حکایت جالب📚
اختلاف چهار نفر بر سر انگور🍇
یک روزی بود و یک روزگاری. چهار نفر گدای غریب به یک آبادی رسیده بودند و تازه باهم آشنا شده بودند. یکی از آنها فارسیزبان بود و یکی ترک و یکی عرب بود و یکی هم رومی بود.
یک روز وقتی سفره را پهن کردند، هرکدام قدری نان داشتند و جز نان چیزی نیاورده بودند. هرکدام یکلقمهنان در دهان گذاشته بودند و با بیمیلی میجویدند و رهگذری سر رسید و سفره آنها را دید و دلش به رحم آمد و دست به جیب برد و یک درهم پول درآورد و در سفره آنها انداخت و رفت.
فقیرها دعایی کردند و خوشحال شدند. فارسیزبان گفت: «خوب این هم پول، این مال هر چهارتایی است حالا یکی برود با این پول انگور بخرد بیاورد با نان بخوریم، من حاضرم بروم بخرم.»ولی سه نفر دیگر که هنوز معنی «انگور» را نمیدانستند اعتراض کردند و گفتند: «نه، انگور خوب نیست، باید چیزی بخریم که همه بپسندند، این پول مال همه است.»
عرب گفت: «اصلاً غذای فارسی خوشمزه نیست، من مدتی است عِنَب نخوردهام و خیلی دلم میخواهد نان و عنب بخورم.»
ترک گفت: «این رفیق عرب ما همیشه در فکر خوراکهای عربی است ولی اگر از من بپرسید میگویم با این پول «اوزوم» بخریم، هم ارزان است، هم خوراک تابستان است و هم مایه قوت بدن است.»
مرد رومی گفت: «نه، نه، من از خوراک ترکی خوشم نمیآید، حالا که یک پولی رسیده بهتر است «استافیل» بخریم، خواهش میکنم امروز به حرف من گوش بدهید، استافیل از همهچیز بهتر است.»
مرد فارسی گفت: «اینکه حرف نشد، یک روز که هزار روز نیست، من گفتم امروز هوس انگور کردهام، انگور هم مال فارس نیست مال همهجاست، من هم از همه بزرگتر و پیرترم و باید به حرف من گوش بدهید.»
عرب گفت: «بزرگتری، برای خودت بزرگتری، این هم شد حرف؟ شتر هم بزرگ است، عوضش من از همه داناترم و عربی میدانم و عرب زیر بار حرف زور نمیرود.»
ترک اوقاتش تلخ شد و گفت: «خواهش میکنم اینجا دعوای عرب و عجم به راه نیندازید. برای اینکه اگر کار به دعوا بکشد من از همه قلچماق ترم و حاضر نیستم باج به کسی بدهم. گفتم امروز اوزوم باشد و حالا که اینطور شد من امروز هیچچیز دیگر نمیخورم.»
مرد رومی گفت: «اصلاً چرا این حرفها را بزنیم، میرویم سکه پول را خرد میکنیم و چهار جور خورش میخریم کمی انگور، کمی عنب، کمی اوزوم، من هم برای خودم استافیل میخرم، اینکه دلخوری ندارد»
عرب گفت: «نه،اگر هرکسی بخواهد به سلیقه خودش زندگی کند اختلاف پیدا میشود، به عقیده من امروز عنب، فردا چیز دیگر.»
مرد فارسی اعتراض کرد و گفت: «اهه، اگر قرار است هرروزی یکچیزی باشد چرا امروز انگور نباشد؟» ترک گفت: «چرا او زوم نباشد؟» رومی گفت: «چرا استافیل نباشد؟»
مرد فارسی گفت: «باور کنید همانکه من گفتم از همه بهتر است.»
عرب عصبانی شد و گفت: «غیرممکن است، من انگور نمیخورم.» ترک هم از جای خود برخاست و گفت: «پس من هم نمیگذارم غیر از اوزوم چیز دیگری بخرید.»
در این موقع پیرمردی که ازآنجا میگذشت نزدیک شد و گفت: «چه خبر است؟ برادرها، چرا دعوا میکنید؟ صبر کنید ببینم گفتگو بر سر چیست؟»
آن چهار نفر گفتند: «ما باهم زندگی میکنیم و میخواهیم مطابق میل خودمان چیزی بخوریم و یک سکه پول بیشتر نداریم و حالا یکی انگور میخواهد، یکی عنب میخواهد، یکی اوزوم میخواهد، یکی هم استافیل میخواهد و سلیقهها اختلاف دارد.»
پیرمرد قهقه خندید و گفت: «گفتگوی شما بر سر همین است؟»
گفتند: «بله، همین است، صحیح است که خوردن یا نخوردن یکچیزی چندان مهم نیست. ولی موضوع این است که هیچکس نمیخواهد زیر بار حرف زور برود، اینکه خنده ندارد!»
پیرمرد که زبان فارسی و عربی و ترکی و یونانی را میدانست بازهم خندید و گفت: «حق با شماست، هیچکس نمیخواهد زور بشنود ولی خنده من مال این است که حرف زوری در میان نیست و اختلاف شما اختلاف زبانی است، شما بیخود باهم گفتگو میکنید و من میدانم که شما باهم اختلافی ندارید.»
چهار نفر گفتند: «یعنی چه؟»
پیرمرد گفت: «یعنی اینکه بیشتر جنگها و اختلافها مانند همین دعوای شما اختلاف انگوری است، و از نادانی و بیخبری سرچشمه میگیرد وگرنه مردمی که توی این دنیا زندگی میکنند همه یکچیز را میخواهند. و اختلاف بزرگ بر سر چیزهای دیگر است.»گفتند: «چه میخواهی بگویی؟»
پیرمرد گفت: «بدانید که شما همهتان یکچیز را میخواهید، انگور و عنب و اوزوم و استافیل همه یکچیز است. بهجای این حرفها باهم بروید خوراکتان را بخرید و با خوشحالی بخورید.»
📚#مثنوی_معنوی
https://t.me/dokhtaran_b
اختلاف چهار نفر بر سر انگور🍇
یک روزی بود و یک روزگاری. چهار نفر گدای غریب به یک آبادی رسیده بودند و تازه باهم آشنا شده بودند. یکی از آنها فارسیزبان بود و یکی ترک و یکی عرب بود و یکی هم رومی بود.
یک روز وقتی سفره را پهن کردند، هرکدام قدری نان داشتند و جز نان چیزی نیاورده بودند. هرکدام یکلقمهنان در دهان گذاشته بودند و با بیمیلی میجویدند و رهگذری سر رسید و سفره آنها را دید و دلش به رحم آمد و دست به جیب برد و یک درهم پول درآورد و در سفره آنها انداخت و رفت.
فقیرها دعایی کردند و خوشحال شدند. فارسیزبان گفت: «خوب این هم پول، این مال هر چهارتایی است حالا یکی برود با این پول انگور بخرد بیاورد با نان بخوریم، من حاضرم بروم بخرم.»ولی سه نفر دیگر که هنوز معنی «انگور» را نمیدانستند اعتراض کردند و گفتند: «نه، انگور خوب نیست، باید چیزی بخریم که همه بپسندند، این پول مال همه است.»
عرب گفت: «اصلاً غذای فارسی خوشمزه نیست، من مدتی است عِنَب نخوردهام و خیلی دلم میخواهد نان و عنب بخورم.»
ترک گفت: «این رفیق عرب ما همیشه در فکر خوراکهای عربی است ولی اگر از من بپرسید میگویم با این پول «اوزوم» بخریم، هم ارزان است، هم خوراک تابستان است و هم مایه قوت بدن است.»
مرد رومی گفت: «نه، نه، من از خوراک ترکی خوشم نمیآید، حالا که یک پولی رسیده بهتر است «استافیل» بخریم، خواهش میکنم امروز به حرف من گوش بدهید، استافیل از همهچیز بهتر است.»
مرد فارسی گفت: «اینکه حرف نشد، یک روز که هزار روز نیست، من گفتم امروز هوس انگور کردهام، انگور هم مال فارس نیست مال همهجاست، من هم از همه بزرگتر و پیرترم و باید به حرف من گوش بدهید.»
عرب گفت: «بزرگتری، برای خودت بزرگتری، این هم شد حرف؟ شتر هم بزرگ است، عوضش من از همه داناترم و عربی میدانم و عرب زیر بار حرف زور نمیرود.»
ترک اوقاتش تلخ شد و گفت: «خواهش میکنم اینجا دعوای عرب و عجم به راه نیندازید. برای اینکه اگر کار به دعوا بکشد من از همه قلچماق ترم و حاضر نیستم باج به کسی بدهم. گفتم امروز اوزوم باشد و حالا که اینطور شد من امروز هیچچیز دیگر نمیخورم.»
مرد رومی گفت: «اصلاً چرا این حرفها را بزنیم، میرویم سکه پول را خرد میکنیم و چهار جور خورش میخریم کمی انگور، کمی عنب، کمی اوزوم، من هم برای خودم استافیل میخرم، اینکه دلخوری ندارد»
عرب گفت: «نه،اگر هرکسی بخواهد به سلیقه خودش زندگی کند اختلاف پیدا میشود، به عقیده من امروز عنب، فردا چیز دیگر.»
مرد فارسی اعتراض کرد و گفت: «اهه، اگر قرار است هرروزی یکچیزی باشد چرا امروز انگور نباشد؟» ترک گفت: «چرا او زوم نباشد؟» رومی گفت: «چرا استافیل نباشد؟»
مرد فارسی گفت: «باور کنید همانکه من گفتم از همه بهتر است.»
عرب عصبانی شد و گفت: «غیرممکن است، من انگور نمیخورم.» ترک هم از جای خود برخاست و گفت: «پس من هم نمیگذارم غیر از اوزوم چیز دیگری بخرید.»
در این موقع پیرمردی که ازآنجا میگذشت نزدیک شد و گفت: «چه خبر است؟ برادرها، چرا دعوا میکنید؟ صبر کنید ببینم گفتگو بر سر چیست؟»
آن چهار نفر گفتند: «ما باهم زندگی میکنیم و میخواهیم مطابق میل خودمان چیزی بخوریم و یک سکه پول بیشتر نداریم و حالا یکی انگور میخواهد، یکی عنب میخواهد، یکی اوزوم میخواهد، یکی هم استافیل میخواهد و سلیقهها اختلاف دارد.»
پیرمرد قهقه خندید و گفت: «گفتگوی شما بر سر همین است؟»
گفتند: «بله، همین است، صحیح است که خوردن یا نخوردن یکچیزی چندان مهم نیست. ولی موضوع این است که هیچکس نمیخواهد زیر بار حرف زور برود، اینکه خنده ندارد!»
پیرمرد که زبان فارسی و عربی و ترکی و یونانی را میدانست بازهم خندید و گفت: «حق با شماست، هیچکس نمیخواهد زور بشنود ولی خنده من مال این است که حرف زوری در میان نیست و اختلاف شما اختلاف زبانی است، شما بیخود باهم گفتگو میکنید و من میدانم که شما باهم اختلافی ندارید.»
چهار نفر گفتند: «یعنی چه؟»
پیرمرد گفت: «یعنی اینکه بیشتر جنگها و اختلافها مانند همین دعوای شما اختلاف انگوری است، و از نادانی و بیخبری سرچشمه میگیرد وگرنه مردمی که توی این دنیا زندگی میکنند همه یکچیز را میخواهند. و اختلاف بزرگ بر سر چیزهای دیگر است.»گفتند: «چه میخواهی بگویی؟»
پیرمرد گفت: «بدانید که شما همهتان یکچیز را میخواهید، انگور و عنب و اوزوم و استافیل همه یکچیز است. بهجای این حرفها باهم بروید خوراکتان را بخرید و با خوشحالی بخورید.»
📚#مثنوی_معنوی
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستان_کوتاه 📚
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت:«ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.»
مرد قبول کرد. پرنده گفت: «پند اول اینکه سخن محال را از کسی باور مکن.»مرد بلافاصله او را آزاد کرد و پرنده بر سر بام نشست.
گفت پند دوم اینکه: «هرگز غم گذشته را مخور، برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.»
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : «ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی. »
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد.
پرنده با خنده به او گفت: «مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ آیا پند مرا نفهمیدی یا ناشنوا هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه ی وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟»
مرد به خود آمد و گفت:«ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.»
پرنده گفت : «آیا تو به آن دو پند قبلی عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.» پند گفتن به فرد نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در شورهزار است.
#مثنوی_معنوی
https://t.me/dokhtaran_b
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت:«ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.»
مرد قبول کرد. پرنده گفت: «پند اول اینکه سخن محال را از کسی باور مکن.»مرد بلافاصله او را آزاد کرد و پرنده بر سر بام نشست.
گفت پند دوم اینکه: «هرگز غم گذشته را مخور، برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.»
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : «ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی. »
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد.
پرنده با خنده به او گفت: «مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ آیا پند مرا نفهمیدی یا ناشنوا هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه ی وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟»
مرد به خود آمد و گفت:«ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.»
پرنده گفت : «آیا تو به آن دو پند قبلی عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.» پند گفتن به فرد نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در شورهزار است.
#مثنوی_معنوی
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
☆🍇🍇
📚حکایت جالب اختلاف چهار نفر بر سر انگور
یک روزی بود و یک روزگاری. چهار نفر گدای غریب به یک آبادی رسیده بودند و تازه باهم آشنا شده بودند. یکی از آنها فارسیزبان بود و یکی ترک و یکی عرب بود و یکی هم رومی بود.
یک روز وقتی سفره را پهن کردند، هرکدام قدری نان داشتند و جز نان چیزی نیاورده بودند. هرکدام یکلقمهنان در دهان گذاشته بودند و با بیمیلی میجویدند و رهگذری سر رسید و سفره آنها را دید و دلش به رحم آمد و دست به جیب برد و یک درهم پول درآورد و در سفره آنها انداخت و رفت.
فقیرها دعایی کردند و خوشحال شدند. فارسیزبان گفت: «خوب این هم پول، این مال هر چهارتایی است حالا یکی برود با این پول انگور بخرد بیاورد با نان بخوریم، من حاضرم بروم بخرم.»ولی سه نفر دیگر که هنوز معنی «انگور» را نمیدانستند اعتراض کردند و گفتند: «نه، انگور خوب نیست، باید چیزی بخریم که همه بپسندند، این پول مال همه است.»
عرب گفت: «اصلاً غذای فارسی خوشمزه نیست، من مدتی است عِنَب نخوردهام و خیلی دلم میخواهد نان و عنب بخورم.»
ترک گفت: «این رفیق عرب ما همیشه در فکر خوراکهای عربی است ولی اگر از من بپرسید میگویم با این پول «اوزوم» بخریم، هم ارزان است، هم خوراک تابستان است و هم مایه قوت بدن است.»
مرد رومی گفت: «نه، نه، من از خوراک ترکی خوشم نمیآید، حالا که یک پولی رسیده بهتر است «استافیل» بخریم، خواهش میکنم امروز به حرف من گوش بدهید، استافیل از همهچیز بهتر است.»
مرد فارسی گفت: «اینکه حرف نشد، یک روز که هزار روز نیست، من گفتم امروز هوس انگور کردهام، انگور هم مال فارس نیست مال همهجاست، من هم از همه بزرگتر و پیرترم و باید به حرف من گوش بدهید.»
عرب گفت: «بزرگتری، برای خودت بزرگتری، این هم شد حرف؟ شتر هم بزرگ است، عوضش من از همه داناترم و عربی میدانم و عرب زیر بار حرف زور نمیرود.»
ترک اوقاتش تلخ شد و گفت: «خواهش میکنم اینجا دعوای عرب و عجم به راه نیندازید. برای اینکه اگر کار به دعوا بکشد من از همه قلچماق ترم و حاضر نیستم باج به کسی بدهم. گفتم امروز اوزوم باشد و حالا که اینطور شد من امروز هیچچیز دیگر نمیخورم.»
مرد رومی گفت: «اصلاً چرا این حرفها را بزنیم، میرویم سکه پول را خرد میکنیم و چهار جور خورش میخریم کمی انگور، کمی عنب، کمی اوزوم، من هم برای خودم استافیل میخرم، اینکه دلخوری ندارد»
عرب گفت: «نه،اگر هرکسی بخواهد به سلیقه خودش زندگی کند اختلاف پیدا میشود، به عقیده من امروز عنب، فردا چیز دیگر.»
مرد فارسی اعتراض کرد و گفت: «اهه، اگر قرار است هرروزی یکچیزی باشد چرا امروز انگور نباشد؟» ترک گفت: «چرا او زوم نباشد؟» رومی گفت: «چرا استافیل نباشد؟»
مرد فارسی گفت: «باور کنید همانکه من گفتم از همه بهتر است.»
عرب عصبانی شد و گفت: «غیرممکن است، من انگور نمیخورم.» ترک هم از جای خود برخاست و گفت: «پس من هم نمیگذارم غیر از اوزوم چیز دیگری بخرید.»
در این موقع پیرمردی که ازآنجا میگذشت نزدیک شد و گفت: «چه خبر است؟ برادرها، چرا دعوا میکنید؟ صبر کنید ببینم گفتگو بر سر چیست؟»
آن چهار نفر گفتند: «ما باهم زندگی میکنیم و میخواهیم مطابق میل خودمان چیزی بخوریم و یک سکه پول بیشتر نداریم و حالا یکی انگور میخواهد، یکی عنب میخواهد، یکی اوزوم میخواهد، یکی هم استافیل میخواهد و سلیقهها اختلاف دارد.»
پیرمرد قهقه خندید و گفت: «گفتگوی شما بر سر همین است؟»
گفتند: «بله، همین است، صحیح است که خوردن یا نخوردن یکچیزی چندان مهم نیست. ولی موضوع این است که هیچکس نمیخواهد زیر بار حرف زور برود، اینکه خنده ندارد!»
پیرمرد که زبان فارسی و عربی و ترکی و یونانی را میدانست بازهم خندید و گفت: «حق با شماست، هیچکس نمیخواهد زور بشنود ولی خنده من مال این است که حرف زوری در میان نیست و اختلاف شما اختلاف زبانی است، شما بیخود باهم گفتگو میکنید و من میدانم که شما باهم اختلافی ندارید.»
چهار نفر گفتند: «یعنی چه؟»
پیرمرد گفت: «یعنی اینکه بیشتر جنگها و اختلافها مانند همین دعوای شما اختلاف انگوری است، و از نادانی و بیخبری سرچشمه میگیرد وگرنه مردمی که توی این دنیا زندگی میکنند همه یکچیز را میخواهند. و اختلاف بزرگ بر سر چیزهای دیگر است.»گفتند: «چه میخواهی بگویی؟»
پیرمرد گفت: «بدانید که شما همهتان یکچیز را میخواهید، انگور و عنب و اوزوم و استافیل همه یکچیز است. بهجای این حرفها باهم بروید خوراکتان را بخرید و با خوشحالی بخورید.»
📚#مثنوی_معنوی
https://t.me/dokhtaran_b
📚حکایت جالب اختلاف چهار نفر بر سر انگور
یک روزی بود و یک روزگاری. چهار نفر گدای غریب به یک آبادی رسیده بودند و تازه باهم آشنا شده بودند. یکی از آنها فارسیزبان بود و یکی ترک و یکی عرب بود و یکی هم رومی بود.
یک روز وقتی سفره را پهن کردند، هرکدام قدری نان داشتند و جز نان چیزی نیاورده بودند. هرکدام یکلقمهنان در دهان گذاشته بودند و با بیمیلی میجویدند و رهگذری سر رسید و سفره آنها را دید و دلش به رحم آمد و دست به جیب برد و یک درهم پول درآورد و در سفره آنها انداخت و رفت.
فقیرها دعایی کردند و خوشحال شدند. فارسیزبان گفت: «خوب این هم پول، این مال هر چهارتایی است حالا یکی برود با این پول انگور بخرد بیاورد با نان بخوریم، من حاضرم بروم بخرم.»ولی سه نفر دیگر که هنوز معنی «انگور» را نمیدانستند اعتراض کردند و گفتند: «نه، انگور خوب نیست، باید چیزی بخریم که همه بپسندند، این پول مال همه است.»
عرب گفت: «اصلاً غذای فارسی خوشمزه نیست، من مدتی است عِنَب نخوردهام و خیلی دلم میخواهد نان و عنب بخورم.»
ترک گفت: «این رفیق عرب ما همیشه در فکر خوراکهای عربی است ولی اگر از من بپرسید میگویم با این پول «اوزوم» بخریم، هم ارزان است، هم خوراک تابستان است و هم مایه قوت بدن است.»
مرد رومی گفت: «نه، نه، من از خوراک ترکی خوشم نمیآید، حالا که یک پولی رسیده بهتر است «استافیل» بخریم، خواهش میکنم امروز به حرف من گوش بدهید، استافیل از همهچیز بهتر است.»
مرد فارسی گفت: «اینکه حرف نشد، یک روز که هزار روز نیست، من گفتم امروز هوس انگور کردهام، انگور هم مال فارس نیست مال همهجاست، من هم از همه بزرگتر و پیرترم و باید به حرف من گوش بدهید.»
عرب گفت: «بزرگتری، برای خودت بزرگتری، این هم شد حرف؟ شتر هم بزرگ است، عوضش من از همه داناترم و عربی میدانم و عرب زیر بار حرف زور نمیرود.»
ترک اوقاتش تلخ شد و گفت: «خواهش میکنم اینجا دعوای عرب و عجم به راه نیندازید. برای اینکه اگر کار به دعوا بکشد من از همه قلچماق ترم و حاضر نیستم باج به کسی بدهم. گفتم امروز اوزوم باشد و حالا که اینطور شد من امروز هیچچیز دیگر نمیخورم.»
مرد رومی گفت: «اصلاً چرا این حرفها را بزنیم، میرویم سکه پول را خرد میکنیم و چهار جور خورش میخریم کمی انگور، کمی عنب، کمی اوزوم، من هم برای خودم استافیل میخرم، اینکه دلخوری ندارد»
عرب گفت: «نه،اگر هرکسی بخواهد به سلیقه خودش زندگی کند اختلاف پیدا میشود، به عقیده من امروز عنب، فردا چیز دیگر.»
مرد فارسی اعتراض کرد و گفت: «اهه، اگر قرار است هرروزی یکچیزی باشد چرا امروز انگور نباشد؟» ترک گفت: «چرا او زوم نباشد؟» رومی گفت: «چرا استافیل نباشد؟»
مرد فارسی گفت: «باور کنید همانکه من گفتم از همه بهتر است.»
عرب عصبانی شد و گفت: «غیرممکن است، من انگور نمیخورم.» ترک هم از جای خود برخاست و گفت: «پس من هم نمیگذارم غیر از اوزوم چیز دیگری بخرید.»
در این موقع پیرمردی که ازآنجا میگذشت نزدیک شد و گفت: «چه خبر است؟ برادرها، چرا دعوا میکنید؟ صبر کنید ببینم گفتگو بر سر چیست؟»
آن چهار نفر گفتند: «ما باهم زندگی میکنیم و میخواهیم مطابق میل خودمان چیزی بخوریم و یک سکه پول بیشتر نداریم و حالا یکی انگور میخواهد، یکی عنب میخواهد، یکی اوزوم میخواهد، یکی هم استافیل میخواهد و سلیقهها اختلاف دارد.»
پیرمرد قهقه خندید و گفت: «گفتگوی شما بر سر همین است؟»
گفتند: «بله، همین است، صحیح است که خوردن یا نخوردن یکچیزی چندان مهم نیست. ولی موضوع این است که هیچکس نمیخواهد زیر بار حرف زور برود، اینکه خنده ندارد!»
پیرمرد که زبان فارسی و عربی و ترکی و یونانی را میدانست بازهم خندید و گفت: «حق با شماست، هیچکس نمیخواهد زور بشنود ولی خنده من مال این است که حرف زوری در میان نیست و اختلاف شما اختلاف زبانی است، شما بیخود باهم گفتگو میکنید و من میدانم که شما باهم اختلافی ندارید.»
چهار نفر گفتند: «یعنی چه؟»
پیرمرد گفت: «یعنی اینکه بیشتر جنگها و اختلافها مانند همین دعوای شما اختلاف انگوری است، و از نادانی و بیخبری سرچشمه میگیرد وگرنه مردمی که توی این دنیا زندگی میکنند همه یکچیز را میخواهند. و اختلاف بزرگ بر سر چیزهای دیگر است.»گفتند: «چه میخواهی بگویی؟»
پیرمرد گفت: «بدانید که شما همهتان یکچیز را میخواهید، انگور و عنب و اوزوم و استافیل همه یکچیز است. بهجای این حرفها باهم بروید خوراکتان را بخرید و با خوشحالی بخورید.»
📚#مثنوی_معنوی
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید