❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_پندآموز ✨
🌺تاثیر بسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌺
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است.
هرچند زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد ولی شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
مرد روزی کیسه زری به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد. زن آن را گرفت و با گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم" آن را در پارچه ای پیچید و با "بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن کیسه طلا را دزدید و از شدت عصبانیت آن به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" مجددا در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد. شوهرش خیلی تعجب کرد و از ماجرای خود گفت و سوال کرد که آن کیسه را چگونه مجددا به دست آورده است؟ زن هم توضیح داد که در شکم ماهی بوده است.
مرد از رفتار خود پشیمان گشت و شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز ✨
🌺تاثیر بسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌺
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است.
هرچند زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد ولی شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
مرد روزی کیسه زری به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد. زن آن را گرفت و با گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم" آن را در پارچه ای پیچید و با "بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن کیسه طلا را دزدید و از شدت عصبانیت آن به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" مجددا در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد. شوهرش خیلی تعجب کرد و از ماجرای خود گفت و سوال کرد که آن کیسه را چگونه مجددا به دست آورده است؟ زن هم توضیح داد که در شکم ماهی بوده است.
مرد از رفتار خود پشیمان گشت و شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_پندآموز✨
🌺مرد بی سواد 🌺
مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
✨دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!✨
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز✨
🌺مرد بی سواد 🌺
مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
✨دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!✨
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_پندآموز
💎پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد.
او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟»
پزشک لبخندی زد و گفت:
«متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.»
پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟»
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.»
پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.»
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.»
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.»
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟»
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری شد پاسخ داد:
«پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.»
هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
💎پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد.
او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟»
پزشک لبخندی زد و گفت:
«متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.»
پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟»
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.»
پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.»
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.»
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.»
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟»
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری شد پاسخ داد:
«پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.»
هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_پندآموز
💠 پدری فرزند خود را خواند
📖 دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود نگاه كرد و گفت:
⁉️فرزندم چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتي و آن را كثيف نكردي؟
⭕️پسر با تعجب پاسخ داد:
☑️ چون معلم هر روز آن را نگاه مي كند و نمره مي دهد.
👌پدر گفت: دفتر زندگي خود را نيز پاك نگاه دار، چون معلم هستي هر لحظه آن را مي نگرد و به تو نمره مي دهد.
ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري
«آيا انسان نمي داند كه خدا او را مي بيند»
سوره علق، آيه۱۴
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
💠 پدری فرزند خود را خواند
📖 دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود نگاه كرد و گفت:
⁉️فرزندم چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتي و آن را كثيف نكردي؟
⭕️پسر با تعجب پاسخ داد:
☑️ چون معلم هر روز آن را نگاه مي كند و نمره مي دهد.
👌پدر گفت: دفتر زندگي خود را نيز پاك نگاه دار، چون معلم هستي هر لحظه آن را مي نگرد و به تو نمره مي دهد.
ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري
«آيا انسان نمي داند كه خدا او را مي بيند»
سوره علق، آيه۱۴
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_پندآموز
روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
✅حکایت ماست:
🍃جای خدا مجازات میکنیم،
🍂جای خدا میبخشیم،
جای خدا...
اون خدایی که من میشناسم
اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم...
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
✅حکایت ماست:
🍃جای خدا مجازات میکنیم،
🍂جای خدا میبخشیم،
جای خدا...
اون خدایی که من میشناسم
اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم...
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_پندآموز
روزي حضرت رسول اكرم (ص) از شيطان پرسيدند: اي ملعون چرا مانع از صدقه دادن مي شوي؟ شيطان گفت: اي رسول خدا اگر اره اي بر سرم گذارند و مانند درخت اره ام كنند برايم راحت تر است از تحمل صدقه دادن اشخاص. حضرت فرمودند: چرا از صدقه دادن مردم ناراحتي؟شيطان جواب داد: در صدقه پنج خصلت است
1- مال را زياد مي كند
2- مريضان را شفا مي دهد
3- بلاها را دفع مي كند
4- صدقه دهندگان به سرعت از پل صراط عبور مي كنند
5- بدون حساب وارد حساب مي شوندو عذابي برايشان نيست
رسول اكرم (ص) پس از شنيدن اين سخنان از شيطان به او فرمودند: خدا عذابت را زياد کند
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
روزي حضرت رسول اكرم (ص) از شيطان پرسيدند: اي ملعون چرا مانع از صدقه دادن مي شوي؟ شيطان گفت: اي رسول خدا اگر اره اي بر سرم گذارند و مانند درخت اره ام كنند برايم راحت تر است از تحمل صدقه دادن اشخاص. حضرت فرمودند: چرا از صدقه دادن مردم ناراحتي؟شيطان جواب داد: در صدقه پنج خصلت است
1- مال را زياد مي كند
2- مريضان را شفا مي دهد
3- بلاها را دفع مي كند
4- صدقه دهندگان به سرعت از پل صراط عبور مي كنند
5- بدون حساب وارد حساب مي شوندو عذابي برايشان نيست
رسول اكرم (ص) پس از شنيدن اين سخنان از شيطان به او فرمودند: خدا عذابت را زياد کند
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز
مردی درحال مرگ بود،
وقتیکه متوجه مرگش شد فرشته را با جعبه ای در دست دید،
فرشته: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم.
فرشته: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
فرشته: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
فرشته: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
فرشته: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
فرشته: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
فرشته: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
فرشته :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
فرشته: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به خدا است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست فرشته را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
فرشته : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
فرشته: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود.
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و آنهارا به معنای واقعی زندگی کن!
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
مردی درحال مرگ بود،
وقتیکه متوجه مرگش شد فرشته را با جعبه ای در دست دید،
فرشته: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم.
فرشته: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
فرشته: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
فرشته: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
فرشته: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
فرشته: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
فرشته: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
فرشته :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
فرشته: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به خدا است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست فرشته را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
فرشته : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
فرشته: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود.
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و آنهارا به معنای واقعی زندگی کن!
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز ✨
خوش شانس ترین مرد دنیا کیست؟
" فرین سلاک " (Frane Selak ) استاد موسیقی در کشور کرواسی است.
در سال 1962 میلادی، او سوار بر یک قطار از شهر "سارایوو" به سمت "دوبروونیک" در حال حرکت بود که به دلایلی که هرگز مشخص نشد، قطار از ریل خارج شده به درون دریاچه ای یخ زده چپ می شود.
در این حادثه 17 نفر جان خود را از دست دادند ولی سلاک زنده ماند. او در این حادثه تنها دستش شکست و بدنش نیز یخ زدگی و کبودی جزئی برداشت.
پس از گذشت یک سال، در سفری هوایی از شهر "زاگرب" به سمت "رییکا"، درب هواپیمایی که او در آن قرار داشت از جا کنده می شود و تمامی 20 سرنشین آن به هوا پرتاب می شوند. در این حادثه تمامی مسافران بر اثر سقوط به زمین جان خود را از دست می دهند و تنها آقای سلاک به طرز معجزه آسایی بر روی پته ای از کاه و یونچه فرود می آید و زنده می ماند.
در سال 1966 میلادی، او سوار بر اتوبوس بود که اتوبوس به داخل رودخانه ای می افتد. در این حادثه 4 نفر جان خود را از دست می دهند ولی آقای سلاک باردیگر سالم و سلامت از این حادثه جان سالم به در می برد.
در سالهای 1970 و 1973، او 2 بار از ماشینی که توسط سانحه ی رانندگی آتش گرفته بود، نجات می یابد.
در سال 1995 میلادی، یک اتوبوس داخل شهری با او برخورد می کند و او بار دیگر زنده می ماند.
در سال 1996، او در تلاش برای عدم برخورد با کامیونی که از رو به رو در حال نزدیک شدن بود، مجبور می شود از مسیر منحرف شده و با صخره ای برخورد می کند. او از ماشین به بیرون پرتاب شده و روی یک درخت فرود می آید. بر روی درخت او مشاهده می کند که چگونه ماشینش پس از برخورد به صخره ها با پیمودن مسافت 300 متر، به اعماق دره سقوط می کند.
در سال 2003 میلادی در کرواسی، بلیط بخت آزمایی آقای سلاک برنده ی قرعه کشی می شود و او صاحب 1 میلیون دلار می شود.
او در سن 74 سالگی ادعا کرد که این اولین بلیط بخت آزمایی خریداری شده توسط او در 40 سال اخیر است.
سلاک پس از دریافت این جایزه، یک ویلای بزرگ در یکی از زیباترین جزیره های دنیا می خرد و مدتی از دوران کهولت را با آرامش در آنجا سپری می کند.
ولی این وضعیت زیاد به طول نمی انجامد. او پس از گذشت 2 سال این ویلا را می فروشد و پولش را میان خانواده و دوستانش تقسیم می کند.
خودش هم در خانه ای حقیرانه در شهر "پترینیو" سکنی گزیده و مشغول ساخت و ساز عبادتگاه "مریم مقدس" می شود.
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز ✨
خوش شانس ترین مرد دنیا کیست؟
" فرین سلاک " (Frane Selak ) استاد موسیقی در کشور کرواسی است.
در سال 1962 میلادی، او سوار بر یک قطار از شهر "سارایوو" به سمت "دوبروونیک" در حال حرکت بود که به دلایلی که هرگز مشخص نشد، قطار از ریل خارج شده به درون دریاچه ای یخ زده چپ می شود.
در این حادثه 17 نفر جان خود را از دست دادند ولی سلاک زنده ماند. او در این حادثه تنها دستش شکست و بدنش نیز یخ زدگی و کبودی جزئی برداشت.
پس از گذشت یک سال، در سفری هوایی از شهر "زاگرب" به سمت "رییکا"، درب هواپیمایی که او در آن قرار داشت از جا کنده می شود و تمامی 20 سرنشین آن به هوا پرتاب می شوند. در این حادثه تمامی مسافران بر اثر سقوط به زمین جان خود را از دست می دهند و تنها آقای سلاک به طرز معجزه آسایی بر روی پته ای از کاه و یونچه فرود می آید و زنده می ماند.
در سال 1966 میلادی، او سوار بر اتوبوس بود که اتوبوس به داخل رودخانه ای می افتد. در این حادثه 4 نفر جان خود را از دست می دهند ولی آقای سلاک باردیگر سالم و سلامت از این حادثه جان سالم به در می برد.
در سالهای 1970 و 1973، او 2 بار از ماشینی که توسط سانحه ی رانندگی آتش گرفته بود، نجات می یابد.
در سال 1995 میلادی، یک اتوبوس داخل شهری با او برخورد می کند و او بار دیگر زنده می ماند.
در سال 1996، او در تلاش برای عدم برخورد با کامیونی که از رو به رو در حال نزدیک شدن بود، مجبور می شود از مسیر منحرف شده و با صخره ای برخورد می کند. او از ماشین به بیرون پرتاب شده و روی یک درخت فرود می آید. بر روی درخت او مشاهده می کند که چگونه ماشینش پس از برخورد به صخره ها با پیمودن مسافت 300 متر، به اعماق دره سقوط می کند.
در سال 2003 میلادی در کرواسی، بلیط بخت آزمایی آقای سلاک برنده ی قرعه کشی می شود و او صاحب 1 میلیون دلار می شود.
او در سن 74 سالگی ادعا کرد که این اولین بلیط بخت آزمایی خریداری شده توسط او در 40 سال اخیر است.
سلاک پس از دریافت این جایزه، یک ویلای بزرگ در یکی از زیباترین جزیره های دنیا می خرد و مدتی از دوران کهولت را با آرامش در آنجا سپری می کند.
ولی این وضعیت زیاد به طول نمی انجامد. او پس از گذشت 2 سال این ویلا را می فروشد و پولش را میان خانواده و دوستانش تقسیم می کند.
خودش هم در خانه ای حقیرانه در شهر "پترینیو" سکنی گزیده و مشغول ساخت و ساز عبادتگاه "مریم مقدس" می شود.
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯﺪ.
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑا ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯﺪ.
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑا ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز
💠از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
🔹که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
*یاد گرفتم*
🔹که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
*یاد گرفتم*
🔹که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
*یاد گرفتم*
🔹که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
*یاد گرفتم*
🔹که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
*یاد گرفتم*
🔹کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
*یاد گرفتم*
🔹که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
*یاد گرفتم*
🔹کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
*یاد گرفتم*
🔹که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
*یاد گرفتم*
🔹کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
*یاد گرفتم*
🔹کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
*یاد گرفتم*
🔹تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند.
*یاد گرفتم*
♦️که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم🌸🙏
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
💠از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
🔹که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
*یاد گرفتم*
🔹که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
*یاد گرفتم*
🔹که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
*یاد گرفتم*
🔹که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
*یاد گرفتم*
🔹که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
*یاد گرفتم*
🔹کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
*یاد گرفتم*
🔹که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
*یاد گرفتم*
🔹کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
*یاد گرفتم*
🔹که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
*یاد گرفتم*
🔹کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
*یاد گرفتم*
🔹کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
*یاد گرفتم*
🔹تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند.
*یاد گرفتم*
♦️که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم🌸🙏
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز
اين حكايت رو با طلا باید نوشت
و بگذاریمش توی ویترین ذهن
تا بشه سرلوحه زندگیمون!
به بهلول گفتن آش بردن
گفت: به من چه
گفتند آخه خونه شما بردن
گفت: به شما چه؟
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
اين حكايت رو با طلا باید نوشت
و بگذاریمش توی ویترین ذهن
تا بشه سرلوحه زندگیمون!
به بهلول گفتن آش بردن
گفت: به من چه
گفتند آخه خونه شما بردن
گفت: به شما چه؟
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز
از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری.
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری.
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز
روزی مردی خواب عجیبی دید!
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما دعاهای مستجاب شده و الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟!
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکرت🙏
✅برای هر نعمتی خدا رو شکر کنید! و گرنه روزی که ازتون گرفته شد، می فهمید چی رو از دست دادین.
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
روزی مردی خواب عجیبی دید!
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما دعاهای مستجاب شده و الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟!
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکرت🙏
✅برای هر نعمتی خدا رو شکر کنید! و گرنه روزی که ازتون گرفته شد، می فهمید چی رو از دست دادین.
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز ✨
پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...
دوست خدا بودن سخت نيست.
اگر توانش رو داری دست یه نفرو بگیر
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز ✨
پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...
دوست خدا بودن سخت نيست.
اگر توانش رو داری دست یه نفرو بگیر
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز✨
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر".
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود "عطر حس هایي را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است".
📚رویای تبت
👤فریبا وفی
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز✨
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر".
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود "عطر حس هایي را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است".
📚رویای تبت
👤فریبا وفی
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز
فلسفه آشی برایت بپزم که یک وجب ✋
روغن رویش باشد👌
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
فلسفه آشی برایت بپزم که یک وجب ✋
روغن رویش باشد👌
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#داستان_پندآموز
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_پندآموز
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
✨﷽✨
#داستان_پندآموز ♥️
✨شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من ازلحظه مرگ بسيارميترسم،چه کنم؟
🌸امام صادق(ع) فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)💚
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...🙏
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
✨﷽✨
#داستان_پندآموز ♥️
✨شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من ازلحظه مرگ بسيارميترسم،چه کنم؟
🌸امام صادق(ع) فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)💚
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...🙏
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
✨ #داستان_پندآموز
🌷روزۍ شــاگــردان نــزد حـڪيم رفـتند
💛◁و پرسيدند: استاد زيـبايۍ انسان درچيست؟
🧡◁حڪيم 2 ڪاسه ڪنارشاگردان گذاشت وگفت: به اين 2 ڪاسه نگاه ڪنيد اولۍ ازطلا درسٺ شده اسٺ ودرونش زهراست و دومۍ ڪاسه اۍ گليست ودرونش آب گوارا است، شما ڪدام را می خوريد؟
💛◁شاگردان جواب دادند: ڪاسه گلۍ را.
🧡◁حڪيم گفت: آدمۍ هم همچون اين ڪاسه است. آنچه ڪه آدمۍ را زيبا مے ڪند درونش واخلاقـش اسٺ.
🌷درڪنارصـورتـمان بـايـد سيـرتــمان را زيــبا ڪنيـم
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
✨ #داستان_پندآموز
🌷روزۍ شــاگــردان نــزد حـڪيم رفـتند
💛◁و پرسيدند: استاد زيـبايۍ انسان درچيست؟
🧡◁حڪيم 2 ڪاسه ڪنارشاگردان گذاشت وگفت: به اين 2 ڪاسه نگاه ڪنيد اولۍ ازطلا درسٺ شده اسٺ ودرونش زهراست و دومۍ ڪاسه اۍ گليست ودرونش آب گوارا است، شما ڪدام را می خوريد؟
💛◁شاگردان جواب دادند: ڪاسه گلۍ را.
🧡◁حڪيم گفت: آدمۍ هم همچون اين ڪاسه است. آنچه ڪه آدمۍ را زيبا مے ڪند درونش واخلاقـش اسٺ.
🌷درڪنارصـورتـمان بـايـد سيـرتــمان را زيــبا ڪنيـم
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A