دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.77K photos
97 videos
153 files
3.24K links
Download Telegram
#یادداشت_هفته
#مدیریت_بدوی_یک_کلان_شهر!

۱- ابن طفیل طبیب و فیلسوف اندلسی در قرن دوازدهم میلادی کتابی نوشت با عنوان "حیّ بن یَقظان" که معنای آن "زنده، پسر بیدار" است. ماجرای این کتاب قصّهٔ فیلسوفی است که در سفری دریایی "کشتی شکسته" می شود و سرنوشت او را به جزیره ای می افکند که هیچ تمدنی در آن وجود ندارد. این فیلسوف که همچون رابینسون کروزوئه رمان دانیل دوفو در آن جزیره جستجو می کند با مردی مواجه می شود که در کودکی و در سفری دریایی والدینش را از دست داده و همچون فیلسوف به تنهایی به آن جزیره فروافکنده شده است. فیلسوف در گفتگو با این مرد دور افتاده از تمدن در می یابد که او به تمام باورها و دیدگاه های فیلسوفانه او رسیده است. نویسنده این قصه می خواهد بگوید که آدمیزاد اگر به حال خود رها شود و خود به تأمّل و تفکّر و مشاهده بپردازد قادر به کشف حقایق بنیادین هستی می باشد.

۲- در سال ۱۷۹۸ میلادی شکارچیان در جنگل بولونی فرانسه پسر نوجوانی را یافتند که با گذشته ای نامعلوم در جنگل تنها مانده بود و بدون مربّی و خارج از تمدن موفق به بقا در طبیعت شده بود. پزشکی فرانسوی به نام دکتر ایتار تربیت این کودک وحشی را به عهده گرفت و تا حدی توانست او را اهلی کند. اما اهلی شدن کودک وحشی به یاد گرفتن پاره ای کارهای ساده روزانه از قبیل لباس پوشیدن و شستشوی خویش محدود ماند و او تا پایان عمر کوتاهش از حدّ جانوران دست آموز فراتر نرفت.

۳- این که کدام رفتارهای ما فطری و غریزی هستند و کدام رفتارهای ما فرهنگی و مدنی، مورد اختلاف نظر جدّی است.
گروهی از مردم به شدّت طرفدار "زندگی طبیعی" هستند و زندگی طبیعی را موجب سلامتی و طول عمر بیشتر می دانند. این افراد فراموش کرده اند که مسواک زدن و واکسیناسیون که به طور قطع سلامت و طول عمر را بیشتر می کنند به هیچ وجه "طبیعی" نیستند. به همین صورت هم گروهی از نظریه پردازان باور دارند که مردمان بدوی و ایلیاتی خردمندتر و حقیقت بین تر هستند چون به طبیعت نزدیک ترند و ذهن شان به تمدن "آلوده" نشده است. اما داده های میدانی نشان می دهند که مردمان قرون و هزاره های گذشته (که طبیعی تر از ما زندگی می کرده اند) طول عمری کوتاه تر از ما داشته اند و مردمان بدوی و ایلیاتی نیز از شهر نشینان حکیم تر و خردمندتر نیستند!

۴- آن چه باعث بیماری و بی خردی در انسان معاصر می شود، صنعت و تکنولوژی نیست، بلکه مدیریت غریزی، و بدوی و ایلیاتی جامعه صنعتی و ابزار تکنولوژی است: هدایت هواپیما بیش از راندن گاری نیاز به آموزش دارد و تکیه بر غریزه و احساس برای یک خلبان کمتر از یک شتربان مفید است.
دم کردن گل گاو زبان کمتر از جرّاحی چشم نیاز به آموزش دارد و شمّ و احساس و عشق در درمان بیماران با دمنوش اهمیت بیشتری پیدا می کند تا در پیوند قرنیه!
بیشتر مشکلاتی که انسان شهر نشین با آن ها دست به گریبان است ناشی از این است که می خواهد با همان اصول شترچراندن و گل گاو زبان نوشاندن به مدیریت فرودگاه و بیمارستان و کلانْ شهر بپردازد.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

پی نوشت: درباره "فطرت و
فرهنگ" فصل پنجم کتاب "ظلم، جهل و برزخیان زمین" نوشته محمد قائد انتشارات طرح نو بحثی مفصل و راه گشا دارد.

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#یادداشت_روز
- به بهانه ی هم اندیشی آبان ماه درباره ی تراژدی

تراژدی در یونانی باستان به معنای سرود یا آواز بز است.
یونانیان در مراسمی که برای جلب رضایت خدایان انجام می دادند، بز قربانی می کردند.
بز حیوانی زیرک است و از اتفاقات پیرامون خویش در می یابد گردابی مهیب پیش روست. گردابی که بز هیچ نقشی در پیدایش و وقوعش ندارد اما از میان آن همه بز را می رباید و می اوبارد.
بز مستاصل، احتمالا در آگاهی از سرنوشت دردناک، ناگریز ، ناگزیر و خونین خویش ضجه هایی غریب می کشیده است.
گمان می کنم گروهی از همسرایان، در همذات پنداری با #بزقربانی صداهای بز را تقلید می کرده اند و بدین قرار گفت و گویی میان قربانی و قربانی_کننده صورت می بسته است.
در این نمایش قربانی کنندگان خود را در هیأت قربانی باز می یافته اند و قربانی می شده اند شاید #تزکیه ی لاجرم مد نظر و مورد تاکید ارسطو باید از پس از این قربانی دسته جمعی به دست می آمده است.
به گمان من #تراژدی های بعدی مفصل ، از دل این آواهای حزن آلود زایبده شده، تکامل یافته و نهایتا تبدیل به داستانهایی اسطقس دار شده اند.
من،محسن یارمحمدی، به همراه دو استاد بزرگوار و ارجمندم #دکترسرگلزایی و #دکترمحمودی در آبان ماه ۱۴۰۰ در باره ی تراژدی سخن خواهم گفت.
طی این سخنان، من در پی تبیین مفهوم #تراژدی در پیوند با #آیین_قربانی هستم و خط سیر معنایی این مفاهیم را در اسطوره و فرهنگ ایران دنبال خواهم کرد.
محور اصلی سخنانم #شاهنامه_ی_فردوسی خواهد بود و تلاش خواهم کرد دست کم خطوط پررنگ این سیر را در حد زمان و توان با شما به اشتراک بگذارم...
#دکترمحسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

@drsargolzaei
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#یادداشت_همیشه #تاریخ_ندانی


در دهه ی بیست زندگی، بی توجه به گزیده های ابلهانه و تباهی آور متون فارسی دانشگاه می رفتم سراغ کتابهای اصلی.
مثلا به جای گزیده ی صد صفحه ای نیمیش توضیحات باطل از #تاریخ_بیهقی، دوره ی سه جلدی را می خواندم که ببینم چه بوده مگر این کتاب؟ چه می نوشته ابوالفضل بیهقی که حاکمان حدود بیست و پنج جلد از سی جلد کتابش را سوزانده بودند؟ و...
چنان حیران می شدم که گاه نزدیک بود قالب تهی کنم؟
دسیسه های عجیب غریب فردی و گروهی در حق همدیگر، نظام فاسد شخصی یا گروهی، سازمان های شگفت اداره ی کشور که بی شک برگرفته از ایران باستان بود و... همه مرا مستاصل میکرد که مثلا چه جانوری است این انسان و چه کارها که میتواند بکند و... البته غافل که در همان سالها به مراتب بیشتر و شدیدترش پیرامون ما داشت اتفاق می افتاد و البته می افتد..
یکی از داستانهای غریب تاریخ بیهقی در این باره مربوط به #بونصرمشکان استاد اتفاقا خردمند و فاضل و غالبا مثبت خود نویسنده است..
او که همچون همه ی مرتبطان با قدرت از آینده و غیب اطلاع دارد در اقدامی غریب که موجب شگفتی دوستان کار دیده و سرد و گرم چشیده اش می شود گوسفندان بسیاریش را به قیمتی کمتر از عرف می فروشد و... به اعتراض رفیق شفیقش هم توجه نمی کند.
فقط چندی بعد است که خبر چپاول ترکان شرق نشین به نواحی شرقی ایران همه گیر می شود و رفیق ناصح در دیدار دوباره وزیر دربار سلطان را می بیند که بسیار کیفور است و می گوید میبینی ؟ این خوراکهای رنگارنگ محصول آن فروش به ثمن بخس است و... حکایت پسران علی تکین و برامکه و حسنک وزیر و بوسهل زوزنی و.... بماند.
باری دو سه دهه ای از آن ایام می گذرد و من تکرار آنهمه پلشتی را پس از گذر هزار سال دارم با چشم می بینم با این تفاوت که سیاسان حیله گر و غارت گر بر مسند نشسته ی این ایام یک صدم دانش و منش همان عفریتان گذشته را نیز ندارند. زمان نه تنها در این دیار متوقف است که به پس می رود و پست بر می کشد..
و این جان خسته ی حیران مانده است که کدام گرد را به جادو پاشیده اند بر این خاک که اراذل دیروزش در برابر سفلگان امروزش به صد درجه قابل ستایش ترند...
#محسن_بارانی آبان ۱۴۰۰
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#یادداشت_روز
- ممنوعیت ها، محرومیت ها و ثروتمندی الخبیثات و الخبیثین
سراسر چهار دهه ی گذشته لبریز از وضع قوانینی است که ذیل کلمه ی ممنوعیت قرار می گیرند. نمی دانم کسی فهرستی ازین نوع قوانین تهیه کرده است یا نه مثلا ممنوعیت استفاده از ویدئو یا ماهواره یا تجمع و اعتراض یا... همین غربال گری و تجهیزات جلوگیری از بارداری و...
این ممنوعیت ها را می توان از زوایای گوناگون بررسی کرد اما به نظر یک زاویه اش خیلی مهم است و آن هم بهره مندی و ثروت اندوزی زالوهایی بسیار خوار از این ممنوعیت ها و تحریم ها است. فرقی هم نمی کند این ممنوعیت ها و محرومیت ها توسط شیطان بزرگ علیه ایرانیان وضع شده باشد یا خود همکاران داخلی اش...
بهره مندان تحریم های بین المللی ایران و کاسبان تحریم که میلیاردها دلار غارت کرده اند هیچ ، همین فقره اخیر جمعیت و... را توجه کنید احتمالا آقایان تازه بالا اورده شده جای جدیدی برای کسب درآمد میخواسته اند ( چون جاهای دیگر اشغال شده است ) و این ممنوعیت را وضع کرده اند تا ازین به بعد موضوعات مربوط حوزه ی سکس و تن آمیزی و ... را بستر درآمد کنند.
واضح است که ازین به بعد داروها و ابزار جلوگیری به بازار سیاه خواهد کوچید و قیمت ها چندین برابر خواهد شد و عده ای از این مسیر هم میلیارد ها دلار پول حرام به جهنم سیری ناپذیر شکم خود و فرزندانشان خواهند ریخت .... تمت ....
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#یادداشت_روز
-آذرماه و زخم های همیشه تازه

... با هر نگاهی و با هر پیش زمینه ی زیسته و تجربه ای بنگری، بزرگترین حربه ی اهریمن سیاهی برای تدوام بودن ، ابهام است.
نمی گویم سیاهی یا ایجاد و پراکندن تاریکی جهل بلکه آمیخته گی تاریکی با رگه هایی از وضوح... یک صفحه ی سیاه که جای جای اش نقاط کم رنگ و خطوط محو نور وجود دارد کشنده نه تباه ترین حالت روحی و روانی را برای انسانهای تیز بین پدید می آورد. آنها که فقط تاریکی ها را می بینند یا نقاط روشن را راحت اند عذاب الیم ویژه ی اهل دقت است.
اشتباه نکنید این به معنای تطهیر سیاهی در حد همان چند نقطه/خط روشن و نیمه روشن نیست، این شرح درد شگفتی است که عمدا یا سهوا اردوی تاریکی برای اهالی نظر ایجاد می کند.
فرض کنید در تاریکی بسیاری قرار دارید و می دانید ماری گرزه، فش فش می کند و بر هوا لیسه می کشد در پرتو یک درخشش سر مار می بینید و می دانید کجاست بعد سر ما محو می شود خشکیده می ایستید و بعد در تابش نور کم رنگی باز سر مار را‌ می بینید در موقعیتی دیگر ... شک ویرانگر شروع شده!؟ آیا این، همان سر پیشین است یا این اژدها هفت سر است؟ و همینطور در فواصل زمانی و مکانی گوناگون سری/سرهایی می بینی و... تیغ برنده ای هم به دست داشته باشی و گه گاه سری را به تیغ بیفکنی چند لحظه بعد سری خواهی دید که نمی دانی همان سر است یا سری دیگر ...کم کم دچار حالتی شگفت خواهی شد که اصلا اینها واقعیت دارد یا تو‌ در عالم وهم مشغول نبردی و ...؟!
اکنون و در میانسالی رو به پایان،، تجربه ی زیسته ی من همین #وضع است. تمام تاریخ سی چهل ساله ای که درش زیسته ام همین #خانه_ی_سیاه است با همان بارقه ها و کورسوها و...
هیچ اتفاق کوچک و بزرگی طی این سالها تماما ابعادش روشن نشده، نه که تاریک باشد؟ نه که ندانی همه ی این اتفاقات محصول چیست؟ نه سخن سر این است که تو نمی توانی بگویی: آخیش به تمامی ماجرا را دانستم.
طبعا نمی دانم وضع دیگر جوامع انسانی در گوشه و کنار این خانه ی بزرگ،زمین ، چه گونه است اما سالها است علیرغم تمام دانسته ها، من نمی دانم چه خواهد شد پیکر سوخته ی آدمهای #سینما_رکس آبادان، نمی دانم دقیقا ماجرای مردم هیجان زده ای که در هفت هشت ساله گی ام جلوی چشمم می ریختند در خیابان ها چه بود؟ یا عکسی که در ماه بود و بعد از جلسه ی قرآن همه می دیدنش الا من و پدرم که وقتی منکر شد سیل توهین ها بود و نزدیک بود کار به زدن و ...برسد.
یا ماجرای جنگی که چندین تن از دوستان و چندین میلیون از انسانهای همچون من را به مسیری غیرعادی برد یا چند ماه از پایان قطعنامه ای همان جنگ نگذشته بود،چهارم یا پنج آذر ماه، که معلم دبیرستان مان حالش بد بود و بسیار بد..وقتی پرسیدم: آقا اتفاقی افتاده که؟
او که دغدغه ها و حال و هوا و...مرا میدانست گفت: چه میشود که کسانی جمجمه ی یک انسان را کاردآجین می کنند؟ کاری که دهسال بعد با چند تن دیگر نیز کردند. آخر مگر می شود پنجاه شصت بار چاقو بالا ببری و پایین بیاری؟!
این وضع در تمام جوانب زندگی این سر زمین وجود دارد. جریان شهلا و آن فوتبالیست چه بود یا همین آرمان و غزاله یا ارزها و دکل ها و روسای بانک ها و ... و ده ها و صدها اتفاق مهیب دیگر.
همه ی اینها هست و مرا فقطبه یک چیز مطئن می کند هر آنچه اتفاق از این دست بی شک اهریمنی است چون ویژه گی خدا نور است او از جنس فلق است و فالق الاصباح و ایجاد کننده گان تاریکی ظلم و ابهام بی شک از تبار شیطان انند می ماند یک وعده که..
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم ؛
ألیس الصبح بقریب...
۴آذر ماه ۱۴۰۰ #محسن_بارانی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یادداشت_هفته
#مدیریت_به_سبک_آپارتاید


از سال ۱۹۴۸ تا سال ۱۹۹۱ رژیم "آپارتاید" درآفریقای جنوبی بر مسند قدرت بود. #آپارتاید یا تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی به این معنا بود که اقلیت سفید پوست (اروپایی تبار) در بالاترین سطح رفاه زندگی می کردند و اکثریت رنگین پوست (آفریقایی تبار و هندی تبار) در پایین ترین سطح رفاه.
در نظام آپارتاید افراد متعلق به نژادهای غیرسفید مجبور به اقامت در محله ها و شهرهای خاصی بودند و از کلیه حقوق مدنی و امکان پیشرفت سیاسی و اجتماعی محروم بودند.
حتمأ این سؤال برایتان ایجاد می شود که چطور یک اقلیت ده درصدی توانسته به مدت بیش از چهل سال یک اکثریت نود درصدی را به اسارت بگیرد و از حقوق شهروندی محروم کند. چرا این اکثریت نود درصدی در مدت چند دهه نتوانستند سیطره این اقلیت کوچک را درهم بشکنند؟
پاسخ این سؤال قابل تعمیم به سایر حکومت های تبعیض و سرکوب نیز می باشد، همان سیاست قدیمی "تفرقه بیانداز و حکومت کن!".
توزیع نژادی در آفریقای جنوبی به این شرح است:
حدود هشتاد درصد سیاهپوست، حدود ده درصد آسیایی (هندی) تبار و کمتر از ده درصد سفیدپوست.
ابتدا تمام نود درصد جمعیت غیر سفید پوست به یک اندازه دچار محرومیت و فقر بودند، ولی وقتی مخالفت ها و اعتراضات به این نظام غیرعادلانه شروع شد حاکمان سفید پوست به "توزیع غیر برابر فقر" پرداختند به این صورت که برای اقلیت آسیایی تبار حقوق و رفاه بیشتر قرار دادند و این اقلیت را در برابر اکثریت سیاهپوست قرار دادند. بنابراین آسیایی تبارها تبدیل به دژخیمان و مأموران حکومت نامشروع شدند و برای حفظ حقوق اعطایی، به سرکوب سیاهپوستان پرداختند. این چنین بود که حاکمان سفید پوست دیوار حائلی از جنس هندی تبارها بین خودشان و سیاهپوستان کشیدند تا با خیال راحت از جایگاه نامشروع خود بهره ببرند و خود، درگیر سرکوب سیاهپوستان نشوند.
در حکومت های توتالیتر اروپای شرقی هم همین اتفاق به شکل دیگری رخ داد. درحالی که اکثریت مردم زیر خط فقر زندگی می کردند، به اعضای حزب، رفاه بالاتری اعطا می شد. اکثریت مردم برای تأمین مایحتاج به اجناس کم کیفیت دسترسی داشتند، در حالی که اعضای حزب (مدافعان حکومت) از فروشگاه های ویژه خرید می کردند که محصولاتی با تنوع و کیفیت بیشتر ارائه می کردند و صف هایی کوتاه تر داشتند. نتیجه این که اعضای حزب که مایل بودند سهم بیشتری نسبت به اکثریت جامعه داشته باشند نقش پلیس مخفی، مامور دستگیری و شکنجه، زندان بان، خبرچین و مدافع حکومت را در محله و اداره و شهر ایفا می کردند!
نکته طنز آمیز قضیه این است که این "دیوار حائل"، خود نیز در مقایسه با "اقلیت حاکم" فقیر و محروم زندگی می کند ولی در مقایسه خودش با همسایگانش، خود را خوش شانس تر و موفق تر می بیند، بنابراین ترجیح می دهد به جای ملحق شدن به همسایگانش، متحد اربابان باقی بماند و از پس مانده سفره های رنگین اربابان ارتزاق کند.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#یادداشت_هفته
#هاناآرنت_کارل_یاسپرز_ومسئوليت_سیاسی -قسمت اول

#هاناآرنت در سال ۱۹۰۶ در یک خانواده یهودی آلمانی متولد شد و از سال ۱۹۲۴ به تحصیل در رشته فلسفه در دانشگاه های ماربورگ، فرایبورگ و هایدلبرگ پرداخت و شاگرد مارتین #هایدگر، ادموند هوسرل و کارل #یاسپرز بود که هر کدام نقش برجسته ای در اگزیستانسیالیسم آلمانی و پدیدارشناسی داشتند. رساله دکتری فلسفه هانا آرنت "مفهوم عشق در دیدگاه سنت آگوستین" بود که زیر نظر کارل یاسپرز روانپزشک-فیلسوف آلمانی انجام گرفته بود.
کارل یاسپرز هم در سال ۱۸۸۳ در آلمان متولد شده بود و در ۱۹۰۸ تحصیلات طب خود را در دانشگاه هایدلبرگ تمام کرده بود و در همان سال وارد تحصیلات روانپزشکی در همان دانشگاه شد. یاسپرز در ۱۹۱۳ کتاب "آسیب شناسی روانی عمومی" را نوشت که نگاهی پدیدار شناسانه به تجربه بیماری روانی است. پس از آن یاسپرز به فلسفه علاقمند شد. ابتدا به تدریس روان شناسی در دانشکده فلسفه هادلبرگ پرداخت و از سال ۱۹۲۱ کار بالینی را رها کرد و وارد حوزه فلسفه شد.
در سال ۱۹۳۳ #نازی ها در #آلمان روی کار آمدند و سیاست یهودی ستیزی را آغاز کردند. "گونتر اشترن" همسر هانا آرنت همان سال به پاریس گریخت اما هانا آرنت تصمیم گرفت که در برلین بماند و به مبارزه با نازی ها بپردازد. دستگیری وی توسط "گشتاپو" (پلیس سیاسی نازی ها) و بازجویی یک هفته ای اش او را به این نتیجه رساند که نمی تواند در درون آلمان به مبارزه با نازی ها ادامه دهد بنابراین پس از آزادی از زندان ابتدا به پراگ، سپس به ژنو و در نهایت به پاریس گریخت و در آن جا در کنار فعالیت های پژوهشی خود به مبارزه فکری و اجتماعی علیه نازی ها ادامه داد. وقتی آلمان هیتلری فرانسه را اشغال کرد هانا آرنت به لیسبون و سپس به نیویورک گریخت. 
مارتین هایدگر که زمانی استاد راهنمای هانا آرنت بود و دوره ای نیز روابط عاشقانه با آرنت داشت مسیر دیگری را طی کرد. او به نازی ها پیوست و رئیس دانشگاه فرایبورگ شد و قوانینی  را که حکومت نازی بر ضد استادان یهودی وضع کرده بود به اجرا گذاشت و از جمله استاد خودش ادموند هوسرل را از دانشگاه اخراج کرد.
کارل یاسپرز یهودی نبود ولی از آن جا که با "گرترود مایر"  یهودی ازدواج کرده بود نازی ها او را دارای "تمایلات یهودی" تشخیص دادند و در سال ۱۹۳۷ از دانشگاه اخراج کردند و انتشار نوشته های او را هم ممنوع کردند. یاسپرز اما علیرغم تهدید به اعزام به اردوگاه های کار اجباری تا پایان جنگ و سقوط نازی ها در آلمان ماند و پس از جنگ در ۱۹۴۸ به بازل (سوییس) مهاجرت کرد و به تدریس فلسفه ادامه داد.
هم هانا آرنت و هم کارل یاسپرز پس از جنگ به بحث فلسفی و روان شناسی جنایات نازی ها پرداختند. آن ها سعی کردند به این سؤال پاسخ دهند که چگونه مردم در مقابل نظام ها فاشیستی و توتالیتاریست تسلیم می شوند و به آن ها اجازه می دهند دست به جنایات سازمان یافته بزنند. آرنت در این زمینه دو مقاله نوشت: "گناه سازمان یافته و مسئولیت جهانی" (۱۹۴۵)  و "مسئولیت فردی در یک نظام دیکتاتوری" (۱۹۶۴). یاسپرز هم مقاله ای نوشت تحت عنوان "جستاری در گناه آلمان ها" (۱۹۴۷).
هانا آرنت چند الگوی شایع در بین جنایتکاران نازی پیدا کرد. یکی از آن ها الگوی "مهره یک سازمان" (cog-theory) بود، الگوی کسانی که خود را پیچ و مهره یک سازمان می دانستند و مطیع اوامر مافوق بودند. آن ها اعتقاد داشتند شغلی به آن ها محوّل شده و آن ها به وظایف شغلی شان عمل می کنند و اگر آن ها به این وظیفه عمل نکنند فرد دیگری آن مأموریت را انجام خواهد داد و فرقی در نتیجه ایجاد نخواهد شد! این الگوی جنایت های "آدولف #آیشمن" بود که قبلا در یادداشت دیگری تحت عنوان #کارمند_شریف_اداره_سلاخی به این الگو پرداخته ام. الگوی دیگر جنایتکاران نازی، الگوی #هاینریش_هیملر فرمانده اس اس (سپاه سیاسی-نظامی #هیتلر) بود که قبلأ در #چشم_تاریخ او را معرفی کرده ام. الگوی هیملر الگوی یک "مرد خانواده" بود: "چنین مردی به خاطر حقوق ماهانه، تأمین زندگی خود و امنیت و آرامش زن و فرزندانش حاضر بود اعتقادات، شرف و شأن انسانی خود را زیر پا بگذارد، حاکم شدن امر خصوصی بر امر عمومی به او اجازه می داد که از قید مسئولیت اعمال خود یکسره آزاد باشد." چنین الگویی امروزه در جامعه ما نیز به وفور به چشم می خورد: من فقط مسئول خانواده خودم هستم! 

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#یادداشت_هفته
#هاناآرنت_کارل_یاسپرز_ومسئوليت_سیاسی -قسمت دوم

همدستی بین تکنوکرات هایی که با الگوی "کارمند مطیع" و "پدر خانواده" به مدیریت سازمانی جنایات می پرداختند و "اوباشی که از جنایت و خشونت" لذت می بردند منجر به رویش ماشین عظیم کشتار #هیتلر و سوختن زندگی میلیون ها انسان شد. راجع به این اوباش هم در مقاله #یونگ_و_فاشیسم" مختصری نوشته ام.
در این بین، کسانی هم با سکوت در برابر جنایات نازی ها به "شرّ کهتر" تن دادند و "حسابگری شخصی" را جایگزین "مسئولیت مدنی" کردند، همان الگوی "ما نه سر پیازیم، نه ته پیاز!" که در فرهنگ ایرانی هم بسیار شایع است. 
کارل یاسپرز در مقاله اش موضوع "گناه سیاسی" را مطرح کرد:  همه اعضاء جامعه مسئول شیوه حکومت جامعه اند و هر کس که از این مسئولیت مدنی شانه خالی کند در "گناه سیاسی" حکومت شریک و مقصر است.
هانا آرنت در نهایت به کسانی پرداخت که حتی با وجود خطر مرگ، از همکاری، تسلیم و سکوت در برابر جنایات حکومت خودداری کردند. آرنت تأکید می کند که این افراد ضرورتاً تحصیلکرده نبودند یا بینش فلسفی نداشتند:
"پیش شرط این گونه داوری هوش بسیار زیاد یا تجزیه و تحلیل پیچیده مضامین و مفاهیم نیست بلکه صرفاً استعداد رویارویی بی پرده با خویش است یعنی گرایش به درگیر شدن در گفتگویی بی صدا میان من و خودم، گفتگویی که از زمان سقراط و افلاطون معمولأ آن را تفکّر می نامیم. آنان که مستعد اندیشیدن اند، اهل تردید و شک اند، در مسایل دقت و ریزبینی دارند و شخصاً تصمیم می گیرند، در چنین هنگامه هایی اخلاقی عمل می کنند.
اگر علاقمندید در این زمینه بیشتر مطالعه کنید صفحات 33 تا 53 کتاب "هانا آرنت - نوشه دیوید واتسون - ترجمه فاطمه ولیانی - انتشارات هرمس" را پیشنهاد می کنم.
نسل کشی لهستانی ها، رومانیایی ها و یهودی ها توسط نازی ها و جنایات آن ها علیه دگراندیشان و معترضان تنها فاجعه انسانی تاریخ نیست. نسل کشی سرخپوستان آمریکا توسط مهاجران سفید پوست، نسل کشی ارامنه توسط ترک های عثمانی و نسل کشی مسلمانان بوسنی توسط صرب ها از حیث شدّت و وسعت با جنایات آلمان ها در دوران نازی ها قابل مقایسه اند اما از آن جا که مردم آلمان مردمی باسواد و متمدّن و وارث کانت، شوپنهاور، نیچه، گوته، هگل و نیز باخ و بتهون و صدها فیلسوف و ادیب و هنرمند بی نظیر بودند تحلیل روان شناختی و فلسفی آنچه توسط آنان اتفاق افتاد به فهم شکل گیری استبداد، فاشیسم، توتالیتاریسم و جنایات سازمان یافته در جامعه امروزی بیشتر کمک می کند.
آگاهی به فرایندها برای مدیریت فرایندها ضروری است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

@drsargolzaei
drsargolzaei.com
سیزده‌ساله که بودم، کلاس کامپیوتر می‌رفتم و یه روز که کلاسم تموم شد و داشتم از آموزشگاه بیرون می‌اومدم، دیدم جای سوزن‌انداز نیست، برعکس چندساعت قبل که وارد کلاس شده بودم. اولین بار بود که این جمعیت رو یه‌جا می‌دیدم.
هرچی به سمت راست میرفتم، جمعیت متمرکزتر میشد. همه خوشحال و ذوق‌زده بودن و اولش فکر کردم قراره کنسرت وسط چهارراه آزادشهر مشهد برگزار بشه.
باید تا یه جایی به سمت راست میرفتم تا بتونم برگردم خونه.
یه نفر از درخت رفته بود بالا و با شوقی که انگار بتهوون قراره واسش اجرا کنه داشت وسط میدون رو نگاه میکرد.
من تصویر واضحی نداشتم و فقط شلوغی رو می‌دیدم. مردی که روی درخت بود گفت، «دستتو بده من بیا بالا» کنجکاو بودم و دستم رو گرفت تا برم روی یه شاخه.
پشت شیشه‌ی پنجره‌ها هم پر آدم بود و توی صورتشان فقط هیجان و شوق زندگی موج میزد.
وقتی سیزده‌ساله بودم، وسواس فکری شدیدی داشتم و خوشبختانه مدتی متمرکز شده بود روی موسیقی کلاسیک و زبان‌های خارجی ولی گاهی هم وسواسم پرت میشد به چیزهای بد که گاهی دو یا سه ماه کارم میشد گریه‌های شبانه یا نماز و روزه تا شاید خدا به دادم برسه (اون موقع هنوز از خدایان یونان باستان خبر نداشتم و نمی‌دونستم هرچیزی یه خدای متخصص داره و وسواس من هم در حیطه‌ی تخصص یکی از خدایان هست که به من نگاه می‌کنه و سجده کردنم رو به تمسخر میگیره.) ولی به هرحال، اگه دیکشنری یا حفظ کردن شعرهای سعدی نبود، کارم به جنون میکشید احتمالا.
خلاصه رفتم روی یه شاخه و دیدم به جای دوتا موزیسین که باهاشون همذات‌پنداری می‌کردم، یعنی بتهوون و موتسارت، دو نفر دیگه وسط میدون هستن (من کلا همذات‌پنداری دوست داشتم، از بدو تولد این کار رو می‌کردم و جوگیری علت پیشرفتم توی خیلی چیزها بود. یه بار با نیچه، یه بار با شوپن، یه بار با کاراکترهای کتاب‌های مختلف و حتی بارها با موجودات متافیزیکی یا غیرانسانی).
اون دونفر روی یه سکو ایستاده بودن و دوتا طناب هم آویزن بود. یادم اومد که سارقین مسلح طلافروشی‌های مشهد بودن. تازه فهمیدم چه خبره.
اومدم بیام پایین چون داشت دیرم میشد ولی ناگهان مجری برنامه (اگه اسمش همین باشه) شروع کرد به خوندن یه شعر که چندبار بابام واسم خونده بود. مثل یه میوه که خشک میشه ولی نمی‌افته، از درخت آویزون بودم و به شعر گوش‌ میدادم. اون مرده هم حواسش بود که یهویی نیفتم روی زمین و بتونم شعر بابامو گوش کنم.
دلا یاران سه قسمت گر بدانی
زبانی‌اند و نانی‌اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
نوازش کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را به دست آر
به راهش جان بده تا می‌توانی

در باب اهمیت دوست مقداری صحبت کرد و بعد من از درخت پایین افتادم چون یه نفر دیگه عجله داشت بیاد بالا. من به سمت خونه راه افتادم و داشتم به اهمیت دوست خوب فکر می‌کردم که روی بلندی پیاده رو، چشمم افتاد به اون دوتا که داشتن روی دار تکون می‌خوردن، صدای یه زن چادری هم میومد که می‌گفت، «یکیشون همون اول سکته کرد.»
بالاخره رسیدم خونه و یه مدت درگیر بودم (اگه هنوز درگیر نباشم و ازش رد شده باشم) و به مرگ و خفگی و سرقت مسلحانه فکر می‌کردم و این‌که چه راه‌هایی برای خلاصی از رفقای ناباب بهتره. خفگی، صندلی الکتریکی یا تیربارون؟ متاسفانه وسواسم گیر کرد به این‌که وقتی بزرگ شدم و قرار بود به دلیل قتلی که مرتکب نشدم اعدام بشم، آیا قبول می‌کنن تیربارون بشم یا حتما باید دار زده بشم؟ و این‌که اگه سرنوشت باعث شد سارق مسلح بشم، چیکار کنم که گیر نیفتم (اصلا هدف برگزاری مراسم که عبرت گرفتن باشه، روی من اثر نداشت) از همه مهم‌تر چیزی‌که ذهنم رو مشغول کرده بود، این‌ بود که شعر انتخابی مجری اصلا مناسب رسوندن منظورش نبود. آیا مجری برنامه می‌ذاره خودم شعر آخر رو بخونم یا این توی برنامه‌های خودشه؟ چندبار برای مراسم شعر گفتم و دنبال شعر هم می‌گشتم و بارها متن نوشتم و اصلاح کردم.
به هر روی، رفقای ناباب من یه جور دیگه بودن و برای خلاصی از دستشون هنوز کارم به اونجا نرسیده ولی می‌دونم اگه برسه، واسش آماده‌ام، بیست‌ ساله که آماده‌ام.


#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند
#یادداشت
دنیای آدم‌های آن‌طرف

ولایت

از خواب پرید. همسرش برایش شربتی با عطر گل‌محمدی درست کرده بود. آهسته گفت، «خواب بد دیدی. چیزی نیست.»
مرد در خواب حرف می‌زد و پرسید، «حرف بدی نزدم؟»
«نه. صلوات فرستادی و از خواب پریدی.»
از ولایتشان به شهر آمده بودند. همیشه همان‌جا را دوست داشت و اگر مامور حراست نمی‌شد، به شهر نمی‌آمد. مادرش می‌گفت ولایت همه چیز است و هرجا باشی بازمی‌گردی.
زمان شاه، جد در جد طرفدار نظام حاکم بودند و جاوید شاه می‌گفتند. شاه برایشان امکاناتی فراهم کرده بود و دوستش داشتند اما مشکل پل بود که ساخته نمی‌شد تا راحت‌تر به شهر رفت‌وآمد کنند. انقلاب که شد، پل را ساختند و اهالی ولایت، ولایت‌مدار شدند. انقلاب همه‌چیز بود، پل می‌ساخت و همه را به هم وصل می‌کرد. اصلا انقلاب را دوست داشت چون به همراهش اسم ولایت می‌آمد.
وقتی جایی ولایت به گوشش می‌خورد، یاد مادرش می‌افتاد که می‌گفت، «پسرم، ولایت همه چیز ماست.» امان از این چندمعنایی که هرچه می‌کشیم از اوست.

تظاهرات جان گرفته بود و باید جلوی دختران بی‌حجاب را می‌گرفت، دخترانی که دشمن سرزمین مادری‌اش بودند و اگر راه برایشان باز می‌شد، پل‌های ولایت فرو می‌ریخت. شب‌ها خواب می‌دید موهای زن‌ها آسمان ولایت را تیره کرده است و بعد با یک فریاد بلند، بیدار می‌شد و گیسوهای آشفته‌ی همسرش کابوس دیگری برایش می‌ساخت.

چیز دیگری که دوست داشت، حراست بود و نگه داشتن. تغییر برایش دردناک می‌نمود. حالا که پل‌های انقلاب وصلش کرده بود به ساختمانی که مراقبش باشد، اگر دست‌ازپا خطا می‌کرد، همه چیز مثل آوار روی سرش خراب می‌شد. اگر برمی‌گشت، از چه چیزی حراست می‌کرد؟ ولایت برایش گسترش معنایی پیدا کرده بود. امان از گسترش معنایی که هرچه می‌کشیم از اوست.
از امام جماعت مسجد پرسید، «چه ذکری بگویم قبل از خواب که کابوس نبینم؟»
امام جماعت هم گفته بود، «هرچیزی که حراست کند از خواب‌هایت.» چندبار ذکر گفت و جوابی نگرفت. باز گیسوان تیره آسمان را می‌پوشاند و همه‌جا تاریک می‌شد.

بالاخره راهش را یاد گرفت تا آرام بخوابد. قبل از خواب ذکر می‌گفت، «مرگ بر ضد ولایت فقیه.»



#داستان
#یادداشت
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
#یادداشت_هفته
#طریقیت_موضوعیت_سنت_تعصب

اگر شما تصمیم داشته باشید از تهران به مشهد سفر کنید می‌توانید از مسیر مازندران به سوی خراسان رانندگی کنید و می‌توانید از مسیر سمنان به سوی خراسان برانید. در این مثال، آن چه برای شما "موضوعیّت" دارد رسیدن به مشهد است، مازندران یا سمنان "طریقیّت" دارند، بر اساس این که ذائقه و اولویت‌های شما چه باشند یکی از این مسیرها را انتخاب می‌کنید. شما می‌دانید که انتخاب مسیر سمنان یا مسیر مازندران حق شماست و هیچ کدام این دو مسیر "غلط" نیستند. اما اگر سال‌های سال از یکی از این دو مسیر حرکت کنید، چنان به رانندگی در آن مسیر "عادت" می‌کنید که فکر کردن به "مسیر جایگزین" برایتان دشوار می‌شود چنان که آرام آرام به این نتیجه می‌رسید که "آن مسیر دیگر" انتخابی غلط است. چنانچه این باور آنقدر در شما شدید شود که اگر کسی بر خلاف آن سخن بگوید عصبی شوید باور شما تبدیل به "تعصّب" شده است. تکرار برای ما عادت ایجاد می‌کند و عادت برای ما تعصب می‌زاید.
"سنّت ها"، عادت‌های جمعی هستند. یک قبیله، یا یک ملّت در زمانی یا زمانه‌ای یکی از "مسیرهای ممکن" را انتخاب می‌کند. در ابتدا به "مسیرهای جایگزین" هم فکر می‌کند و می‌داند که مسیری که انتخاب کرده تنها مسیر یا حتی درست‌ترین مسیر نبوده است اما به تدریج که در مسیر این انتخاب پیش می‌رود و برای رفتن در این مسیر هزینه می‌پردازد چنان به آن مسیر عادت می کند که مسیرهای دیگر را غلط می‌پندارد و حاضر است برای آن چه روزی فقط "طریقیّت" داشته است متعصّبانه بجنگد، بکشد یا کشته شود. جالب این جاست که هر چه در این راه هزینه بیشتری بپردازد گمان این که مسیر دیگری هم ممکن است درست باشد برایش دشوارتر می‌شود! سنّت (و عادت) به آن‌چه زمانی فقط طریقیّت داشته، "موضوعیّت" می‌دهد و ما مسیر را با مقصد اشتباه می‌گیریم!

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#یادداشت_های_پریشانی

- ماه رمضان، فضل چهل‌ساله و نرگس مستانه
(بانگاهی به یادداشت #من_خطاکردم و.. #دکترمحمدرضاسرگلزایی)

- در دقیق‌ترین تعریف انسان بسیارانی گفته‌اند:
«موجود درحال #شدن»
- ما در کنار تبار ژنتیکی، فرهنگی و..
نهایتن محصول #مکان_زمان خویشیم و درآن‌چه #می‌شویم #زمینه_و_زمانه‌‌مان بسیار مهم است
- ده دوازه‌ساله بودم که نخستین روزه‌ی کاملم را گرفتم.البته قبل ازغروب به‌زحمت سرپا می‌ایستادم.در روزه گرفتن هیچ اجباری درکار نبود.اگر پدر گه‌گاه اصرار می‌کرد، مادر میانه‌‌های روز غذایی به ما می‌داد که «هنوز برای شما زود است کودکید و نوجوان و فعالیت‌تان زیاد، باید آب و غذا بخورید و..»
و ما به‌دل‌خواه روزه را نیز می‌آزمودیم. خواندن نماز و قرآن را از همان پنج‌شش ساله‌گی بیش و کم آغاز کرده بودیم
با این‌همه ما خانواده‌‌ای مذهبی در معنای #رسمی‌اش نبودیم.(گویا به غریزه دریافته بودیم هرچیزی که رسمی شود تباه می‌شود)  پدر و مادر بسیار اهل رفت و آمد بودند اما با مذهب‌-رسمی‌های فامیل به‌خصوص دوسه تا آخوند اصلن رفت و آمد نداشتیم مگر اعیاد آن‌هم یکی دو ساعت و..
نزد ما دین چیزی بود مربوط خود آدم، به هیچ‌کس هم ربطی نداشت و اگر ربطش می‌دادی متظاهر فریب‌کاری بودی که دنبال منفعتی..
این مرزبندی را من بعینه در یاد دارم
ازجایی به‌بعد پدر در جلسات قرآن و عزاداری و.. شرکت‌نکرد اما مانع ما هم نمی‌شد.فقط آن وسط‌ها چیزکی می‌گفت:
مراقب باش این‌ها دکان است و ربط چندانی به خدا و پیغمبر و..ندارد و می‌خواند:
«بهشت آن‌جاست کآزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد»
این انذارها از همان آغاز بسیار کمک حال ما شد؛
ما هرگز اسیر گفتمان «ما حقیم و دیگری باطل» نشدیم
یا وقتی در آخر‌شب یک تاسوعا به چشم دیدم که بانیان هیأت «چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند»کلن منکر دین و آیین‌هاو.. نشدم بلکه افتادم درپی چیستی‌ها و چه‌گونه‌گی‌ها و چرایی ِ هرآن‌چه می‌دیدم
منابع‌ چه بود؟
کتابخانه‌ی کوچک عمو، مجلات ِدانستنی‌ها، دانشمند،جوانان امروز،اطلاعات(کیهان را درعمرم هرگز نخریدم جز یکی‌دوبار به اجبار) نویسنده‌گان ما که‌ها بودند؟
- بهرنگی، بزرگ علوی، صادق هدایت، جلال و سیمین، مطهری، محمود حکیمی،شریعتی، م.اعتمادی، پرویز قاضی‌سعید،احمد محققی بازپرس ویژه‌ی قتل،جک لندن،بالزاک، دیکنز، آگاتا کریستی و..
کم‌کم این آخری‌ها حذف شدند چون با آن اولی‌ها افتادیم در جهان مترلینک، گورویچ، سارتر، کامو، ژید، چخوف، داستایوسکی و.. مجله هم کم‌کم شد فیلم، کیهان فرهنگی،آدینه، کلک، سخن،ادبستان و بعدها کیان و سینما و‌ سینما..
راستی برای من ناصرخسرو، فردوسی، سعدی، مثنوی و حافظ هم همیشه پای ثابت بودند
و کی باور می‌کند تمام این #بی‌قراری‌ها که برمی‌شمرم برای هم‌نسلان اهل جست‌وجوی‌ام تا حول‌وحوش بیست‌ساله‌گی بود؟
در کنار همه‌ی این بی‌قراری‌ها هم دین آزاده‌گان برقرار بود و هم رعایت آیین‌ها درکنار بیزاری از تمام آنانکه توهم خودحق‌پنداری داشتند و بعدها خودخداپندار شدند
- از رمضان آن ده‌دوازده سالگی تا رمضان امسال چهل سال گذشته.طبعن دراین چهل‌سال جان ما همان جان جست‌جوگر خواهنده‌ای است که باور دارد حقیقت آینه‌ای است شکسته بر صخره‌ی #هست و هرکس چیزکی از آن را گرفته به دست و چه خام و جاهل و یا زبل‌خان است کسی‌که فریاد می‌زند «حق همین است که من می‌بینم»
- حالا از منظر منی که هم‌نسلان خویش را کمی می‌شناسد می‌گویم: کجای این جست‌وجوی بی‌#خضر قابل سرزنش است‌ و خطا کجاست تا ازش عذر بخواهم؟
عجله نکنید در این جست‌‌وجو و نیز در سال‌ها ارتباط با دیگران در مقام دانش آموز و معلم و.. قطعن اشتباه‌هایی داشته‌ایم اما نکته اینجاست درین مسیر #پاردُم ما بزرگتر نشده آقا، درین راه به‌عمد و برنامه‌ کسی را فریب ندادیم بانو، در این برآمدن‌ها دیگری و دیگران را نردبان نکردیم پسرم، دراین شدن‌ها عرض و مالی نیندوختیم دخترم،چرا که همان آغاز حافظ(قهرمان زنده‌گی من) گفت:
- عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هرکه این آب خورد رخت به دریا فکنش

- حالا منِ میانسال که بارش برف بر روی و موی‌‌ام روزبه‌روز شدیدتر می‌شود،چهل سال است بی‌تاب و بی‌قرار،خویش را بردوش می‌کشم و از سنگلاخ مهیب ِ بودن(آن هم در مقطع‌حساس‌کنونی)عبورمی‌دهم تا اسیر منجلاب رکود و سکون ِ #خودبرترپنداری نشوم
آن نوجوان دهه‌ی مهیب شصت و جوان دهه‌های هفتاد وهشتاد در میانسالی دهه‌ی نود چیزها دیده که هر ایمانی را به باد می‌دهد
حالا وقتی در چهلمین سال آن روزه‌ی نخست حافظ باز می‌کنم:
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع‌آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

- به‌گمانم مای دراین زمینه و زمانه زیسته خطایی نکردیم در این سلوک تنهاوش اشتباه کرده‌ایم و پوزش هم می‌طلبیم اما شمایان که از پس ما می‌آیید یادتان باشد ما از کدام دوزخ می‌گذشتیم
دوزخی که امید است نسل پس از ما...
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#یادداشت_های_پریشانی

- الایام الحالیه (الخالیه)
- مختصری در هیولی و زبان و برج بابل و انتخابات

در سرزمینی پا بر زمین گذاشتم که قدمتش هم‌پای تاریخ بود. سرزمینی که مردمش تا قامت راست‌کردند و سربرآوردند و چشم گشودند بر جهان، چشمشان به آسمان بود. هرچند دوکرانه‌ی این دیار را اغلب #تیگره و #جیحون مشخص می‌کرد اما امید به آب و آفتاب، سر مردم این سرزمین را رو به آسمان نگه داشت تا با «خدا» جهانشان را معنا دهند. خدایی که در قامت انسان پا به جهان نهاده بود تا خویش و کرانه‌های بی‌کران خویش را دریابد. این است که هدف انسان ایرانی «معرفت» نام گرفت.
آن خدا روزگاری «مهر» نام گرفت روزگاری «مزدااهورا»، روزگاری «پدر عظمت» و... روزگاری «الله» که نور السموات و الارض بود..
از منظر من انسان این دیار، که خود آمیزه‌ای بود از تمام خاک‌های جهان، تلاش کرد این تهی را این خلأ را پرکند او در این تلاش بیابان را «قنات» کرد و کویر را کاریز و در همیشه‌اش دنبال معنا، و معنایش نور، چرا که هنوز هم «به‌سوی چراغ» سوگند می‌خورد و عزیزترین کسش را نوردیده‌ می‌خواند و آب را همه چیز می‌داند و به ویژه روشنایی..
این مقدمه مال گذشته بود. اما پس از سال‌ها سال که افتان و خیزان و پای‌کشان رسید به جهان نو، جهان خویش و مناسبات جهان خویش را به هیچ‌رو هم‌ساز جهان پیش‌رو نمی‌دید.
به گمانم در این رویارویی بود که شکل پیشین فرو ریخت و ما دچار فروپاشی شدیم چرا که هرکس راهی برگزید و البته راه خویش را به سبب آن ژنتیک تاریخی، حق دید تا رسیدیم به ایامی که من بارها ازش به هیولا (خائوس) تعبیر کرده‌ام.
این سال‌ها آن‌چه پیش روی من است از ایران همان هیولا است. ماده‌ی بی‌صورتی که همه‌چیز درش هست اما چون بسیار آشفته و درهم است بی شکل است و چیزی که بی شکل است طبیعتن از وجودی برتر محروم است.
این اتفاق اما از دل خود این تاریخ برآمد و کوچک و بزرگ به قدر سهم خویش، در پیدایش این بی‌شکلی هولناک سهیم بودند به‌ویژه صاحبان امکانات، از عالمان بگیر و توانگران تا صاحب منصبان و قدرت‌مندان..
اما ضربه‌ی بزرگ، آن‌زمان به آن شکل پیشین خورد که محوری ترین معنای انسان ایرانی به چالش کشیده‌شد.
باری در سرزمینی که ناتاریخ و تاریخش را به نام خدا زده بود گروهی صاحب حضور پررنگ شدند که معنای خدا را دگرگون کردند. وقتی ستاره‌ی مرکزی یک کهکشان دچار تغییر می‌شود معلوم است که کوچکترین ذرات این منظومه نیز گرفتار استحاله‌ی معنایی خواهندشد.
نگاهی به اسم‌های بی‌مسمی بیندازید که از قضا جوکش هم قدیمی است که؛ در این دیار کچل را زلفعلی می‌نامند و کور را چراغعلی و غدار را یار وفادار. هتاک را به پرده‌داری گمارده‌اند و شیطان رجیم را رحمان رحیم میدانند.
به گمان من تقریبن تمام واژه‌گان جاری و ساری در زبان/جهان ما ایرانیان بی‌شکل شده‌اند این است که حرف زدن و درست حرف زدن در این ایام به‌راستی محال می‌نماید
من تجلی اصلی آن خائوس را بیشتر از هرجا در زبان ایرانیان می‌یابم که بنا به نظرم همه چیز یک شخص یا ملت یا انسان است.
هر واژه‌ای را که دوست دارید بنویسید و به آن بیندیشید؛ مقدس، آزادی، عدالت،انتخابات، عشق، دکتر، شهید، دوست، والد، انقلابی و...
کدام واژه است که شکیل باشد و این شکل مورد پذیرش همه باشد و برسرس به وحدت رسیده‌‌باشند؟
احوال این سال‌های من همچون سازنده‌گان برج بابل است که تلاش می‌کردند به سرزمین خدایان راه‌یابند و ..‌ خدایان برای جلوگیری از این کار فقط یک کار کردند. صبح یک روز که مردمان برخاستند برای ادامه‌ی کار هرکس برای خود زبانی داشت.همه دچار بَلبَله شده بودند و چون هیچکس حرف دیگری را نمی‌فهمید بنابراین هرکس راه مسیری را پیش گرفت و آن انسجام شکیل از هم فروپاشید.
البته این سرزمین پیشتر نیز اسیر چنین حالی شده است.
اگر فردوسی و بزرگ‌مردان پیش از او تمام تلاششان برای نجات زبان گذاشتند می‌دانستند نجات زبان نجات انسان/جهان است.
شرح این حال بسیار مفصل است و شواهد را باید تشریح کرد اما در هیولی بودن این ایام مرا شکی نیست اما ایمانم به بزرگان این سرزمین بیشتر است.
کسانی که در گوشه و کنار این دیار مشغول نجات زبان/جهان انسان ایرانی هستند و سرانجام خواهند توانست از این ماده‌ی خام درهم پیکره‌ای به غایت زیبا بسازند..

#محسن_یارمحمدی ۳۰خرداد ۱۴۰۳

@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹