دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.88K photos
112 videos
174 files
3.37K links
Download Telegram
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت ششم

چيني ها آن را با "يين و يانگ" بيان مي كنند؛ يعني دو چيز متضاد كه از درون هر كس، ضد خودش مي جوشد و"تائو"، هماهنگي وجود اين دو در كنار هم است. "ماري كه پوست مي اندازد" هم يكي ديگر از استعاره ها و سمبل هاي اين ماجراست. ماري كه پوست مي اندازد، پوست قبلي را رها مي كند و وارد پوست بعدي مي شود. همين طور، "كرمي كه پروانه مي شود"... هم كرم مي ميرد، هم پيله اش خراب مي شود تا پروانه بيرون بيايد. یکی دیگر از نمادهای تفرد، ققنوس افسانه ای است. ققنوس چگونه متولد مي شود؟…  به جاي آميزش با جنس مخالف، با آتش آميزش مي كند و در آتش خود سوزي مي كند. مي ميرد، و تخم جديد از خاكستر ققنوس سر مي زند. اين ققنوس، يا پرنده افسانه اي، افسانه ی self است. "لائوتزو"  نيز در كتاب "تائو ته چنگ" استعاره خيلي قشنگي  را بيان مي كند. او مي گويد: "ما از فضاي خالي اتاق استفاده مي كنيم در حالي كه اين چهار ديوار هستند كه فضاي خالي اتاق را مي سازند؛ ما از فضاي خالي كوزه استفاده مي كنيم در حالي كه ديواره هاي كوزه اند كه فضاي خالي اين كوزه را مي سازند". انگار اين استعاره ها مي خواهند پيام Individuation 
را به ما برسانند.
خيام مي گويد:

چندی به کودکی به استاد شدیم
چندي به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك بر آمديم و بر باد شديم

در واقع اگر كه شما يونگ را نفهميد؛ هيچ وقت اين بيت خيام برايتان قابل راز گشايي نيست.

دوباره برمي گرديم به كتاب "كيمياگر" پائولو كوئيلو،... نهايت رشد سانتياگو كجاست؟ آن جا كه راهزنان او را مي گيرند و كيمياگر مي گويد كه دوست من مي تواند  تبديل به باد شود و آنها باور نمي كنند. بعد سانتياگو مي نشيند و با جهان ارتباط برقرار مي كند و... طوفان ايجاد مي شود! اين سمبلي از وصال با self  است. در واقع پائولو كوئيلو در اينجا مي خواهد بگويد كه سانتياگو به self رسيد و فرآيند Individuation او تكميل شد. همان فنا شدن براي بقاي مجدد.

يكي ديگر از افسانه هاي قشنگي كه به صورت سيمبوليك فرايند Individuation و self را بيان مي كند، افسانه ی "جادوگر شهر زمرد" يا افسانه OZ است. در اين افسانه، باد دختركي را بلند مي كند و به سرزميني مي برد كه در آن سرزمين با چيزهاي "ناتمام" برخورد مي كند: شيري كه شهامت اش را از دست داده، مترسكي كه عقل ندارد و آدم آهني كه قلب ندارد، و اين دختر همه اين ها را دور هم جمع مي كند. به قول "شيخ عبدالرحمن جامي":

"هر كه ناقص آمد اين جا شد تمام"

يعني دخترك همه ی ناقص ها را دور هم جمع مي كند و به تماميت مي رساند. حالا چرا در اين داستان آن دختر بچه تماميت را به انجام مي رساند، خودش يك رمز گشايي مفصلي دارد. اين كه يك "دختر" دارد اين کار را انجام مي دهد نشان مي دهد كه بر خلاف مرحله ی سوسياليزيشن كه بايد با يك انضباط و ديسيپلين و منطق ورزي مردانه صورت بگيرد؛ در مرحله ی Individuation ما نياز به يك منطق زنانه، منطق شرقي، و در واقع منطق انعطاف پذير داريم. (بنابراين براي رسيدن به مرحله ی
post  modern
نيز كه منطقي زنانه دارد؛ ما لزومأ بايد از مدرنيته عبور كنيم. به اين موضوع "Historicism " مي گويند؛ يعني همان چيزي كه هم هگل و هم ماركس به آن اعتقاد داشتند. بر اين مبنا، ما بايد از مراحل تاريخي خاصي عبور كنيم. "اريك اريكسون" هم درسطح روانشناسي فردي به اين موضوع تحت عنوان "نظريه اپي ژنتيك" اشاره كرده است. اين بدان معني است كه ما نمي توانيم از پله دوم به پله هشتم بپريم. ما تا زماني كه مدرن نشويم؛ نمي توانيم post modern  شويم و تا زماني  كه  تقدس زدايي نكنيم؛  مدرن نمي شويم.  مثل آن كفشي كه بايد اول به پا كرده؛ خود را اسير آن كنيم تا بعد آزاد شويم و بتوانيم از سنگلاخ و علفزار و... بگذريم. ابتدا آن اسارت لازم است، عقلانيت rationality يوناني را مي طلبد و بعد، آزادي مي آيد كه به تعبيري مي توان گفت rationality زنانه  يا شرقي است ( ... دومين نكته اي كه در داستان OZ وجود دارد اين است كه آن دختر يك "بچه"  است؛ يعني صداقت كودكانه وجود دارد. با نفع طلبيدن، با حساب و كتاب كردن، اين كه چه به نفع من است و چه برايم خطرناك نيست؛ با اين حساب ها كسي به تفرد نمي رسد. يك صداقت كودكانه بايد وارد ماجرا شود. بچه گربه اي هم كه هميشه همراه اين دختر است نشان دهنده ی غريزه ی حيواني اوست. اگر ما غريزه ی حيوانيت خود را جايي گم كنيم، عملأ اين مسير دچار مشكل مي شود.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت هفتم

مي بينيد كه در يك قصه چه قدر سمبوليزم به كار رفته؛ انگار كه يك فشرده و كنسانتره اي از مفاهيم در اين گونه قصه ها وجود دارد و ما بايد اين قصه ها را باز و قابل فهم كنيم.  يونگ مي گويد هر اثري كه ماندگار مي شود، يعني فراتاريخي  و فراجغرافيايي مي شود، بايد پايه هايش روي آركي تايپ ها بنا شده باشد. البته اين جا دو حالت وجود دارد؛ بعضي ها کارشان «مهندسی قصّه» است مثل پائولو كوئيلو، كه چيدمان هاي آركي تايپي را براي خودش تنظيم مي كند و بعد برای هر آرکه تایپی کالبد و جغرافیا می گزیند مثلأ مي گويد كه من مي خواهم مسير تفرد را ترسيم كنم. سانتياگو كسي است كه قرار است مسافر اين مسير باشد، ملك صديق كسي است كه راهنماست (مرشد یا گورو نماینده ی آرکه تایپ self)؛ آن زن كولي سمبل روان زنانه آغشته به تاریکی است (آنیمای آلوده به سایه)، فاطمه سمبل آنيما است،... اين ها را چيدمان مي كند و بعد قصه مي سازد. از سوي ديگر يك سري قصه نويس ها هم هستند كه به تعبیر من قصه را "مهندسی" نمی کنند، بلکه مثل اين است كه ناگهان hand writing پيدا مي كنند! يعني يك دفعه چيزي از درونشان مي جوشد؛ مثل شعر حافظ (شايد!). نويسنده (يا شاعر) بلند مي شود از اول تا آخر مي نويسد و يك جا هم تمام مي شود، يعني هر چه زور مي زند يك بيت هم نمي تواند به آن اضافه کند! خودش هم مثل مخاطبانش "شاهد" و مخاطب شعری ست که در او پدیدار شده است. اين حالت، هماني است كه يونگ به آن مي گويد تهاجم ناخوداگاه جمعي یا invasion؛ يعني يك چيزي در ناخوداگاه جمعي سر ريز مي كند و بيرون مي ريزد، او خودش هم نمي داند. پس اين ها دو فرايند مختلف هستند كه شما در قصه ها و اشعار ماندگار مي بينيد.

بگذارید قصه ی پینوکیو را مرور کنیم. پينوكيو داستان آدم شدن است؛ يكي از قصه هاي تفرد. شما مي بينيد كه پينوكيو در واقع آدم نيست، آدم زاده است! يك عروسك چوبي است كه قرار است سفري را طي كند تا آدم بشود. براي اينكه مطمئن باشيد كه "كارلا كلودي" نويسنده ی اين كتاب مي دانسته كه دارد راجع به آفرينش انسان مي نويسد، فقط به همين نقطه دقت كنيد كه اسم پدر پينوكيو، "پدر ژپتو" است و "ژپتو"، همان "ژوپيتر" است در زبان يوناني. در ادبیات مسيحي، به خدا گفته می شود پدر و ژوپيتر هم در زبان يوناني نام خداست. پس می بینید که "کارلا کلودی"، پدر ژپتو را نماد خدا قرار می دهد. كلمه"پينوكيو" هم ريشه لاتين دارد؛ پینوکیو در زبان ایتالیایی به مخروط کاج می گویند که شبیه درخت کاج است ولی از آن کوچکتر است، از آن جدا شده و در عین حال بذر درخت کاج دیگری را در درون خود دارد.

دو سمبول ديگر هم در داستان پينوكيو وجود دارند كه نشان مي دهد چه قدر "كارلو كلودي" شبيه مولانا فكر مي كند: كساني كه پينوكيو را گمراه مي كنند چه كساني هستند؟ گربه نره و روباه مكار! گربه نره كور است و روباه مكار شل. گربه نره حماقت دارد، فقط مي خواهد كه زود بخورد يا زود بگيرد. روباه مكار اما برنامه ريزي دارد. اين دو ادعا مي كنند كه مي خواهند پينوكيو را نجات بدهند، اما در واقع پينوكيو را گمراه مي كنند. گربه نره نماد غريزه است، غريزه ی كورکه بو مي كشد، آب دهانش سرازير مي شود، اما كور است، نمي داند كه كجا دارد مي رود. اگر مي خواهيم اين را بفهميم، بايد قصه اول مثنوي را بفهميم كه مي گويد:

عشق هايي كز پي رنگي بود    
عشق نبود، عاقبت ننگي بود

در واقع به رنگ دارد نگاه مي كند اما رنگ اصلي را نمي بيند، كور رنگي دارد. رنگ مجازي را مي بيند. اين مي شود گربه نره اما روباه مكار نماد عقل جزئی یا جزوی است، عقلی که طرّاحی می کند، تدبیر می کند ولی چشم انداز رشدی ندارد. اين باز هماني است كه مولانا مي گويد:

پاي استدلاليون چوبين بود
پاي چوبين سخت بي تمكين بود

تا زماني كه هدايتگر پينوكيو اين دو هستند، او مكرّراً اشتباه مي كند. او مي خواهد به پدر ژپتو هم كمكي بكند، ولي دچار اشتباه مي شود. ولي نهايتأ اتفاق خيلي مهمي مي افتد. اين اتفاق خيلي معنا دارد. آن اتفاق اين است كه بالاخره پينوكيو به خانه برمي گردد، اما وقتي كه به خانه برمي گردد مي بيند كه پدر ژپتو گم شده است! اين بار پدر ژپتو به دنبال پسرش رفته و گم شده است! يعني حالا پسري كه گشته و خود را پيدا كرده، بايد يك دور ديگر بگردد و پدر را پيدا كند. 


#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک 
  @drsargolzaei 
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت هشتم

يونگ اعتقاد داشت كه اگر مي خواستيم بر مبناي عهد عتيق، برمبناي تورات خدا را بشناسيم، براساس ادعاهايي كه او در مورد خودش كرده، مي توان گفت او خدايي پارانوئيد و نارسيسيستك است كه به شكل كودكانه اي نسبت به خودش ناخودآگاه بوده و اسم shadow خود را " شيطان" گذاشته است. "سنت فرانسيسكو آسیزی" قديس مسيحی، حرف خيلي قشنگي زده است؛ او مي گويد كه وظيفه ی انسان اين نيست كه بر شيطان غلبه كند، بلكه وظيفه اش اين است كه شيطان را به درگاه خداوند برگرداند. يعني خداوند ناآگاه، پارانوئيد و نارسيسيستيك را به بخش ناخودآگاه خودش آگاه كند. بر اين مبنا، گويي كه گونه ی بشر آمده است تا خدا را رشد دهد. در چنين فضايي، كه مي بينيد "كارلو كلودي" هم به آن اعتقاد دارد، خدا هم درهمان جايي كه يونس رفت، يعني در شكم ماهي، گير كرده است و اين بار اين انسان است كه او را در مي آورد و رشد مي دهد، و وقتي كه اين اتفاق افتاد انسان تبديل به انسان مي شود.

در مورد Individuation دو روايت وجود دارد؛ بعضي روايت ها خطي است. (گفتیم كه غربي ها وقتي مي خواهند  شرق را بفهمند اشتباه مي فهمند و شرقي ها هم كه مي خواهند غرب را بفهمند آنها هم اشتباه مي فهمند. يونگ نيز با ديدگاه غربي به ماجرا نگاه مي كرد؛ يعني گرچه نگاه به شرق داشت اما از آن فهم غربي مي كرد) يكي از برداشت هايي كه از روند تفرد مي شود، برداشت خطي است. يعني از نقطه اي به نام ايگو عبور مي كنيم و مي رسيم به نقطه اي به نام self و اين مسير، مسير Individuation است. بعضي از كتاب هاي يونگ اين تلقي را ايجاد مي كند. در حالي كه خود يونگ، در سميناري كه راجع به "چنين گفت زرتشت" نيچه داشته است، برداشت خودش را تا حدودي اصلاح كرده است. البته اين را روي كاغذ نياورده است، بلكه فقط در بين سؤال و جواب هايي كه در آن سمينار صورت گرفته است معلوم مي شود كه يونگ هم در اواخر عمرش به ديدگاه دايره اي و حلقوي چيني رسيده است. در آن ديدگاه، ايگو و self به صورت خطي به هم نمي رسند؛ ايگو تبديل به self مي شود و اين self، ايگوي حركت بعدي مي شود؛ دوباره اين، self مي شود و...  يعني حركت رشد، يك حركت مارپيچي و اسپيرال است، حركتي كه هيچ وقت توقف ندارد. يعني فرايند Individuation فرايندي است كه شروع مي شود اما پايان ندارد و تا پايان عمر ادامه پيدا مي كند. اين همان اصل عدم قطعيت هاينزنبرگ است كه قبلأ راجع به آن صحبت كرديم و گفتيم كه ما هميشه به نوعي در حيرت باقي مي مانيم. بر طبق تقسيم بندي عطار از مراحل رشد، مرحله ی ششم از مراحل عرفان صوفي (يعني يك مرحله مانده به آخر) وادي حيرت است و بعد از آن وادي فنا است. يعني انگار كه بالاترين مرحله ی رشد، مرحله حيرت است؛ چون فنا، زماني است كه شما نيستيد و فقط اثر شما در جهان به يادگار مي ماند. به قول دكتر خانلري:

لحظه اي براوج آن جهان سقف كبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود

يعني زماني كه مرحله تفرد در زندگي انسان تمام مي شود، او به فنايي مي رسد كه در آن بقاي مجددي وجود دارد، يا به قول عطار در كتاب "منطق الطير":

چون شوي در راه حق مرغ تمام
حق بماند؛ تو نماني والسلام

و باز شيخ عطار مي گويد كه:

كار دنيا حيرت است و حيرت است
حيرت اندر حيرت اندر حيرت است

بنابراين اگر كه همچنان در حيرتي و حيرت زده اي؛ بدان كه سر جايت هستي و آن زمان كه به يقين ميرسي؛ بدان كه به مقصد نرسيده اي. براي همين است كه انيشتن مي گويد: "مذهب من مذهب باور نكردن است؛ مذهب من مذهب به يقين نرسيدن است، هر زماني كه من به يقين مي رسم مي دانم كه بي مذهب شده ام." بنابراين اگر كه از اين ديدگاه نگاه كنيم مي بينيم كه هيچ وقت به آخر خط نمي رسيم.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت نهم

اثر بسيار برجسته ی يونگ كتابي است كه در آن، کتاب "چنين گفت زرتشت" نيچه را شرح مي دهد. در لابه لاي پرسش و پاسخ هايي كه در اين سمينار انجام مي شود، مشخص مي شود كه يونگ هم در اوخر عمر به نظريه ی spiral روي آورده است. يكي از چيزهايي كه در سخنراني هاي يونگ بوضوح به چشم مي خورد اين است كه يونگ بسيار طنز آميز و با كنايه و ايماء و نشانه صحبت مي كرده است، بنابراين بايد اين كتاب را چند دور بخوانيد تا بفهميد كه چه مي خواسته بگويد. (اين كتاب در واقع سخنراني هايي است كه در قالب يك سمينار ارائه شده است. اين سمينار به مدت چهار سال، هفته اي يك بار ادامه داشته است كه خانم دكتر سپيده حبيب هم ترجمه فوق العاده اي از آن ارائه كرده اند و انتشارات كاروان و بعد نشر قطره آن را منتشر كرده است)

يونگ در اين كتاب مي گويد: "اگر كسي احساس رسيدن كرد، يك بيماري دارد. اسم اين بيماري، تورم رواني است؛ باد كردن رواني"! يعني هر وقت كسي احساس كرد كه "من آن نجات دهنده ی بشريت هستم"، دچار تورم رواني شده است. اين، با آن ديدگاه خطي قبلي اش فرق مي كند. در آن ديدگاه خطي، آدمي كه به self مي رسد تجلي خداست؛ بنابراين ولايت تشريعي و تكويني بر همه موجودات دارد. اما در اين نگاه مي گويد هر كسي كه احساس كرد اين ولايت را دارد، دچار
inflation psychic
شده است. اين مسير، مسيري است كه دائمأ در حال حركت است و كسي كه احساس رسيدن مي كند مريض است. او سپس توضيح داده كه چه چيز باعث مي شود بعضي ها دچار
inflation psychic
 بشوند. آيا اين ها ژنهاي معيوبي دارند يا از IQ  پايين تري برخوردارند؟ چگونه است كه آدمي  خوب حركت مي كرده، در يك نقطه به inflation psychic دچار مي شود و به خودش اجازه مي دهد كه مثلأ يك آدم بي گناه را بكشد؟! اين جا چه اتفاقي مي افتد؟... يونگ مي گويد كه اين inflation psychic يك "پاتولوژي اجتماعي" است. يعني در اجتماعي كه مردم مسير تفرد را طي نمي كنند و خودشان شهامت طي كردن اين مسير را ندارند، اگر يك نفر در آن اجتماع اين مسير را طي كند، آنگاه مردم تمام آرمان هاي خود را در آن فرد متجلي مي بينند. به قولي، تمام انرژي رواني شان را به او تزريق مي كنند، آب دهان او را به چشمشان مي مالند؛ كفش او را ليس مي زنند...! يونگ مي گويد اين روان توده اي، انرژي رواني خود را كه محبوس است و برای بیرون زدن فشار می آورد، به كسي تزريق مي كنند كه در آن اجتماع رهبر است، قهرمان است، دانشمند يا اديب است و خلاصه جلوتر از بقيه است. آن وقت او دچار inflation psychic مي شود و بعد، اين آدم مي شود خطرناك ترين موجود در زمين! در واقع هيتلر، هيتلر نبود؛ هيتلر يك رهبر موفق بود كه هيتلرش كردند.

پس تورم رواني اين گونه ايجاد مي شود كه جمعيت ميليوني که بايد به مسير تفرد بروند، نمي روند. حال يا نمي فهمند، يا نمي دانند، يا مي ترسند. يا "روباه مكار" مصالح لحظه اي شان را در نظر دارد، يا "گربه نره" غرايز را. آن گاه جوجه اي را كه قرار است از تخم بيرون بيايد، سقط جنين مي كنند. فيزيكدانان مي گويند: "هيچ چيزي نابود نمي شود، هيچ چيزي به وجود نمي آيد، تنها از صورتي به صورت ديگر تبديل مي شود (اصل بقاي ماده وانرژي)". بر اين اصل، آن جنين سقط شده ی رواني ميليون ها آدمي كه مسير تفرد را طي نكرده اند، انرژي و حق حيات خود را اعانه مي دهد و به شخصيتي كه شهامت اين كار را دارد واگذار مي كند.اينچنين، قهرمان به يك  قهرمان فرا بشري و اسوه به اسطوره تبديل مي شود. هر فرهنگي اسطوره هايي دارد كه به نظر خودش فنا ناپذير، خطا ناپذير ومعصومند. بعد اين اسطوره ها هر دستوري كه بدهند، مردم همان كار را انجام مي دهند و اين مي شود خطر اجتماعي! مي شود آلمان هيتلري، ايتالياي موسوليني، مي شود امپراطور ژاپن آن زمان كه فكر مي كرد فرزند الهه خورشيد است! تمام اين ماجرا به خاطر روان توده اي است كه باعث
inflation psychic
 در يك فرد شده است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت دهم

اوشو هم اعتقاد دارد كه self قابل تحقق است، اما با وجود آنكه او فردي هندي و شرقي بود، به اين فرآيند به شكل خطي نگاه مي كند. او مي گويد انسان يك بالقوه است، اما بالفعل هم می تواند بشود. در چه كساني؟ مثلأ در بودا و مسيح! اوشو  مي گويد اين ها نمونه هاي از افرادي بودند كه به self رسيدند. اما "اروين یالوم" روانكاو اگزيستانسياليست در كتاب "مامان و معناي زندگي" (که  دكتر سپيده حبيب  ترجمه کرده اند) جمله اي دارد كه به نظر من شاه بيت و بیت الغزل اين كتاب است؛ او مي گويد: "آنان كه براي ما اسطوره شده اند؛ خود گرفتار اسطوره بوده اند". يعني اساساً رد مي كند كه مسيح و بودايي، جدا از حكايت ها، به عنوان يك انسان دو پا، وجود داشته اند و اگر هم وجود داشته اند مسیح و بودای تاریخی با مسیح و بودای اسطوره ای یکی نبوده اند. همان چيزي كه شاهنامه مي گويد:

كه رستم يلي بود در سيستان 
منش كردم آن رستم داستان

فردوسي مي گويد رستم داستان با آن يلي كه در سيستان بوده، اين ها دو تا هستند. اينرستم دستان داستان یک اسطوره است، یک آرزوست، یک رؤیای جمعی است نه یک شخصیّت تاریخی. در خود شاهنامه، بعد از همه ی حرف ها در مورد رستم، آخر به مردم اين پيام را مي دهد كه نكند بخواهيد قبر رستم را پيدا كنيد و ضريحي بر رويش بسازيد و يك گنبد هم بالايش بگذاريد و فكر كنيد كه شفا مي دهد... نه! رستم يلي بود در سيستان، منش كردم آن رستم داستان!

اروين یالوم مي گويد كه مسیح و بودایی كه ما اسطوره شان كرديم، واقعي نبودند؛ بلكه خود اسطوره ها درگير اسطوره هستند. "نيكوس كازانتاكيس"، رمان نويس يوناني، در كتاب "آخرين وسوسه مسيح" (كه "مارتين اسكورتيزي"هم فيلمش را ساخته است) به شكلي خيلي قشنگ و فوق العاده اين را نشان مي دهد. در اين داستان نشان مي دهد كه مسيح در لحظه به لحظه تصميم گيري هايش، دغدغه مند بود، گرفتار بود، به دنبالنشانه مي گشت، منتظر يكي كه بيايد و بگويد كه چه بايد كرد. اين دقيقأ برخلاف تصويري است كه كليسا از مسيح به عنوان يك شخصيت اسطوره اي نشان مي دهد و خوب، به همین دلیل  هم واتيكان اين فيلم را تحريم كرد؛ نتیجهٔ این تحریم هم این شد که اين فيلم فروشش بالا رفت! مردمي كه مدرنيته را تجربه كرده اند، هر چه را كه كليسا نهي مي كند مورد استقبال قرار می دهند. زيرا كليسا يك نهاد پيش مدرن است و براي حفظ خودش مجبور است كه در مقابل رشد ما بايستد... در فيلم وسوسه مسيح يك صحنه ی فوق العاده قشنگ وجود دارد؛ مسيح حاضر نشد بر صلیب شود و سرانجام با كسي كه به او دلباخته بود ازدواج كرد و صاحب هفت يا هشت بچه شد. روزي او با يك بچه در اين دست و يك بچه در آن دست در بازار راه مي رود كه مي بيند يكي از حواريون ايستاده و مردم را دور خودش جمع كرده است و مي گويد كه بله، مسيح بر صلیب شد و...مسيح به او مي گويد مگر مرا نمي شناسي؟! من كه توبه نامه دادم و از صليب پايين آمدم! اين جا حواري مي گويد كه من راجع به تو صحبت نمي كنم؛ من راجع به مسيحي كه مردم به او نياز دارند صحبت مي كنم. مردم نياز دارند كه مسيح بر صليب شود؛ از صليب فرود آيد و برآسمان عروج كند. مردم به او نياز دارند!... چرا مردم به او نياز دارند؟ چون روان توده اي دارند، و تا مردم روان توده اي دارند  يكي را قدّیس می کنند، يكي را ديكتاتور مي كنند، يكي را هم قهرمان شهيد! تا ساختار جامعه اين باشد، يكي  رستم ميشود؛ يك قلدر-پهلوان دروغگوي مقدس، و يكي هم سهراب؛ صادق، شهيد و به دست پدر كشته شده!... در اين جا مسيح مي بيند كه حق با اوست و پشيمان مي شود. سرانجام مسيح مي گويد كه حالا مي خواهم به صليب كشيده شوم و فيلم فلاش بك مي زند و دوباره مسيح را مي بينيم كه ديگر حاضر نيست از صليب پايين بيايد؛ چون به اين نتيجه مي رسد كه با اين فضايي كه مردم دارند، نياز به اين دارند كه اسطوره داشته باشند.

نكته جالب اينجاست كه تمام ديكتاتورها بر اين تلاش بوده اند كه يك چهره فرابشري از خود بسازند. همگي از خود مجسمه مي ساختند؛ تصاوير 5  متر در دو متر مي ساختند. چرا اين ها اين چيز ها را مي ساختند؟ مجسمه بزرگ؟... چون مي خواهند كه بزرگ جلوه كنند؛ فرا بشري جلوه كنند.
اين فرايند فوق بشري شدن، فرآيند خيلي خطرناكي است. به همين دليل، "آلن دوباتن" در كتاب "تسلي بخشي هاي فلسفه" چند نفر از فلاسفه را انتخاب كرده و از آن ها به عنوان كساني كه ما بايد حتمأ ميراث آنها را در بشريت زنده نگه داريم نام برده است. يكي از اين افراد، "ميشل دو مونتني"  است. 

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک 
@drsargolzaei 
drsargolzaei.com
 #سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت یازدهم

"ميشل دو مونتني"، فيلسوف فرانسوي، رساله اي درباره خودش و زندگي خودش به نام "بيوگرافي من" نوشته است. فكر مي كنيد كه در اين رساله او به چه مواردي اشاره كرده است؟... كباب خوردم، آروغ زدم، آبجو خوردم، ديشب تا صبح دستشويي رفتم، يبوست مرا فرا گرفته است...! در واقع او مي گويد كه من مي خواهم الگويي براي بزرگان بسازم. مي خواهم به بزرگان بگويم كه چهره ی بشري خود را به يادگار بگذارند كه مردم فراموش نكنند و بفهمند كه مثلا در فلان تاريخ، آقا به علت يبوست مزمن روغن كرچك خورد، تأثير نكرد، بعد بيزاكوديل خورد و شكمش كار كرد! در حقيقت، ميراث ميشل دومونتني اين بود كه حواستان باشد؛ هرچه كه بزرگتر مي شويد بايد وجه بشري خود را بيشتر نشان دهيد.

يكي از كاركرد هاي رسانه در كشورهاي مدرن اين است كه از فرابشري شدن صاحبان قدرت جلوگيري كند. مثلأ تلويزيون آمريكا نشان مي دهد كه اوباما در يك مغازه به دنبال قلاده براي سگ دخترش مي گردد! اين تصوير دارد از اسطوره شدن و ديكتاتور شدن صاحب قدرت جلوگيري مي كند. به قول حافظ:

المنّة للّله که چو ما بي دل و دين بود
آن را  كه لقب عاقل و فرزانه نهاديم!

محسن مخلباف هم در فيلم "فرياد مورچه ها" به  همين ماجراي اسطوره اشاره كرده است. آن جا كه آن مسافرها به دنبال 
Complete man
 مي گردند؛ "مرد كامل"! شاه بيت اين فيلم جايي است كه مي گويد: "آدم به حقيقت رسيده، فاشيست ميشه". آدمي كه "تصور رسيدن" بكند، فاشيست مي شود. حالا در هر جايي كه مي خواهد باشد؛ فاشيست خانواده، فاشيست قبيله، فاشيست شهر يا فاشيست جهان.

اين جاست كه "ژان پل سارتر" مي گويد: "انسان بودن يعني دغدغه داشتن". اگر انسان روزي ديد كه دغدغه ندارد و مي گويد كه من رسيدم، من اين راه كمال را طي كردم و رسيدم؛

گر به اقليم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بيني
هرچه بيني دلت همان خواهد
هرچه خواهي دلت همان بيني…

اگر مثل حلاج که "اناالحق" مي گويد، کسی خیال کرد که به مقصد رسیده است، بدان كه او جايي گير كرده است؛

چنان كرمي كه در سيبي نهان است
زمين و آسمان او همان است

آن قدر زمين و آسمان آن بدبخت كوچك شده كه احساس رسيدن به نهايت مي كند؛ احساس ربانیت بر ديگران مي كند (انا ربکم الاعلی!)؛ احساس "واصل شدن" می کند!
اين جاست كه "ژان پل سارتر" مي گويد: "انسان بودن يعني دغدغه داشتن"!

 "پایان"

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک    
@drsargolzaei 
drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ

*پرسش:

با سلام و احترام خدمت دکتر سرگلزایی عزیز،
 از به اشتراک گذاری نوشته هایتان که تاثیر سازنده ای که بر افکار و رفتارای من داشته اند تشکر فراوان دارم.
من فکر میکنم که اساسا دو نوع رویکرد اساسی متفاوت می‌تواند در درون هر شخصی وجود داشته باشد :
۱- « پذیرش واقعیت زندگی فعلی خود» : که منجر به راحتی و آرامش می‌شود اما از طرفی این رویکرد مانع پیشرفت می‌شود.
۲- «میل به تغییر و تحول و نپذیرفتن واقعیات زندگی» : که منجر به ناآرامی و مبارزه با شرایط فعلی شده،اما احتمالا پیشرفت را به بار می‌آورد.

سوال من این است که :

۱-به نظر شما کدام رویکرد درست است؟
۲- اگر تعادل میان این دو رویکرد درست است ، «تعادل» مورد نظر دقیقا یعنی چقدر و به چه شکل از هر کدام مد نظر است؟
۳- وقتی فردی تمایل بیشتری به یکی از این رویکردها دارد ، یه منشاء درونی و ذاتی دارد ویا به او القاء شده است؟
۴-آیا امکان تغییر رویکرد فرد به صورت عمیق وجود دارد و اگر وجود دارد راهکار آن چیست؟
۵-نتیجه داشتن هر کدام از این دو رویکرد ها در محدوده شخصی و اجتماعی چه خواهد بود؟
۶- هر رویکرد ، خود دارای سبک و روش خالی متفاوت است ، از نظر شما چه سبک و روشی ازین دو رویکرد بهتر است؟

باسپاس و امتنان



*پاسخ #دکترسرگلزایی :

با سلام و احترام
همانطور که میدانید کارل گوستاو #یونگ تکلیف رشدی نیمهٔ اوّل زندگی را انضباط و تشکیل ایگو می داند ( مرحلهٔ اجتماعی شدن) و تکلیف رشدی نیمهٔ دوّم زندگی را خلّاقیّت و آفرینش خویشتن (مرحلهٔ تفرّد) ؛ به تعبیر دیگر در نیمهٔ اوّل رشد روانی سبک و سیاق آنیموسی کارساز است و در نیمهٔ دوّم سبک و سیاق آنیمایی. در مقالات #آداپتاسیون ، #راه_دشوار_کمال و "زندگی، یک مسیر در دو حرکت" (بخشی از کتاب #یادداشتهای_یک_روانپزشک) و نیز در سلسله مقالات #سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد و #اجتماعی_شدن به این موضوع پرداخته ام. می توانم اینطور نیز بگویم که در نیمهٔ اوّل زندگی مکاتب آپولونی-کنفوسیوسی کارآمدند و در نیمهٔ دوّم مکاتب دیونیزوسی- لائوتزویی. از آنجا که نمی توان این دو نیمه را خطّی و تقویمی دید تشخیص این که هر فرد در کدام مرحلهٔ رشدی است و تکلیف رشدی او کدام است نیازمند ارزیابی از آن نوعی است که ویکتور فرانکل نام آن را existanalysis (تحلیل وجودی) می گذارد. ممنونم که نوشته هایم را می خوانید و مشارکت می کنید.

T.me/drsargolzaei
#سخنرانی
#سایه_و_پرسونای_جمعی_ایرانیان

سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»

در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» - آذرماه ۱۳۹۶

قسمت اول

می‌دانید سایه یعنی ما یک چیزی را سرکوب می‌کنیم و آن چیزی که سرکوب می‌کنیم در نقطه­ کورمان می‌افتد و ما دیگر آن را نمی‌بینیم. فرض کنید من خیلی ترسو هستم و خیلی بابت ترسو بودنم مسخره ام کرده‌اند، با خودم عهد می کنم که ترسو نباشم و چون شنیده‌اید که به آدم‌ها می‌گویند، هی بگویی «من قدم بلند است»، «من قدم بلند است»، قدبلند می‌شوی. اگر بگویی «من پولدارم»، «من پولدارم»، «من چند میلیارد پول دارم»، بعد موج  به آسمان می‌رود، برمی‌گردد و پولدار می‌شوی. خُب، من هم احتمالا وقتی خیلی ترسو بودم و به من می‌گفتند ترسو نباش، هی به خودم گفتم، «من شجاعم»، «من شجاعم»، بعد باورم شده که من شجاعم، وقتی چنین اتفاقی برای من می‌افتد من یک پرسونا دارم که آن پرسونای «من شجاعم» است. بعد ترس‌هایم را می‌گذارم زیر میز که دیده نشود، می‌گذارم زیر فرش، (مثل توی کارتون‌ها که تنبل ها آشغال ها را زیر فرش می‌گذارند که دیده نشوند) من هم ترس را می‌گذارم زیر فرش و آن ترس‌ها که می‌گذارم زیر فرش تا دیده نشوند، می‌شوند نقطه­ کور من. یونگ اسم آن نقطه­ کور را سایه shadow گذاشت و اسم آن «من شجاع هستم» را گذاشت پرسونا یا نقاب .

یونگ اسم سایه و پرسونا را این‌‌گونه ابداع کرد. سایه که من ترجیح می‌دهم بگویم نقطه­ کور و پرسونا هم خب، معنایش نقاب است. اما وقتی ما می‌گوییم نقاب یا ماسک دچار این سوءتفاهم می‌شویم که نقاب یا ماسک، یک فریب و یک ریاکاری است که من برای فریب دادن شما ابداع کرده‌ام، درحال‌که نقاب یا ماسکی که یونگ راجع‌ به آن صحبت می‌کند یعنی آن چیزی که من خودم، خودم را با آن فریب داده‌ام. حالا ممکن است شما را هم فریب بدهم ولی با نهایت صداقت شما را فریب می‌دهم. یعنی وقتی می‌گویم «من شجاع هستم» یک جوری این «ش»، «ج»، «الف» و «عین» را با مخرج حروف تلفظ می‌کنم که شما می‌گویید مگر می‌شود این آدم شجاع نباشد و حتی اگر یک دروغ‌سنج به من وصل کنید و من بگویم «من شجاعم» شما هیچ یک از علائم دروغ را نمی‌بینید که البته یونگ ابداع کرد که این فریب را چطور کشف کنیم.

یونگ گفت، دستگاه پُلی‌گرافی که امروزه به آن دروغ‌سنج می‌گویند، را به این آدم وصل کنید، بعد به او بگویید، تو ترسویی. و این آدم «در نهایت هیجان» می‌گوید، نه! درحالی‌که اگر از من بپرسند، تو بسکتبالیستی به راحتی می‌گویم نه، اگر به من بگویند مثلا اهل بلژیکی، راحت می‌گویم نه! می‌گویند زبان اسپرانتو بلدی، آرام می‌گویم نه، بعد وقتی می‌گویند ترسویی می‌گویم: نه!! وقتی این اتفاق می‌افتد و یک‌دفعه به فرد می‌گویند، تو ترسویی، ضربان قلبش ده تا بالا می‌رود، پاسخ گالوانیک پوستی‌اش تغییر می‌کند و اشباع مویرگی و اکسیژن او تغییر می‌کند. آن‌وقت می‌گویم، آهان! مچت را گرفتم. این کمپلکس توست، این عقده توست. عقده محتویات سایه است. خب، پس پرسونا هم، یعنی آن دروغی که من می‌گویم و خودم هم آن دروغ را باور می‌کنم و این پرسونا باعث می‌شود که وقتی راجع به آن چیزی که در سایه ی من است با من صحبت می‌کنند، اولاً خیلی هیجان‌زده می‌شوم و ثانیاً اینکه خیلی این را به دیگران فرافکنی می‌کنم که تو ترسویی، تو ترسویی... ؛ فرافکنی یعنی دیدن مکرّر سایه در دیگران، دیگرانی که آنها را به قدر کافی نمی شناسیم.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

وب سایت:
http://Drsargolzaei.com
#سخنرانی
#سایه_و_پرسونای_جمعی_ایرانیان

سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»

در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» - آذرماه ۱۳۹۶

قسمت دوم

لینک قسمت اول:
https://t.me/drsargolzaei/3382

در موقعیت‌های کاملاً مبهم، آدم‌هایی را که نمی‌شناسیم یک نگاه می کنیم و برایشان یک برچسب، یک تشخیص می گذاریم، برای مثال این کارن هورناخانم چقدر ترسوست! این آقا هم یک ترسویی است برای خودش! این یکی هم یک بزدل ترسوی دیگر! چقدر آنها را می‌شناسی؟ می‌گویم اصلاً لازم نیست آنها را بشناسم، حسّم می گوید آنها ترسو هستند دیگر. و این اسمش می‌شود projection یا فرافکنی که من در موقعیت‌های مبهم به شکل مکرّر و تعمیم یافته یک ویژگی را به دیگران نسبت می‌دهم. این یکی از ثمراتِ سایه  است که در نتیجه، خیلی از آدم‌ها را آدم‌های دشمن، ضعیف، نادان، ترسو، شیطانی و پست در نظر می‌گیرم و نسبت به آنها خشم و نفرت دارم. به‌خاطر اینکه در واقع سایه­ خودم یا نقطه­ کور خودم را به آنها فرافکنی کرده ام، و بر روی آنها پروجکت کرده‌ام. خُب، اساسا روان‌نژندی و نوروزیس (Neurosis) یعنی این. واژه­ روان‌نژندی چیزی را به ذهن ما متبادر نمی‌کند، مگر اینکه برای ما تعریفش کنند. اگر ما اسم روان‌نژندی را بگذاریم خودپارساپنداری، آن‌وقت همین که به یک نفر بگوییم کسی دچار «خودپارساپنداری» شده، متوجه می‌شویم که راجع به چه چیزی صحبت می‌کنیم یا از آن مهم‌تر «خودمقدس‌پنداری». اگر من دچار خودمقدس پنداری شوم آن‌وقت در آینه که نگاه می‌کنم، دور سرم هاله نور می‌بینم، وقتی من Self-Enchantment یا خودمقدس‌پنداری پیدا ‌کنم دیگر یادم می‌رود که من آدمی هستم با کلّی نقص‌ها و کلّی ضعف‌ها و کلّی خطا و اشتباه‌ها. الآن اگر یکی از من غلط بگیرد و بگوید ببخشید آقای هاله قدسی مثل اینکه کلمه­ یونگ را اشتباه تلفظ می‌کنید و من یک‌دفعه بگویم: « ای بی‌سواد! ای بی‌سواد! تو از چه کسی پول گرفته‌ای، من می‌دانم چه کسی تو را فرستاده، من تو را می‌شناسم ای مزدور! ». این یعنی اینکه من دچار خودمقدس‌پنداری، خودمنزه‌پنداری شده‌ام و وجه بشری خود را فراموش کرده‌ام که چقدر می‌توانم اشتباه کنم و اگر همه ی ما  مراقب دیگری نباشد و به او نگوید: «ببین اینجا را غلط تلفظ کردی، اینجا این قدم را غلط رفتی» ،  همه ما می‌لغزیم.

گر حکم شود که مست گیرند

در شهر هر آن که هست گیرند

میشل دو مونتنی، فیلسوف معروف فرانسوی قرن شانزده ، کتابی دارد به اسم Essaysیعنی رسالات- مقالات. در این کتاب در هر فصلی راجع به چیزی صحبت می‌کند، برای مثال راجع به فضیلت، راجع به عدالت، راجع به زیبایی، او وقتی می‌خواهد درباره هر چیز صحبت کند، اول شرح‌حالی از وضعیت جسمی خودش می‌دهد. برای مثال می‌گوید، من امروز ترش کرده‌ام، علتش شاید این است که دیشب چای با بیسکویت خوردم،  اکنون که ترش کرده‌ام راجع به عدالت این‌طور فکر می‌کنم. بعد فردایش می‌نویسد، امروز نفخ کرده‌ام. فکر کنم آش رشته دیشب لوبیایش خیلی زیاد بوده است. اکنون که نفخ کرده‌ام راجع به زیبایی این‌طور فکر می‌کنم. آلن دو باتن، در کتاب «تسلی‌بخش‌های فلسفه» وقتی رسالات میشل دو مونتی را بازخوانی می‌کند، می‌گوید که خب، ممکن است به نظر آدم‌ها عجیب‌وغریب بیاید که چرا این آدم راجع نفخ و اجابت مزاج و ترش کردنش در کتاب فلسفی صحبت می‌کند، ولی دلیلش این است که  میشل دو مونتنی می‌خواهد بگوید، زیادی عقاید و آرای مرا جدی نگیرید، من با یک نفخ و یک باد و یک ترش کردن و یک سردرد و یک سینه‌پهلو ممکن است نظراتم تغییر کند، من سخنگوی مغزی هستم که این مغز با جریان خونی تغذیه می‌شود که کافی است این جریان یک اسیدآمینه در آن زیاد یا کم شود و من ممکن است به‌سرعت دچار اشتباه شوم.
در نتیجه، انگار این تذکر را به فیلسوفان می‌دهد که فکر نکنید وقتی راجع به چیزی صحبت می‌کنید، این فقط مغز شماست که فکر می‌کند، بلکه روده‌های شما هم درحال فکر کردن هستند، مثانه شما هم دارد فکر می‌کند.
برای یک فیلسوف در دستشویی را یکی دو ساعت ببندید و هی او را ببندید به چای و بگویید، دستشویی درحال تعمیر است، سپس به او بگویید، حالا بیا صحبت کن. اکنون ببینید نظراتش چه تفاوتی می‌کند! این یعنی که ما انسانیم، خودمنزه‌پنداری، خودمقدس‌پنداری یعنی که من تن ندارم. انگار آگاهی من این بالا ایستاده، انگار آگاهی من از جنس نور است، در صورتی که آگاهی من از جنس سروتونین و دوپامین و پرولاکتین و نورآدرنالین است، آگاهی‌ام تحت تاثیر اینهاست. در نتیجه همان‌طور که به قول فردوسی حکیم «بناهای آباد گردد خراب/ ز باران و از تابش آفتاب»، ما هم تفکرمان، تحت تاثیر این بناهایی است که هر لحظه درحال مرگ و زندگی هستند، هر لحظه سلول‌های زیادی دارند، می‌آیند و می‌روند و ما باید مرتب به خودمان تلنگر بزنیم.

وب سایت:
drsargolzaei.com

@drsargolzaei
#سخنرانی
#سایه_و_پرسونای_جمعی_ایرانیان

سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»

در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» - آذرماه ۱۳۹۶

قسمت دوم

لینک قسمت اول:
https://t.me/drsargolzaei/3382

در موقعیت‌های کاملاً مبهم، آدم‌هایی را که نمی‌شناسیم یک نگاه می کنیم و برایشان یک برچسب، یک تشخیص می گذاریم، برای مثال این کارن هورناخانم چقدر ترسوست! این آقا هم یک ترسویی است برای خودش! این یکی هم یک بزدل ترسوی دیگر! چقدر آنها را می‌شناسی؟ می‌گویم اصلاً لازم نیست آنها را بشناسم، حسّم می گوید آنها ترسو هستند دیگر. و این اسمش می‌شود projection یا فرافکنی که من در موقعیت‌های مبهم به شکل مکرّر و تعمیم یافته یک ویژگی را به دیگران نسبت می‌دهم. این یکی از ثمراتِ سایه  است که در نتیجه، خیلی از آدم‌ها را آدم‌های دشمن، ضعیف، نادان، ترسو، شیطانی و پست در نظر می‌گیرم و نسبت به آنها خشم و نفرت دارم. به‌خاطر اینکه در واقع سایه­ خودم یا نقطه­ کور خودم را به آنها فرافکنی کرده ام، و بر روی آنها پروجکت کرده‌ام. خُب، اساسا روان‌نژندی و نوروزیس (Neurosis) یعنی این. واژه­ روان‌نژندی چیزی را به ذهن ما متبادر نمی‌کند، مگر اینکه برای ما تعریفش کنند. اگر ما اسم روان‌نژندی را بگذاریم خودپارساپنداری، آن‌وقت همین که به یک نفر بگوییم کسی دچار «خودپارساپنداری» شده، متوجه می‌شویم که راجع به چه چیزی صحبت می‌کنیم یا از آن مهم‌تر «خودمقدس‌پنداری». اگر من دچار خودمقدس پنداری شوم آن‌وقت در آینه که نگاه می‌کنم، دور سرم هاله نور می‌بینم، وقتی من Self-Enchantment یا خودمقدس‌پنداری پیدا ‌کنم دیگر یادم می‌رود که من آدمی هستم با کلّی نقص‌ها و کلّی ضعف‌ها و کلّی خطا و اشتباه‌ها. الآن اگر یکی از من غلط بگیرد و بگوید ببخشید آقای هاله قدسی مثل اینکه کلمه­ یونگ را اشتباه تلفظ می‌کنید و من یک‌دفعه بگویم: « ای بی‌سواد! ای بی‌سواد! تو از چه کسی پول گرفته‌ای، من می‌دانم چه کسی تو را فرستاده، من تو را می‌شناسم ای مزدور! ». این یعنی اینکه من دچار خودمقدس‌پنداری، خودمنزه‌پنداری شده‌ام و وجه بشری خود را فراموش کرده‌ام که چقدر می‌توانم اشتباه کنم و اگر همه ی ما  مراقب دیگری نباشد و به او نگوید: «ببین اینجا را غلط تلفظ کردی، اینجا این قدم را غلط رفتی» ،  همه ما می‌لغزیم.

گر حکم شود که مست گیرند

در شهر هر آن که هست گیرند

میشل دو مونتنی، فیلسوف معروف فرانسوی قرن شانزده ، کتابی دارد به اسم Essaysیعنی رسالات- مقالات. در این کتاب در هر فصلی راجع به چیزی صحبت می‌کند، برای مثال راجع به فضیلت، راجع به عدالت، راجع به زیبایی، او وقتی می‌خواهد درباره هر چیز صحبت کند، اول شرح‌حالی از وضعیت جسمی خودش می‌دهد. برای مثال می‌گوید، من امروز ترش کرده‌ام، علتش شاید این است که دیشب چای با بیسکویت خوردم،  اکنون که ترش کرده‌ام راجع به عدالت این‌طور فکر می‌کنم. بعد فردایش می‌نویسد، امروز نفخ کرده‌ام. فکر کنم آش رشته دیشب لوبیایش خیلی زیاد بوده است. اکنون که نفخ کرده‌ام راجع به زیبایی این‌طور فکر می‌کنم. آلن دو باتن، در کتاب «تسلی‌بخش‌های فلسفه» وقتی رسالات میشل دو مونتی را بازخوانی می‌کند، می‌گوید که خب، ممکن است به نظر آدم‌ها عجیب‌وغریب بیاید که چرا این آدم راجع نفخ و اجابت مزاج و ترش کردنش در کتاب فلسفی صحبت می‌کند، ولی دلیلش این است که  میشل دو مونتنی می‌خواهد بگوید، زیادی عقاید و آرای مرا جدی نگیرید، من با یک نفخ و یک باد و یک ترش کردن و یک سردرد و یک سینه‌پهلو ممکن است نظراتم تغییر کند، من سخنگوی مغزی هستم که این مغز با جریان خونی تغذیه می‌شود که کافی است این جریان یک اسیدآمینه در آن زیاد یا کم شود و من ممکن است به‌سرعت دچار اشتباه شوم.
در نتیجه، انگار این تذکر را به فیلسوفان می‌دهد که فکر نکنید وقتی راجع به چیزی صحبت می‌کنید، این فقط مغز شماست که فکر می‌کند، بلکه روده‌های شما هم درحال فکر کردن هستند، مثانه شما هم دارد فکر می‌کند.
برای یک فیلسوف در دستشویی را یکی دو ساعت ببندید و هی او را ببندید به چای و بگویید، دستشویی درحال تعمیر است، سپس به او بگویید، حالا بیا صحبت کن. اکنون ببینید نظراتش چه تفاوتی می‌کند! این یعنی که ما انسانیم، خودمنزه‌پنداری، خودمقدس‌پنداری یعنی که من تن ندارم. انگار آگاهی من این بالا ایستاده، انگار آگاهی من از جنس نور است، در صورتی که آگاهی من از جنس سروتونین و دوپامین و پرولاکتین و نورآدرنالین است، آگاهی‌ام تحت تاثیر اینهاست. در نتیجه همان‌طور که به قول فردوسی حکیم «بناهای آباد گردد خراب/ ز باران و از تابش آفتاب»، ما هم تفکرمان، تحت تاثیر این بناهایی است که هر لحظه درحال مرگ و زندگی هستند، هر لحظه سلول‌های زیادی دارند، می‌آیند و می‌روند و ما باید مرتب به خودمان تلنگر بزنیم.

وب سایت:
drsargolzaei.com

@drsargolzaei
#سخنرانی
#سایه_و_پرسونای_جمعی_ایرانیان

سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»

در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» - آذرماه ۱۳۹۶

قسمت سوم

لینک قسمت دوم:
https://t.me/drsargolzaei/3390

خُب، می‌دانید که فروید بود که روان‌نژندی را معرفی کرد و مهم‌ترین کمپلکسی که در سایه­ آدم‌ها دید، کمپلکس جنسی بود. علتش این بود که در زمانه­ او، در حدود سال 1900 میلادی، در شهر وین عصر ویکتوریایی و قبل از جنگ جهانی اوّل، طبقه ی بورژوا برای خودپارساپنداری، خودشان را پدیده‌های غیرجنسی در نظر می‌گرفتند. البته همه آدم‌ها، کارگرهای باراندازها، ملاح‌ها، ملوان‌ها و... از این ادعاها نداشتند، اما اشراف، طبقه بورژوا (که مراجعان مطب زیگموند فروید بودند) لباس‌های بلندی می‌پوشیدند که کلی تور داشت و کلی چین داشت؛ به نوعی انگار بدن خود را پنهان یا انکار می‌کردند. می‌خواستند بگویند ما روشنفکریم، به این معنا که آگاهی ما اینجا نیست، آگاهی ما در این بالا ایستاده است، یعنی یک نوع خودمقدس‌پنداری سکولار. قبل از آن در قرون وسطی، پاپ ، کاردینال ها و اسقف ها از این ادعاهای مبالغه‌آمیز ابلهانه داشتند که فکر می‌کردند چون سخنگوی کلیسا هستند، آگاهی شان آن بالاهاست. در دوره رنسانس یک‌سری فیلسوفان Rationalist (فیلسوفان اصالت عقلی) این را دوباره یک جور دیگر مُد کردند و ادعا کردند که ما انسان‌ها می‌توانیم عقل فارغ از بدن داشته باشیم. رنه دکارت اسمش را گذاشت  Intuition یا شهود که الآن هم این واژه ( البته بدون فهم عمیق دکارتی ) در جامعه ی ما خیلی مد است، مردم با هم راجع به شهودشان صحبت می‌کنند و می‌گویند، شهود من، بصیرت من، مکاشفه من، اشراق من! می‌گویند، این آدم، آدم خوبی نیست. می‌پرسی، از کجا فهمیدی؟ و او می‌گوید حسّم به من می‌گوید. در گروه‌درمانی من خیلی این اتفاق می‌افتد. یک آدمی پنج دقیقه درباره زندگی‌اش صحبت می‌کند و بعد از بین اعضای گروه یک نفر می‌گوید، به نظر من شما به خواهر بزرگ‌تان حسودی می‌کنید. او می‌گوید: « من که اصلا ًدرباره خواهرم چیزی نگفتم. مگر من اصلاً گفتم خواهر دارم یا ندارم؟!» و او که ادعای شهود دارد می‌گوید: «حسّ شهودی من به من این را گفته است!». بعد من می‌گویم: « شهود تو؟! آخر یک ادله‌ای یا شواهدی بگو! Evidence تو چیست؟! » می‌گوید: «شهود که اوویدنس و شواهد ندارد! شما دارید عقلانی نگاه می‌کنید. شهود فراتر از عقل است! » بله، من دارم عقلانی نگاه می‌کنم، عقلی که محدودیت‌های خودش را می‌فهمد. تو داری «فرافکنی» می کنی بدون این که خطاپذیری این نحوه ی تفکر را بدانی.

به‌هرحال مردم بورژآ و آدم‌های به اصطلاح آن موقع فرهیخته و اشرافی، می‌خواستند نشان بدهند که ما چنین زیست فرا جسمانی ای داریم، بنابراین بدن خود را، مخصوصاً غرایز جنسی خود را، انکار می‌کردند. و وقتی اینها به فروید مراجعه می‌کردند (کارگرهای بارانداز که به فروید مراجعه نمی‌کردند، اینها نزد فروید می‌رفتند) فروید می‌دید که محتوای رؤیاها و خواب‌هایشان پر از اِلِمان­های جنسی است. در انگاره‌هایشان پر از اِلِمان­های جنسی است، در جلسات روانکاوی می گویند و می گویند ولی وقتی می‌خواهد صحبت‌شان به سکس برسد، ناگهان به سراغ یک چیز دیگر می‌روند. راجع به هر چیز حرف می‌زنند و وقتی به سکس می‌رسد، سراغ چیز دیگر می‌روند.

فروید آنجا فهمید که چقدر مشکلات اینها ناشی از این است که سرکوب سکس دارند. اما فروید دچار یک اشتباه شد، آن اشتباهش این بود که فکر کرد مردم همان‌هایی هستند که مراجعین مطبش هستند. این ایراد را من از فروید نمی‌گیرم، این اشکال را اریک فروم از فروید می‌گیرد که یک فیلسوف و روانکاو  برجسته است. او گفت، فروید دچار این اشتباه شد که مردمی را که اطرافش می‌دید به همه انسان‌ها تعمیم داد و به این نتیجه رسید که اساسا تمدن باعث روان‌نژندی می‌شود، چرا که تمدن با سرکوب جنسی همراه است. فروید در کتاب «توتم و تابو» و «تمدن و ناخوشایندی‌های آن» و در کتاب «موسی و یکتاپرستی» این را بارها و بارهاگفته است. بعد‌ها یونگ گفت، نه! این مسئله بستگی به این دارد که ما در کدام تمدن به‌سر می‌بریم. در یک تمدن ممکن است سرکوب شکم داشته باشیم و عقده ما می‌شود عقده شکم. در یک تمدن ممکن است سرکوب پول داشته باشیم و عقده ما می‌شود عقده پول. پس آدم‌ها عقده‌های متعددی دارند، پس سایه همه آدم‌ها و همه تمدن‌ها یکسان نیست و این خلاصه‌ای از روان­نژندی است. اما اکنون وقتی می‌خواهیم همین را به یک سازمان بزرگی که کشور است، تعمیم بدهیم، این ماجرا چگونه است؟ آیا می‌شود یک کشور پرسونا داشته باشد؟ پرسونا یا نقاب داشته باشد؟ شما می‌توانید از پرسونا در یک کشور مثال بزنید؟ می‌خواهیم یک‌ذره ملموس‌تر بگوییم.

مخاطبین: هنر نزد ایرانیان است و بس.


#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

drsargolzaei.com

@drsargolzaei
#سخنرانی
#سایه_و_پرسونای_جمعی_ایرانیان

سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»

در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» - آذرماه ۱۳۹۶

قسمت چهارم

لینک قسمت سوم
https://t.me/drsargolzaei/3400

سرگلزایی: بله مانند هنر نزد ایرانیان است و بس... ما ملت آگاه در جهان بالاترین آمار مرگ‌ومیر تصادف جاده‌ای را داریم، یکی از آن هنرهایی که نزد ایرانیان است و بس!

مخاطبین: پرسونای معنوی

دکتر سرگلزایی: بله، پرسونای ملّت شریف.  اگر سقراط در بین ما بود، از ما می‌پرسید، وقتی شما می‌گویید ملت شریف، شریف را تعریف کنید. شریف یعنی چه؟ شرافت یعنی چه؟ برای همین به سقراط گفتند جام شوکران را بنوشد.

سقراط حرف‌های عجیبی می‌زد. می‌گفت: لطفاً شما شرافت را تعریف کنید؟ برای مثال می‌رفت به سنای آتن، بعد یکی می‌گفت شرافت ملی ما حکم می‌کند که وارد جنگ با اسپارت شویم. سقراط می‌گفت، آقای سناتوری که می‌گویی شرافت ملی ما حکم می‌کند، به من بگو شرافت می‌تواند قید ملیت بگیرد یا نمی‌تواند؟ مثلا آیا شرافت آتنی با شرافت هندی متفاوت است؟ بگو شرافت هندی با شرافت آتنی چه فرقی دارد؟ اگر تفاوت ندارد پس شرافت ملی معنا ندارد. باید بگویی شرافت، شرافت ما حکم می‌کند. و حالا به ما بگو شرافت یعنی چه؟ می‌گویی شرافت حکم می‌کند، مگر شرافت می‌تواند فاعل فعل حکم کردن باشد؟ حکم کردن یک فعلی است که نیاز به فاعل دارد. شرافت چگونه حکم می‌کند؟ حکمش را چطور به شما گفته است؟ آیا ما می‌توانیم از شرافت بپرسیم که اگر هزینه جنگ این‌قدر شود، باز هم حکم می‌کند، یا حکم نمی‌کند؟ اینجا بود که به او گفتند شما خرمگس هستید و بعد گفتند جام شوکران را بنوش. برای سقراط هم «حکم خودکشی» صادر کردند!

وقتی می‌گوییم ملت شریف ایران، خب، شما  سراغ آمارها می‌روید، ملت ایران نسبت به ملت افغانستان، یا ملت عربستان چگونه ثابت کرده که شریف‌تر است؟ دقیقا همان‌هایی که ما تحقیرشان می‌کنیم یا به آنها توهین می‌کنیم. می‌بینید وقتی می‌گویند «خیلج عربی»، چقدر خشم داریم و عصبانی می‌شویم، درحالی‌که وقتی می‌گوییم «خلیج فارس»، خودمان داریم به زبان عربی حرف می‌زنیم، خلیج واژه‌ای عربی است، فارس هم واژه عربی است. اگر قومیت‌مان برای ما مهم باشد، پس باید بگوییم «آبراهه پارس». با خدا به زبان عربی حرف می‌زنیم، نماز و دعای ما به زبان عربی است، ژن عرب ها را پاس می داریم و فرزندان آنها را «سید» یعنی آقا و ارباب خطاب می کنیم، به «آبراه پارس» هم می‌گوییم «خلیج فارس» ولی از عرب ها نفرت داریم! چرا؟! چون عرب ها هزار سال پیش به ما حمله کردند و سرزمین ما را فتح کردند؟! کشورگشایی رذیلت است؟ پس چرا به فتوحات کوروش و کمبوجیه افتخار می کنیم؟! مگر در طول این قرون چند تا عرب در ایران مستقر شدند و شمشیر بالای سر ما ملّت دلاور گرفتند که با خدا به عربی صحبت کردیم و هشتاد درصد واژه هایمان عربی شد؟! عرب برای ما شده سایه و ما یک پرسونا داریم، ملت شریف خداجو. ما مردم شریف غریب نواز نه به همسایگان شمال شرقی مان احترام می گذاریم، نه به همسایه های جنوب غربی مان! به اهالی افغانستان پوزخند می‌زنیم و با تحقیر آنها را «افغانی» خطاب می کنیم و برای اهالی عربستان هم که چنگ و دندان نشان می‌دهیم. یعنی ما یک سازمانیم با یک پرسونا و این پرسونا یک سایه دارد که با همسایگان نزدیک خودش دچار مسئله است، دچار مشکل است و هر مشکلی که درون  خودش دارد ( از خشونت گرفته تا جزم اندیشی ) به آنها فرافکنی می‌کند.

 حال سراغ آمار می‌رویم و مانند سقراط می‌پرسیم، شرافت به معنای چیست؟ برای مثال اگر یک ملتی خشونتش کم باشد شرافت دارد؟ بعد آمار خشونت در ایران را با پنج کشور دیگر مقایسه می‌کنیم. مثال، نسبت آمار زندانی به جمعیت،در کشور ایران دو برابر ترکیه است. جای دور هم نمی‌رویم، اصلا با بلژیک و زلاندنو هم مقایسه نمی‌کنیم. نسبت زندانی‌های ما به جمعیت کشور، دو برابر کشور ترکیه و سه برابر میانگین جهان است. در زندان‌های ما دو برابر ظرفیت‌شان زندانی وجود دارد. آمار پرونده‌های قضایی ایران در سال، دو برابر آمار پرونده‌های هندوستان است با جمعیتی دوازده برابر ما! نمی‌دانم ما چطور ملت شریفی هستیم که همدیگر را کتک می‌زنیم، حق همدیگر را می‌خوریم، این همه در زندان هستیم. خب، این یعنی پرسونا و سایه.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

drsargolzaei.com

@drsargolzaei
#سخنرانی
#سایه_و_پرسونای_جمعی_ایرانیان

سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»

در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» - آذرماه ۱۳۹۶

قسمت پنجم

لینک قسمت چهارم:
https://t.me/drsargolzaei/3407


هر وقت چیزی قرائت رسمی شود یعنی پرسونای یک ملت. رئیس‌جمهور اسبق در دانشگاه کلمبیا، وقتی از او راجع به ممنوعیت همجنس‌گرایی در ایران پرسیدند، گفت: « ما در ایران همجنس‌گرا نداریم! » ، یعنی چیزی را که وجود دارد، انکار می‌کنیم و این قرائت رسمی است. آن موقع که تازه بیماری ایدزHIV کشف شده بود، در ایران نزدیک به دو دهه وجود ایدز انکار می‌شد. آمار بیماران مبتلا به ایدز، آماری محرمانه بود و نمی‌شد راجع به آن صحبت کرد. رسانه‌ها این اجازه را نداشتند، می‌دانید چرا؟ برای اینکه ما یک سایه داشتیم و داریم تحت عنوان آمریکا و غرب! این سایه خیلی شهوت‌‌ آلود و گناهکار است و دچار ایدز می شود ولی ما پاکیم و ایدز نداریم! ما به صورت جمعی همان روان‌نژندان زمان فروید هستیم که خودپارساپنداری داریم. در نتیجه، وقتی سازندگان قرائت رسمی کشور فهمیدند در آمریکا بیماری به‌نام ایدز وجود دارد که انتقال جنسی هم دارد و در بین همجنسگراها شیوع بالاتری دارد یکی دو دهه شیپور برداشته بودند که: « آی مردم ببینید، این آدم‌های بد، این سایه‌ها، این تاریک‌ها چقدر گناهکارند و چطور عذاب الهی به سراغ‌شان آمده ! » و چون سایه ما این بود پرسونای ما شد این که در این کشور معنوی ما ایدز نداریم؛ این‌قدر گفتیم ایدز نداریم، ایدز نداریم تا یک‌دفعه دچار بحران شیوع بالای بیماری ایدز شدیم. روان نژندی یعنی این: همچون کبک سر در برف کردن و انکار واقعیت ها! بعد، عرض کنم که گفتند آقا سرعت رشد ایدز خیلی بالاست، باید جلویش را بگیریم و بدون حرف زدن از آن که نمی شود از آن پیشگیری کرد. گفتند خوب، می‌توانید راجع به بیماری ایدز صحبت کنید ولی خیلی باز صحبت نکنید. برای مثال سازمان جهانی بهداشت برای جلوگیری از  ابتلا ایدز الفبای ایدز را تنظیم کرده بود (ABC of AIDS)،A=Abstinence  پرهیز، B=Be Faithful وفاداری، C بود کاندوم. و مفهومش این بود، اگر می‌توانی روزه بگیری بگیر، ولی چون اغلب مردم نمی‌توانند روزه بگیرند، حالا یک‌ذره قناعت کن و با یک نفر باش. و برای بخشی از مردم که نمی‌توانستند قناعت کنند و با یک نفر باشند، پس حالا Cبود کاندوم. نزدیک به چندسال وزارت بهداشت پوسترهایی را برای پیشگیری از ایدز منتشر می‌کرد رویش نوشته بود (ABC) ایدز؛ A پرهیز، B وفاداری، و C نوشته بود کنترل کن، پیشگیری کن! و کاندوم را (تنها ابزار عملی و غیر اخلاق محور این ABC  را که سازمان بهداشت جهانی ارائه می‌دهد) ، از گفتمان این پوستر حذف می‌کنند. خب، این یعنی داستان سایه، و البته همه می‌دانید که خاستگاه ایدز در آفریقا بود و بیشترین آمار بیماری ایدز در آفریقا است. در بعضی کشورهای آفریقایی، از هر پنج نفر یک نفر ایدز دارد و این آمار خیلی بالاست و ربطی هم به فرهنگ آمریکایی و تمدن غرب ندارد. ولی مقامات سیاسی ما نزدیک به دو دهه راجع به بیماری ایدز بهره برداری  سیاسی کردند و برای ما یک پرسونا ساختند که ما پرهیزگار و پارسامنشیم و ایدز مال ما نیست و بحران ایدز ایجاد شد.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

drsargolzaei.com
Voice 010_sd.m4a
85.1 MB
#فایل_صوتی
#سخنرانی

جلسه سخنرانی و رونمایی از کتاب #جنون_قدرت_و_قدرت_نامشروع نوشته دکتر محمدرضا سرگلزایی

جمعه سوم اسفند ماه

@drsargolzaei
#سخنرانی
#زندان_و_تراژدی_زندگی_ایرانیان

قسمت اول

فایل پیاده شده ی سخنرانی دکتر محمّدرضا سرگلزایی در مراسم رونمایی از کتاب «نغمه هایی از پشت دیوار» آرش رمضانی که دوّم مرداد نود و هفت در مؤسسه ی کرانه ی حضور مشهد برگزار شده است.

همه ی شما نماد تئاتر را دیده اید یک صورتک گریان و یک صورتک خندان. این دو ، نماد دو ژانر نمایش در یونان باستان بودند . صورتک خندان نماد کمدی و صورتک گریان نماد تراژدی است. اما در آن زمان کمدی فقط به معنای نمایشی که مردم با آن بخندند نبود و تراژدی هم فقط به عنوان نمایشی که مردم با آن گریه کنند وجود نداشت .
در آن دوران کمدی به معنای نمایشی خوش عاقبت بود مانند ضرب المثل «آخر شاهنامه خوش است» که البته آخر شاهنامه ی فردوسی اصلاً خوش نیست!
در ژانر کمدی قهرمان با مشکلاتی رو به رو می شود امّا در انتها با ایستادگی و شجاعت و فضیلت های اخلاقی و اببته با بخت نیکو بر این مشکلات غلبه می کند و خلاصه درسش این است که «پایان شب سیه ، سپید است» . مانند داستان های سیندرلا ، سفید برفی ، شنگول و منگول که لزوماً ما به آنها نمی خندیم، اما در یونان باستان این ها کمدی محسوب می شدند . داستان های خوش عاقبتی که برای امید دادن به مردم طراحی شده بودند .
ژانر دیگر تراژدی است که قهرمان ، فضیلت های اخلاقی بسیار داشت ، عاقل بود ، نظر کرده بود یا مثلا از خاندان ویژه ای بود اما باز هم با تمام فضیلت های اخلاقی و عقلانی آخر داستان قهرمان نمی توانست بر مشکلات غلبه کند و مانند مسیح که بر صلیب کشیده شد، مانند حلاج که به حکم فقیه های بغداد بر دار شد یا مانند شیخ شهاب الدین [سهروردی] که به حکم فقیه های حلب بر دار شد و یا سقراط که جام زهر را نوشید آخر داستان، قهرمان پایان تلخ و دردناکی را خواهد چشید .
تراژدی به درد چه کسانی می خورد !؟ تراژدی به درد همه ی ما می خورد برای اینکه زندگی یک تراژدی بزرگ است هرچقدر هم شما درست عمل کنید واقعیت های بسیار دردناکی در زندگی وجود دارد که آنها قابل تغییر نیستند .
پس چرا باید همچون یک قهرمان فضیلت های هوشی ، فضیلت های اخلاقی و... داشته باشم ؟
برای این که ثابت کنم که من با تمام توان جنگیدم ، با وجود اینکه می دانستم جبر زندگی تغییرناپذیر است ، تا آخرین لحظه و تا آخرین نفس و تا آخرین قطره ی خون می ایستم و بعد می گویم که من بیش از این نتواستم کاری بکنم .
امروز فیلسوفان اگزیستانسیالیسم حداقل در مورد چهار رنج بشری صحبت می کنند که بشر برای آن ها هیچ راه حلّی ندارد .
یکی از آن چهار تا مرگ است ، مرگ در کمین لحظه لحظه های زندگی ماست .
یک عشق می میرد ، یک ارتباط می میرد ، یک رابطه می میرد ، یک دوستی می میرد و مرگ در کمین لحظه های زندگی ماست و ما چگونه میتوانیم لذت ببریم در حالی که به قول سهراب مرگ در سایه نشسته است ، به ما می نگرد و این یکی از ابعاد تراژیک زندگی است. بسیاری از آدم ها می گویند من از مرگ نمی ترسم ، آن آدم ها اینطوری نیست که از مرگ نترستند بلکه در واقع این "تراژدی" را تبدیل به "کمدی" کرده اند و داستانی را باور کرده اند که در آن داستان، مرگ ، مرگ نیست بلکه بعد از آن من هنوز قرار است که زندگی کنم و با مرگ نمی میرم ، خیلی از آدم ها می گویند من از مرگ نمی ترسم ولی از مرگِ رابطه می ترسند، از مرگِ محبوبیّت می ترسند، از مرگِ شهرت می ترسند و....
وقتی در ویتنام ویت کونگ ها را شکنجه می کردند و ویت کونگ ها مقاومت می کردند ، یکی از ایده های اشغالگران این بود که این آدم ها را مست می کردند ، در خیابان رها می کردند و با ماشین به آنان می زدند تا بمیرند و به خانواده آن ها اطلاع می دادند از فرط مستی تصادف کرده و مرده ، زمانی که به ویت کونگ ها گفتند که چنین سناریویی قرار است اجرا شود بسیاری از آن ها که در مقابل شکنجه می ایستادند و از مرگ نمی ترسیدند ، کوتاه می آمدند چون از مرگ آبرو و حیثیت و از مرگ اعتبار خانواده می ترسیدند .
این در فرهنگ آن زمان ویتنام از مرگ ، «مرگ تر» بود ، هر کدام از ما ممکن است مرگ عزیزی آنقدر او را بیازارد که در سوگ آن عزیز به خودکشی فکر کند یا بعد از مرگ آن اعتبار، به خودکشی فکر کند ؛ پس چنین نیست که آن انسان از مرگ نمی ترسد بلکه از مرگ چیز دیگری می ترسد به جای مرگ کالبد فیزیکی خودش . بنابراین هرکسی که می گوید من از مرگ نمی ترسم و با مرگ مشکلی ندارم اگر کمی با او دقیق تر صحبت کنید ، از لایه ای دیگری از مرگ می ترسد ، یا مرگ را به صورتی انکار می کند. پس یکی از فشار های وجودی زندگی مرگ است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک


اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

وب سایت:
http://Drsargolzaei.com
#سخنرانی
#زندان_و_تراژدی_زندگی_ایرانیان

قسمت دوم

فایل پیاده شده ی سخنرانی دکتر محمّدرضا سرگلزایی در مراسم رونمایی از کتاب «نغمه هایی از پشت دیوار» آرش رمضانی که دوّم مرداد نود و هفت در مؤسسه ی کرانه ی حضور مشهد برگزار شده است.

مساله ی وجودی بعدی تنهایی است ، نه آن تنهایی ای که فکر کنید اگر شما تعداد زیادی دوست دارید پس تنها نیستید، تنهایی وجودی به این معناست که هیچ کسی نیست که پاسخ سوال های انسان را بدهد و انسان (به عنوان یک گونه که پرسش گر و معناجوست) هرچه فریاد بزند که این جا چه خبر است فقط پژواک فریاد خودش را می شنود و این تنهاییِ وجودی ماست ، و این تنهاییِ وجودی آن قدر برای ما دردناک است که خیلی وقت ها برای خودمان رفیق و دوست خیالی ایجاد می کنیم مثلا می گوییم: موجوداتی از مریخ با بشقاب های پرنده آمده اند تا با من ارتباط برقرار کنند ، حالا از مریخ یا هر مکان و جهان دیگر ، و برای خود همبازی درست می کنیم تا از این تنهایی بزرگ نترسیم .
رنج بعدی اگزیستانسیال، آزادی و مسئولیت است. یعنی ما هر لحظه می توانیم انتخاب هایی انجام دهیم که این انتخاب ها نه تنها سرنوشت خودمان ، بلکه سرنوشت بسیاری از انسان های دیگر را و حتی سرنوشت بسیاری از جانداران دیگر را تحت تاثیر خود قرار می دهد .
تا هنگامی که درب را به روی ما بسته اند به نظر می رسد که آزادی مهم ترین نیاز ماست ، همه می گوییم آزادی میخواهیم اما زمانی که در را باز می کنند و می گویند می توانید بروید ، آن زمان اگر به مقصد فکر کنیم می بینیم آزادی عجب فرایند دشواری است .
چون تا زمانی که درب ها به روی من بسته اند من متوجه مسئولیت آزادی نمی شوم و فقط میگویم در را باز کنید تا من بیرون بروم، از آن لحظه که درب باز میشود و من میخواهم بروم بیرون تازه متوجه می شوم که آزادی چه مسئولیت دشواری است به دوش من .
و راجع به همین ماجرا اریک فروم کتابی نوشته است به نام «گریز از آزادی» . در این کتاب می گوید که همه ی آن هایی که به دنبال آزادی هستند ، در واقع به دنبال «آزادی از» هستند ، یعنی شخصی (یا نهادی) پا روی خرخره شان گذاشته و نمی گذارد نفس بکشند ، یا مثلا درب را قفل کرده اند و نمی گذارند بیرون بروند ، اما وقتی که حد کوچکی از آزادی را به آن ها بدهی و به آن ها بگویی که در باز است تا بروی [اریک فروم] می گوید این حوزه ی «آزادی برای» است .
اینجاست که معلوم می شود که بسیاری اصلاً نمی دانستند که آزادی را برای چه می خواستند ، یا چه حرفی برای گفتن بوده که سانسور اجازه پخش آن را نمی داده ، برای همین است که امثال اریک فروم، آلبر کامو و ژان پل سارتر می گویند «آزادی درد بزرگ انسان است» .
وقتی انسان ببیند می تواند تصمیم بگیرد و تصمیمش در زندگی خودش و دیگران موثر است ، حالا آزادی برایش یک بار سنگین به حساب می آید.
و بالاخره چهارمین رنج وجودی (اگزیستانسیال) انسان می شود بی معنایی ، یعنی جستجوی معنا در جهانی که به ما هیچ معنایی ارائه نمی دهد. این عرض من به این معنا نیست که بگویم جهان بی معناست ، معنای قابل فهمی به ما ارائه نمی دهد ، یعنی مغز ما، ذهن ما و هشیاری ما، قدرت درک این معنا را ندارد و ما حتی قدرت درک ذهن خودمان را هم نداریم .
یوستین گرودر فیلسوف نروژی می گوید که اگر مغز انسان آنقدر ساده بود که مغز انسان میتوانست آن را بفهد آنگاه مغز انسان نمیتواست آن را بفهمد! این یک پارادوکس است .یعنی اگر مغز من آنقدر ساده بود مثل مغز شامپانزه ، که برای من قابل مطالعه و مشاهده بود، حالا این مشاهده گر هم که میخواهد آن را بفهمد مغزش به همان اندازه ساده تر می شد، در نتیجه اگر مغز من آنقدر ساده بود که میتوانست قابل فهم شود، آنگاه مغز فهم کننده ی ساده شده ی من دیگر نمیتوانست آن را بفهمد. بنابراین ما قدرت درک خودمان را هم نداریم ، در جهانی که به هیچ وجه نمی توانیم آن را بفهمیم کل گونه ی ما 300 هزار سال است که از لحاظ ژنتیکی وجود دارد و تمدن کمتر از ده هزار سال است که وجود دارد و سوال های بنیادین هم اگر در تمام این 300 هزار سال وجود داشته باشد در مقابل جهانی که بیش از سیزده میلیارد سال عمر دارد ما تازه داریم فکر میکنیم بیگ بنگ وقتی اتفاق افتاد آن پنج ثانیه اول چه اتفاقی افتاد . ما چگونه میخواهیم معنی این جهان را بفهمیم ؟

پشه کی داند که این باغ از کی است ؟
کاو بهاران زاد و مرگش در دی است
در نتیجه زمانی که ما فکر میکنیم که جهان را فهمیده ایم ، یک جهان خیالی [مانند همان دوستان خیالی که برای خودمان خلق می کنیم] خلق کرده ایم ، یک داستان قابل فهم برای خودمان می سازیم تا بتوانیم جهان را بفهمیم و بعد به خودمان می گوییم که من معنی جهان را می دانم .

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

وب سایت:
http://Drsargolzaei.com
#سخنرانی
#زندان_و_تراژدی_زندگی_ایرانیان

قسمت سوم

فایل پیاده شده ی سخنرانی دکتر محمّدرضا سرگلزایی در مراسم رونمایی از کتاب «نغمه هایی از پشت دیوار» آرش رمضانی که دوّم مرداد نود و هفت در مؤسسه ی کرانه ی حضور مشهد برگزار شده است.

بخش بزرگی از بزرگ ترین فیلسوفان و دانشمندان جهان آنقدر فروتنی دارند که بگویند که ما معنا و غایت زندگی را نمی دانیم و این به معنای انکار معنا داری و غایت مندی زندگی نیست، این به معنای فروتنی اعتراف به ضعف هوش و دانش انسان است، «سکولاریسم» یک انکار نیست، یک فروتنی است! پس این درد بزرگ دیگر انسانی ست که به قول ارسطو یکی از مهمترین غرایزش اراده ی معطوف به دانستن است، یعنی می خواهد قلمرو زندگی را کشف کند ولی مرزی وجود دارد که فراتر از آن را نمی تواند بفهمد .
به همین خاطر در یونان باستان ژانر تراژدی وجود دارد. این ژانر قرار است انسان ها را واقع بین کند تا این را بدانند که ما تا یک جایی می توانیم پیش برویم و فراتراز این مرز ، امکانش برای گونه ی ما وجود ندارد .
برخی از نظریه پرداز ها در حوزه ی فرهنگ می گویند که فرهنگ واقع بینی در یک جامعه زمانی رشد می کند که مردم با این وجه تراژیک زندگی مواجه شوند ، به بیان دیگر مردم جامعه بدانند که پایان همه ی شب های سیه سپید نیست ، همه ی قفل ها کلید ندارند ، همه ی در های بسته باز نمی شود .
این یک اتفاق دردناک است و یک ترومای روانی است برای ما و این تروما باعث می شود تا از واقعیت های زندگی و از محدودیت های خودمان بیشتر آگاه شویم ، رضا براهنی کتابی دارد به نام «تاریخ مذکّر» که در آن می گوید یک دلیل این که غرب از نظر فرهنگی از ما جلو افتاده است این است که ادبیات کلاسیک غرب تراژدی دارد ، در ادبیات کلاسیک ما تراژدی وجود ندارد ، شاید شاهنامه را بتوان یک گنجینه ی تراژیک ایرانی دانست. در شاهنامه مشاهده می کنید که فریدون ضحاک را شکست می دهد ولی پسرانش ایرج و سلم و تور وقتی که قلمرویشان را گسترش می دهند برای کسب قدرت بیشتر رو در روی هم قرار می گیرند و سلم و تور، ایرج را می کشند. رستم و اسفندیار و سپس رستم و سهراب رو در رو قرار می گیرند. گرچه از حیث «ساختار گرایی تراژدی» تراژدی های شاهنامه هم تراژدی کاملی نیستند، به نظر من در این زمانه به جای مثنوی مولانا خواندن باید شاهنامه بخوانیم زیرا مثنوی کمدی فرهنگی ماست و شاهنامه تراژدی فرهنگی ماست و من خیال میکنم در این زمانه به جای حافظ خواندن باید سعدی بخوانیم برای اینکه سعدی شفاف صحبت می کند و حافظ بسیار هنرمندانه و لایه لایه صحبت می کند و ما در زمانه ای زندگی می کنیم که لایه لایه و رندانه صحبت کردن فرهنگی ما کار دست ما داده است ، ما نیاز به شفافیت داریم. نه وعده های کلان و بزرگ و شیرین و نا آزمودنی که همیشه می شود ی رندانه سُر بخورد و بگویید که سخن من این نبوده ، شما اشتباه متوجه شدید . و به همین خاطر به نظر من تراژدی شاهنامه و شفافیت سعدی درس آموز تر است.
بعداً شاید در قرون وسطا تراژدی تبدیل شد به نمایشی که اشک ما را در می آورد و کمدی به چیزی که مارا می خنداند. شما برای مردم ایران کدام ژانر را پیشنهاد می کنید ؟
مسلما تراژدی را، برای این که ما داریم به همه چیز میخندیم و ما در همه چیز اهل تسامح و شلختگی هستیم ، هر فاجعه ای که رخ می دهد برایش جوک می سازیم و خیال می کنیم زندگی دشوار را تاب می آوریم در صورتی که این تاب آوری نیست بلکه ما داریم بیماری و درد و زخم را «انکار» می کنیم ، هم فاجعه ای که برای ما رخ داده و هر روز عمیق تر میشود و هم توان خودمان را برای پنجه در پنجه ی فاجعه انداختن داریم انکار میکنیم ، برای چه؟ فقط برای خندیدن. کدام یک از ما اگر فرزندش یک بیماری صعب العلاج داشته باشد جوک میسازد از بیماری فرزندش ؟ این جامعه که مثل فرزندیست برای ما که در عین حال مادر ما هم هست. این فرزند/مادر، بیماری صعب العلاج دارد.
کتاب «نغمه هایی از پشت دیوار» گزارشی است از یکی از زخم های جامعه ی ما و یک تراژدی ست ، آرش رمضانی از زندان برای ما نوشته . از آمار زندان خبر دارید ؟ من فقط به آمار رسمی اشاره میکنم ، از سال 1357 تا 1397 جمعیت ایران دو برابر شده ، ولی در این چهل سال جمعیت زندانی ها ده برابر شده است. همین یک آمار کافی نیست که دیگر ما نخندیم؟ نژاد ما عوض شده ؟ زبان ما عوض شده ؟ ژن ما عوض شده ؟ چه چیزی عوض شده که در این چهل سال جمعیت دو برابر شده امّا آمار زندان ده برابر شده ؟!
ما دوبرابر سرانه ی کل جهان زندانی داریم ، کشور ترکیه جمعیت برابر با ایران دارد، نژادش خیلی نزدیک به نژاد ما است ، مذهب مشترک و مشابه به مذهب ترکیه داریم ولی جمعیت زندانیان ایران دو برابر زندانیان ترکیه است .

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

وب سایت:
http://Drsargolzaei.com