دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.2K subscribers
1.78K photos
97 videos
154 files
3.25K links
Download Telegram
#آهنگ
#نه

خواننده: داریوش
آهنگساز: رامین زمانی 
متن ترانه: اسماعیل خویی

@drsargolzaei
#مقاله

#ارمایل_و_گرمایل: #نه_سیخ_بسوزد_نه_کباب

داستان #ضحاک (اژدهاک) یکی از جالب ترین قصه های شاهنامه حکیم ابوالقاسم #فردوسی است:
1- ضحاک عرب است و پایتخت او بیت المقدس است ولی بر ایران زمین سلطه دارد، چه رویای عجیبی است این کابوس اسطوره ای فردوسی!
2- شیطان در هیأت آشپزی در می آید و به استخدام دربار در می آید و برای نخستین بار به ضحاک گوشت می خوراند. طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش می آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می گیرد.
3- ضحاک آشپز مرغ بریان کننده را به حضور می طلبد و از او تمجید می کند و به او می گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب می کند، آشپز که همان شیطان است می گوید بوسه بر شانه های شاه بهترین پاداش من است! شاه را این تملق خوش می آید و اجازه بوسه می دهد!
4- فردا شانه های شاه زخم می شود و پس از زمانی چند زخم ها باز می شوند و دو مار سیاه از زخم ها بیرون می آیند، مارها تمایل دارند از گوش های طاغوت به داخل روند و مغز سر او را بخورند! شیطان به هیأت حکیمی ظاهر می شود و می گوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان را قربانی کند و مغز سر آنان را به خورد مارها دهد تا سیر باشند و اشتهایی برای مغز شاه نداشته باشند! ضحاک می پذیرد و امر صادر می کند!
5- هر روز دو پسر جوان ایرانی دستگیر می شوند و به آشپزخانه دربار آورده می شوند، به قید قرعه! عدالت برقرار است! به کسی ظلم نمی شود!
و روزانه مغز سر دو جوان غذای مارهاست، باشد که مغز شاه سالم بماند! قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد مغز جوان است
6- هیچکس را جرات مقاومت نیست، ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند: "بگذار همسایه فریاد بزند، چرا من؟!" و خشنودی هر خانواده ایرانی این است که امروز نوبت جوان آن ها نشده است: "ستون به ستون فرج است!"
7- ارمایل و گرمایل که اداره کننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم  به اقدام می گیرند ، نه اقدامی "رادیکال" بلکه اقدامی "میان دارانه!" 
آن ها فکر می کنند که اگر هر روز یک جوان را قربانی کنند و مغز سر یک جوان را با مغز سر یک گوسپند مخلوط کنند مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمی شنوند با این حساب آن ها می توانند در سال 365 جوان را نجات دهند!
(جالب است که مارها "مغز" می خواهند، مغز! نه قلب، نه جگر، نه ران، نه دست، مغز! هرکس که مغز ندارد خوش بگذراند، مارها فقط مغز طلب می کنند).
8- اقدام "میان دارانه" ارمایل و گرمایل جواب می دهد! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمی دهند و هر روز از دو جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده می شوند یکی آزاد می شود! ارمایل و گرمایل خوشنودند که در سال 365 نفر را نجات داده اند، نیمه پر لیوان!
9- ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد می کنند و به او می گویند سر به بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانه حکومتی گریخته ، هم او خوراک مارها می شود و هم سر ارمایل و گرمایل. فردوسی می گوید "کردها" از نسل همان آزاد شده ها هستند، به همین دلیل است که شیفته کوه و دشت هستند و از شهرها فراری!
اما من می گویم اولویت کردها آزادگی است، با افق های باز نسبت دارند و بندگی را بر نمی تابند
10- #کاوه آهنگر بود و سه جوانش خوراک مارهای حکومتی شده بودند، کاوه "رادیکال" بود، اگر ارمایل و گرمایل هم سه جوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند!
11- ضحاک مار به دوش تصمیم می گیرد از رعایا نامه ای بگیرد مبنی بر این که سلطانی دادگر است! رعایا اطاعت می کنند! به صف می ایستند تا طوماری را امضاء کنند به نفع دادگری ضحاک! می ایستند و امضاء می کنند، در صف می ایستند و امضاء می کنند! در صف می ایستند و.... !
12- نوبت به کاوه می رسد، امضاء نمی کند، طومار را پاره می کند، فریاد می زند که تو بیدادگری. کاوه نمی ترسد!
13- فریاد کاوه، ضحاک و درباریان را وحشت زده می کند: این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
14- #فروغ می سراید:
"همه می ترسند/ همه می ترسند اما من و تو/ به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم!"

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#بازخوانی_داستان_ضحاک:
#واژه_های_فریبکار- قسمت اول

رابین روبرتسون در کتاب "راهنمای مقدماتی روانشناسی یونگی" ، "کهن الگو" را "داستان های تکرار شونده" تعریف می کند. از دیدگاه روانشناسی آرکی تایپی (کهن الگویی) در داستان های متعدد و متکثر جهان می توان مایه های مشترک و تکرار شونده (موتیف) یافت گرچه در این ایده، مایه ای از "جبر اندیشی" وجود دارد اما تنها با دانستن جبرها و قواعد هستی است که ما به حق انتخاب و اختیار واقعی خود واقف می گردیم. اختیاری که بدون آگاهی از جبرها و محدودیت ها باشد یک اختیار تخیلی و توهمی است، همچون تخیل پرواز در کسی که به قواعد فیزیک و مکانیک همچون جاذبه زمین، اصطکاک و قوانین آئرودینامیک ناآگاه باشد.

اسطوره ها (Myths) همان کهن الگوها یا جان مایه های داستان های زندگی هستند و ما با مرور آن ها می توانیم نگاهی عمیق تر به مسائل روزمره مان داشته باشیم.

یکی از این اسطوره ها در فرهنگ پارسی، افسانه #ضحاک است. حکیم ابوالقاسم #فردوسی در شاهنامه به تفصیل ماجرای پادشاهی ضحاک را شرح می دهد. قبلا در یادداشت دیگری با نام : #ارمایل_و_گرمایل: #نه_سیخ_بسوزد_نه_کباب بخش دیگری از این داستان را شرح داده بودم. در این یادداشت به جنبه دیگری از این افسانه ی پرعبرت می پردازم.

۱- واژه ضحاک معرب اژی دهاک است. از آنجا که دو مار بزرگ (اژدها) بر شانه های ضحاک روئیده بودند لقب شایسته این پادشاه همان اژی دهاک بود که به معنای "صاحب مارها" است اما انتقال این واژه به زبان عربی آن را تبدیل به ضحاک کرده است که به معنای "خنده رو" است. آیا این تبدیل در درون خود نوعی تطهیر را حمل نمی کند؟ معرب شدن واژه زمینه را برای فریب اذهان فراهم کرده است و حاکمی که علی القاعده باید نام اژدها بر خود داشته باشد به خندان بودن چهره مشهور می گردد! در زمانه ای حکیم توس به کنایه به این "فریبکاری زبانی" اشاره می کند که زبان عربی بر ایران تسلط کامل دارد. آیا فردوسی در این داستان اشاره ای ظریف به "سلطه زبانی" ندارد؟ واژه ها می توانند ابزار سلطه باشند، چنان که #میشل_فوکو فیلسوف فرانسوی می گوید: "زبان، سلطه است!"

واژه ها همان طور که می توانند ابزار انتقال پیام باشند، می توانند ذهن را بفریبند و اطلاعات غلط مخابره کنند. وقتی زنی را "آهو خانم" می نامند شما بی اختیار تصور می کنید که آن زن چشمان درشتی دارد در حال که اگر او را "گیسو" بنامند شما بلافاصله دچار این تخیل می شوید که این زن گیسوان بلندی دارد!

یکی از اولین اقدامات نظام های سلطه گر ابداع واژه هاست، واژه هایی که در ذهن شنوندگان تصویری واژگونه از پادشاه اژدهاوش خلق کنند.

۲- ضحاک عرب است اما "هزار سال" بر ایران استیلا می یابد چرا که "بزرگان ایران" او را برای پادشاهی ایران دعوت کرده اند! سرداران ایرانی چون از زمامداری جمشید که هفتصد سال به درازا کشیده است خسته شده اند به سراغ ضحاک رفته اند و به او برای سرنگونی جمشید یاری داده اند!

این داستان در عین حال که اشاره به پیروزی اعراب بر ساسانیان دارد یک الگوی تکرار شونده را نیز به ذهن متبادر می کند:
"از چاله در آمدن و به چاه فرو افتادن!"

یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی "تازیان" برگرفتند راه
سواران ایران همه شاه جوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
"کی اژدهافش" بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد

۳- در زمانه ضحاک چه بر سر ایرانیان می آید؟ تنبلی و خرافه پرستی! خواهران جمشید (کنایه از ملت ایران) را به خانه ضحاک می برند، ضحاک به آن ها تنبلی و جادو پرستی می آموزد:

دو پاکیزه از خانه جم شید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چون افسر بدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر ماهرویی به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
بپروندشان از ره بدخوئی
بیاموختشان "تنبل و جادوئی"

بلای دیگری که ضحاک بر سر مردم ایران می آورد این است که هر شب دو مرد جوان را می کشد و مغز آن ها را خوراک مارهای رسته بر شانه هایش می کند. اشاره فردوسی به "مغز" اشاره جالبی است. مارهایی که از بوسه ابلیس بر شانه های ضحاک روییده اند تنها خوراک شان "مغز مردان جوان" است. آیا اشاره فردوسی این نیست که نظام حکومتی ضحاک "اندیشه سلحشوری" را نابود می کرد؟

چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
مقاله

#مقاله

#ارمایل_و_گرمایل: #نه_سیخ_بسوزد_نه_کباب

داستان ضحاک (اژدهاک) یکی از جالب‌ترین قصه‌های «شاهنامه» «حکیم ابوالقاسم فردوسی» است:
1- ضحاک عرب است و پایتخت او بیت‌‌المقدس است ولی بر ایران‌زمین سلطه‌دارد ، چه رویای عجیبی است این کابوس اسطوره‌ای فردوسی!
2- شیطان در هیأت آشپزی در‌می‌آید و به‌استخدام دربار در‌می‌آید و برای نخستین‌بار به ضحاک گوشت می‌خوراند. طعم پرندگان بریان به‌مذاق ضحاک خوش‌می‌آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می‌گیرد.
3- ضحاک آشپز مرغ‌‌بریان‌کننده را به‌حضور‌می‌طلبد و از او تمجید می‌کند و به‌او می‌گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب‌می‌کند، آشپز که همان شیطان است می‌گوید بوسه بر شانه‌های شاه بهترین پاداش من است! شاه را این تملق خوش‌می‌آید و اجازه بوسه می‌دهد!
4- فردا شانه‌های شاه زخم‌می‌شود و پس از زمانی‌چند زخم‌ها باز می‌شوند و دو مار سیاه از زخم‌ها بیرون‌می‌آیند، مارها تمایل‌دارند از گوش‌های طاغوت به‌داخل روند و مغز سر او را بخورند! شیطان به هیأت حکیمی ظاهر‌می‌شود و می‌گوید تنها‌‌راه بقای شاه این‌است که هر‌ روز دو‌ جوان را قربانی‌کند و مغز سر آنان را به‌خورد مارها دهد تا سیر باشند و اشتهایی برای مغز شاه نداشته‌باشند! ضحاک می‌پذیرد و امر صادر‌می‌کند!

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روان‌پزشک

برای مطالعه متن کامل‌ مقاله بالا لطفا به لینک زیر در وب‌سایت دکتر‌ سرگلزایی مراجعه بفرمایید:

از اینجا بخوانید
#مقاله

#ارمایل_و_گرمایل: #نه_سیخ_بسوزد_نه_کباب

داستان ضحاک (اژدهاک) یکی از جالب‌ترین قصه‌های «شاهنامه» «حکیم ابوالقاسم فردوسی» است:
1- ضحاک عرب است و پایتخت او بیت‌‌المقدس است ولی بر ایران‌زمین سلطه‌دارد ، چه رویای عجیبی است این کابوس اسطوره‌ای فردوسی!
2- شیطان در هیأت آشپزی در‌می‌آید و به‌استخدام دربار در‌می‌آید و برای نخستین‌بار به ضحاک گوشت می‌خوراند. طعم پرندگان بریان به‌مذاق ضحاک خوش‌می‌آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می‌گیرد.
3- ضحاک آشپز مرغ‌‌بریان‌کننده را به‌حضور‌می‌طلبد و از او تمجید می‌کند و به‌او می‌گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب‌می‌کند، آشپز که همان شیطان است می‌گوید بوسه بر شانه‌های شاه بهترین پاداش من است! شاه را این تملق خوش‌می‌آید و اجازه بوسه می‌دهد!
4- فردا شانه‌های شاه زخم‌می‌شود و پس از زمانی‌چند زخم‌ها باز می‌شوند و دو مار سیاه از زخم‌ها بیرون‌می‌آیند، مارها تمایل‌دارند از گوش‌های طاغوت به‌داخل روند و مغز سر او را بخورند! شیطان به هیأت حکیمی ظاهر‌می‌شود و می‌گوید تنها‌‌راه بقای شاه این‌است که هر‌ روز دو‌ جوان را قربانی‌کند و مغز سر آنان را به‌خورد مارها دهد تا سیر باشند و اشتهایی برای مغز شاه نداشته‌باشند! ضحاک می‌پذیرد و امر صادر‌می‌کند!

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روان‌پزشک

برای مطالعه متن کامل‌ مقاله بالا لطفا به لینک زیر در وب‌سایت دکتر‌ سرگلزایی مراجعه بفرمایید:

از اینجا بخوانید
نه
داریوش
#آهنگ
#نه

شاعر: #دکتر_اسماعیل_خویی ، زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ در مشهد - درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰ در لندن

خواننده: #داریوش

#اسماعیل_خویی

#drsargolzaei

@drsargolzaei
روی مبل نشسته؛ لم نداده، خیلی وقت است که لم نمی‌دهد. سکوتش هر روز سنگین‌تر می‌شود، گاه  از صدای سکوتش گوشم سوت می‌کشد، گاه جیغ سکوتش آنقدر بلند می‌شود که ترکی روی دیوار می‌افتد. گاهی صدای آرام ذکر گفتنش سکوت را می‌شکند، دور  تسبیح تمام می‌شود و دوباره سکوت. حتما امروز حکم اعدام داده است. ابروهایش شکسته، لابد دلش برای متهمش سوخته. هر از گاهی نفسش آهی کوتاه می‌شود ، متهم پرونده‌ی جدیدش یک کودک است؛ شاید همان کودکی که دیشب بعد از اخبار در تلویزیون  دیدم  و دلم برایش سوخت، همان که جلوی دوربین نشانده بودند و به  تمام کارهای زشتش  اقرار می‌کرد. خدا از سر تقصیراتش بگذرد. چای را برایش روی میز می‌گذارم، نگاهش را به دیوار روبرو دوخته، میخواهد لب‌هایش را برای تشکر باز کند که صدایش میلرزد و می‌برد: "م‌م‌ن‌ن....".  پس زمان اندکی کنارم هست باید حرفهایم را در بی‌صدایی سریعتر بزنم.
میدانی حاجی خیلی وقت هست خنده های شیرین نکرده‌ام، حواست هست؟! راستی تو صورت مرا به یاد داری؟ چه زود آمار چین و چروک‌ها از دستم در رفت، گاه خودم را نمی‌شناسم. میدانی من هم با هر زایمان بخشی از خودم را اعدام کردم اما تو تولد را دیدی تا لحظه‌ای از چشمان ملتمس زندگی نگاه مرگ را فراموش کنی. تولد اول تولد دوم ..... تولد دهم تولدم یازدهم. راستی می‌دانم شب‌های اعدام نمی‌توانی بخوابی. تو هم با متهمت انتظار مرگ را می‌کشی، ساعت اعدام که می‌رسد گلویت خشک می‌شود و حکم اجرا می‌شود. تو هم در آن لحظه می‌میری؛ تو هم اعدام می‌شوی اما در سکوت!
بعد هر اعدام که به خانه می‌آیی سکوتت سنگین‌تر می‌شود .
راستی بازهم امروز بغضم ترکید، علی آقا هنوز آزاد نشده، بچه‌هایش بی‌قرارند، دخترش تشنج کرده و موهای پسرش عجیب می‌ریزد. پنج ماه است که پدرشان را ندیده‌اند. دلم برایشان شور می‌زند.
چای را لب می‌زنم، داغ نیست، تلخی چای صداهای درونم را در خود حل می‌کند . ترک دیوار هم از جیغ سکوت بزرگتر شده. صدایم را می‌شنوی حاجی؟ صدای قلبم بلند شده، بلندتر از آن که نشنوی. حاج خانم امروز در روضه می‌گفت بچه‌ی دوازدهم برکت است، اصلا بیا این‌بار محیا را به دنیا بیاوریم... .
شاید او بتواند همهٔ مرده‌ها را به زندگی برگرداند. بغض دیوار این‌بار با تپش قلب من فرو ریخت و  پشت دیوار شهری اعدام شده ...
لباس‌هایم را می‌پوشم و کنار در می‌ایستم.
"حاج آقا مگر نمیخواهی از شاکی پرونده رضایت بگیری؟ من آماده‌ام."

محصول کارگاه ۱۰۰۱ شب قصه
موضوع: دنیای آدم‌های آن طرف


#نه_به_اعدام
#نه_به_خشونت
نفسش بالا نمی‌اومد. با گریه التماس می‌کردم: "تو رو خدا اجازه بده به برادرم زنگ بزنم بیاد ببریمت بیمارستان." با سرفه‌های بریده بریده میگفت: "می‌خوام بمیرم ولم کن." خودم بيست ساله بودم و دختر کوچیکم هنوز دو سالش تمام نشده بود. می‌ترسیدم جدی جدی بمیره من بمونم تو این خونه با پدر و مادرش و دو تا بچهٔ یتیم.
"تورو خدا به‌خاطر بچه‌هات بیا بریم بیمارستان"
با نفسی که بالا نمی اومد گفت: "دست از سرم بردار! چرا نمیذاری بمیرم؟ خدا خودش برام مقدر کرده؛ این بیماری هم برای اینه که زودتر ازین عذاب وجدان خلاص شم اگه دوسم داری بذار بمیرم. خودت میدونی اگه خودکشی گناه نبود تاحالا چندبار خودمو کشته بودم." بهش گفتم: "درسته تو مردی همیشه تو این خونه حرف حرف توئه ولی تو رو به بی‌کسی رقیه این بچه رو بی‌پدر نکن، آخه با کی لج کردی؟ تو که کار بدی نکردی، تو وظیفت رو انجام دادی، اون که مرده قسمت خودش بوده، تقصیر تو نبوده که یه ساله زندگی خودتو منو این بچه ها رو سیاه کردی. می‌خواست سرشو بندازه پایین زندگیشو کنه، اصلا شاید خودش مریض بوده، با دو تا لگد که آدم سالم نمی‌میره! مگه این همه به من لگد زدی من چیزیم شده؟!"
صدای گریه‌ی دخترم حواسمو پرت کردم رفتم کهنشو عوض کنم که مادرش از طبقه بالا اومد در خونه رو باز کرد و گریه کنان رفت بالا سرش بهش گفت: "قربونت برم پسرم ، چرا به این روز افتادی؟" بهش گفتم : "تورو خدا مادر شما بهش بگین باید بره بیمارستان." رو به پسرش گفت: "قربون قد و بالات بره مادر پاشو بریم، شوهر عمه‌ت داره میاد ببرتت بیمارستان، معطل نکن" خشکم زد ولی خوشحال شدم که بالاخره یکی حریفش شده بود.
تا تو ترافیک برسیم به بیمارستان نیروی انتظامی صورتش کبود شده بود و صداش در نمیومد. با ویلچر بردنش توی اورژانس. پرستار اورژانس بهم گفت: "شانس آوردین داداشتون پارتی داشت وگرنه با این وضعیتش امشب تموم کرده بود، دیابت هم که داره، خیلی خطرناکه، شما که آشنا داشتین چرا زودتر نیاوردینش؟" اشکم از گوشه‌ی چشمم رو گونه‌ام سر خورد، گفتم: "شوهرمه" گفت: "آخی نفهمیدم، آخه خیلی کوچولویی بهت نمیاد، نگران نباش، خوب میشه ایشالا دعا کن" رفتم توی نمازخونه‌ی بیمارستان رو به قبله نشستم، آینه‌ی جیبیمو از کیفم در آوردم و به چشمام که قرمز بود نگاه کردم. چند تا تار موم از بغل روسری بیرون زده بود، دوباره با دستم زیر روسری قایمش کردم. داشتم فکر می‌کردم چی میشه حالش خوب شه، یه آدم دیگه شه، دیگه منم کتک نزنه، دیگه مردم رو هم اذیت نکنه، کاش دیگه آه مردم تو زندگی‌مون نباشه. کاش جابه‌جا شه بشه بره پلیس راهنمایی رانندگی. خدایا، به مظلومیت بچه‌های امام حسین بچه‌هامو یتیم نکن.
نزدیک اذان صبح بود رفتم وضو بگیرم که عمه‌ش و مادرش رو توی راهرو دیدم که خودشونو میزدن.
مادرش با گریه میخوند:
بو داغئ آشماق اولماز
نارجنی باشماق اولماز
باشا گلن ،گله جاخ
قضادان قچماق اولماز

کارگاه ۱۰۰۱ شب قصه
موضوع: دنیای آدم‌های آن طرف


#نه_به_اعدام
#نه_به_خشونت
درخت با صاعقه ای
جمجمه با ضربه ای
روح با شنیدن خبری
وطن با خودکامه ای
دل با بی مهری ای
گیاه با عطشی
ماهی با قلابی
کبوتر با ساچمه ای
کتاب با نظارتی
شعور با غفلتی
از پای در خواهد آمد...

شعر از:
#افسانه_نجاتی

#نه_به_انتخابات_نمایشی
@drsargolzaei