دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.9K photos
114 videos
176 files
3.39K links
Download Telegram
#مقاله
#سفسطه‌_های_رادیویی

در تاکسی نشسته‌ام و رادیو روشن است. ابتدا در اخبار شرح مفصلی ارائه می‌شود از این‌که مردی در آریزونای آمریکا همسر و فرزندانش را کشته‌ است، بلافاصله پس از پایان این خبر، سرودی از رادیو پخش‌ می‌شود که در آن عبارت «ایران، بهشت روی زمین» پخش می‌شود. دو دقیقه رادیو روشن است، دو سفسطه برای فریب اذهان عمومی به‌کار برده‌ می‌شود.

سفسطه‌ها:

سفسطه اول، «سفسطهٔ دوراهی کاذب» یا False Dilemma است. در این سفسطه چنان نموده‌ می‌شود که در جهان فقط دو مسیر وجود دارد و تو باید تصمیم‌ بگیری این‌وری باشی یا آن‌وری! در این سفسطه که در صدا و‌ سیما مکرراً به‌ اجرا درمی‌آید، تو اگر «این‌طرفی» نباشی پس طرفدار امپریالیسم آمریکا هستی، راه سوم و چهارم و پنجمی وجود‌ ندارد!
در این سفسطه، سیاهی‌ها و تباهی‌های آمریکا برجسته می‌شود و بلافاصله ایران درمقابل آمریکا گذاشته‌ می‌شود، مثل‌ همین دو دقیقه: «مردی در آریزونا خانواده‌اش را کشت»، و بلافاصله پس از آن: «ایران، بهشت روی زمین»!
دومین سفسطه‌ای که دراین رسانه مکرراً مورد استفاده قرارمی‌گیرد «سفسطهٔ کلام دو‌پهلو» یا Equivocation Fallacy است. در این سفسطه چنان نموده می‌شود که اگر هیأت حاکمهٔ ایران و هیأت حاکمهٔ آمریکا با هم «تضاد منافع» دارند، پس‌ این دو گروه با هم «تضاد ذاتی و صفاتی» دارند. پس اگر آنجا بد اداره می‌شود، این‌جا خوب اداره می‌شود، در این‌جا تضاد، واژه‌ای است دو پهلو که از ایهام آن برای فریب ذهن استفاده شده‌ است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

برای مطالعه متن کامل مقاله بالا لطفا به لینک زیر در سایت دکتر سرگلزایی مراجعه فرمایید:

از اینجا بخوانید

#دکتر_سرگلزایی
#drsargolzaei

@drsargolzaei
#معرفی_کتاب

نام کتاب: #سوسک
نویسنده: #ایان_مک_یوان
مترجم: اشکان غفاریان دانشمند
ناشر: نیماژ - چاپ اول - ۱۴۰۱

کتاب کوچک سوسک دومین کتابی از «ایان مک یوون» رمان‌نویس بریتانیایی است که اشکان دانشمند به فارسی ترجمه کرده و نشر نیماژ منتشر کرده است. رمان قبلی «ماشین‌هایی مثل من، آدم‌هایی مثل تو» نام دارد و در بریتانیایی خیالی می‌گذرد که در آن «آلن تورینگ» با خودکشی اعتراضی درنگذشته و در نتیجۀ زندگی و کار طولانی و اختراعات بزرگ او هوش مصنوعی به جایگاهی رسیده است که می‌توان آن را «آگاهی» نامید. مک یوان به بهانۀ این داستان طنزآمیز خیالی، موضوعات مهم وجودی همچون عشق، تنهایی و مسؤولیت و نیز مسائل مهم فلسفۀ اخلاق را مورد کاوش عمیق قرار می دهد.
داستان کوتاه سوسک نیز داستانی خیالی است که در آن «مسخ» رخ می دهد اما برخلاف مسخ کافکا در اینجا انسانی به نام گریگور سامسا تبدیل به سوسک نمی شود بلکه گروهی از سوسک‌ها در یک متامورفوزیس معکوس تبدیل به اعضای هیأت دولت بریتانیا می‌شوند. رهبر سوسک‌ها که کالبد نخست‌وزیر بریتانیا را اشغال می‌کند، تصمیم‌هایی را به اجرا در می‌آورد که نتیجۀ آن آلودگی بیشتر جهان باشد تا سوسک‌ها شرایطی بهتر پیدا کنند.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک‌ زیر در وب‌سایت دکتر‌ سرگلزایی مراجعه فرمایید:

از اینجا بخوانید

#drsargolzaei

@drsargolzaei
#معرفی_کتاب
#جزیره_هواداران

نام کتاب: جزیره هواداران

نویسندگان (به ترتیب الفبا):

علی اثنی عشری – مریم بامداد – مریم بهریان – زهرا تشکری – محبوبه دهاقین – فائزه دهقانی – فرناز رزاقیان –

نورا رحمانی – سمیرا سبزقبایی – سهیل سرگلزایی – نیره طباطبایی – پیمان عابدی فر – سارا عباسپور – کمال عرفانی –

زهره فرخندی – پروین نادری و  علی ناصری

ناشر: طرحواره – http://www.tarhvareh.ir/

چاپ اوّل: ۱۴۰۱


یکی از مهم‌ترین نیازهای انسان، پذیرفته‌شدن و تعلق‌داشتن است. اغلب انسان‌ها از انزوا و طرد‌شدن می‌ترسند و علاقمندند که به عنوان عضو یک گروه مورد پذیرش قرار گیرند.
در بحران نوجوانی (که نوجوان نسبت به والدینش دیدی انتقادی و نگرشی عصیان‌گرا پیدا می‌کند) نیاز به تعلق از خانواده به محیط بیرون انتقال می‌یابد و نوجوان به شدت تحت‌تأثیر الگوهای تفکر و رفتار «گروه رفقا» قرار می‌گیرد و ما این «همرنگ جماعت شدن» (Conformity) را به‌وضوح در تغییر ادبیات گفتاری نوجوان و پیروی او از مُد می‌بینیم.
برخی از افراد از این بحران هویت نوجوانی عبور می‌کنند و دارای یک «هسته هویتی و ارزشی» می‌شوند که آن‌ها را از همرنگ جماعت شدن و تقلید افراطی نجات می‌دهد ولی برخی از افراد دهه‌ها از عمرشان در همین حال و احوال نوجوانانه به‌سر می‌برند و رأی و نظرشان تابع رأی و نظر گروهی است که عضو آن هستند. در این گروه از مردم، نمی‌توانید چندان بهره‌ای از تفکر نقاد و استقلال رأی بیابید، فرد صرفاً سخنگوی گروهی است که عضو آن است.
همۀ ما دانسته یا نادانسته عضو یک «جامعه مرجع» هستیم و این جامعۀ مرجع، قطب‌نمایی است که جهت‌گیری کلان انتخاب‌های ما را تعیین می‌کند. هر چه بیشتر در دوران نوجوانی جا مانده باشیم بیشتر تابع این جامعۀ مرجع هستیم.
ما با هر انتخاب کوچک خود ( از انتخاب روزنامه‌ای که می‌خوانیم و شبکۀ تلویزیونی که تماشا می‌کنیم گرفته تا انتخاب تیم فوتبالی که طرفدار آن هستیم و لباسی که می‌پوشیم) مشغول انتخاب جامعۀ مرجع‌مان هستیم و در نهایت نحوۀ تفکر ما تابع «اجماع این گروه مرجع» است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

برای مطالعه متن کامل مطلب بالا و دانلود کتاب لطفا به لینک‌ زیر در وب‌سایت دکتر‌ سرگلزایی مراجعه فرمایید:

از اینجا بخوانید

#drsargolzaei

@drsargolzaei
#مقاله
#تفکر_صفر_یا_صد_در_مواجهه_با_یک_فرهنگ

کتاب «عطر سنبل-عطر کاج» خاطرات خانم «فیروزه جزایری» است، زنی خوزستانی که در هفت سالگی همراه خانواده به آمریکا مهاجرت کرده و در این کتاب از تقابل فرهنگ ایرانی با فرهنگ آمریکایی سخن گفته است.
گرچه خاطرات این کتاب مربوط به یک فرد، یک خانواده یا حداکثر یک نسل از ایرانیان مهاجر است، اما به اعتقاد من این کتاب منبع ارزشمندی است از نحوه مواجهه ایرانیان با غرب به‌طور عام و با ایالات متحده آمریکا به‌طور خاص؛ بنابراین از این حیث مخزن اطلاعات ارزشمندی است در باب روان‌شناسی اجتماعی ایرانیان.
در این کتاب می‌بینیم که خانوادهٔ فیروزه مواجهه‌ای «صفر-صدی» با فرهنگ آمریکایی دارند: از یک سو هر هفته به «دیسنی لند» می‌روند و از سوی دیگر لب به «هات داگ» نمی‌زنند زیرا ترجمه تحت اللفظی آن برایشان مفهوم «سگ داغ» را تداعی می‌کند، از سویی همه کنسروهای غذایی را امتحان می‌کنند و از طرف دیگر برای تسلط به زبان انگلیسی تلاش نمی‌کنند!
این طرز مواجهه خانوادهٔ فیروزه، یادآور مواجههٔ «صفر-صدی» ایرانیان با غرب است که از طیفی بین «غرب‌زدگی» تا «غرب‌ستیزی» نوسان می‌کند.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک زیر در وب‌سایت دکتر سرگلزایی مراجعه فرمایید:

از اینجا بخوانید

#دکتر_سرگلزایی
#drsargolzaei

@drsargolzaei
#مقاله
#کارمند_شریف_اداره_سلاخی!

ابتدا اسرای لهستانی را به اردوگاه های کار اجباری می فرستاند. بعد نوبت به یهودی ها رسید. زن و مرد در این اردوگاه ها به کار طاقت فرسا می پرداختند و حداقل جیره غذایی را دریافت می کردند. وقتی بیمار و ناتوان می شدند به "حمام" فرستاده می شدند. در این حمام ها گاز سمی استنشاق می کردند و ظرف چند دقیقه بدون صرف فشنگ جان می دادند. سپس جنازه ها را در کوره ها می سوزاندند، "تمیز ترین" شکل کشتار! 
چه کسی این سیستم "تمیز" را راهبری می کرد؟ "آدولف #آیشمن" مهندس آلمانی که مأمور طراحی سیستم "راه حل نهایی"
(Final Solution)
شده بود.
وقتی در ۱۹۴۵ متفقین برلین را محاصره کرده بودند #هیتلر خودکشی کرد، اما هیتلر به تنهایی جنایات خود را سازماندهی نمی کرد، جمعی از "نوابغ آلمان" با او همراهی می کردند: گوبلز، گورینگ، هیملر و آیشمن نمونه هایی از این "نوابغ مومن به پیشوا" بودند. بخشی از آنها در دادگاه جنایات جنگی نورنبرگ محاکمه شدند ولی تعدادی از آنها به نقاط دور دنیا همچون آمریکای جنوبی گریختند و با هویت جعلی سال ها به زندگی مخفی ادامه دادند. آیشمن جزو آنان بود. او سال ها پس از پایان جنگ دستگیر شد و به "اورشلیم" فرستاده شد.
پژوهشگران برجسته ای به مطالعه پرونده آیشمن پرداختند. آنها کنجکاو بودند ببینند وضعیت روانی کسی که مرگ هزاران انسان بی گناه را مدیریت کرده چگونه است.
یکی از معروف ترین کسانی که پرونده آیشمن را بررسی کرد #هانا_آرنت بود. هانا آرنت (۱۹۷۵- ۱۹۰۶) دکترای فلسفه خود را در ۱۹۲۹ زیر نظر "کارل یاسپرز" روانپزشک و فیلسوف آلمانی در دانشگاه هایدلبرگ اخذ کرد. پس از به قدرت رسیدن نازی ها مدتی توسط گشتاپو دستگیر شد ولی سپس به آمریکا گریخت. او اولین زن استاد در دانشگاه پرینستون بود. هانا آرنت در زمان محاکمه آیشمن مقالاتی را برای مطبوعات می نوشت که بعدأ در کتاب "آیشمن در اورشلیم" جمع آوری و منتشر شدند.
نتیجه تحقیقات پژوهشگرانی برجسته در سطح آرنت این بود:

* آیشمن هیچگونه بیماری روانی نداشت. او نه نسبت به لهستانی ها و نه نسبت به یهودیان هیچ خاطره بد یا کینه ای نداشت.
* آیشمن در تمام سال های مدرسه و دانشگاه فردی منضبط، قانون مند، وظیفه شناس و "نمونه" بود!
* آیشمن هیچ سابقه شخصی از پرخاشگری و خشونت نداشت و در خانواده و دوستان به عنوان فردی معاشرتی، مهربان و گرم شناخته می شد!
* آیشمن اعتقاد داشت که به عنوان یک "تکنوکرات" به "وظایفش" عمل کرده است، "سیستمی" که در آن کار می کرد "مأموریتی" را به او محول کرده بود و او هم به بهترین نحو مأموریت را "مهندسی" کرده بود!

در جنایات بزرگ و نظام مند، به دنبال شخصیت های ضد اجتماعی
(Antisocial Personality)
نگردید، شاگرد اول هایی با معدل بالا و نمره انضباط بیست بدنه ماشین های سرکوب را می سازند و نوابغ خودشیفته (Narcissistic) این کارمندان شریف، وظیفه شناس و مطیع را به "انجام وظیفه" مکلّف می کنند!
جنایت های سازمان یافته و کلان زمانی محقق می شوند که "جنایت" تبدیل به "وظیفه" شود!
شعبده رهبران توتالیتر همچون هیتلر، استالین و مائو این است که جنایت را تبدیل به تکلیف می کنند!


#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

#drsargolzaei

@drsargolzaei
#مقاله
#نقصهای_فردی_و_مسئولیت_اجتماعی

همه ما انسان‌ها نقص هایی داریم. برخی از این نقص‌ها جسمانی هستند، برخی روانی و برخی اخلاقی.
لازم است هر فردی این «پاشنه آشیل» یا «چشم اسفندیار» خود را بشناسد تا از آن سوراخ بارها گزیده نشود اما بعضی افراد آگاهی به این پاشنه آشیل در خودشان یا دیگران را تبدیل به مانعی می‌کنند در برابر کنش اجتماعی. گویا این افراد اعتقاد دارند که تنها افراد کامل و بی‌نقص دارای مسئولیت اصلاح و ارتقاء اجتماع هستند! اما من باور دارم که رشد روانی و مشارکت اجتماعی جدایی‌ناپذیر و در‌هم‌تنیده‌اند. معتکف صومعه سکوت شدن با این توجیه که من تا خود را تزکیه نکرده‌ام حق ندارم به دیگران اعتراض کنم همان‌قدر آسیب‌رسان است که غرق شدن در رودخانه پرتلاطم فعالیت سیاسی و اجتماعی با این توجیه که در این شرایط فرصتی برای خودسازی معنوی و درمان روان‌شناختی نیست.
«اینیاتسیو سیلونه» نویسنده مبارز ایتالیایی در کتاب «نان و شراب» (با ترجمه محمد قاضی) دو فرد را در مقابل هم می‌نشاند که هر کدام در یکی از این دو آسیب فرو غلطیده است...

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روان‌پزشک

برای مطالعه متن کامل مقاله بالا لطفا به لینک زیر در سایت دکتر سرگلزایی مراجعه فرمایید:

از اینجا بخوانید

#مسئولیت #مسئولیت_اجتماعی‌
#دکتر_سرگلزایی
#drsargolzaei

@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مدیریت_به_سبک_آپارتاید


از سال ۱۹۴۸ تا سال ۱۹۹۱ رژیم "آپارتاید" درآفریقای جنوبی بر مسند قدرت بود. #آپارتاید یا تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی به این معنا بود که اقلیت سفید پوست (اروپایی تبار) در بالاترین سطح رفاه زندگی می کردند و اکثریت رنگین پوست (آفریقایی تبار و هندی تبار) در پایین ترین سطح رفاه.
در نظام آپارتاید افراد متعلق به نژادهای غیرسفید مجبور به اقامت در محله ها و شهرهای خاصی بودند و از کلیه حقوق مدنی و امکان پیشرفت سیاسی و اجتماعی محروم بودند.
حتمأ این سؤال برایتان ایجاد می شود که چطور یک اقلیت ده درصدی توانسته به مدت بیش از چهل سال یک اکثریت نود درصدی را به اسارت بگیرد و از حقوق شهروندی محروم کند. چرا این اکثریت نود درصدی در مدت چند دهه نتوانستند سیطره این اقلیت کوچک را درهم بشکنند؟
پاسخ این سؤال قابل تعمیم به سایر حکومت های تبعیض و سرکوب نیز می باشد، همان سیاست قدیمی "تفرقه بیانداز و حکومت کن!".
توزیع نژادی در آفریقای جنوبی به این شرح است:
حدود هشتاد درصد سیاهپوست، حدود ده درصد آسیایی (هندی) تبار و کمتر از ده درصد سفیدپوست.
ابتدا تمام نود درصد جمعیت غیر سفید پوست به یک اندازه دچار محرومیت و فقر بودند، ولی وقتی مخالفت ها و اعتراضات به این نظام غیرعادلانه شروع شد حاکمان سفید پوست به "توزیع غیر برابر فقر" پرداختند به این صورت که برای اقلیت آسیایی تبار حقوق و رفاه بیشتر قرار دادند و این اقلیت را در برابر اکثریت سیاهپوست قرار دادند. بنابراین آسیایی تبارها تبدیل به دژخیمان و مأموران حکومت نامشروع شدند و برای حفظ حقوق اعطایی، به سرکوب سیاهپوستان پرداختند. این چنین بود که حاکمان سفید پوست دیوار حائلی از جنس هندی تبارها بین خودشان و سیاهپوستان کشیدند تا با خیال راحت از جایگاه نامشروع خود بهره ببرند و خود، درگیر سرکوب سیاهپوستان نشوند.
در حکومت های توتالیتر اروپای شرقی هم همین اتفاق به شکل دیگری رخ داد. درحالی که اکثریت مردم زیر خط فقر زندگی می کردند، به اعضای حزب، رفاه بالاتری اعطا می شد. اکثریت مردم برای تأمین مایحتاج به اجناس کم کیفیت دسترسی داشتند، در حالی که اعضای حزب (مدافعان حکومت) از فروشگاه های ویژه خرید می کردند که محصولاتی با تنوع و کیفیت بیشتر ارائه می کردند و صف هایی کوتاه تر داشتند. نتیجه این که اعضای حزب که مایل بودند سهم بیشتری نسبت به اکثریت جامعه داشته باشند نقش پلیس مخفی، مامور دستگیری و شکنجه، زندان بان، خبرچین و مدافع حکومت را در محله و اداره و شهر ایفا می کردند!
نکته طنز آمیز قضیه این است که این "دیوار حائل"، خود نیز در مقایسه با "اقلیت حاکم" فقیر و محروم زندگی می کند ولی در مقایسه خودش با همسایگانش، خود را خوش شانس تر و موفق تر می بیند، بنابراین ترجیح می دهد به جای ملحق شدن به همسایگانش، متحد اربابان باقی بماند و از پس مانده سفره های رنگین اربابان ارتزاق کند.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
یونگ و فاشیسم

زمانی که فاشیست ها در آلمان و اتریش روی کار آمدند، کار گوستاو یونگ به قدرت رسیدن آن‌ها را یک پدیده‌ی مذهبی دانست و اسم این پدیده را مذهب اوباش نهاد!
فاشیست‌ها بر شانه‌های اوباش سوار می‌شوند:
تکنیک موفقیت آن‌ها این است که یک مذهب جدید خلق می‌کنند، مذهبی که در آن اطاعت از پیشوا تنها شرط رستگاری است!
در مذهب خلق شده توسط فاشیست‌ها، برخلاف اغلب مذاهب رایج عالم، نیازی به پرهیزکاری، پارسایی، درون‌نگری و ارتباط شخصی با الوهیت وجود ندارد. همه آئین مذهبی در مناسک جمعی و با شور و غلیان هیجانات صورت می گیرد:
مراسم رژه، گردهمایی‌های عظیم خیابانی، تکان دادن پرچم‌ها و به بازو بستن بازوبند‌هایی که عضویت در آئین پیشوا را نشان می‌دهند.
اوباش کسانی هستند که فاقد یک هویت فردی و یک نظام ارزشی درونی هستند. آن‌ها نه تمایل به پارسایی و انضباط دارند و نه توان درون‌نگری و گوشه‌گیری و اعتکاف. پس برای چنین کسانی که همیشه دچار احساس گناه و احساس حقارت عمیق بوده اند مذهب فاشیست‌ها نور امید رستگاری است: به جای سکوت شعار بدهید و فریاد بزنید، به جای تنهایی برای شما اعتکاف گروهی فراهم می کنیم و به جای ارتباط درونی با الوهیت، یک ارتباط جمعی با پیشوا را به شما پیشنهاد می‌کنیم. فاشیست‌ها به اوباش اعتمادبه‌نفس می‌دهند، به آن ها وعده تعمید و رستگاری می دهند و این همان چیزی است که اوباش به آن نیاز دارند.
این چنین است که فاشیست‌ها به راحتی لشگری از اوباش فراهم می‌آورند، لشگری که خشونت را عبادت می‌داند و همچون یک ماشین غول‌پیکر ارعاب و سرکوب به پیش می‌رود.
هیتلر راجع به نژاد بسیار حساس است اما آموزه‌ی نژادی او پر از تناقض و به لحاظ علمی بی‌اساس است. مفهوم نژاد هرگز تعریف نمی شود. مردم، نژاد، قبیله، گونه و ملت تقریبأ به یک معنا به کار می‌روند! گرچه او مساله‌ی نژادی را "کلید تاریخ جهان" می‌داند، واقعیات زیست شناسی و ژنتیک ربطی به او ندارند. نظریه او منحصرأ در خدمت تبیین و توجیه نفرت و تعصب پیروانش نسبت به "دیگران" قرار دارد. 
همچنین است یهودی‌ستیزی هیتلر: هیتلر همه دشمنانش را بدون استثناء یهودی می‌داند. دموکراسی و جامعه‌ی ملل، صلح طلبی، مارکسیسم و هنر مدرن همه از ابداعات یهودیت بین‌المللی هستند! به همین دلیل بین اوباش و پیشوا یک تفاهم عمیق ایجاد می‌شود. هیتلر علیه همه نهادهای مدرن اعلام جنگ می‌کند، نهادهایی که برای اوباش غیر قابل درک و ثقیل هستند، پس هیتلر به اوباش این پیام را می‌دهد: آن چه برای شما غیر‌قابل‌فهم است بد است، نابودش کنید!

#حزب_نازی در انتخابات ۱۹۳۲ پیروز شد، در ۱۰ می ۱۹۳۳ مراسم کتاب‌سوزان در برلین برگزار شد و در ۱۱ آوریل ۱۹۳۳ "پاکسازی" موزه ها و گالری ها آغاز شد! هیتلر در ۱۹۳۹ کشور آلمان را وارد جنگی بد سرانجام کرد. جنگی که پس از ۶ سال تخریب و کشتار با نابودی کشور و خودکشی پیشوا پایان یافت!

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

پی نوشت:

منبع اطلاعات فوق کتابهای زیر هستند:

۱- اندیشه یونگ- ریچارد بیلسکر-ترجمه حسین پاینده- انتشارات آشیان
۲- هنر مدرنیسم- ساندرو بکولا- ترجمه رویین پاکباز و همکاران - انتشارات فرهنگ معاصر

@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#میلان_کوندرا_و_توتالیتاریسم

میلان کوندرا رمان نویس اهل چک و متولد ۱۹۲۹ است. کوندرا از ۱۹۵۸ در حالی که هنوز در چکسلواکی آن روز زندگی می کرد در رمان های #شوخی و #زندگی_جای_دیگری_است و در مجموعه داستان #عشق_های_خنده_دار به نقد جامعه ای پرداخت که زیر سلطه حکومت تک حزبی و توتالیتاریسم قرار داشت.
میلان کوندرا در مصاحبه ای با یان ماک ایوان گفته است: «آن چه در درون جوامع توتالیتر اتفاق می افتد، رسوایی های سیاسی نیست بلکه رسوایی های مردم شناختی است. پرسش اساسی برای من این بوده که قابلیت های انسان تا چه حد است. همه از بوروکراسی نظام کمونیستی، از گولاک ها، محاکمات سیاسی و تصفیه های استالینی حرف می زنند و همه ی این ها را به عنوان رسوایی های سیاسی مطرح می کنند و این حقیقت آشکار را به فراموشی می سپارند که نظام سیاسی نمی تواند کاری فراتر از قابلیت های مردم انجام دهد: اگر انسان توانایی کشتن نداشت هیچ رژیم سیاسی نمی توانست جنگ راه بیاندازد، از این جهت همیشه در پس مسألهٔ سیاسی مسأله ای مردم شناختی وجود دارد: حدود قابلیت های انسان».
من در ادامه نظرات میلان کوندرا می خواهم این مساله را مطرح کنم که توتالیتاریسم و فاشیسم، نظام های سیاسی فعال کننده بدترین قابلیت های انسان هستند. برخی توتالیتاریسم و فاشیسم را محصول قابلیت های روانی انسان ها می دانند و اعتقاد دارند اگر در جامعه ای که توتالیتاریسم یا #فاشیسم شکل گرفته است، رفتار عمومی مردم را مطالعه کنید می بینید که بی رحمی، خودمحوری، پستی و دنائت آن قدر شیوع دارد که به این نتیجه خواهید رسید که این مردم لیاقت نظام سیاسی سالم تری را ندارند، اما من باور دارم که این مسیر علت و معلولی مسیری دوطرفه است: از یک سو وجه تاریک انسان ها بستر شکل گیری نظام های توتالیتاریست و فاشیست است و از سوی دیگر این نظام های سیاسی، تشدید کننده و تحریک کننده وجه تاریک انسان ها هستند. بنابراین در چنین نظام های سیاسی یک سیکل معیوب ایجاد می شود، سیکل معیوبی که منجر به تشدید رذالت و پستی در جامعه می شود. مردم دروغگو، متملق، ریاکار، بی رحم و فاقد همدلی و فداکاری می شوند زیرا این تنها الگوی برنده بودن در نظام های توتالیتر و فاشیست است. اگر با عینک روان شناسی فردی به این مردم نگاه کنید و پویایی های اجتماعی را نادیده بگیرید به این نتیجه خواهید رسید که این مردم منشاء و مولد وضع موجود هستند و لایق چیزی جز این نیستند اما اگر عینک روان شناسی سیستمی به چشم بزنید خواهید دانست که «مردم» ، یک پدیده استاتیک نیست. بلکه مردم وجوه مختلفی دارند و نظام های سیاسی هم محصول این وجوه و هم عامل تشدید یا تخفیف این وجوه هستند.
اگر به جای پرسش "انسان چیست؟" پرسش "انسان چه می تواند باشد؟" را بگذارید خواهید دید که این پرسش به جای یک پاسخ، پاسخ های متعددی خواهد داشت و نظام سیاسی یکی از متغیر های تعیین کننده پاسخ این معادله است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

پی نوشت: مصاحبه میلان کوندرا از مقدمه کتاب عشق های خنده دار ترجمه فروغ پوریاوری انتشارات روشنگران و مطالعات زنان نقل شد.

@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#یادداشت_هفته
#هاناآرنت_کارل_یاسپرز_ومسئوليت_سیاسی -قسمت اول

#هاناآرنت در سال ۱۹۰۶ در یک خانواده یهودی آلمانی متولد شد و از سال ۱۹۲۴ به تحصیل در رشته فلسفه در دانشگاه های ماربورگ، فرایبورگ و هایدلبرگ پرداخت و شاگرد مارتین #هایدگر، ادموند هوسرل و کارل #یاسپرز بود که هر کدام نقش برجسته ای در اگزیستانسیالیسم آلمانی و پدیدارشناسی داشتند. رساله دکتری فلسفه هانا آرنت "مفهوم عشق در دیدگاه سنت آگوستین" بود که زیر نظر کارل یاسپرز روانپزشک-فیلسوف آلمانی انجام گرفته بود.
کارل یاسپرز هم در سال ۱۸۸۳ در آلمان متولد شده بود و در ۱۹۰۸ تحصیلات طب خود را در دانشگاه هایدلبرگ تمام کرده بود و در همان سال وارد تحصیلات روانپزشکی در همان دانشگاه شد. یاسپرز در ۱۹۱۳ کتاب "آسیب شناسی روانی عمومی" را نوشت که نگاهی پدیدار شناسانه به تجربه بیماری روانی است. پس از آن یاسپرز به فلسفه علاقمند شد. ابتدا به تدریس روان شناسی در دانشکده فلسفه هادلبرگ پرداخت و از سال ۱۹۲۱ کار بالینی را رها کرد و وارد حوزه فلسفه شد.
در سال ۱۹۳۳ #نازی ها در #آلمان روی کار آمدند و سیاست یهودی ستیزی را آغاز کردند. "گونتر اشترن" همسر هانا آرنت همان سال به پاریس گریخت اما هانا آرنت تصمیم گرفت که در برلین بماند و به مبارزه با نازی ها بپردازد. دستگیری وی توسط "گشتاپو" (پلیس سیاسی نازی ها) و بازجویی یک هفته ای اش او را به این نتیجه رساند که نمی تواند در درون آلمان به مبارزه با نازی ها ادامه دهد بنابراین پس از آزادی از زندان ابتدا به پراگ، سپس به ژنو و در نهایت به پاریس گریخت و در آن جا در کنار فعالیت های پژوهشی خود به مبارزه فکری و اجتماعی علیه نازی ها ادامه داد. وقتی آلمان هیتلری فرانسه را اشغال کرد هانا آرنت به لیسبون و سپس به نیویورک گریخت. 
مارتین هایدگر که زمانی استاد راهنمای هانا آرنت بود و دوره ای نیز روابط عاشقانه با آرنت داشت مسیر دیگری را طی کرد. او به نازی ها پیوست و رئیس دانشگاه فرایبورگ شد و قوانینی  را که حکومت نازی بر ضد استادان یهودی وضع کرده بود به اجرا گذاشت و از جمله استاد خودش ادموند هوسرل را از دانشگاه اخراج کرد.
کارل یاسپرز یهودی نبود ولی از آن جا که با "گرترود مایر"  یهودی ازدواج کرده بود نازی ها او را دارای "تمایلات یهودی" تشخیص دادند و در سال ۱۹۳۷ از دانشگاه اخراج کردند و انتشار نوشته های او را هم ممنوع کردند. یاسپرز اما علیرغم تهدید به اعزام به اردوگاه های کار اجباری تا پایان جنگ و سقوط نازی ها در آلمان ماند و پس از جنگ در ۱۹۴۸ به بازل (سوییس) مهاجرت کرد و به تدریس فلسفه ادامه داد.
هم هانا آرنت و هم کارل یاسپرز پس از جنگ به بحث فلسفی و روان شناسی جنایات نازی ها پرداختند. آن ها سعی کردند به این سؤال پاسخ دهند که چگونه مردم در مقابل نظام ها فاشیستی و توتالیتاریست تسلیم می شوند و به آن ها اجازه می دهند دست به جنایات سازمان یافته بزنند. آرنت در این زمینه دو مقاله نوشت: "گناه سازمان یافته و مسئولیت جهانی" (۱۹۴۵)  و "مسئولیت فردی در یک نظام دیکتاتوری" (۱۹۶۴). یاسپرز هم مقاله ای نوشت تحت عنوان "جستاری در گناه آلمان ها" (۱۹۴۷).
هانا آرنت چند الگوی شایع در بین جنایتکاران نازی پیدا کرد. یکی از آن ها الگوی "مهره یک سازمان" (cog-theory) بود، الگوی کسانی که خود را پیچ و مهره یک سازمان می دانستند و مطیع اوامر مافوق بودند. آن ها اعتقاد داشتند شغلی به آن ها محوّل شده و آن ها به وظایف شغلی شان عمل می کنند و اگر آن ها به این وظیفه عمل نکنند فرد دیگری آن مأموریت را انجام خواهد داد و فرقی در نتیجه ایجاد نخواهد شد! این الگوی جنایت های "آدولف #آیشمن" بود که قبلا در یادداشت دیگری تحت عنوان #کارمند_شریف_اداره_سلاخی به این الگو پرداخته ام. الگوی دیگر جنایتکاران نازی، الگوی #هاینریش_هیملر فرمانده اس اس (سپاه سیاسی-نظامی #هیتلر) بود که قبلأ در #چشم_تاریخ او را معرفی کرده ام. الگوی هیملر الگوی یک "مرد خانواده" بود: "چنین مردی به خاطر حقوق ماهانه، تأمین زندگی خود و امنیت و آرامش زن و فرزندانش حاضر بود اعتقادات، شرف و شأن انسانی خود را زیر پا بگذارد، حاکم شدن امر خصوصی بر امر عمومی به او اجازه می داد که از قید مسئولیت اعمال خود یکسره آزاد باشد." چنین الگویی امروزه در جامعه ما نیز به وفور به چشم می خورد: من فقط مسئول خانواده خودم هستم! 

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

@drsargolzaei
drsargolzaei.com