📚داستان های جالب وجذاب📚
18K subscribers
19 photos
2 videos
1 file
869 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram
#زندگی_ام_خراب_شد

#قسمت_دوم

🌸🍃ﻗﻠﺒﻢ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺏ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮕﺶ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.

ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﯾﺪﻣﺶ، ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻢ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺷﯿﻔﺘﻪﺍﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،

ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻮﯾﮋﻩ ﻭﻗﺘﯽﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭘﺮﯼ ﻗﺼﻪﻫﺎﯾﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ

ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺯﻧﻢ ﮐﺮﺩ😭

🌸🍃ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ.
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ😳، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺣﺪﯾﺚ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ» :ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ #ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ👹

ﻭﻟﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺳﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﯾﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻮﺳﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ😔💔!! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ!؟😭

- ﻧﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﻢ

ﭼﻄﻮﺭ!! ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﻘﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟- ﺑﺰﻭﺩﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ😭

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ… ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ

🌸🍃ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺘﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺣﯿﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ
ﻗﺼﻪ ﭼﯿﺴﺖ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ😭

#ادامه_دارد....

📕داستان های جالب وجذاب📕

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_زیبا📚

در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام «شوڪت» در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد.
انگشتر الماس بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.

در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.

آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال وحرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.

خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.

شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.

ڪریم خان گفت: ای شوڪت، خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.

بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.

شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.

دست بالای دست بسیار است،
گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟

📒😍داستان های جالب وجذاب😍📒

https://t.me/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#زندگی_ام_خراب_شد #قسمت_دوم 🌸🍃ﻗﻠﺒﻢ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺏ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮕﺶ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ…
#زندگی_ام_خراب_شد

#قسمت_پایانی

🌸🍃ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ!!😒
ﮔﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ. ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ، ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﺪ

ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩﯼ ﻋﺒﻮﺳﺶ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ!! ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ.!!!!

ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ !! ﻧﺎﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺵ
ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺫﻝ ﻫﺴﺘﯽ!

ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻮﺍﺭ ﻭﯾﺪﺋﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻮﺫﯾﺎﻧﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺍﺭ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕﻣﯽﮐﻨﻢ

ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﺴﺖ؟

ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﯿﻦ.

ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩﻡ!! ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺳﺮﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ! ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺍﯼ ﭘﺴﺖﻓﻄﺮﺕ!😭😰

ﮔﻔﺖ: ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻣﺨﻔﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺿﺒﻂ ﮐﺮﺩﻩ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﻮﯼ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﻢ ، ﺑﺸﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻡ😞

🌸🍃ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺳﯿﺮ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺎﺱ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ😣💔.

ﺩﯾﺮﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﯾﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻭ ﺧﺒﺮﺵ ﭼﻮﻥ ﺑﻤﺒﯽ 💣ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﻗﺼﻪﯼ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽﺍﻡ
ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ. ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ
ﺩﯾﺪﻩﻫﺎ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻡ.

ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻮﭺ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﮑﻪﯼ ﻧﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪ😭💔

ﻗﺼﻪﯼ ﻣﺎ ﻧﻘﻞ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽﺍﻡ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑه دﺳﺖ ﻣﯽﺷﺪ😭

🌸🍃ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺎﭘﺎﮎ ﻣﺮﺍ ﭼﻮﻥ ﻋﺮﻭﺳﮑﯽ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ.… ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺑﯿﺨﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺑﻠﯿﺴﯽﺍﺵ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﻠﻪﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﺫﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻡ… ﺑﻪ ﺁﻥ ﻗﺼﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺧﺮﺩﻩ ﺳﻨﮕﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻋﺒﺮﺗﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﺮﯾﺐ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﻭﭘﯿﺎﻡﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﻧﺪ.

ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ!
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ
ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ؛ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﺎﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽﺑﺨﺸﻤﺖ😭💔


#نتیجه :خواهرانم ...فریب شیطان صفتان را نخورید که دنیا و آخرتتان را خراب میکنند🖤

📒😍داستان های جالب وجذاب😍📒

https://t.me/dokhtaran_b
حکایت پیر زن گدا🌿🌿📚

🌸🍃پیر زنی روبروی مسجد گدائی می کرد. روزی امام مسجد که زن را می شناخت از او پرسید: مادر جان! تو که وضعت خوب بود و پسرت اهل مسجد و نماز بود، پس چرا گدائی می کنی؟
زن‌گفت: ای شیخ! شما باخبرید که شوهرم چند سال پیش وفات کرد و تنها پسرم نیز یکسال پیش مقداری پول برایم گذاشت و سپس برای کار و تجارت به خارج رفت و چند ماه هست که پول ها تمام شدند و من مجبور هستم گدائی کنم.
امام مسجد از او پرسید: پسرت برایت پول نمی فرستد؟
پیر زن گفت: پسرم پول نمی فرستد اما هر ماه توسط پُست یک عکس می فرستد و من آن عکس ها را می بوسم و در گوشۀ خانه سرِ طاق می گذارم.

امامِ مسجد برای مشاهدۀ وضعیت پیر زن به خانه اش رفت. پیر زن عکس هائی را که پسرش برای او فرستاده بود به امام نشان داد.
امام از آنچه دید بسیار تعجب کرد. پسر پیر زن هر ماه برای مادرش هزار دلار چک می فرستد اما مادرش چون خواندن و نوشتن بلد نیست فکر می کند اینها عکس هستند و آن چک ها را بوسیده بر طاق می گذارد.
امام چک ها را برای پیر زن نقد کرد و پیر زن بسیار خوشحال شده دعایش می کرد.

🌸🍃این داستان چقدر با‌ زندگی ما شباهت دارد!

بسیاری از ما به دنبال خوشبختی هستیم و گنجینه ای زیر دست داریم که شاید به دلیل بی سوادی یا بی وقتی آن را رو طاق گذاشته ایم و جز بوسیدن استفاده ای از آن نمی کنیم و این چیزی نیست به
جز قرآن...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
داستان قصاب و زن زیبا📚🖇



حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی می گذرانید... او پیش ازطلوع خورشید به مغازه ی خود می رفت و گوسفند ذبح می کرد و سپس به خانه باز می گشت و پس از طلوع خورشید به مغازه می رفت و گوشت می فروخت... یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بودو به خانه باز می گشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، اما آن مرد در همین حال جان داد... مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است... او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...

🍃هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت: ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری راکشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو می بردم... یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم... روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند... با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد... او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد... سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم... قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود... پس از گذشت دو یا سه سال... در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم... هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد... از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به او یادآور شدم اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست... اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آوردبه فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد درحالی که کودکش در بغل او گریه میکرد... هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیارمن قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما می گریست و التماس میکرد... اما به التماسهایش توجه نکردم... سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم ... او این را می دید و می گریست و التماس می کرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را می دید وچشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا می زد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و ازحرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم... سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد... او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد... وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتادو مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...

🍃هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند... مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد... وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلاً عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ(ابراهیم-41) و الله را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندارید به داستان این زن پاکدامن دقت کنید... چگونه فرزندش در مقابل چشمانش کشته شد و جان خود را از دست داد اما به هتک عفت خود راضی نشد... پس ای پسر و ای دختر... نفس خود را وابسته ی لذتهای آخرت بگردان وعفت نگهدار تابه وعده الله در آخرت برسی.که می فرماید: وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فی‏ جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ(توبه-72) خداوند به مردان و زنان مؤمن وعده بهشتهایی را می دهد که نهرها در زیر آن جاریست و در آن جاودانه خواهند بود و همچنین قصرهای پاکیزه در بهشتهای جاوید و از همه بالاتر خشنودی خداست ، این همان رستگاری عظیم است


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
داستان جوان کفن دزد📚


🍃یک روز معاذ بن جبل در حالی که گریه می‏ کرد به رسول اکرم (ص) وارد شد و سلام کرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گریه‏ اش را جویا شد. معاذ عرض کرد: یا رسول اللَّه جوانی رعنا و خوش اندام بیرون خانه ایستاد و مانند زن بچه مرده گریه می‏ کند و در انتظار است که شما به او اجازه ورود دهید وحضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: ای جوان چرا گریه می‏ کنی؟ جوان گفت: ای رسول خدا گناهی مرتکب شده ‏ام که اگر خدا بخواهد به بعضی از آنها مرا مجازات کند، بایستی مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمی‏ کنم که هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگیرم. حضرت فرمود: آیا شرک به خدا آورده‏ ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: قتل نفس کرده ‏ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: بنابراین توبه کن که خدا ترا خواهد بخشید و لو بزرگی گناهانت به اندازه کوهها عظیم باشد.

🍃گفت: گناهانم از آن کوههای عظیم بزرگتر است. حضرت فرمود: پروردگار متعال گناهانت را می آمرزد و لو به بزرگی زمین و آنچه در آن است، بوده باشد. جوان گفت: گناهان من بزرگتر است. حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: وای بر تو ای جوان گناهانت بزرگتر است یا خدای متعال؟ جوان تا این سخن را از پیغمبر شنید خودش را به خاک انداخت و گفت منزه است پروردگار من، هیچ چیز بزرگتر از او نیست. در این موقع حضرت فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خدای بزرگ کسی دیگر هست که ببخشد؟ جوان گفت: نه یا رسول اللَّه.

🍃جوان گفت: یا رسول اللَّه، هفت سال است که به عمل زشتی دست زده ‏ام؛ به گورستان می‏ روم و قبر مردگان را نبش کرده و کفن آنها را می‏دزدم. این اواخر شنیدم دختری از انصار از دنیا رفته. من هم طبق معمول به منظور سرقت کفن او به جستجوی قبرش رفتم. تا اینکه قبرش را پیدا کردم رویش یک علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و کفن را بربایم. سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را شکافتم. جنازه دختر را از قبر بیرون آورده و کفنش را از تنش بیرون آوردم، بدنش را برهنه دیدم آتش شهوت در وجودم شعله ‏ور شد نگذاشت تنها به دزدی کفن اکتفا کنم، از طرفی وسوسه‏ های فریبنده نفس و شیطان، نتوانستم نفس خود را مهار کرده و خود را راضی به ترک آن کنم. خلاصه آنقدر ابلیس، این گناه را در نظر زیبا جلوه داد که ناچار با جسد بی‏جان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه ‏اش را به گودال قبر افکندم و بسوی منزل برگشتم. هنوز چند قدمی از محل حادثه نرفته بودم که صدائی به این مضمون بگوشم رسید: ای وای بر تو از مالک روز جزا چه خواهی کرد؟! آن وقتی که من و تو را به دادگاه عدل الهی نگه دارند؟! وای بر تو از عذاب قیامت که مرا در میان مردگان برهنه و جُنب قرار دادی؟!

🍃بله یا رسول‏ اللَّه شنیدن این کلمات وجدان خفته مرا بیدار کرد تا اینکه به حکم وظیفه وجدان برای بخشش گناهانم از خدای بزرگ خدمت شما آمده ‏ام تا به برکت وجود شما خداوند از سر تقصیرات من درگذرد. اما به نظرم به قدری گناهانم بزرگ است که حتی از بوی بهشت هم محروم خواهم ماند. یا رسول اللَّه آیا شما در این مورد نظر دیگری دارید که من انجام دهم؟! پیغمبر اکرم (ص) فرمود: ای فاسق از من دور شو. زیرا ترس از آن دارم که آتشی بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متأثر کند. جوان گنهکار از پیش روی پیغمبر رفت و پس از تهیه مختصر غذائی سر به بیابان گذاشت و در محلی دور از چشم مردم به گریه وزاری و توبه پرداخت، لباسی خشن بر تن و غل و زنجیری هم به گردن انداخته آنگاه با تضرع و زاری روی به آسمان کرد و مناجات کنان پروردگار خود را می‏خواند، بارالها هر وقت از من راضی شدی به رسولت وحی نازل کن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشی بفرست تا در این دنیا به کیفر اعمالم معذب شوم. زیرا من طاقت عذاب آخرت تو را ندارم.

🍃دیری نپائید که در اثر نیایش صادقانه‏ اش، خداوند رحیم او را عفو فرمود و بر پیامبرش این آیه را فرستاد:

«و الّذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکرواللَّه فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الاّ اللَّه...»(1)

🍃 رسول خدا از نزول این آیه شریفه در جستجوی جوان مذبور بر آمد و معاذبن جبل تنها کسی بود که اقامتگاه آن جوان را بلد بود و نشان پیغمبر(ص) داد. حضرت با گروهی از یارانش به محل آن جوان آمدند. وقتی که رسیدند دیدند که جوان از ترس عقوبت الهی دست نیایش بسوی حقتعالی دراز کرده و همچون ابر بهاران از دیدگانش اشک می‏ بارد جلو آمده غل و زنجیر را از گردنش برداشتند و بوی مژده آمرزش و عفو الهی را رساندند. سپس رو به اصحاب کرده فرمودند: جبران کنید گناهان خود را همانطور که بهلول نبّاش جبران کرد.

📚(1) آل عمران،134.
📚منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
شرط عجیب پیرزن برای اجاره خانه اش به سه پسر دانشجوی جوان !
.

سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .

📒می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ، تمیزو از هر لحاظ عالی فقط مونده بود اجاره بها!!!

گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه ، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم
که خیلی عالی بود.

فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.

واقعا عجب شرطی
هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.

📒پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خو مونو بردیم توی خونه ی پیرزن. شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.

پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم هممون خندیدیم.

شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.

📒برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته
من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.

شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.

کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت
برامون جالب بود.

📒بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.

واقعا لذت بخش بود لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت خودمم باورم نمی شد.

📒نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت هرسه تامون تغییر کرده بودیم.
بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.

تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.

خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی🌷

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
داستان کوتاه 📒

دوستی میگفت که محصول کشاورزی ام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم
کنار آن مترسک گذاشتم و راهی منزل شدم برای استراحت و ناهار که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت
البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام براش قائل بودن
با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی
پذیرفتم و وارد باغ که شدیم
درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسه های کوچکی آب گذاشته بود، با فاصله خاص، تعجب کردم و پرسیدم، این چه کاریه؟؟
این کاسه های آب برای چیه؟ ؟
جواب داد چون گنجشکها از این انگورا میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند

با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم و اصلا دوست داشتم تمام پرنده ها بیایند و از این محصول من بخورند

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_کوتاه💗

حتما بخونید 🍃
یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه کشاورز دامپزشک میاره . دامپزشک میگه اگه تا سه روز دیگه گاو نتونه رو پاش بایسته گاو رو بکشید . گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمیکنه ...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو رو پات بایست باز گاو هر کاری میکنه نمی تونه بایسته رو پاش روز سوم دوباره گوسفند میره میگه سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه نتونی رو پات بایستی گفته باید کشته شی !
گاو با هزار زور پا میشه ... صبح روز بعد کشاورز میره در طويله و می بینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه گاو رو پاش وایساده جشن می گیریم ... گوسفند رو بکشید .
نتیجه اخلاقی : خودتو نخود هر آشی نکن"😄🌸"

📔داستان های جالب وجذاب📔

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌زیبا📒

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود. اما خود نیز علت را نمی دانست تا روزی که در کاخ امپراتوری قدم می زد و هنگام عبور از آشپزخانه صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد: قربان! من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد. وزیر به پادشاه گفت: قربان! این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست. اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوش بینی است.
پادشاه با تعجب پرسید : گروه ۹۹ چیست ؟
وزیر جواب داد: اگر می خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست، باید چند کار انجام دهید: یک کیسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست.
پادشاه بر اساس حرف های وزیر فرمان داد یک کیسه با ۹۹ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. ۹۹ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد. ولی واقعا ۹۹ سکه بود. او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نیست. فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد. اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد.
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند. آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند. او فقط تا حد توان کار می کرد.
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید.
وزیر جواب داد: قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه ۹۹ درآمد. اعضای گروه ۹۹ چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. آنان می خواهند هر چه زودتر "یکصد" سکه را از آن خود کنند. این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه ۹۹ نامیده می شوند.

📕داستان های جالب وجذاب📕

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_در_دام_شیطان.
📒


در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند.
عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : 

ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند !
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ... 


📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
داستان واقعی ودردناک📒

روزی جوانی از اهل عربستان بسیار مست کرده بود ((شراب قوی خورده بود)) و با این حال به خانه برگشت وقتی مادرش اورا دید ناراحت شد و گفت من شیر خودم را حلالت نمی کنم اگر اینبار شراب بخوری . جوان مست کرده موی سر مادرش را گرفت و مادرشو دنبال خود کشید و مادرواقعی خودشو داخل تنور انداخت و مادرش داخل تنورمرگ وحشتناکی را چشید. زنش که قتل همسرش را دید.
تلفنو برداشت به پلیس خبر دهد! جوان مست کرده که زنشو دید داره به پلیس خبر میدهد. چاقویش را بیرون آورد و زن باردار خودشو به قتل رساند.
سپس جوان مست کرده توسط پلیس گرفته شد و وقتی بهوش آمد،پلیس ها بازجویی از جوان را شروع کردند. گفتند چرا مادرتو تو تنور انداختی و همسر باردارت را با چاقو کشتی.مرد جوان روی پلیس باز جویی فریاد زد ساکت شو من چطور میتونم مادرمو بکشم .چطور میتونم زن و بچه ام را بکشم .با صدای گریه میگفت چطور چطور اخه چه جوری امکان نداره!!!
پلیس باز جویی به او گفت ای جوان به خودت بیا تو فقط ((با چند جرعه شراب خوردن))زندگی دنیا و آخرتت را بر باد دادی و حالا مرتکب قتل سه نفر شده ای، مادر و همسر باردارت و حالا محکوم به اعدام هستی .
سپس جوان را تو وسط شهر آوردند تا مردم اعدامش را ببینند.
سپس جلاد شمشیر به دست به جوان نزدیک شد و گفت آخرین حرفت را بزن!
جوان فریاد بلندی زد: ای مردم من میدانم چند دقیقه دیگه میمیرم و عذاب آخرت قبرو دوزخ را خواهم داشت. ((ای مردم از من عبرت گیرید شراب نخورید که من را نابود و روسیاه دنیاوقیامت کرد))

درس عبرت برا کسایی که شراب میخورن!.

📕داستان های جالب وجذاب📕

https://t.me/dokhtaran_b
داستان آموزنده بیماری دو سبب دارد📒



🌸احمد کودکی کم سن و سال بود... مثل همه‌ی کودکان وقتش با خنده و بازی پر می‌شد... اما کم کم دچار درد مرموزی در سرش شد... به مرور زمان این درد شدیدتر شد...

🌸به هر روشی خواستند او را مداوا کنند اما نتوانستند... کم کم سر کودک بزرگتر شد و میان پوست سر و استخوانش پر شد از چرک و خونابه و خانواده‌اش نمی‌دانستند چطور او را درمان کنند...

🌸کار به جایی رسید که سرش به شدت سنگین شد از هوش رفت... او را در خانه‌شان که قدیمی بود و دیوارهایش گلی بود و سقفش از چوب بستری کردند... امیدی نداشتند و منتظر مرگش بودند... روزها گذشت و احمد در همین حال بود و نمی‌توانست از جای خود تکان بخورد...

🌸تا اینکه در شبی تاریک در حالی که چراغ خانه از سقف آویزان بود و شعله‌اش اتاق را روشن می‌کرد... برادرش کنار او نشسته بود...

🌸ناگهان دید عقربی سیاه از میان چوب‌های سقف اتاق بیرون آمد و از روی دیوار پایین آمد... گویا قصد داشت به سمت احمد برود...

🌸برادر احمد عقرب را می‌دید... اما سعی نکرد آن را از احمد دور کند... شاید این عقرب احمد را نیش بزند و هم اوراحت شود هم آنان!

🌸عقرب به سوی احمد رفت... برادرش از جای خود بلند شد و دورتر نشست و از همانجا مراقب بود که آن عقرب چه خواهد کرد...

🌸عقرب به سر احمد رسید... به روی سرش رفت و سپس همانجا را نیش زد... سپس کمی جلوتر رفت و باز هم نیش زد... باز کمی جلوتر رفت و آنجا را نیش زد...

🌸سیل چرک و خونابه از سر احمد روان شد... برادر اما با حیرت این صحنه را می‌دید... سپس آن عقرب از میان چرک‌ها گذشت و به دیوار رسید و از آن بالا رفت و به همانجای اول خود بازگشت...

🌸برادرش پدر و دیگر برادران را صدا زد... آمدند و چرک و خونابه‌ها را پاک کردند تا آنکه ورم سر احمد خوابید وچشمان خود را باز کرد... سپس از جای خود بلند شد!

چه بسیار محنت‌هایی که حاوی نعمت بوده‌اند و چه بسا صابرانی که عاقبت صبرشان فرج بوده است و بهترین عبادت انتظار فرج است...

چرا که باعث می‌شود قلب بنده به خداوند وابسته باشد... این را می‌توان در بیماران و مصیبت‌دیدگان به وضوح دید به ویژه اگر بیمار از شفا توسط مخلوقان نا امید شده باشد...

اینجاست که قلبش تنها به الله وابسته می‌شود و می‌گوید: پروردگارا... تنها تو ماندی که می‌توانی این بیماری را شفا دهی... و اینجاست که شفا از سوی الله محقق می‌شود... و این از بزرگترین اسباب درخواست نیازهاست...

✍🏻 این داستان را تنوخی در کتاب «الفرج» ذکر کرده است.

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
داستان عبرت انگیز عاقبت حسودی📒



روزی و روزگاری درسرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك میبرد و مى كوشید كه اندكى از نعمت هاى آن مرد شریف را كم كند و نیك نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى برد و خواجه به حال خود باقى بود.

عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛

هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.

خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد.

در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را بدیشان داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى الحال(در جا) مردند.

خبر به حاكم شهر رسید، و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت.

حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضركردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزنداو، و دیگرى برادر او بوده است.

خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.

این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد؛ تا زنده بود، پیوسته در عذاب بود و سرانجام جان خود را در راه حسد از دست داد و در جهان دیگر کسی نمیداند که چی برسراوخواهدآمد خداوندبرهمه رحم بفرماید وازحسادت دورمان بگرداند

📒داستان های جالب وجذاب 📒

https://t.me/dokhtaran_b
[[ نحوه مسلمان شدن کشور مالدیو ]]

جهانگرد معروف [ ابن بطوطه ] در کتاب ( رحلة ابن بطوطة ) داستان جالبی از مسلمان شدن کشور مالدیو ذکر میکند.

او میگوید شخصی به نام [ ابوالبرکات ] که حافظ قرآن بود وارد جزیره مالدیو میشود، روزی زنی گریان را مشاهده میکند که مردم دورش جمع شده اند،

می گوید: این زن چرا گریه میکند؟
می گویند: در اینجا هر ماه یک شیء مانند کشتی در دریا پیدا میشود که نوری از آن بیرون می آید، به عقیده ما آنها جن و عفریت هستند و برای در امان ماندن از شر آنها ما باید هر ماه یکی از دختران خود را وارد مکانی به اسم [ بتخانه ] کنیم.

فردای آن روز جن ها آن دختر را میکشند و ما جنازه اش را دفن میکنیم!
چون کسی حاضر نیست خود را قربانی جن ها کند، مجبور شدیم بین خودمان قرعه کشی کنیم، اسم هر کسی دربیاید او باید قربانی شود !
حالا هم این زن چون در قرعه کشی اسم دخترش درآمده ناراحت و گریان است.

ابوالبرکات میگوید: نگران نباشید من به جای آن دختر به [ بتخانه ] میروم.

وقتی به آنجا میرود شب نوری را میبیند که از دریا پیدا میشود و به طرفش می آید، او هم فورا شروع به خواندن قرآن میکند و نور از او دور میشود!

وقتی صبح مردم برای درآوردن جنازه ابوالبرکات به بتخانه میروند، با کمال تعجب میبینند او زنده است!
قضیه را به حاکم منطقه اطلاع میدهند،

او می گوید: چه اتفاقی افتاده؟ چرا جن ها تو را نکشته اند؟ ابوالبرکات می گوید: من مسلمان هستم و سلاحی در دست دارم که هیچ جن و شیطانی توان آزار رساندن به من را ندارند و آن قرآن است!

حاکم میگوید: به خدا سوگند، اگر ماه بعد هم به آنجا رفتی و سلامت بیرون آمدی همه ما مسلمان میشویم!

ماه بعد ابوالبرکات به بتخانه میرود و دوباره آن نور را مشاهده میکند ولی باز توان نزدیک شدن به او را ندارند!

وقتی حاکم و مردم این صحنه را مشاهده میکنند، همگی اسلام می آورند.

📚[ رحلة ابن بطوطة/ ص 332 ]


📒داستان های جالب وجذاب 📒

https://t.me/dokhtaran_b
داستان پند آموز بهلول📒

بهلول ، انسان بزرگ و فهمیده ای بود که در زمانه هارون الرشید زندگی می کرد، هارون الرشید با حضرت بهلول گاهی مزاح می نمود. بهلول اگر ظاهرا دیوانه بود، اما حرفهای حکیمانه ای می گفت. هارون الرشید به نگهبانان دستور داده بود که جلوی بهلول را هر وقت خواست به دربار بیاید نگیرند. یک بار در حالی که در دست هارون الرشید چاقویی بود نزد خلیفه آمد، هارون الرشید به شوخی به بهلول گفت: می خواهم این چاقو را از طرف من به کسی که از تو نفهم تر باشد، هدیه دهی. حضرت بهلول، گفت: قبول است و چاقو را گرفت و رفت، از این قضیه مدتی گذشت. یک روز به بهلول، خبر رسید که هارون الرشید سخت مریض است و در بستر افتاده و درمان اطباء بی فایده است. بهلول، به عیادت هارون الرشید آمد و پرسید: امیرالمؤمنین در چه حال است؟ هارون الرشید گفت: از چه می پرسی؟ سفر در پیش است. بهلول پرسید: چند روزه بر می گردید؟ هارون الرشید گفت: این سفر آخرت است و برگشتی ندارد. بهلول گفت: اگر نمی خواهی بر گردی، برای راحتی و آرامش خودت چند الشكر و نگهبان جلوتر فرستادهای؟ خلیفه گفت: باز سؤالهای دیوانگی را شروع کردی؟ در سفر آخرت کسی نمی تواند همراه دیگری برود و نیازی به لشکر و نگهبان و محافظ نیست، انسان تنها به آنجا می رود. بهلول گفت: چگونه می خواهی به چنین سفر طولانی ای بروی و بر نگردی و هیچ لشکر و نگهبانی نمی بری؟ حال آنکه در سفرهای قبلی، در رکابت لشکر تشکیلات بیرون می شد، عجبا که در این سفر هیچ کسی را با خود نداری؟ خلیفه گفت: بله در این سفر هیچ کس همراه انسان نخواهد بود. بهلول گفت: امیر المومنین به سلامت باد، مدتی پیش چاقویی به من دادید که به نادان تر از خود هدیه بدهم، مدت هاست به دنبال نادانتر از خود می گردم، ولی کسی را جز شما از خودم نادان تر ندیدم، چرا که در گذشته حتی برای سفرهای چند روزه لشکر آماده می کردید و محافظ با خود می بردید، ولی الآن به سفری می خواهید بروید که برگشتی در آن نیست، اما برای این سفر چیزی آماده نکردید. هارون الرشید شروع به گریه کرد و گفت: راست می گویی، تمام عمر فکر می کردم که تو انسان نادانی هستی، ولی واقعیت این است که عمرم را ضایع کردم و برای آخرت هیچ چیزی آماده نکردم.

گرفته شده از کتاب: ارشادات اکابر

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان 📒


مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه.
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه...
اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه.

مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...

بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!


"یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد.

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_کوتاه

آورده اند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش
دعوت کرد.

شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که
وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا
برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی !
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری
نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم
کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه
صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش
می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت
محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی
کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت
کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب
خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از
مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به
لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی
مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در
آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور
داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز
هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و
شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم
مردم به شیشه افتاد!

مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زُهد میکند و به او اقتدا
میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه
میبرد!"

سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری
بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش
افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که
مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا
کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای
دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او
حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی
حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت
شرابخواری میزنید؟ این شیشه که میبینید حاوی سرکه است
زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "

رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از
جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان
ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی
انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این
فاجعه نمودی و مرا مجبور کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب
حراج بزنم؟

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز
یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت
عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،
با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب
دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه
بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و
تغییر اوضاع از بین نرود.

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
مسجد آدم کش در شهرری 📚

نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید:
یک حکایت گوش کن اى نیک پى
مسجدى بود در کنار شهر رى
هر که در وى بى خبر چون کور رفت
مسجدم چون اختران در گور رفت

در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که  امروز  به مسجد ماشاالله معروف است.
هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد.

غریبه‌ها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آن‌ها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازه‌اش را بیرون آورده‌اند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیده‌ایم و بلکه خود ما هم دیده‌ایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آن‌ها که ظاهرا نامش ماشالله بود می‌گوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟

آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانواده‌ام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کرده‌ام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و وحشت زایى بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز‌‌ همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیب‌تر و هولناک‌تر بود. پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و چوب دست خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلا‌ها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید.


📔داستان های جالب وجذاب📔

https://t.me/dokhtaran_b
#بخوان_تا_بیاموزی🍃📚


🍃میگویند شخص جوانی پیش از رسیدن وقت نماز به مسجد داخل شد، در آنجا مرد کهن سال و ریش سفیدی را یافت که مشغول عبادت است.
مرد کهن سال برای این شخص جوان گفت: بفرما! فرزندم چه شده است که در این وقت به مسجد آمده ای؟! که چهره ات را یأس و ناامیدی پوشانیده،

🍃جوان گفت: پدر جان! چند سال میشود که ازدواج کرده ام، اما تا هنوز صاحب فرزندی نشده ام که با آن بازی های کودکانه کنم. و در دنیا هیچ داکتری باقی
نماند؛ مگر نزد آن مراجعه کردم تا مریض خود را معالجه کنم؛ اما متاسفانه نتیجه ای بدست نیاوردم

🍃پیر مرد کهن سال برایش گفت: فرزندم بنشین تا برایت دوایی تجویز کنم، این دوا گرچه شاید برایت مشکل تر باشد اما یقین کامل داشته باش که برایت شفا بخش است.

🍃جوان گفت: بگو چه دوایی است؟
پیر مرد گفت: باید خودت همرای خانمت یک ساعت پیش از طلوع صبح بر خیزی، ساعت را دو تقسیم کنی، نیم ساعت اول تهجد بخوانی و نیم ساعت دیگر را استغفار کنی.

🍃الله متعال فرموده است:(فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّارًا * يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُم مِّدْرَارًا * وَيُمْدِدْكُم بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ وَيَجْعَل لَّكُمْ جَنَّاتٍ وَيَجْعَل لَّكُمْ أَنْهَارًا *) (سوره نوح)

ترجمه: گفتم استغفار طلب کنید از الله؛ یقینا او گناهان شما را میبخشد، از آسمان برای تان پی در پی باران میفرستد، و مال و فرزندان زیادی برای تان نصیب میکند، وبرای تان باغ ها و نهر های فراوانی قرار میدهد،..........

🍃آن جوان رفت نزد همسرش، برایش گفت: همسر عزیزم!
الحمد لله، الحمد لله، الحمد لله، دوای مشکل ما را پیدا کردم
اما یک کمی سخت تر است
همسرش گفت: چیست؟ آن دوا،

🍃شوهر گفت: باید یک ساعت پیش از طلوع صبح بیدار شویم نیم ساعت نماز بخوانیم و نیم ساعت استغفار طلب کنیم، آیا به این کار آماده هستی؟!
خانم گفت: طبعا این کار را میکنم چون

🍃امر الهی است
شوهر گفت: چه وقت این برنامه را شروع کنیم؟
خانم گفت: سر از امروز ان شاءالله
پس شروع کردند به این کار...........

🍃پانزده روز نگذشته بود که علامات حمل در وجود زن ظاهر شد بالأخره الله متعال برای شان یک فرزند نصیب کرد.

پس اگر بخواهیم شفا یاب شویم؛ باید از قرآن شفا بجوییم

📔داستان های جالب وجذاب📔

https://t.me/dokhtaran_b