چاهی که حضرت #یوسف پیامبر را در آن انداختند.
این چاه در نزدیکی منطقه #عمیعاد و در سرزمین #جلیل در #فلسطین اشغالی قرار دارد و در اطراف محل #چاه قبرهای بسیار قدیمی و باستانی قابلمشاهده است.
حضرت یوسف، از پیامبران بنیاسرائیل و فرزند یعقوب نبی بود. حمایت و توجه پدر به یوسف باعث ایجاد حس حسادت در برادرانش شده بود و آنها برای اینکه توجه پدر را از یوسف کم کنند، او را به چاهی انداختند.
حضرت يوسف، شبهای تلخی را در میان چاه گذراند. سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد، ولی خدای یوسف در یادِ او است. او را با الهامهای حیاتبخش دلگرم کرده است. یوسف هر لحظه منتظر است از چاه بیرون آید. او در هر لحظه در فکر آینده به سر میبرد. ارتباط دلش با خدا قطع نمیگردد. رنج تاریکی شب را با تاریکی قعر چاه و تنهایی و وحشت بر خود هموار میکند، تا دست تقدیر با او چه بازی کند؟ و دیگر چه لباس امتحانی بر تنش کند؟!
کاروانی که به همراه شترها و مال التّجاره از مدین به مصر میرفتند، برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاه آمدند.
بارها را کنار چاه انداختند. مردی را که « مالک بن ذعر » نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسیله دلو آب کشیده برای آنان و حیواناتشان حاضر کند. او وقتی که #دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بیرون آوردن، یوسف ریسمان را محکم گرفت. وقتی که مالک دلو را میکشید ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد. فریاد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندی داشتم که به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم. کاروانیان همه به گِرد یوسف جمع شدند، و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده پنهانش کردند، تا او را به #مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زیبای یوسف علیه السلام خیره شدند که مبهوت و شگفت زده گشتند.
_________
@drhadiansarii
این چاه در نزدیکی منطقه #عمیعاد و در سرزمین #جلیل در #فلسطین اشغالی قرار دارد و در اطراف محل #چاه قبرهای بسیار قدیمی و باستانی قابلمشاهده است.
حضرت یوسف، از پیامبران بنیاسرائیل و فرزند یعقوب نبی بود. حمایت و توجه پدر به یوسف باعث ایجاد حس حسادت در برادرانش شده بود و آنها برای اینکه توجه پدر را از یوسف کم کنند، او را به چاهی انداختند.
حضرت يوسف، شبهای تلخی را در میان چاه گذراند. سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد، ولی خدای یوسف در یادِ او است. او را با الهامهای حیاتبخش دلگرم کرده است. یوسف هر لحظه منتظر است از چاه بیرون آید. او در هر لحظه در فکر آینده به سر میبرد. ارتباط دلش با خدا قطع نمیگردد. رنج تاریکی شب را با تاریکی قعر چاه و تنهایی و وحشت بر خود هموار میکند، تا دست تقدیر با او چه بازی کند؟ و دیگر چه لباس امتحانی بر تنش کند؟!
کاروانی که به همراه شترها و مال التّجاره از مدین به مصر میرفتند، برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاه آمدند.
بارها را کنار چاه انداختند. مردی را که « مالک بن ذعر » نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسیله دلو آب کشیده برای آنان و حیواناتشان حاضر کند. او وقتی که #دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بیرون آوردن، یوسف ریسمان را محکم گرفت. وقتی که مالک دلو را میکشید ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد. فریاد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندی داشتم که به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم. کاروانیان همه به گِرد یوسف جمع شدند، و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده پنهانش کردند، تا او را به #مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زیبای یوسف علیه السلام خیره شدند که مبهوت و شگفت زده گشتند.
_________
@drhadiansarii