#داستانآموزنده
صدقه دهنده
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت پرتغال ها چقدر است
بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت،زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد
پرتغال کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان ..زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ...
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...هرگونه که قرض دهی همانگونه# پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر #رضای_الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و #صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ...
در این روزهای سرد برفی و بی کسی هوای همدیگرو داشته باشیم👌
📘#بهترینداستانهایجالبوجذاب📘
https://t.me/dokhtaran_b
صدقه دهنده
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت پرتغال ها چقدر است
بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت،زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد
پرتغال کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان ..زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ...
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...هرگونه که قرض دهی همانگونه# پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر #رضای_الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و #صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ...
در این روزهای سرد برفی و بی کسی هوای همدیگرو داشته باشیم👌
📘#بهترینداستانهایجالبوجذاب📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانزیبا 💕✨
صدقه دهنده..
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت پرتغال ها چقدر است ؟
🗯بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت،زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد:
پرتغال کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان ..زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ...
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...هرگونه که قرض دهی همانگونه# پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر #رضای_الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و #صدقه دهنده پاداش خود را
خواهد گرفت ...
📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
صدقه دهنده..
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت پرتغال ها چقدر است ؟
🗯بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت،زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد:
پرتغال کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان ..زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ...
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...هرگونه که قرض دهی همانگونه# پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر #رضای_الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و #صدقه دهنده پاداش خود را
خواهد گرفت ...
📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
🌼داستان سِحر و صدقه🌼
داستان زنی که سحر شده بود و در مدت ده سال همسرش با او نزدیکی نکرده بود.
یکی از خواهران دعوتگر میگوید: در یکی از مجالس نیازی برای امت پیش آمد و من هم زنان را برای جمع آوری صدقات خواندم. هر یک از زنان هر چه که از مال و غیره داشتند آوردند تا اینکه یکی از زنان آمد در حالیکه گریه میکرد. گردنبند گرانبهایی از گردن درآورد و به زن دعوتگر داد و گفت بجز این مالی ندارم و آن را در راه الله صدقه میکنم.
زن دعوتگر میگوید گردنبند را به مغازه جواهر فروشی بردم تا پولش را بین نیازمندان پخش کنم. مغازهدار گردنبند را دانه دانه کرد تا وزن کند و پولش را حساب کند ناگهان از یکی از دانهها ورقه کاغذی بیرون آمد، کاغذ را باز کردیم دیدیم طلسم و سحر هست متأسفانه آن زن نمیدانست در گردنش سحر هست.
زن دعوتگر میگوید از نوع سحر فهمیدم که زن را سحر کردهاند تا میان او و همسرش جدایی بیندازند. میگوید ورقه را بردم و آیاتی از قرآن را بر آن خواندم و به اذن الله سحر را باطل کردم و از بین بردم. بعد از چند روز همان زن را در مجلسی دیدم و داستان گردنبند را برایش تعریف کردم ناگهان زن به گریه افتاد!
گفتم چه شده؟ گفت مدت ده سال است که همسرم حتی یکبار هم نزدیکم نشده، هربار خواسته نزدیکم بشه به گونهای عجیب از من دور میشد، نه او دلیلش را میدانست نه من، اما چند روز پیش بعد از ده سال پیشم آمد. نمیدانستم چه خبر شده و از این سحر خبر نداشتم تا الان که به من خبر دادی الله متعال نجاتش داد به سبب صدقهای که در راه الله داده بود.
صدقات اینگونهاند و کارهای نیک که آدمی را از حوادث ناگوار بازمیدارد و چه بسیارند افراد متقی که به سبب صدقهای غمش از بین رفته و چه بسیار مریضانی که الله متعال آنان را به سبب صدقهشان شفا داده🍃.
♥️مریضانتان را با #صدقه درمان کنید.
📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
داستان زنی که سحر شده بود و در مدت ده سال همسرش با او نزدیکی نکرده بود.
یکی از خواهران دعوتگر میگوید: در یکی از مجالس نیازی برای امت پیش آمد و من هم زنان را برای جمع آوری صدقات خواندم. هر یک از زنان هر چه که از مال و غیره داشتند آوردند تا اینکه یکی از زنان آمد در حالیکه گریه میکرد. گردنبند گرانبهایی از گردن درآورد و به زن دعوتگر داد و گفت بجز این مالی ندارم و آن را در راه الله صدقه میکنم.
زن دعوتگر میگوید گردنبند را به مغازه جواهر فروشی بردم تا پولش را بین نیازمندان پخش کنم. مغازهدار گردنبند را دانه دانه کرد تا وزن کند و پولش را حساب کند ناگهان از یکی از دانهها ورقه کاغذی بیرون آمد، کاغذ را باز کردیم دیدیم طلسم و سحر هست متأسفانه آن زن نمیدانست در گردنش سحر هست.
زن دعوتگر میگوید از نوع سحر فهمیدم که زن را سحر کردهاند تا میان او و همسرش جدایی بیندازند. میگوید ورقه را بردم و آیاتی از قرآن را بر آن خواندم و به اذن الله سحر را باطل کردم و از بین بردم. بعد از چند روز همان زن را در مجلسی دیدم و داستان گردنبند را برایش تعریف کردم ناگهان زن به گریه افتاد!
گفتم چه شده؟ گفت مدت ده سال است که همسرم حتی یکبار هم نزدیکم نشده، هربار خواسته نزدیکم بشه به گونهای عجیب از من دور میشد، نه او دلیلش را میدانست نه من، اما چند روز پیش بعد از ده سال پیشم آمد. نمیدانستم چه خبر شده و از این سحر خبر نداشتم تا الان که به من خبر دادی الله متعال نجاتش داد به سبب صدقهای که در راه الله داده بود.
صدقات اینگونهاند و کارهای نیک که آدمی را از حوادث ناگوار بازمیدارد و چه بسیارند افراد متقی که به سبب صدقهای غمش از بین رفته و چه بسیار مریضانی که الله متعال آنان را به سبب صدقهشان شفا داده🍃.
♥️مریضانتان را با #صدقه درمان کنید.
📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید