🍃🎁 #مسابقه_حرم #کتابخوانی
مسابقه بزرگ کتابخوانی
با محوریت کتاب «توجیه المسائل کربلا»
یه کتاب صد و چند صفحهای
با زبان ساده و دلنشین
که یه نگاه متفاوت به عاشورا داره...🌻
از اون کتابها که خوندنش راحته و
تا میای شروع کنی، به آخرش میرسی 🌱
💚 کتاب رو با تخفیف ویژه بخر
💚 اطلاعاتت رو درمورد عاشورا بالا ببر
💚 و در مسابقه حرم با هدایای ویژه شرکت کن...
🎁👈 برای خرید کتاب و
دیدن جزییات مسابقه
به این لینک مراجعه کن👇
🌸 https://haram.razavi.ir/quiz/37
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
مسابقه بزرگ کتابخوانی
با محوریت کتاب «توجیه المسائل کربلا»
یه کتاب صد و چند صفحهای
با زبان ساده و دلنشین
که یه نگاه متفاوت به عاشورا داره...🌻
از اون کتابها که خوندنش راحته و
تا میای شروع کنی، به آخرش میرسی 🌱
💚 کتاب رو با تخفیف ویژه بخر
💚 اطلاعاتت رو درمورد عاشورا بالا ببر
💚 و در مسابقه حرم با هدایای ویژه شرکت کن...
🎁👈 برای خرید کتاب و
دیدن جزییات مسابقه
به این لینک مراجعه کن👇
🌸 https://haram.razavi.ir/quiz/37
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎁 #مسابقه و فراخوان بزرگِ «مدافعان حقیقت»
✍️ثبت تجربیات موفق در رابطه با جهاد تبیین
🎁 با اهدای هدایای متبرک و ویژه به برگزیدگان
جزییات بیشتر رو در کلیپ ببینین👆🌸🌸
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
✍️ثبت تجربیات موفق در رابطه با جهاد تبیین
🎁 با اهدای هدایای متبرک و ویژه به برگزیدگان
جزییات بیشتر رو در کلیپ ببینین👆🌸🌸
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
🎁 #مسابقه_بزرگ «خاتون و قوماندان»
لطفا و حتما
این توضیحات رو کامل بخون👇🌸
🤍 کتاب خاتون و قوماندان
یه کتاب قشنگ حدودا ۳۳۰ صفحهایه
که به تازگی چاپ شده و
🥰 یه روایت عاشقانه و زیباست
از زبان همسر یکی از شهدای مدافع حرم
که رهبرمون هم از کتاب و نویسندهش تقدیر کردند
😍 روش شرکت توی مسابقه چطوره؟
🗓 انشاءالله، هر هفته
روزهای دوشنبه و پنجشنبه،
متن یه صفحه از کتاب، روی
کانال دخترونه منتشر میشه
😇 شما برای مسابقه،
یک یا دو روش انتخاب میکنین:
💚 متن صفحه رو بخون و وویسِ
خوندنتون رو بدون زیر صدا برامون بفرستین
یا
💚 با همون متن یه کار هنری انجام بدین؛
مثلا خطاطی یا تصویرسازی و نقاشی
☘ آثارتون رو حتما
با هشتگ #خاتون و مشخصاتتون ارسال کنین
به @dokhtar_razavi_amin
راستی،
هرچی آثار بیشتری برسه،
هدیههامون بیشتر میشه🥳🎁🎁
💚 امروز، یه صفحه کتاب منتشر میکنیم....
🙃 منتظر باش...
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
لطفا و حتما
این توضیحات رو کامل بخون👇🌸
🤍 کتاب خاتون و قوماندان
یه کتاب قشنگ حدودا ۳۳۰ صفحهایه
که به تازگی چاپ شده و
🥰 یه روایت عاشقانه و زیباست
از زبان همسر یکی از شهدای مدافع حرم
که رهبرمون هم از کتاب و نویسندهش تقدیر کردند
😍 روش شرکت توی مسابقه چطوره؟
🗓 انشاءالله، هر هفته
روزهای دوشنبه و پنجشنبه،
متن یه صفحه از کتاب، روی
کانال دخترونه منتشر میشه
😇 شما برای مسابقه،
یک یا دو روش انتخاب میکنین:
💚 متن صفحه رو بخون و وویسِ
خوندنتون رو بدون زیر صدا برامون بفرستین
یا
💚 با همون متن یه کار هنری انجام بدین؛
مثلا خطاطی یا تصویرسازی و نقاشی
☘ آثارتون رو حتما
با هشتگ #خاتون و مشخصاتتون ارسال کنین
به @dokhtar_razavi_amin
راستی،
هرچی آثار بیشتری برسه،
هدیههامون بیشتر میشه🥳🎁🎁
💚 امروز، یه صفحه کتاب منتشر میکنیم....
🙃 منتظر باش...
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
💌 دخترونه حرم امام رضا علیهالسلام
🎁 #مسابقه_بزرگ «خاتون و قوماندان» لطفا و حتما این توضیحات رو کامل بخون👇🌸 🤍 کتاب خاتون و قوماندان یه کتاب قشنگ حدودا ۳۳۰ صفحهایه که به تازگی چاپ شده و 🥰 یه روایت عاشقانه و زیباست از زبان همسر یکی از شهدای مدافع حرم که رهبرمون هم از کتاب و نویسندهش…
💌 یک صفحه کتاب از
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا👇
❣ من، امالبنین، دختر فیروزه
در ماه سنبله تابستانی داغ و
پر آشوب به دنیا آمدم
❣ جایی در حوالی استان بامیان
از سرزمین افغانستان، روستای پدریام
«بند امیر» را به چشم ندیدم،
فقط توصیفهای غبطهانگیز مادرم را میشنیدم
❣ پدرم معروف بود به اوستا باقر
بعدها به او حاجی اخلاقی هم میگفتند
مردی سخت کوش و کم صحبت،
که با کار بنایی و گچکاری
معاش خانواده را تامین میکرد
❣ از روزی که
به یاد دارم مادرم هم کار میکرد
من با جنگ به دنیا آمدم و
با جنگ بزرگ شدم. اعزام نیرو
از طرف مسجد و پایگاهها را
که میدیدم و سرود آهنگران را که
از بلندگوها میشنیدم سر شوق میآمدم
❣ قیافه رزمندهها را که میدیدم
انگار بهترین آدمهای دنیا را میبینم
سال ۶۸ به کلاس اول رفتم در مدرسهای
که سه شیفت بود در محله گلشهر مشهد.
❣ همه خانه ما
یک اتاق سه در چهار بود
یک گوشهاش چند تکه رختخواب بود
و یک طاقچه چوبی داشت که پدرم
خودش آن را درست کرده بود
روی آن
عکس امام و سجاده و قرآن بود
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا👇
❣ من، امالبنین، دختر فیروزه
در ماه سنبله تابستانی داغ و
پر آشوب به دنیا آمدم
❣ جایی در حوالی استان بامیان
از سرزمین افغانستان، روستای پدریام
«بند امیر» را به چشم ندیدم،
فقط توصیفهای غبطهانگیز مادرم را میشنیدم
❣ پدرم معروف بود به اوستا باقر
بعدها به او حاجی اخلاقی هم میگفتند
مردی سخت کوش و کم صحبت،
که با کار بنایی و گچکاری
معاش خانواده را تامین میکرد
❣ از روزی که
به یاد دارم مادرم هم کار میکرد
من با جنگ به دنیا آمدم و
با جنگ بزرگ شدم. اعزام نیرو
از طرف مسجد و پایگاهها را
که میدیدم و سرود آهنگران را که
از بلندگوها میشنیدم سر شوق میآمدم
❣ قیافه رزمندهها را که میدیدم
انگار بهترین آدمهای دنیا را میبینم
سال ۶۸ به کلاس اول رفتم در مدرسهای
که سه شیفت بود در محله گلشهر مشهد.
❣ همه خانه ما
یک اتاق سه در چهار بود
یک گوشهاش چند تکه رختخواب بود
و یک طاقچه چوبی داشت که پدرم
خودش آن را درست کرده بود
روی آن
عکس امام و سجاده و قرآن بود
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
💌 دخترونه حرم امام رضا علیهالسلام
💌 یک صفحه کتاب از #مسابقه «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا👇 ❣ من، امالبنین، دختر فیروزه در ماه سنبله تابستانی داغ و پر آشوب به دنیا آمدم ❣ جایی در حوالی استان بامیان از سرزمین افغانستان، روستای پدریام «بند امیر»…
💌 یک صفحه کتاب از
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۲ 👇
❣ من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم
اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا
به دنیا آمدند،
مثل یک پرستار کنار مادرم بودم
و در بچهداری کمکش میکردم
❣ مادرم فیروزه،
تنها فرزند شیخ عوض، با تولد من
در ناامنیهای بیرحمانه منطقه
که به دلیل اشغال روسها
ایجاد شده بود،
مجبور میشود
به همراه کاروانی از همولایتیهایش
بار سفر بندد و جلای وطن کند و
به سوی مرزهای ایران بیاید
❣ ایرانی که حالا
با نام امام خمینی شناخته میشد...
من کوچکترین عضو قافلهای بودم که
سرگردان و حیران، به امید امنیت و
آسایش،
از زیر تیغ ناامنیها
جان سالم به در برده بودند و
از همه زندگی، و سرمایهشان، فقط
یک بقچه لباس و یک سفره نان برداشته بودند
❣ قافله ما منزل به منزل
به ایران نزدیک میشود. پدربزرگم
در حوالی مرز سیستان و بلوچستان
وقتی
عکس امام خمینی را به چشم میبیند،
از شوق و عشق و هیجان، اشک میریزد و
زیارتش میکند...
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۲ 👇
❣ من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم
اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا
به دنیا آمدند،
مثل یک پرستار کنار مادرم بودم
و در بچهداری کمکش میکردم
❣ مادرم فیروزه،
تنها فرزند شیخ عوض، با تولد من
در ناامنیهای بیرحمانه منطقه
که به دلیل اشغال روسها
ایجاد شده بود،
مجبور میشود
به همراه کاروانی از همولایتیهایش
بار سفر بندد و جلای وطن کند و
به سوی مرزهای ایران بیاید
❣ ایرانی که حالا
با نام امام خمینی شناخته میشد...
من کوچکترین عضو قافلهای بودم که
سرگردان و حیران، به امید امنیت و
آسایش،
از زیر تیغ ناامنیها
جان سالم به در برده بودند و
از همه زندگی، و سرمایهشان، فقط
یک بقچه لباس و یک سفره نان برداشته بودند
❣ قافله ما منزل به منزل
به ایران نزدیک میشود. پدربزرگم
در حوالی مرز سیستان و بلوچستان
وقتی
عکس امام خمینی را به چشم میبیند،
از شوق و عشق و هیجان، اشک میریزد و
زیارتش میکند...
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
💌 دخترونه حرم امام رضا علیهالسلام
💌 یک صفحه کتاب از #مسابقه «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۲ 👇 ❣ من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا به دنیا آمدند، مثل یک پرستار کنار مادرم بودم و در بچهداری کمکش میکردم ❣ مادرم…
💌 یک صفحه کتاب از
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۳ 👇
❣ فیروزه خانم
مرا به دندان میگیرد و با همین قافله خسته و گرسنه تا بادرود میرود
جایی در استان اصفهان نه مدرکی داشتند و
نه پول و سرمایهای
جنگ هم که جنگ هم شروع شده
اما آنها خودشان را غریبه نمیدانند
بعضیهایشان به جنگ میروند و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست میگیرند
در بادرود چند سالی میمانند و
کار میکنند
تا اینکه عشق امام رضا(ع)
آنها را میکشاند به مشهد
از کلاس اول خاطره مینوشتم
نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم
با زهرا دختر همسایهمان عالمی داشتیم
مادر زهرا هم اهل خرید نبود
اما یک خاله داشت که
خیلی با سلیقه بود
برایش لوازم تحریر خوشگل میگرفت
خطکشهای قشنگ جعبههای مداد رنگی دفترهای گلدار و تزیین شده
دایی زهرا مفقود الاثر بود
وقتی زهرا بیست روزه بود
داییش در جبههها شهید میشود و دیگر برنمیگردد
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۳ 👇
❣ فیروزه خانم
مرا به دندان میگیرد و با همین قافله خسته و گرسنه تا بادرود میرود
جایی در استان اصفهان نه مدرکی داشتند و
نه پول و سرمایهای
جنگ هم که جنگ هم شروع شده
اما آنها خودشان را غریبه نمیدانند
بعضیهایشان به جنگ میروند و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست میگیرند
در بادرود چند سالی میمانند و
کار میکنند
تا اینکه عشق امام رضا(ع)
آنها را میکشاند به مشهد
از کلاس اول خاطره مینوشتم
نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم
با زهرا دختر همسایهمان عالمی داشتیم
مادر زهرا هم اهل خرید نبود
اما یک خاله داشت که
خیلی با سلیقه بود
برایش لوازم تحریر خوشگل میگرفت
خطکشهای قشنگ جعبههای مداد رنگی دفترهای گلدار و تزیین شده
دایی زهرا مفقود الاثر بود
وقتی زهرا بیست روزه بود
داییش در جبههها شهید میشود و دیگر برنمیگردد
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
💌 یک صفحه کتاب از
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۳ 👇
❣ فیروزه خانم
مرا به دندان میگیرد و با همین قافله خسته و گرسنه تا بادرود میرود
جایی در استان اصفهان نه مدرکی داشتند و
نه پول و سرمایهای
جنگ هم شروع شد
اما آنها خودشان را غریبه نمیدانند
بعضیهایشان به جنگ میروند و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست میگیرند
در بادرود چند سالی میمانند و
کار میکنند
تا اینکه عشق امام رضا(ع)
آنها را میکشاند به مشهد
از کلاس اول خاطره مینوشتم
نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم
با زهرا دختر همسایهمان عالمی داشتیم
مادر زهرا هم اهل خرید نبود
اما یک خاله داشت که
خیلی با سلیقه بود
برایش لوازم تحریر خوشگل میگرفت
خطکشهای قشنگ جعبههای مداد رنگی دفترهای گلدار و تزیین شده
دایی زهرا مفقود الاثر بود
وقتی زهرا بیست روزه بود
داییش در جبههها شهید میشود و دیگر برنمیگردد
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۳ 👇
❣ فیروزه خانم
مرا به دندان میگیرد و با همین قافله خسته و گرسنه تا بادرود میرود
جایی در استان اصفهان نه مدرکی داشتند و
نه پول و سرمایهای
جنگ هم شروع شد
اما آنها خودشان را غریبه نمیدانند
بعضیهایشان به جنگ میروند و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست میگیرند
در بادرود چند سالی میمانند و
کار میکنند
تا اینکه عشق امام رضا(ع)
آنها را میکشاند به مشهد
از کلاس اول خاطره مینوشتم
نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم
با زهرا دختر همسایهمان عالمی داشتیم
مادر زهرا هم اهل خرید نبود
اما یک خاله داشت که
خیلی با سلیقه بود
برایش لوازم تحریر خوشگل میگرفت
خطکشهای قشنگ جعبههای مداد رنگی دفترهای گلدار و تزیین شده
دایی زهرا مفقود الاثر بود
وقتی زهرا بیست روزه بود
داییش در جبههها شهید میشود و دیگر برنمیگردد
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
💌 یک صفحه کتاب از
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۴ 👇
❣ از کلاس اول خاطره مینوشتم.
نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم
❣ آن روزها خریدن دفتر نو سخت بود
همان دفترهای کاهی غنیمتیمان را
استفاده میکردیم که تمام نشود
سه خط بالای دفتر و
سه خط پایین خطها را هم
مینوشتیم که دفتر دیر تمام شود
❣ آخر سال هم
برگههای سفید باقیمانده را
جدا میکردم و به هم میدوختم و
برای سال بعدم دفتر مشق درست میکردم
❣ در مدرسه صدایم میکردند امالبنین
حتی معلم و مدیر و ناظم.
دهه فجر،
گروه سرود راه میانداختم و
خودم تکخوان بودم. بچهها را برای سرود
انتخاب میکردم، کلاس را تزیین میکردم،
روزنامه دیواری درست میکردم
❣ دانشآموز مرتب و
درسخوانی بودم. بزرگتر که شدم
سعی میکردم خرجی برای پدر و مادرم
نداشته باشم. یک مانتو و کفش را
سه سال پوشیدم و
مقنعهام را بیبی با دست خودش میدوخت
آن روزها از ترس اینکه زیپ کیفم خراب نشود
زیاد باز و بستهاش نمیکردم
❣ جنگ بود و رفاه و فراوانی کم بود و
برای ما مهاجرین، کمتر...
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۴ 👇
❣ از کلاس اول خاطره مینوشتم.
نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم
❣ آن روزها خریدن دفتر نو سخت بود
همان دفترهای کاهی غنیمتیمان را
استفاده میکردیم که تمام نشود
سه خط بالای دفتر و
سه خط پایین خطها را هم
مینوشتیم که دفتر دیر تمام شود
❣ آخر سال هم
برگههای سفید باقیمانده را
جدا میکردم و به هم میدوختم و
برای سال بعدم دفتر مشق درست میکردم
❣ در مدرسه صدایم میکردند امالبنین
حتی معلم و مدیر و ناظم.
دهه فجر،
گروه سرود راه میانداختم و
خودم تکخوان بودم. بچهها را برای سرود
انتخاب میکردم، کلاس را تزیین میکردم،
روزنامه دیواری درست میکردم
❣ دانشآموز مرتب و
درسخوانی بودم. بزرگتر که شدم
سعی میکردم خرجی برای پدر و مادرم
نداشته باشم. یک مانتو و کفش را
سه سال پوشیدم و
مقنعهام را بیبی با دست خودش میدوخت
آن روزها از ترس اینکه زیپ کیفم خراب نشود
زیاد باز و بستهاش نمیکردم
❣ جنگ بود و رفاه و فراوانی کم بود و
برای ما مهاجرین، کمتر...
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
💌 دخترونه حرم امام رضا علیهالسلام
💌 یک صفحه کتاب از #مسابقه «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۴ 👇 ❣ از کلاس اول خاطره مینوشتم. نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم ❣ آن روزها خریدن دفتر نو سخت بود همان دفترهای کاهی غنیمتیمان را استفاده میکردیم…
💌 یک صفحه کتاب از
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۵ 👇
❣ سال بعد در محله "بازار شلوغ" گلشهر
خانهای کوچک خریدیم
دو اتاق کوچک و یک حیاط داشت
پدرم اوستا باقر، بعدا یک آشپزخانه هم
درست کرد
❣ حالا شده بودیم پنج دختر و یک پسر
به اضافهی بابو پدربزرگم و
دو تا خانمش و
پدر و مادرم...
زندگی به سختی میگذشت
اما حرفه پدرم برای ما نانآوری داشت
❣ همه این سختیها کار را به جایی رساند
که پدرم تصمیم به بازگشت داوطلبانه گرفت
خیلیها به افغانستان
برگشته بودند
با اینکه جنگ و فقر و ناامنی بود...
اما به قول خودشان آن مشکلات به این مشکلات، در
❣ کم کم
پدرم، از ترس افغانیبگیرها، سر کار هم نرفت
قبلا اگر نان و پنیری داشتیم
حالا همان هم نبود...
مخارج خانه افتاده بود به کارهای زنانه
❣ سال ۷۱ تا ۷۶
در افغانستان جنگ بود
صحنههای جنگ را از تلویزیونِ
سیاه و سفید کوچکمان
میدیدیم و
برای وطن غصه میخوردیم
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۵ 👇
❣ سال بعد در محله "بازار شلوغ" گلشهر
خانهای کوچک خریدیم
دو اتاق کوچک و یک حیاط داشت
پدرم اوستا باقر، بعدا یک آشپزخانه هم
درست کرد
❣ حالا شده بودیم پنج دختر و یک پسر
به اضافهی بابو پدربزرگم و
دو تا خانمش و
پدر و مادرم...
زندگی به سختی میگذشت
اما حرفه پدرم برای ما نانآوری داشت
❣ همه این سختیها کار را به جایی رساند
که پدرم تصمیم به بازگشت داوطلبانه گرفت
خیلیها به افغانستان
برگشته بودند
با اینکه جنگ و فقر و ناامنی بود...
اما به قول خودشان آن مشکلات به این مشکلات، در
❣ کم کم
پدرم، از ترس افغانیبگیرها، سر کار هم نرفت
قبلا اگر نان و پنیری داشتیم
حالا همان هم نبود...
مخارج خانه افتاده بود به کارهای زنانه
❣ سال ۷۱ تا ۷۶
در افغانستان جنگ بود
صحنههای جنگ را از تلویزیونِ
سیاه و سفید کوچکمان
میدیدیم و
برای وطن غصه میخوردیم
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
💌 دخترونه حرم امام رضا علیهالسلام
💌 یک صفحه کتاب از #مسابقه «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۵ 👇 ❣ سال بعد در محله "بازار شلوغ" گلشهر خانهای کوچک خریدیم دو اتاق کوچک و یک حیاط داشت پدرم اوستا باقر، بعدا یک آشپزخانه هم درست کرد ❣ حالا شده بودیم…
💌 یک صفحه کتاب از
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۶ 👇
❣ همه کارهای خانه با من بود
خواهرها بچهتر بودند به مدرسه میرفتند
مادرم فقط خرید خانه را انجام میداد
مادرم خیالش از بابت خانه راحت بود
برای همین همه مراسم و
روضهها و عیادتهای فامیل را میرفت
حتی زهرا
آخرین بچهاش را فقط شیر میداد و
به ما میسپردش
زهرا در آغوش من بزرگ شد
حتی وقتی میرفتم خانه دوستانم
او را هم با خودم میبردم
به همه این ماجراها
باید خواستگاران متعدد را هم اضافه کنم
در فرهنگ ما وقتی
دختری درس نمیخواند
و داخل خانه کار میکرد آماده ازدواج بود
سن و سالش مهم نیست
سن و سال خواستگاران هم گاهی نمیخورد
مثلاً وقتی کلاس پنجم را ادامه ندادم
پیرمردی از فامیل
به خواستگاریم آمده بود
بعدها خواستگار دیگری آمد
عموی کوچکم به پدرم نامه داد که
دخترت را به اینها نده
چون عموی من
برای دخترطلب به خانه آنها
رفته بود و آنها جواب رد داده بودند
استدلال عمو این بود که
ما که آن وقت آدم نبودیم، حالا
دختر ما خوب شد و
میخواهند بیایند دخترطلب!
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۶ 👇
❣ همه کارهای خانه با من بود
خواهرها بچهتر بودند به مدرسه میرفتند
مادرم فقط خرید خانه را انجام میداد
مادرم خیالش از بابت خانه راحت بود
برای همین همه مراسم و
روضهها و عیادتهای فامیل را میرفت
حتی زهرا
آخرین بچهاش را فقط شیر میداد و
به ما میسپردش
زهرا در آغوش من بزرگ شد
حتی وقتی میرفتم خانه دوستانم
او را هم با خودم میبردم
به همه این ماجراها
باید خواستگاران متعدد را هم اضافه کنم
در فرهنگ ما وقتی
دختری درس نمیخواند
و داخل خانه کار میکرد آماده ازدواج بود
سن و سالش مهم نیست
سن و سال خواستگاران هم گاهی نمیخورد
مثلاً وقتی کلاس پنجم را ادامه ندادم
پیرمردی از فامیل
به خواستگاریم آمده بود
بعدها خواستگار دیگری آمد
عموی کوچکم به پدرم نامه داد که
دخترت را به اینها نده
چون عموی من
برای دخترطلب به خانه آنها
رفته بود و آنها جواب رد داده بودند
استدلال عمو این بود که
ما که آن وقت آدم نبودیم، حالا
دختر ما خوب شد و
میخواهند بیایند دخترطلب!
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
💌 یک صفحه کتاب از
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۶ 👇
❣ همه کارهای خانه با من بود
خواهرها بچهتر بودند به مدرسه میرفتند
مادرم فقط خرید خانه را انجام میداد
مادرم خیالش از بابت خانه راحت بود
برای همین همه مراسم و
روضهها و عیادتهای فامیل را میرفت
حتی زهرا
آخرین بچهاش را فقط شیر میداد و
به ما میسپردش
زهرا در آغوش من بزرگ شد
حتی وقتی میرفتم خانه دوستانم
او را هم با خودم میبردم
به همه این ماجراها
باید خواستگاران متعدد را هم اضافه کنم
در فرهنگ ما وقتی
دختری درس نمیخواند
و داخل خانه کار میکرد آماده ازدواج بود
سن و سالش مهم نیست
سن و سال خواستگاران هم گاهی نمیخورد
مثلاً وقتی کلاس پنجم را ادامه ندادم
پیرمردی از فامیل
به خواستگاریم آمده بود
بعدها خواستگار دیگری آمد
عموی کوچکم به پدرم نامه داد که
دخترت را به اینها نده
چون عموی من
برای دخترطلب به خانه آنها
رفته بود و آنها جواب رد داده بودند
استدلال عمو این بود که
ما که آن وقت آدم نبودیم، حالا
دختر ما خوب شد و
میخواهند بیایند دخترطلب!
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۶ 👇
❣ همه کارهای خانه با من بود
خواهرها بچهتر بودند به مدرسه میرفتند
مادرم فقط خرید خانه را انجام میداد
مادرم خیالش از بابت خانه راحت بود
برای همین همه مراسم و
روضهها و عیادتهای فامیل را میرفت
حتی زهرا
آخرین بچهاش را فقط شیر میداد و
به ما میسپردش
زهرا در آغوش من بزرگ شد
حتی وقتی میرفتم خانه دوستانم
او را هم با خودم میبردم
به همه این ماجراها
باید خواستگاران متعدد را هم اضافه کنم
در فرهنگ ما وقتی
دختری درس نمیخواند
و داخل خانه کار میکرد آماده ازدواج بود
سن و سالش مهم نیست
سن و سال خواستگاران هم گاهی نمیخورد
مثلاً وقتی کلاس پنجم را ادامه ندادم
پیرمردی از فامیل
به خواستگاریم آمده بود
بعدها خواستگار دیگری آمد
عموی کوچکم به پدرم نامه داد که
دخترت را به اینها نده
چون عموی من
برای دخترطلب به خانه آنها
رفته بود و آنها جواب رد داده بودند
استدلال عمو این بود که
ما که آن وقت آدم نبودیم، حالا
دختر ما خوب شد و
میخواهند بیایند دخترطلب!
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
💌 دخترونه حرم امام رضا علیهالسلام
Photo
💌 یک صفحه کتاب از
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۷ 👇
❣ داشتم به ۱۷ سالگی میرسیدم و
خواستگارها پیاپی میآمدند
اغلب هم کارشان
بنایی و کارگری کوره بود
❣ چون کتاب و مجله میخواندم
برای خودم یک سری ملاکها هم
یادداشت کرده بودم
همیشه در تخیلاتم
برای خواستگارها سوال طرح میکردم
تا جواب بدهند
❣ البته یک بار هم پیش نیامد
که ملاک و سوالهایم را بگویم
پدرم سرد و رسمی بود و
اجازه نظر هم نمیداد!
مادرم امور خواستگارها را پیش میبرد
❣ اصلاً حق نداشتم
در این باره حرف بزنم
پدرم طوری بود که اگر کسی
پسندش میشد
باید پسند من هم میشد
یکی دو بار هم پیش آمد که
پسندید اما نه در حدی که
بخواهد مرا اجبار کند
❣ از مرد کتابخوان خیلی خوشم میآمد
کسی که سواد داشته باشد و
کتاب بخرد و
کتاب بخواند
این شده بود یکی از ملاکهای انتخاب همسر
❣ ملاک دیگر این بود که
مرا در روابط فامیلی محدود نکند
بعد از ازدواج نگوید
که حق نداری فلانجا بروی!
یا نباید با فلانی رفت و آمد کنی!
❣ من به همه اطرافیان و
دوستانم انس گرفته بودم
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin
#مسابقه «خاتون و قوماندان»
اول، عکسنوشت رو مرور کن👆
🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۷ 👇
❣ داشتم به ۱۷ سالگی میرسیدم و
خواستگارها پیاپی میآمدند
اغلب هم کارشان
بنایی و کارگری کوره بود
❣ چون کتاب و مجله میخواندم
برای خودم یک سری ملاکها هم
یادداشت کرده بودم
همیشه در تخیلاتم
برای خواستگارها سوال طرح میکردم
تا جواب بدهند
❣ البته یک بار هم پیش نیامد
که ملاک و سوالهایم را بگویم
پدرم سرد و رسمی بود و
اجازه نظر هم نمیداد!
مادرم امور خواستگارها را پیش میبرد
❣ اصلاً حق نداشتم
در این باره حرف بزنم
پدرم طوری بود که اگر کسی
پسندش میشد
باید پسند من هم میشد
یکی دو بار هم پیش آمد که
پسندید اما نه در حدی که
بخواهد مرا اجبار کند
❣ از مرد کتابخوان خیلی خوشم میآمد
کسی که سواد داشته باشد و
کتاب بخرد و
کتاب بخواند
این شده بود یکی از ملاکهای انتخاب همسر
❣ ملاک دیگر این بود که
مرا در روابط فامیلی محدود نکند
بعد از ازدواج نگوید
که حق نداری فلانجا بروی!
یا نباید با فلانی رفت و آمد کنی!
❣ من به همه اطرافیان و
دوستانم انس گرفته بودم
تا اینجا 👆🌸
#خاتون
ارسال اثر به:
🦋 @dokhtar_razavi_admin