دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.2K subscribers
1.78K photos
97 videos
154 files
3.25K links
Download Telegram
#مقاله
#روانشناسی_پسامدرن -قسمت اول

با گذار انديشه ی بشري از عصر مدرن (مدرنيته) به عصر پسامدرن (پُست مدرنيزم) روان شناسي نيز دچار دگرگوني مي گردد. اين دگرگوني هم درجايگاه "اصول" و هم در جايگاه «فنون» متجلي مي شود. در اين مقاله به كنكاش در اين تحول مي پردازيم:

الف- پُست مدرنيزم چيست؟

گرچه در تعريف پُست مدرنيزم همچون هر اصطلاح ديگر نظرات متنّوعي وجود دارند، نگارنده اساس پُست مدرنيزم را در جريان زير مي داند:

1-جنبش «سورئاليزم» در هنر
2-جريان «پديدارشناسي» در فلسفه
3-جنبش «ساختار زدايي» درزبان شناسي
4-جريان «فيزيك كوانتومي» در علم از «سورئاليزم» تا «ساختار زدايي»

«پابلو پيكاسو» هنر را دروغي مي داند كه از حقييقت قدرتمندتر است. «ژاك مورنو» هنر را دروغي مي داند كه به آشكار شدن حقيقتي منجر مي شود. «فردريك شيلر» هنر را «نگهبان تبار جهان ايده آل» مي داند و عقيده دارد حقيقت تنها به پشتوانه توّهم هنر دوام مي آورد. از تعريف كه بگذريم در هر عصري رسالت متفاوتي براي هنر قائل شده اند. 
«رئاليست ها» رسالت هنر را انتقال  مو به موي واقعيت دانسته اند.
در حالي كه «رومانتيسيست ها» ترسيم جهاني زيباتر را وظيفه هنر می دانستند، 
«ناتوراليست ها» وظيفه هنر را تلنگر زدن به وجدان هاي خفته و به درد آوردن انسان هاي بي درد و بي تفاوت دانسته اند.
ديدگاه فيلسوفاني چون امانوئل كانت و ديويد هيوم راجع به واقعيت باعث شد كه در ميانه عصر نوگرايي «مدرنيته» اين ايده قوت بگيرد كه ذهن هميشه وبلاانقطاع واسطه ی بين ما و جهان است و تا ذهن را نشناسيم نمي توانيم حدس هاي صائب تري درباره جهان داشته باشيم. 
چنين ديدگاهي باعث شد كه هنر رسالتي جديد بيابد: «بازنمايي هرچه روشن تر ذهن»
اين رسالت جديد باعث تولد سبك هاي جديد چون «اكسپرسيونيسم» و «امپرسيونيسم» در نقاشي و «سورئاليزم» در ادبيات شد. 
«آندره برتون» پايه گذار «سورئاليزم»، هنر  را راه رفتن در مرز خيال و واقعيت دانسته است. جنبش سورئاليزم ظرف چند دهه منجر به ايجاد «ساختار زدايي»
(Deconstructivism)
در زبان شناسي شد. بزرگاني چون «ژاك دريدا» ساختار قبلي زبان شناسي را در هم شكستند و زبان را نه تنها به عنوان محتواي ذهن (Content) بلكه به معناي بستر و زمينه ذهن (Context) معرفي نمودند. 
انسان با «زبان» حقيقت را «توصيف» نمي كند بلكه آن را «خلق» مي كند!
چنين نگرشي موج جديدي از «بلورالیسم» (تكثر گرايي) ايجاد كرد، موجي كه ديگر به كمرنگ كردن مرز بين «درست و نادرست» محدود نمي شد بلكه مرز بين «واقعي و غير واقعي» و « هست و نيست» را نيز كمرنگ نمود. 

زلزله آلماني

دانشمندان و فيلسوفان آلماني قرن بيستم زلزله اي بي مانند را در قلمرو هستي شناسي (آنتولوژي) ايجاد كردند. از يك سو «هاينزنبرگ» فيزيكدان برجسته آلماني با اصل عدم قطعیت (تعيين ناپذيري) فهم ناپذيري جهان را به اثبات رساند و از سويي «بوهر» و «بوهم» متخصصان شيمي فيزيك آلماني به «غير ماّدي» بودن اجزاي سازنده «ماده» پي بردند. 
جريان پديدار شناسي نيز كه نطفه ی آن توسط «گئورگ ويلهلم فريدريش هگل» آلماني در قرن نوزدهم بسته شد در قرن بيستم توسط «ادموند هوسرل» و «مارتين هايدگر» آلماني به بار نشست.
چكيده سخن پديدار شناسان (Phenomenologists)
نقد «عینیت گرایی»
(Objectivity)
و «تحليل گرايي»
(Analyticalthinking)
به عنوان پايه هاي «عقلانیت» (Rationality) بود.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#مقاله
#روانشناسی_پسامدرن -قسمت دوم

بيچاره روانشناس پُست مدرن!

آن چه گذشت به طور بسيار مختصر نشان مي دهد كه در تفكر پسامدرن مرز بين خيال و واقعيت، عقلاني و غير عقلاني، وجود و نيستي محو شده است. در چنين تفكّري تكليف روانشناسي كه در عصر مُدرن مراجعان خود را به سوي «عينيت گرايي» ، «تحليل»، «زندگي عاقلانه» و «تفكر استراتژيك» پيش مي برد چه مي شود؟ وقتي بنا به گفته «ميشل فوكو» فيلسوف تاريخدان فرانسوي در كتاب «ديرينه شناسي جنون»، تعريف سلامت روانی بيش از آن كه يك موضوع علمي باشد يك مساله فرهنگي- تاريخي است، تكليف «تشخيص گذاري» روانپزشكي چه خواهد شد؟!

كشيشان بي دين!

«زيگموند فرويد » پايه گذار روانكاوي در ابتداي قرن بيستم در يك پيش بيني نبوغ آميز نقش روانكاوان را با عبارتي توصيف كرده است كه بيشتر توصيف جايگاه آنان در يك نظام فكري پسامدرن است: «Secular Priests»
متخصصان بهداشت رواني در عصر پسامدرن قرار است نقشي متناقض (پارادوكسيكال) بازي كنند، از يك سو كشيش باشند و از سوي ديگر سكولار!
«کارل گوستاويونگ» روانپزشك سوئيسي و پايه گذار روانشناسي تحليلي، رواندرمانگران را بيچارگاني مي داند كه ضمن اين كه به «نمي دانم مطلق» رسيده اند قرار است بر جايگاه «داناي مطلق» تكيه زنند. 
به نظر مي رسد در چنين شرايطي، روان درمانگري چاره اي جز اين ندارد كه به رويكرد اومانيستي كارل راجرز بازگردد: "Therapeutic use of self"
اين رويكرد مبتني بر استفاده از ظرفيّت هاي بالقوه بشري همچون همدلي (empathy)، صميميت (intimacy) و داشتن «دردمشترك» است. 
بديهي است كه در چنين شرايطي انقلابي بزرگ در آموزش رواندرمانگران ايجاد خواهد شد. 

منابع:
1-معماري شادماني: آلن دوباتن
2-عصر دسترسي: جرمي ريفكين
3- لاكان: دارين ليدر-جودي گروز
4- فرويد به عنوان فيلسوف: ريچارد بوبتي
5-سمينار يونگ درباره زرتشت نيچه: ترجمه دكتر سپيده حبيب

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzari
drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ

پرسش:

با سلام و وقت بخیر 

با توجه به تاثیر زیست محیط و بافت اجتماعی بر هیجانات صفات و رفتارهای انسان، آیا رویکرد امروزی روانشناسی برای درمان موثر واقع خواهد شد؟ برای مثال درمان افسردگی فردی در فرودست ترین طبقه ی یک نظام نئولیبرال با جایگزینی باورهای کارامد بک و افزایش تقویت رفتارهای مفید و ... قابل قبول است؟ اصلاح این درخودماندگی رواندرمانی با رویکردهای پست مدرن و نیروی چهارم امکان پذیرست؟ 
متشکرم 

پاسخ #دکترسرگلزایی:


با سلام و احترام

بنده با شما موافقم که خوشبختی، یک امرجمعی است و در جامعه ای که سرشار از فساد و خشونت و فقر است نمی توان با آموزه های روان شناسی به خوشبختی رسید. در #مصاحبه_مجله_موفقیت که در کانال تلگرام بنده گذاشته شده هم به تفصیل به موانع مختلف خوشبختی پرداخته ام. امّا این مسأله نباید باعث شود که دستاوردهای روان شناسی شناختی-رفتاری را نادیده بگیریم چرا که حتی در جوامع توسعه یافته و نظام های سوسیال دموکراسی نیز خطاهای شناختی و افکار ناکارآمد باعث احوال ناخوشایند افراد می شوند و نمی توان به صرف مشروعیّت و کارآمدی نهادهای اجتماعی خودمان را از آموزه های آلبرت اِلیس، اریک برن، آئورن بک و جفری یانگ بی نیاز بدانیم. در باب #روانشناسی_پسامدرن مقاله ای در کانال گذاشته ایم. در باب موج چهارم روان شناسی نیز مقالهٔ «برداشتی از روان شناسی فرافردی» در تاریخ دوّم مهرماه 1393 در سایت بنده گذاشته شده است.

تندرست باشید

T.me/drsargolzaei
#مقاله
#روانشناسی_پسامدرن
قسمت اول

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

با گذار انديشه ی بشري از عصر مدرن (مدرنيته) به عصر پسامدرن (پُست مدرنيزم) روان شناسي نيز دچار دگرگوني مي گردد. اين دگرگوني هم درجايگاه "اصول" و هم در جايگاه «فنون» متجلي مي شود. در اين مقاله به كنكاش در اين تحول مي پردازيم:

الف- پُست مدرنيزم چيست؟

گرچه در تعريف پُست مدرنيزم همچون هر اصطلاح ديگر نظرات متنّوعي وجود دارند، نگارنده اساس پُست مدرنيزم را در جريان زير مي داند:

1-جنبش «سورئاليزم» در هنر
2-جريان «پديدارشناسي» در فلسفه
3-جنبش «ساختار زدايي» درزبان شناسي
4-جريان «فيزيك كوانتومي» در علم

از «سورئاليزم» تا «ساختار زدايي»

«پابلو پيكاسو» هنر را دروغي مي داند كه از حقيقت قدرتمندتر است. «ژاك مورنو» هنر را دروغي مي داند كه به آشكار شدن حقيقتي منجر مي شود. «فردريك شيلر» هنر را «نگهبان تبار جهان ايده آل» مي داند و عقيده دارد حقيقت تنها به پشتوانه توّهم هنر دوام مي آورد. از تعريف كه بگذريم در هر عصري رسالت متفاوتي براي هنر قائل شده اند. 
«رئاليست ها» رسالت هنر را انتقال  مو به موي واقعيت دانسته اند.
در حالي كه «رومانتيسيست ها» ترسيم جهاني زيباتر را وظيفه هنر می دانستند، 
«ناتوراليست ها» وظيفه هنر را تلنگر زدن به وجدان هاي خفته و به درد آوردن انسان هاي بي درد و بي تفاوت دانسته اند.
ديدگاه فيلسوفاني چون امانوئل كانت و ديويد هيوم راجع به واقعيت باعث شد كه در ميانه عصر نوگرايي «مدرنيته» اين ايده قوت بگيرد كه ذهن هميشه وبلاانقطاع واسطه ی بين ما و جهان است و تا ذهن را نشناسيم نمي توانيم حدس هاي صائب تري درباره جهان داشته باشيم. 
چنين ديدگاهي باعث شد كه هنر رسالتي جديد بيابد: «بازنمايي هرچه روشن تر ذهن»
اين رسالت جديد باعث تولد سبك هاي جديد چون «اكسپرسيونيسم» و «امپرسيونيسم» در نقاشي و «سورئاليزم» در ادبيات شد. 
«آندره برتون» پايه گذار «سورئاليزم»، هنر  را راه رفتن در مرز خيال و واقعيت دانسته است. جنبش سورئاليزم ظرف چند دهه منجر به ايجاد «ساختار زدايي»
(Deconstructivism)
در زبان شناسي شد. بزرگاني چون «ژاك دريدا» ساختار قبلي زبان شناسي را در هم شكستند و زبان را نه تنها به عنوان محتواي ذهن (Content) بلكه به معناي بستر و زمينه ذهن (Context) معرفي نمودند. 
انسان با «زبان» حقيقت را «توصيف» نمي كند بلكه آن را «خلق» مي كند!
چنين نگرشي موج جديدي از «بلورالیسم» (تكثر گرايي) ايجاد كرد، موجي كه ديگر به كمرنگ كردن مرز بين «درست و نادرست» محدود نمي شد بلكه مرز بين «واقعي و غير واقعي» و « هست و نيست» را نيز كمرنگ نمود. 

زلزله آلماني

دانشمندان و فيلسوفان آلماني قرن بيستم زلزله اي بي مانند را در قلمرو هستي شناسي (آنتولوژي) ايجاد كردند. از يك سو «هاينزنبرگ» فيزيكدان برجسته آلماني با اصل عدم قطعیت (تعيين ناپذيري) فهم ناپذيري جهان را به اثبات رساند و از سويي «بوهر» و «بوهم» متخصصان شيمي فيزيك آلماني به «غير ماّدي» بودن اجزاي سازنده «ماده» پي بردند. 
جريان پديدار شناسي نيز كه نطفه ی آن توسط «گئورگ ويلهلم فريدريش هگل» آلماني در قرن نوزدهم بسته شد در قرن بيستم توسط «ادموند هوسرل» و «مارتين هايدگر» آلماني به بار نشست.
چكيده سخن پديدار شناسان (Phenomenologists)
نقد «عینیت گرایی»
(Objectivity)
و «تحليل گرايي»
(Analyticalthinking)
به عنوان پايه هاي «عقلانیت» (Rationality) بود.

@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#مقاله
#روانشناسی_پسامدرن
قسمت دوم

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

بيچاره روانشناس پُست مدرن!

آن چه گذشت به طور بسيار مختصر نشان مي دهد كه در تفكر پسامدرن مرز بين خيال و واقعيت، عقلاني و غير عقلاني، وجود و نيستي محو شده است. در چنين تفكّري تكليف روانشناسي كه در عصر مُدرن مراجعان خود را به سوي «عينيت گرايي» ، «تحليل»، «زندگي عاقلانه» و «تفكر استراتژيك» پيش مي برد چه مي شود؟ وقتي بنا به گفته «ميشل فوكو» فيلسوف تاريخدان فرانسوي در كتاب «ديرينه شناسي جنون»، تعريف سلامت روانی بيش از آن كه يك موضوع علمي باشد يك مساله فرهنگي- تاريخي است، تكليف «تشخيص گذاري» روانپزشكي چه خواهد شد؟!

كشيشان بي دين!

«زيگموند فرويد » پايه گذار روانكاوي در ابتداي قرن بيستم در يك پيش بيني نبوغ آميز نقش روانكاوان را با عبارتي توصيف كرده است كه بيشتر توصيف جايگاه آنان در يك نظام فكري پسامدرن است: «Secular Priests»
متخصصان بهداشت رواني در عصر پسامدرن قرار است نقشي متناقض (پارادوكسيكال) بازي كنند، از يك سو كشيش باشند و از سوي ديگر سكولار!
«کارل گوستاويونگ» روانپزشك سوئيسي و پايه گذار روانشناسي تحليلي، رواندرمانگران را بيچارگاني مي داند كه ضمن اين كه به «نمي دانم مطلق» رسيده اند قرار است بر جايگاه «داناي مطلق» تكيه زنند. 
به نظر مي رسد در چنين شرايطي، روان درمانگري چاره اي جز اين ندارد كه به رويكرد اومانيستي كارل راجرز بازگردد: "Therapeutic use of self"
اين رويكرد مبتني بر استفاده از ظرفيّت هاي بالقوه بشري همچون همدلي (empathy)، صميميت (intimacy) و داشتن «دردمشترك» است. 
بديهي است كه در چنين شرايطي انقلابي بزرگ در آموزش رواندرمانگران ايجاد خواهد شد. 

منابع:
1-معماري شادماني: آلن دوباتن
2-عصر دسترسي: جرمي ريفكين
3- لاكان: دارين ليدر-جودي گروز
4- فرويد به عنوان فيلسوف: ريچارد بوبتي
5-سمينار يونگ درباره زرتشت نيچه: ترجمه دكتر سپيده حبيب

@drsargolzari
drsargolzaei.com