Forwarded from یواشکی دوست دارم
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#داستان_آموزنده
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند...
پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر...
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم...
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_آموزنده
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند...
پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر...
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم...
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
Forwarded from یواشکی دوست دارم
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#داستان_آموزنده
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند .
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...
کتاب فارسي دبستان سال ۱۳۲۴
به فرزندان خود انسان بودن بیاموزیم
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_آموزنده
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند .
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...
کتاب فارسي دبستان سال ۱۳۲۴
به فرزندان خود انسان بودن بیاموزیم
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
Forwarded from یواشکی دوست دارم
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#داستان_آموزنده
مردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، زن از شوهرش خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد.مرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
زن لبخندی زد و سکوت کرد
فردای انروز بعد از تمام شدن کارش، مرد به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید . وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .
مات و مبهوت اشک ریزان همدیگر را نگاه میکردند. اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند.
به یاد داشته باشیم. اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی.
عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_آموزنده
مردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، زن از شوهرش خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد.مرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
زن لبخندی زد و سکوت کرد
فردای انروز بعد از تمام شدن کارش، مرد به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید . وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .
مات و مبهوت اشک ریزان همدیگر را نگاه میکردند. اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند.
به یاد داشته باشیم. اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی.
عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
Forwarded from یواشکی دوست دارم
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#داستان_آموزنده
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار...
👈این حکایت بسیاری از ماست که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمی دانیم
ولی بعد از مردن می خواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم!
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#داستان_آموزنده
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار...
👈این حکایت بسیاری از ماست که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمی دانیم
ولی بعد از مردن می خواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم!
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_آموزنده💭
💕مزرعه دار و کینه روباه بخت برگشته
✍کشاورزی یک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
✨هنگام برداشت محصول بود.
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
پیرمرد کینه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
روباه شعله ور در مزرعه به اینطرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.
در این تعقیب و گریز، گندمزار به خاکستر تبدیل شد...
👈وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم، باید بدانیم آتش این انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت!
💕بهتر است ببخشیم و بگذریم...
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_آموزنده💭
💕مزرعه دار و کینه روباه بخت برگشته
✍کشاورزی یک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
✨هنگام برداشت محصول بود.
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
پیرمرد کینه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
روباه شعله ور در مزرعه به اینطرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.
در این تعقیب و گریز، گندمزار به خاکستر تبدیل شد...
👈وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم، باید بدانیم آتش این انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت!
💕بهتر است ببخشیم و بگذریم...
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#داستان_آموزنده
ازعالمۍپرسیدند براۍخوب بودن ڪدام روز بهتر است؟
عالم فرمود: یڪ روز قبل ازمرگ
گفتند: ولۍ مرگ را هیچڪس نمیداند❗️
عالم فرمود:
پس هر روز زندگۍ را روز آخر فڪر ڪن
و خوب باش شاید فردایۍ نباشد⚠️
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_آموزنده
ازعالمۍپرسیدند براۍخوب بودن ڪدام روز بهتر است؟
عالم فرمود: یڪ روز قبل ازمرگ
گفتند: ولۍ مرگ را هیچڪس نمیداند❗️
عالم فرمود:
پس هر روز زندگۍ را روز آخر فڪر ڪن
و خوب باش شاید فردایۍ نباشد⚠️
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_آموزنده💭
🍂گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
🥀پرسیدند : چه می کنی ؟
🍂پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
🥀گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
🍂گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد !👉
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_آموزنده💭
🍂گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
🥀پرسیدند : چه می کنی ؟
🍂پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
🥀گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
🍂گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد !👉
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_آموزنده〽️
💠روزي ملانصرالدين خطايي مرتکب ميشود
و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند...
🔆حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند
اما مقداري رافت به خرج مي دهد و به وي مي گويد:
🔆اگر بتواني ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزاني از مجازاتت درمي گذرم...
🔆ملانصرالدين هم قبول مي کند
و ماموران حاکم رهايش مي کنند!!!!!
🔆عده اي به ملا مي گويند:
مرد حسابي آخر تو چگونه مي تواني
به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي ؟
🔆ملانصرالدين مي فرمايد :
انشاءالله در اين سه سال يا حاکم مي ميرد يا خرم...!!
✅هميشه اميدوار باشيد؛😊
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_آموزنده〽️
💠روزي ملانصرالدين خطايي مرتکب ميشود
و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند...
🔆حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند
اما مقداري رافت به خرج مي دهد و به وي مي گويد:
🔆اگر بتواني ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزاني از مجازاتت درمي گذرم...
🔆ملانصرالدين هم قبول مي کند
و ماموران حاکم رهايش مي کنند!!!!!
🔆عده اي به ملا مي گويند:
مرد حسابي آخر تو چگونه مي تواني
به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي ؟
🔆ملانصرالدين مي فرمايد :
انشاءالله در اين سه سال يا حاکم مي ميرد يا خرم...!!
✅هميشه اميدوار باشيد؛😊
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#داستان_آموزنده
✍می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟
پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.👉
#کمی_تفکر
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_آموزنده
✍می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟
پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.👉
#کمی_تفکر
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
Forwarded from دوستی با خدا
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#داستان_آموزنده
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت: چرا به جای تحصیل علم،چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت :
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت :خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت :پنج چیز است:
👌تا راست تمام نشده دروغ نگویم
👌تامال حلال تمام نشده، حرام نخورم
👌تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم.
👌تا روزیِ خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
👌تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
#داستان_آموزنده
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت: چرا به جای تحصیل علم،چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت :
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت :خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت :پنج چیز است:
👌تا راست تمام نشده دروغ نگویم
👌تامال حلال تمام نشده، حرام نخورم
👌تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم.
👌تا روزیِ خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
👌تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
https://t.me/joinchat/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A