💌 دخترونه حرم امام رضا علیه‌السلام
3.98K subscribers
13.1K photos
2.99K videos
351 files
1.77K links
خوش اومدین به
🎀 #دخترونه‌ ترین کانال رسمی امام رضایی
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی 🕊

🌱 کپی آزاد

صفحه ما در اینستاگرام👇
www.instagram.com/dokhtar_razavi/
آدرس‌های دیگر👇
https://www.haram8.ir/dokhtar_razavi/
Download Telegram
🔶🔸عالم آل محمد علیهم السلام

4⃣قسمت چهارم

من مدینه برایتان بگویم که ...
درخت‌هایم دست‌هایشان را به سمت آفتاب☀️ گرفتند؛ انگشت‌هایشان پر از شبنم نور شد؛ شاخه‌ها از بوی باران پر بودند؛ نقطه‌نقطه سبز بودند و نازک‌نازک، برگ‌های ظریفشان داشتند بر پیراهن بهاری‌شان، شکوفا می‌شدند.

درخت‌ها🌴 تازه داشتند با بوی بهار، از خواب زمستانی بیدار می‌شدند؛ اما من به بوی بهار همیشگی‌ام‌، امام کاظم علیه السلام و امام رضا علیه السلام دل خوش داشتم. روزی امام کاظم علیه السلام به میان پسرانش رفت. او فرزندان زیادی داشت. آن‌ها دور تا دور پدر جمع بودند‌، رضا هم در میانشان بود؛ درست مثل ماهی که در میان ستارگان🌟 می‌درخشد.

پدرِ خوش بوتر از گل، رو به پسرانش فرمود: « "علی" برادر شما، دانشمند آل محمد علیهم السلام است. درباره دین خود از او بپرسید و هر چه می‌گوید به خاطر بسپارید. از پدرم جعفر بن محمد (امام صادق علیه السلام) بارها شنیدم که رو به من فرمود: عالم آل محمد علیهم السلام در نسل توست.

ای کاش من او را می دیدم . اسم او مثل اسم امیرمومنان ، "علی" است»🌺

پدر برای فرزندان خود می‌گفت: اما من نیز در مقابلش دو زانو نشسته بودم و زلال حرف‌هایش را می‌شنیدم.
آه...! اسم این غریبه را نمی‌دانم؛ اما روایتش زیباست؛ پس بشنوید...💐💐

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈3⃣قسمت سوم : https://t.me/dokhtar_razavi/1178

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔶🔸از زبان یک غریبه

5⃣قسم پنجم

تشنه سوال بودم و گرسنه جواب؛ هم به دنبال سوال می‌گشتم و هم در انتظار جواب می‌ماندم. نه خسته می‌شدم، نه خوابم می‌ گرفت، نه آرام بودم.
روزی در پی امام کاظم علیه السلام بودم که مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله را نشانم دادند. به آنجا رفتم، امام او را ندیدم. به این سو و آن سو چشم گرداندم و راه افتادم. در هیچ کوچه و محله‌ای نبود. دلم غصه‌دار شد. ترسیدم و با خود گفتم:« نکند برایش اتفاقی افتاده؟!» از خوف خلیفه هارون الرشید و ماموران سنگ دلش بود که این فکر به سرم افتاد.

شکر خدا🙏 نگاهم در نگاه امام کاظم علیه السلام گره خورد. خوش‌حال و خندان جلو رفتم و سلام کردم و سوال تازه‌ام را پرسیدم. امام کاظم علیه السلام با مهربانی به من جواب داد: « این سوال را از امام خود بپرس ».🌺

تعجب کردم و پرسیدم :« منظور شما چیست؟! مگر به جز شما امامی هست؟!»
مهربان نگاهم کرد و جواب داد:« او پسرم علی (امام تو) است ...»
چی! رضا؟!

یادم آمد که پیش از من چند نفر دیگر هم نزد امام کاظم علیه السلام رفته بودند و هر بار امام، آن‌ها را سراغ رضا فرستاده بود و گفته بود:« نوشته پسرم نوشته من است، حرف‌هایش حرف‌های من...؛ هرچه او بگوید، همان حرف حق است.»
باید در جستجوی رضا عجله می‌کردم؛ اما او کجا بود؟!

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈4⃣قسمت چهارم: https://t.me/dokhtar_razavi/1248

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔶🔸قرآن، نماز و ذکر خدا

6⃣قسمت ششم

من مدینه برایتان بگویم که..
رضا در مدینه بود؛ جوانی بود با سن و سالی کمی بیشتر از بیست؛ اما دانشمندان او را عالمی بزرگ و آشنا به علوم مختلف زمانه می‌دانستند؛ جوانی بود که در پاکی و تقوا سرآمد بود و نظیر نداشت. بگذارید بعضی از خصلت‌هایش را برایتان برشمرم:

🔹هر روز بعد از نماز صبح، از زمانی که هوا تاریک بود، به سجده می‌رفت و تا طلوع آفتاب ذکر خدا می‌گفت
🔹آن‌قدر با قرآن انس و دوستی داشت که وقتی با مردم سخن می‌گفت، همه حرف‌ها و پاسخ‌ها و مثال‌هایش قرآنی بود.
🔹در هر سه روز یک بار، ختم قرآن می‌کرد؛ یعنی کتاب خدا را از اول تا آخر می‌خواند و می‌گفت: «اگر بخواهم، کمتر از این زمان هم قرآن را ختم می‌کنم؛ اما به هر آیه که می‌رسم، تامل می‌کنم که در کجا و چه زمانی نازل شده...»

🔹شب‌ها خوابش کم بود و بیشتر شب‌زنده‌داری می‌کرد.
🔹زیاد روزه می‌گرفت؛ به خصوص سه روز در ماه را همیشه روزه بود و هیچ‌وقت این‌کار را ترک نمی‌کرد.
🔹چه در نماز، چه در غیر آن، زیاد صلوات می‌فرستاد.
🔹همیشه و هرجا، ذکر خدا بر زبانش جاری بود...

امام رضا علیه السلام به خواندن نماز اهمیت بسیاری می‌داد. در این‌باره، روایت ابراهیم شنیدنی است...

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈5⃣قسمت پنجم:https://t.me/dokhtar_razavi/1304

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔶🔸از زبان ابراهیم، پسر موسی

7⃣قسمت هفتم

من بودم و امام رضا علیه السلام. هر دو سوار اسب‌هایمان بودیم و داشتیم بیرون از شهر، به جایی دور می‌رفتیم. گاه و بی‌گاه، نگاهم به او می‌افتاد. لب‌هایش برای دعا در زمزمه بود. اسب او گردن جلو داده، خوش‌حال و خرامان حرکت می‌کرد؛ انگار می‌خواست پرواز کند.

ناگهان امام رضا علیه السلام افسار اسب را کشید، اسب ایستاد. چه شده بود؟! در آن بیابان خالی و پر سکوت، چرا ایستاده بود؟ از روی اسب پایین آمد و رو به من گفت: اذان بگو

یادم افتاد که وقت نماز است. با خودم گفتم: اما اینجا .. اینجا که نمی‌شود نماز خواند! بهتر است باز هم برویم یا صبر کنیم بقیه همراهانمان از راه برسند.

با این فکرها، به امام رضا گفتم: بهتر نیست صبر کنید تا بقیه از راه برسند با خوش‌رویی نگاهم کرد و گفت: خداوند به تو مغفرت بدهد؛ بی‌علت، نماز اول وقت را به آخر وقت آن عقب نینداز و همیشه اول وقت نماز بخوان.

من همان‌جا حس کردم که او با حرف‌های مهربانانه، پنجره خسته خیالم را رو به باغی پر گل باز کرده است.💐💐

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈6⃣قسمت ششم: https://t.me/dokhtar_razavi/1344

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔶🔸اگر از من بپرسید

8️⃣قسمت هشتم

من مدینه برایتان بگویم که ...
در اینکه رمز و راز نماز چیست و پیامبر عزیز صلی الله علیه و آله و امامان ما علیهم السلام درباره نماز چه گفته‌اند و نمازشان را چگونه می‌خواندند، سخن بسیار است و حکایت، پرمقدار.
باید بگویم مولای عزیز ما، امام رضا علیه السلام مثل پدر و پدربزرگ‌هایش علیهم السلام، وقت نماز که می‌شد، خوش‌بو و مهربان رو به قبله می‌ایستاد و آرام می‌گفت: «الله اکبر...»
در نماز، نه حواسش به کسی بود، نه صدایی می‌شنید؛ او فقط با خدا حرف می‌زد.
او کسی بود که در نماز، خوش‌روتر و زیباتر از همیشه می‌شد.
مولایی بود که وقتی به میان مردم می‌رفت، خودش را مرتب می‌کرد.
هیچ‌وقت با حرف‌هایش، کسی را آزار نمی‌داد.
هیچ‌گاه حرف کسی را در هنگام سخن‌گفتن قطع نمی‌کرد.
هرگز نشد که کسی خواسته‌ای داشته باشد و او آن را رد کند.
در مقابل هم‌نشین خود، پایش را دراز نمی‌کرد و به جایی تکیه نمی‌داد.
کسی ندید که قهقهه بزند؛ بلکه خنده‌اش لبخند بود.🌺
به خوش‌بو کردن خود، به‌ویژه هنگامی که به میان مردم می‌رفت، اهمیت می‌داد و علاقه داشت.
به مردم، زیاد خدمت می‌کرد و صدقه می‌داد، این کار را بیشتر در شب‌های 🌙تاریک انجام می‌داد خیلی با تواضع بود؛ حتما قصه حمام رفتنش را شنیده‌اید...

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈7️⃣قسمت هفتمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1454

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔶🔸از زبان مردی ناشناس

9️⃣قسمت نهم

حمام خلوت بود؛ او بود و من بودم و دو یا سه نفر دیگر. بخار انبوهی، دایره‌وار از خزینه داغ حمام بر می‌خواست؛ در فضای گرفته حمام بالا می‌رفت و به سقف بلند آن می‌چسبید و نقطه نقطه بر زمین می چکید. وقتی کنار او نشستم، حس کردم با مردی خوش رو روبه‌رو شده‌ام. خوب که نگاهش کردم، فهمیدم من تا به آن روز او را ندیده‌ام و نمی‌شناسم.
با مهربانی زیاد به من سلام کرد و حالم را پرسید. با خود گفتم: «معلوم است آدم با ادبی است؛ چه خوب است کیسه‌ام را به دستش بدهم تا بدنم را کیسه بکشد.»

- آقا لطفا مرا کیسه بکش!
برخاست. دست به کار شد و بر دست‌ها و کمرم کیسه کشید. نه اخم کرد و نه مغرور شد. او که بود؟! وقتی کارش تمام شد؛ کاسه حمام را از آب گرم پر کرد و بر سرم ریخت.
از او تشکر کردم. سراغ کار خود رفت. مردی فوری کنارم آمد و طرف من تند شد و گفت:«این چه کاری بود که کردی! او را نشناختی؟»
با تعجب پرسیدم: «مگر او کیست؟!»
گفت: «او امام رضاست؛ امام هشتم شیعیان!»
حرف‌های آن مرد در فضای داغ حمام، مثل آب سردی بود که بر تنم ریخته شد و پوست بدنم را مورمور کرد. فوری برخاستم؛ سراغ امام رضا علیه السلام رفتم و گفتم: «آقا به خدا شما را نشناختم؛ من را ببخشید!»

اما او وقتی نگاهم کرد، مهربان‌تر شده بود؛ خوش‌رو تر و خودمانی‌تر!💐💐

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈8️⃣قسمت هشتم: https://t.me/dokhtar_razavi/1599

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔶🔸مدینه مهمان او یا او مهمان مدینه؟

🔟قسمت دهم

من مدینه براتان بگویم که...
شاید هیچ‌کس بیشتر از من نداند که او چقدر مهمان داشت و چه بسیار مهمان‌هایش را دوست❣️ می‌داشت.
روزی مهمانی به خانه‌اش آمد. در چارچوب درِ اتاقش که ایستاد به خودش گفت: «من چه سعادتمندم که مهمان امام رضا شده‌ام!»
امام رضا علیه السلام از مهمان به گرمی پذیرایی کرد. هر بار که برایش چیزی خوردنی می‌آورد، او خجالت می‌کشید و سر به زیر فرو می‌برد. وقتی هم که امام حرف می‌زد، غرق در سکوت می‌شد تا آن حرف‌ها را در خاطر💫 بسپارد.

شب🌙 شد. امام رضا علیه السلام چراغدان اتاقش را روشن کرد. حرف‌ها باز هم ادامه یافت. ناگهان شعله چراغدان لرزید و بالا پایین رفت؛ نزدیک بود خراب و خاموش شود. مرد مهمان فوری برخاست و دست برد تا شعله را درست کند. امام رضا علیه السلام نگذاشت و فرمود: «نه؛ ما مهمان خود را به کار نمی‌گیریم. من خودم آن را درست می‌کنم»
اصلا شما از جوانمردی امام چقدر می‌دانید؟!💐💐

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈9️⃣قسمت نهم:https://t.me/dokhtar_razavi/1636

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔷🔹از زبان بَزنطی

1️⃣1️⃣قسمت یازدهم

من از دوستان و شاگردان نزدیک آفتاب☀️ هشتم اهل بیت علیه السلام، علی بن موسی علیه السلام بودم. خاطرات من از امام رضا علیه السلام زیاد است؛ خاطراتی که یا به چشم‌های خود دیده‌ام یا دوستانم برایم تعریف کرده‌اند. مثلا شنیدم روزی مردی غریبه به دیدار امام آمد و گفت: «آقای من، به مقدار جوانمردی خودتان، به من کمک کنید!»🙏

امام رضا علیه السلام فرمود: «نمی توانم!»
مرد در فکر فرو رفت🤔. فهمید خواسته‌اش به قدر همه آسمان‌ها و زمین بوده یا بیشتر؛ چرا که برای جوانمردی امام حد و اندازه‌ای نیست. برای همین گفت: «پس به قدر جوانمردی خودم به من کمک کنید!»
امام رضا علیه السلام فرمود: «این را می‌توانم. سپس رو به خدمتکار خود کرد و ادامه داد: «دویست دینار به این مرد بده!»
مولایم هر وقت می‌خواست مشغول خوردن غذا بشود، اول از بهترین قسمت غذا جدا می‌کرد و توی یک ظرف می‌گذاشت؛ بعد رو به خدمتکار خود می‌فرمود: «این را به فقرا برسان!»🌺
از خود مدینه خاطره نمی‌خواهید؟ از شهری که هم‌نشین روزها و شب‌های مولایمان بود و هیچ‌گاه نگاه از او نگرفت!💐💐

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈🔟قسمت دهم: https://t.me/dokhtar_razavi/1678

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
نقاشی خدا
@Dokhtar_razavi
#داستان_صوتی نقاشی خدا

یعنی آن دختری‌که موهایش را روی پیشانی ریخته بودو بادو انگشت، سیگار 🚬 را از لب‌های همکلاسی‌شان کش می‌رفت، مهسابود؟😳

نرگس میرفیضی

#روز_جوان

دخترونه نورالهدی
@Dokhtar_razavi
قالیچه ی پرنده ی من 01
@Dokhtar_razavi
#داستان_صوتی قالیچه‌ی پرنده‌ی من

1⃣قسمت اول

ای صاحب قالیچه!
‌گر شوق سفر داری
باید لبه‌ی آن را
بر پنجره بگذاری!😳

✍️نرگس میرفیضی

#نیمه_شعبان

دخترونه نورالهدی
@Dokhtar_razavi
قالیچه ی پرنده ی من 02
@Dokhtar_razavi
#داستان_صوتی قالیچه‌ی پرنده‌ی من

2️⃣قسمت دوم

شاید من اولین نفری هستم که صاحب این قالیچه شدم...
✍️نرگس میرفیضی

🌹میلاد مهدی موعود،بهار دلها،تبریک و تهنیت باد🌹

💐دخترونه نورالهدی
@Dokhtar_razavi
قالیچه ی پرنده ی من 03
@Dokhtar_razavi
#داستان_صوتی قالیچه‌ی پرنده‌ی من

⛳️قسمت آخر

آرام جلو می‌روم‌و تابلوی بزرگ رواق را می‌بینم باخط زیبایی نوشته‌اند:

حرم حضرت زهرا سلام الله علیها

✍️نرگس میرفیضی

💐دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
🔷🔹مدینه بودم و مهمان‌دار عرب و عجم

2️⃣1️⃣قسمت دوازدهم

من مدینه برایتان بگویم که ...
از هر کجای عالم که بگویید مهمان داشتم؛ از خراسان، عراق، شام، مصر، ایران🇮🇷 و ... آنان زائران حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودند و عاشقان دیدار پسران عزیزش امام کاظم علیه السلام و امام رضا علیه السلام .

درِ خانهِ امام رضا علیه السلام به روی مهمان‌ها باز بود. روزی مردی خراسانی، سرگشته و حیران، راهی خانه امام رضا علیه السلام شد. در راه با خود می‌گفت: « خدایا، دیگر هیچ پولی برایم نمانده؛ حالا چگونه به خراسان برگردم؟ با چه پول و آبرویی؟»🌾
مرد خراسانی پا به خانه امام گذاشت. وارد اتاق شد و سلام کرد. مهمانان زیادی جمع بودند. امام رضا علیه السلام با مهربانی به سلام او جواب داد. مرد خراسانی که نفس نفس می‌زد، گفت:« ای پسر پیامبر خدا، من از دوستان شما و پدران عزیزتان❣️ هستم. از خراسان به سفر حج آمدم؛ بعد هم از مکه راهی شهر شما مدینه شدم؛ اما اکنون آذوقه‌ام تمام شده و هیچ پولی ندارم تا به وطنم بازگردم! از شما می‌خواهم کمکم کنید؛ وقتی به وطنم بازگشتم، آنچه به من داده‌اید، از طرف شما به فقیران صدقه خواهم داد؛ چون من فقیر نیستم که صدقه بگیرم!»☘️

امام رضا خوش بوتر از گلاب رو به او کرد و فرمود:« بنشین؛ رحمت خدا بر تو باد!»
امام اول به خواسته چند مرد مهمان رسیدگی کرد تا آنکه آن‌ها برخاستند و رفتند. فقط سه نفر ماندند. حضرت از آن‌ها اجازه گرفت و به اندرون خانه رفت؛ سپس برگشت و بی آنکه خودش را نشان دهد، مرد خراسانی را صدا زد و از بالای در اتاق، دست خود را بیرون آورد.
مرد با تعجب جلو رفت و گفت: « بله، آقا»🙏
امام رضا کیسه‌ای پول به دست او داد؛ اما خودش بیرون نیامد؛ آنگاه فرمود: « این دویست دینار را بگیر و برای خرج راه خود استفاده کن. مواظب خودت باش. به وطنت که رسیدی، لازم نیست از طرف من صدقه بدهی.»💐💐


#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈1️⃣1️⃣قسمت یازدهم: https://t.me/dokhtar_razavi/1724

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
حس لطیف صورتی
@Dokhtar_razavi
📣 #داستان_صوتی حس لطیف صورتی

از وسایلتون یه لیست تهیه کنید ببینید از چند تاشون می‌تونین بگذرین⁉️

میلاد کریم آل طه #امام_حسن مجتبی علیه‌السلام تهنیت باد🍃🌺

نرگس میرفیضی

@dokhtar_razavi
🔷🔹از زبان یک ارباب

3️⃣1️⃣قسمت سیزدهم

من ارباب بودم و در سفری با امام رضا علیه السلام همراه شدم. چند نفری خدمتکار سیاه و سفید و تعدادی دیگر با ما بودند. سر راهمان به منزلی* رسیدیدم . آنجا پر از رنگ تازه بود؛ گوش تا گوش، سبزه☘️ و گل و درخت! اسب‌ها و شتران ایستادند. خدمتکارها به جنب و جوش افتادند و به زودی غذا🥘 آماده شد. عجیب بود؛ امام رضا علیه السلام هم پا به پای آن‌ها کمک می‌کرد! من مات و حیران نگاهش می‌کردم؛ گاهی هم توی دلم از او خشمگین می‌شدم و می‌گفتم:« انگار نه انگار که او بزرگ و مولاست و آن بدبخت‌ها غلام و بنده!»😒

سفره‌ای بزرگ پهن شد. امام رضا علیه السلام از همه ما خواست که سر آن سفره بنشینیم. همه بازوبه بازوی هم نشستیم تا غذا بخورم. دیگر داشت کفرم بالا می‌آمد؛ برده‌ای سیاه و لاغر کنارم بود و گاه با هر تکانی که می‌خورد، پیراهن زبر و خاکی‌اش را به تنم می‌مالید. هر چه به او اخم می‌کردم، نمی‌فهمید و از رو نمی‌رفت.😠
وقتی غذایمان را خوردیم، جلو رفتم و با ناراحتی به امام رضا علیه السلام گفتم: «آقا، ای کاش دستور می‌دادید برای این‌ها سفره‌ای جداگانه بیندازند!»

♨️صورتش سرخ شد و ناراحت جوابم داد: « پروردگار ما یکی است، مادرمان یکی است، پدرمان یکی است و پاداش ما(در نزد خدا) به کارهایی است که انجام می‌دهیم!»💐💐

*منزل: استراحتگاه بین راه


#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈2️⃣1️⃣قسمت دوازدهم: https://t.me/dokhtar_razavi/1816

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔷🔹مدینه خودش می‌داند

4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم


من مدینه برایتان بگویم که
مگر می‌شود از یاد ببرم مولایمان را که مراعات حال زیردستان را می‌کرد و در هر کجایی که هم‌نشینشان می‌شد، آن‌ها را از یاد نمی‌برد؟! در وقت غذا باشد یا در وقت کار یا در وقتی دیگر...🌺

شاید یاسر و نادر را بشناسید که هر دو، زمانی خدمتکارش بودند؛ شنیدم روزی به هم می‌گفتند: « یادمان نمی‌رود، آن روزی که مولایمان به ما فرمود: اگر مشغول غذا بودید و بالای سرتان آمدم، به خاطر من بلند نشوید و غذایتان را تمام کنید»

نادر می‌گفت: « یادت هست یاسر! آقا گاهی یکی از ما را صدا می‌کرد وقتی آن یکی‌مان می‌گفت: او دارد غذا می خورد آقا می فرمود: یگذار غذایش تمام شود؛ من کارم را بعد به او می‌گویم»
یاسر می‌گفت: « آه... از خجالت آب می‌شوم وقتی یاد بعضی از روزهایی می‌افتم که آقا با دست مبارکش سر سفره برایمان لقمه می‌گرفت و دستمان می‌داد و با خوش‌رویی می‌گفت: بخورید و خدا رو شکر🙏 کنید»

نادر می‌گفت: « روزی جوزینه آورد و به من داد تا بخورم. من خسته و گرسنه بودم و با خوردن آن جوزینه قوت زیادی گرفتم. آقا وقتی آن را به من می‌داد، می‌‌خنددید و از همیشه مهربان‌تر بود»💐💐

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈3️⃣1️⃣قسمت سیزدهم : https://t.me/dokhtar_razavi/2032

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔷🔹از زبان عبدالله، پسر اَبان

5️⃣1️⃣قسمت پانزدهم

محال بود که به مهمانی‌اش برویم و از دیدارش سیر شویم یا او حرف بزند و ما خسته شویم! اصلا یادمان می‌رفت که کی آمده‌ایم و چقدر زمان گذشته و چه ساعتی🕙 از روز است..
گفتم: «آقا برای من و خانواده‌ام دعا کنید🙏.» نور ملایم چشم‌هایش را به نگاهم ریخت و شمرده و شیرین جواب داد: «مگر دعا نمی‌کنم؟! به خدا قسم که اعمال شما هر شب و روز بر من گزارش می‌شود!» خیلی تعجب کردم؛ او مهربانانه ادامه داد: « آیا کتاب خدا را نخوانده‌ای [که می‌فرماید : عمل کنید؛ خداوند و فرستاده او و مومنان، اعمال شما را می‌بینند. به خدا سوگند که [منظور از] آن مومن [در آیه]، علی بن ابی طالب علیه السلام [ و فرزندان معصوم او علیهم السلام] هستند!»

وقت خداحافظی از او، وقت تلخی بود. دلم❣️ غمگین بود؛ اما سینه‌ام پر بود از حرف‌های تازه و زیبا که از او آموخته بودم؛ درست مثل کوزه‌ای که از آب گوارا و شیری لبریز شده است. از امام جدا شدم. به خانه که رسیدم، همسرم جلو دوید و پرسید: « امام رضا علیه السلام را دیدی؟ او چگونه بود؟ چه گفت؟ چه می‌کرد؟ چقدر حرف زد؟ از کجا سخن گفت؟ خانه‌اش چگونه بود؟ درخت‌هایش؛ در و دیوارش؟! .. به من هم بگو؛ زودباش؛ بگو!» از گرد راه نرسیده بیخ دیوار دالان خانه نشستم و آرام و خوش‌حال، از دیدار با امام رضا علیه السلام گفتم. همسرم همان‌جا نشست و یک دل سیر گریست و بریده بریده گفت: « کاش مرا همراه خود به مدینه می‌بردی و مهمان امام رضا علیه السلام می‌شدم»💐💐

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم : https://t.me/dokhtar_razavi/2059

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔷🔹مدینه و عشق تو؟!

6️⃣1️⃣قسمت شانزدهم

من مدینه برایتان بگویم که...
هنوز هم‌نشین من بود و من به خودم می‌گفتم: « چقدر خوش اقبالی! هیچ شهری مانند تو سعادتمند نیست مدینه! چرا که امام رضا علیه السلام میهمان همیشگی توست؛ او سید بزرگواری است که در نفس‌های تو، شور زندگی می‌ریزد و به پای درخت‌هایت باران🌧 امید...»

از هر خصلت و خوی مولایم که بگویم، کم گفته‌ام؛ از خساوت، مهربانی🌹، مردم دوستی، عبادت، دانش، شجاعت و ...

با آن سن و سال کمی که داشت، یگانه دوران بود و به سوال‌های دانشمندان و مردم پاسخ می‌داد . هر روز در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می‌نشست و فتوا می‌داد. انگار همین چند روز پیش بود که محمدبن عیسی، مرد دانشمند عرب، به چند نفر از شاگردانش گفت: « از پاسخ‌هایی که امام رضا علیه السلام به سوالات مردم داده، پانزده هزار مسئله جمع کرده و آن‌ها را در یک 📗کتاب بزرگ نوشته‌ام!»

مولای ما فرموده‌اند:« من در مسجد [پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم] می‌نشستم؛ در حالی که دانشمندان در مدینه فراوان بودند. هر یک از آن‌ها در پاسخ مسئله‌ای در می‌ماند، همگی به من اشاره می‌کردند و آن را از من می‌پرسیدند؛ من هم پاسخ می‌دادم.»

سال 195 قمری، سال تولد امام جواد علیه السلام است . امام جواد علیه السلام اولین گلی است که خداوند به امام رضا علیه السلام و همسرش خیزران هدیه داده است.💐💐



#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈5️⃣1️⃣قسمت پانزدهم: https://t.me/dokhtar_razavi/2163

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔷🔹از زبان حسن، پسر علی وَشّاء

7️⃣1️⃣قسمت هفدهم

من بودم و یکی از شاگردهایم به همراه دو تا از خدمتکارهای جوانم. به مدینه که رسیدیم، بی آنکه توقف کنیم، یک راست رفتیم طرف خانه ابالحسن رضا علیه السلام جلوی درِ خانه که رسیدیم، چیز عجیبی دیدیم؛ جمعیت زیادی در آنجا جمع بودند و می‌خواستند با پسر موسی بن جعفر علیه السلام دیدار کنند! حرصم گرفت و به شاگردم گفتم: « این مردم بیکار همیشه کار ما دانشمندان را خراب می‌کنند و مثل علف هرز سر راهمان سبز🌱 می‌شوند!»

شاگردم کروکر خندید. چه باید می‌کردیم؟! فوری از اسب‌هایمان پایین آمدیم. من باید حتما ابالحسن را میدیدم و طومارم را به دستش می‌دادم. این طومار پُر از اشکال‌هایی بود که به نظر من شیعایان را زیر سوال می‌برد؛ چرا که مذهب من واقفیه بود و به امامت علی بن موسی علیه السلام اعتقادی نداشتم؛ حالا هم دنبال فرصت بودم تا با نوشته‌هایم او را محکم کنم! ما واقفی‌ها معتقد بودیم که امام کاظم علیه السلام آخرین امام شیعیان است و یک روزی ظهور می‌کند و به میان ما بر می‌گردد.
ای وای ... کسی به ما راه نداد تا جلو برویم و پا به خانه بگذاریم. شاگردم داد زد: « برویدکنار ... راه باز کنید .. بروید کنار...»
فایده‌ای نداشت. خسته و دمغ تصمیم گرفتیم که بر گردیم. رفتیم سوار اسب هایمان شویم که یکی داد زد: « حسن بی علی و شاء، نوه دختری الیاس بغدادی کیست؟!»
فوری طرف او سر برگرداندم و داد زدم: « منم!»
آن مرد که خدمتکار امام بود، جلو آمد و نفس نفس زنان گفت: « سلام آقا.. مولایم امام رضا ع فرمود این نامه را به شما بدهم؛ پاسخ آن سوال‌ها و اشکالی‌هایی که در طومارت داری، در این نامه✉️ است.»

جا خوردم و گفتم: « چی؟! پاسخ آن سوال‌ها و اشکال‌ها! آخر او از کجا می داند که یک طومار همراه من است؟!»
خدمتکار نامه را به من داد. چشم‌هایم اشک آلود بود. همان جا بود که باورم شد او امام واقعی مسلمانان است و من چقدر درباره‌اش اشتباه کردم و چه حرف‌های ناروایی که پشت سرش نزدم!
از آن پس، آن مذهب باطل را رها کردم و از شیعیان امام رضا علیه السلام شدم.💐💐

#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈6️⃣1️⃣قسمت شانزدهم: https://t.me/dokhtar_razavi/2613

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇
🔷🔹از زبان رجاء، پسر ضحاک

8️⃣1️⃣قسمت هجدهم
من رجاء، پسر ضحاک، رئیس دیوان عالی مالیاتی در دولت عباسیان هستم. روزی مامور شدم امام رضا علیه السلام را از مدینه به مرو کوچ دهم. این فرمان خلیفه بزرگ ما مامون عباسی بود؛ پس نباید درنگ می‌کردم؛ باید هر چه زودتر او را به شهر مرو در سرزمین خراسان بزرگ می‌بردم. مامون گفته بود: « رجاء! مراقب باش او را از مسیر بصره و اهواز و فارس به مرو بیاوری؛ نه از کوفه و قم و شهرهای شیعه نشین. هر چه می‌توانی نگذار او به میان مردم برود و با آن‌ها سخن بگوید یا برایشان 📗قرآن و حدیث بخواند. مراقب باش کسی به او پول یا سلاحی نرساند. او را هیچ ساعتی به حال خود وامگذار؛ مبادا ماموران و همراهانت شیفته او شوند!...»🌱

آه، چه فرمان سختی! البته خلیفه پیش از این، نامه‌ها و نماینده‌های بسیار نزد ابوالحسن فرستاده بود تا به خواسته‌اش تن دهد. وقتی در مدینه به دیدار امام رضا علیه السلام رفتم و از او خواستم تا برای حرکت آماده شود، اول به آمدن مایل نبود؛ امام من گفتم:« دستور خلیفه است و شما باید همراه من به مرو بیایید.»

به اکراه قبول کرد و برای آمدن از ما وقت خواست.🍂
روز رفتن از راه رسید. او با اهل بیت خود خداحافظی کرد؛ جواد خود را غمگنانه در آغوش💔 گرفت، با او حرف زد و صورتش را چند بار بوسید. بعد به مسجد پیامبر(ص) رفت و دعا خواند و خداحافظی کرد. چشم‌هایش طوفانی بود و گونه‌های سفیدش، خیس و اشک آلود. چه دردناک بود آن لحظه‌های خداحافظی؛ 🥀حتی ما که جنس دلمان به سختیِ سنگ و چوب بود، با دیدن آن لحظه‌ها غمگین شده بودیم!

وقتی از مدینه بیرون آمدیم، هر بار که باو نزدیک می‌شدم؛ یا قرآن می‌خواند یا لب‌هایش غرق در ذکر خدا📿 بود یا اندیشه می‌کرد.
ما خودمان را زا شهرهای شیعه‌نشین دور می کردیم؛ اما مرکب‌هایمان به هر شهری که وارد می‌شدند، مردم به استقبال امام می‌آمدند و سوال‌های دینی و غیر دینی خود را از او می‌پرسیدند. امام رضا علیه السلام هم با متانت به آن‌ها جواب می‌داد؛ برایشان از پیامبر و ائمه شیعیان حدیث می‌خواند و به آن‌ها امید و آرزو می‌بخشید.
به خدا سوگند، در عمرم، در پرهیزکاری و زیادی یاد خدا مردی را همانند او ندیده بودم.💐💐


#داستان_صوتی
#امام_مهربانی_ها

🏴دخترونه حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📢 #بشنوید
#مهربان_ترین_پدر

👈👈7️⃣1️⃣قسمت هفدهم: https://t.me/dokhtar_razavi/2669

🔴🔴فایل صوتی داستان👇👇