ده آباد خبر (دیاوا )
235 subscribers
6.33K photos
1.66K videos
74 files
1.13K links
دیاوا نام محلی روستای ده آباد است روستایی از توابع شهرستان نطنز بخش امامزاده .روستایی کویری با مردمی ولایی


ارتباط با ادمین. @abdolreza46
Download Telegram
یک شهر و این همه تنوع نوبر است
کنارِپرچین به امان خدا رها شده ی کوچه باغ
توی ایوان کاهگلی کویر
درون صفه های نیمه فرو ریخته ی روستا
تا تراس وسیعِ کمپ گردشگری
روی پله های شکسته ی آب انبارقدیمی
لابلای درب چوبی سرداب
درطواف بوته های گل سرخ
با نوازش شعله هایِ زیر دیگ های تبخیر
پایین پله های پیچ در پیچ مناره ی بلند شهر‌
لبه ی تخت گاه مسجد جامع
درون قلعه ی تازه مرمت شده
در راه دشوار رسیدن به گنبدباز
روی پشت بام حمام عمومی فراموش شده ی شهر
کنار ضریح بقاع متبرکه
از درون بادگیرها
درمجاورت خانه های کاهگلیِ قرمز روستا
جنب سنگ‌بزرگ کنار قنات
روی سکوهایی که در سال فقط چند روز برای تعزیه آذین می بندند
در سایه ی چنارهای قدیمی شهر
همراه بادموسمی با حرکت شن های روان
من به بهانه ی بوسیدن روی ماه تو
زائرکوه و دشت و کویر و دامنه و صحرا شدم.
یک شهر و این همه تنوع نوبر است
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
@abroonbook
🆔@diyava_1399
یک شهر و این همه تنوع نوبر است
کنارِپرچین به امان خدا رها شده ی کوچه باغ
توی ایوان کاهگلی کویر
درون صفه های نیمه فرو ریخته ی روستا
تا تراس وسیعِ کمپ گردشگری
روی پله های شکسته ی آب انبارقدیمی
لابلای درب چوبی سرداب
درطواف بوته های گل سرخ
با نوازش شعله هایِ زیر دیگ های تبخیر
پایین پله های پیچ در پیچ مناره ی بلند شهر‌
لبه ی تخت گاه مسجد جامع
درون قلعه ی تازه مرمت شده
در راه دشوار رسیدن به گنبدباز
روی پشت بام حمام عمومی فراموش شده ی شهر
کنار ضریح بقاع متبرکه
از درون بادگیرها
درمجاورت خانه های کاهگلیِ قرمز روستا
جنب سنگ‌بزرگ کنار قنات
روی سکوهایی که در سال فقط چند روز برای تعزیه آذین می بندند
در سایه ی چنارهای قدیمی شهر
همراه بادموسمی با حرکت شن های روان
من به بهانه ی بوسیدن روی ماه تو
زائرکوه و دشت و کویر و دامنه و صحرا شدم.
یک شهر و این همه تنوع نوبر است
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
@abroonbook
🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
Forwarded from 🌹نشرآبرون🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کم کم سفره ی میهمانی خدا برای زمینیان پهن می شود.
بشنو صدای بال فرشتگان است که محیا می کنند بساط را؛؛
فرصتی دوباره در پیش است......
صدای پای رمضان از آسمان به گوش
می رسد،
کوله های درخواست عفو و بخشش را بر دوش بگذار و عازم میهمانی شو،
گوش جان راصیقل بده با نوای ربانی "ربنا"
رمضان می آید...
آماده شو؛؛؛؛
برای سفر به دروازه های بهشت و نشستن بر خوان گسترده ی غفران .....
در این آخرین روزهای ماه شعبان
به یاد تمام کسانی که سال گذشته در ماه خدا عاشقانه با ما العفو گفتند و امسال جای خالی شان آتش به جانمان می زند؛ وجودمان را در نهرشعبان صفا می دهیم و به استقبال رمضان می شتابیم
💔اللهم اغفرللمومنین و المومنات💔
فرصت را غنیمت بشمار شاید فردایی نباشد.
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
@abroonbook
سی روز سی خاطره
اولین سالی که روزه گرفتم توی ماه شهریور بود.
بعد از خوردن سحری و نماز صبح کمی خوابیدم.
اما صدای مرغ و خروس های بیقرار خواب از سرم پراند.
اومدم توی باغچه تا خودم رو مشغول کنم اما چشم تون روز بد نبیند انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند که روزه ی من باطل شود.
بوی میوه ها هوش از سرم می پراند . مگه میوه ی روی درخت قبلا این همه بو داشت؟؟؟
سیب های ترش بومی از درخت گوشه ی حیاط آویزان شده بودند و هی چشمک می زدند انگار می گفتند:
بیا من رو بخور بیا من رو بخور
دهنم آب افتاد و شیطان رو لعنت کردم؛ شیطان هم گفت :
به من چه خوب برو یه جا دیگه نزدیک درخت سیب ترش ایست نکن برو اونطرف تر کنار داربست کوتاه انگورهای شیرین کشمشی...
لعنت به شیطان آخه این چه پیشنهادی بود.
داشتم می دویدم توی خانه که محکم خوردم به مادربزرگ مهربان و همیشه در حال فعالیتم . بنده خدا گفت: مگه سر می بَری کجا با این عجله؟؟؟
گفتم : دارم می رم توی خونه تا شیطان و دار و دسته اش اولین روزه ی من رو خراب نکنند.
جعبه ی زولبیا و بشقاب خرما از سحر کنار سماور توی آشپزخانه مانده بود سعی کردم اصلا از فضای پرفریب خوردنی ها دور بشم .
اومدم توی اطاق کتاب داستانی برداشتم تا خودم رو سرگرم کنم به قول بزرگترها می خواستم روز زودتر بگذره ....
آخه چرا کتابها این همه کیک و شکلات رنگی رنگی تو صفحات خودشون جا کرده بودند؟ دیس پر از ماکارانی قرمز رنگ روی میز از کجا پیداش شد؛ کتاب را بستم وگوشه ای گذاشتم .
مامان‌رو صدا زدم و پرسیدم
چند ساعت دیگه تا افطار مونده؟
مامان گفت : حالا حالا مونده ...
بلند شو وضو بگیر و بساط سجاده ی خودت و من رو آماده کن تابریم مسجدبرای نماز جماعت .
توی مسجد دوستام هم بودند و برای راستی آزمایی داشتند زبان های سفید همدیگر رو چک می کردند ،
منم کنارشون نشستم و زبانم رو بیرون آوردم و به همه نشان دادم و با افتخار اعلام کردم روزه هستم.
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
@abroonbook
🌹پایگاه خبری ،تحلیلی ده‌آباد خبر
🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
چشم تون روز بد نبینه!!!
نمی دونم چرا برای سحر مادر دیر بیدار شده بود و در حالیکه با عجله داشت توی آشپزخانه غذا و چای رو آماده می کرد هم زمان با صدای بلند همه رو صدا می زد.
بلند شید .....بلند شید؛ دیر بیدار شدم تا اذان صبح وقت زیادی نمونده
کشون کشون خودم رو به سفره رساندم و چند قاشق باعجله خورده نخورده یه استکان چای هم دنبالش کردم و همین طور خواب آلود برگشتم برم توی رختخواب که مادر گفت : یه کم میوه بزار دهنت تشنه میشی ها گفتم فقط میخام بخوابم دارم غش می کنم.
مادر پرسید : پس نماز صبح چی میشه
گفتم : یکم می خوابم بعد بلند میشم می خونم دیگه!!
همه باعجله برای مسواک زدن می دویدند و من توی بستر نیمه خواب بودم که صدای اذان بلند شد.
مادربزرگ اومد بالای سرم و گفت:
ننه نماز تو بخون تخت بگیر بخواب تا ظهر این چه عذابیه به خودت میدی پاشو پاشو و دستم رو گرفت .
از جا بلند شدم وضو گرفتم و از شما چه پنهان نفهمیدم چطوری نمازم رو خوندم و دوباره دویدم سمت رختخواب ....
نمی دونم چند ساعت گذشته بود ولی توی خواب احساس تشنگی داشت من رو خفه می کرد.
از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم و یه لیوان پر از آب خنک رو سر کشیدم که یه دفعه یادم افتاد که ای داد بیداد روزه بودم که....
از غصه دست و پام شل شد و همین طور وسط آشپزخانه ولو شدم که مادر رسید و من رو با اون حالت دید و پرسید : چی شده؟ چرا اینطوری نشستی؟
شروع کردم به گریه و گفتم : روزه ام باطل شد از خواب بلند شدم تشنه بودم و یادم نبود روزه هستم و یه لیوان آب خوردم.
مادرم خندید و گفت : همین؟
گفتم :چی بدتر از این ؟؟؟
مامان گفت: وقتی توی ماه رمضان فراموش کنی روزه هستی و چیزی بخوری روزه باطل نمیشه و می تونی به روزه ادامه بدی.
با ناباوری پرسیدم واقعا ؟؟؟!!!!!
داشتم از خوشحالی بال در می آوردم خدا رو شکر به خیر گذشت
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
کمابیش یه سری آداب و احکام نمازجماعت و روزه رو بلد شده بودم ‌
مثلا می دانستم اگه یادم نباشه روزه هستم و چیزی بخورم روزه ی من باطل نمیشه😉
و در نماز جماعت هم توی صف نماز می ایستیم و به حمد و سوره گوش می کنیم‌ .
طبق معمول روزهای ماه مبارک برای نماز جماعت وارد مسجد شدم و بدو بدو رفتم کنار دوستام نشستم .
اما گرسنگی امان من رو بریده بود لبهای خشک شده بچه ها نشان می داد اونها هم حالشون از من بهتر نیست .
با قدقامت‌الصلوه پسربچه ای که مکبر بود به نماز ایستادیم.
اما تمرکز من همون اول به هم خورده بود و شروع کردم با صدای بلند حمد رو خوندن که چشم تون روز بد نبینه یه دوست از سمت راست یکی از سمت چپ مثل نکیر و منکر هم زمان کوبیدن توی پهلوی من بیچاره که ناگهان صدای آخ بلندی از اعماق وجودم پرید بیرون ....
نماز که تمام شد انگار فقط این دوستانم نبودند که به جای اینکه حواس شون به عبادت خودشون باشه به نماز دیگران بود؛ دو سه تا خانم که همیشه ی خدا سجادشون توی مسجد پهن بود و خودشون رو صاحب صف های اول می دانستند شروع به غر زدن و نصیحت کردند که شما ها باید اون ته ته مسجد بایستید نماز ما رو خراب می کنید و حرفهای دیگه گمان کنم خواستند نشون بدهند رئیس کیه !!
حالا اون وسط یه خانم دیگه گفت: چرا آخ گفتی وسط نماز این اسمش کلام بی جاست و تو باید سجده سهو به جا می آوردی بلدی؟؟؟؟
حالا بیا و درستش کن
گرسنگی
عدم تمرکز
ضربه ی شدید
دعوا و نصیحت و غر غر
حالا هم که فهمیدم من مشکل احکام دارم
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
بس که با عجله هرچی توی سفره سحری برام گذاشته بودند رو داشتم؛می خوردم همه تعجب کردند.
پدرم گفت:یواش تر یه نفس تازه کن و دوباره ادامه بده.
گفتم : دیروز سحری کم خوردم تا افطار از گشنگی و تشنگی داغون شدم برا همین تصمیم گرفتم تا خِرخره غذا و میوه و چایی بخورم تا دیگه گرسنه نمونم.‌
مامانم گفت: دلیل نمیشه پرخوری باعث بشه تا افطار سیر بمونی .
من در حالیکه به کار خودم مشغول بودم دوتا قاچ هندوانه رو باشتاب خوردم و پشت بندش استکان چای رو سر کشیدم و برای مسواک زدن به سمت رو شویی رفتم و وضو هم گرفتم و اومدم توی هال و جانماز رو پهن کردم .
اذان که تمام شد برای نماز آماده شدم و بعد در حالیکه یه ذره دل درد داشتم به رختخواب رفتم.
کمی توی جا این پهلو و اون پهلو شدم اما درد انگار نمی خواست تموم بشه .
ته دلم بهم خورده بود .
مادر که برای خاموش کردن چراغ اطاق اومد نگاهی به صورتم کرد و گفت : چی شده؟ چرا رنگت اینقدر پریده
گفتم : دلم درد میکنه و حالم خوب نیست یکم بخوابم بهتر میشم .
چشم هام رو بستم و سرم رو زیر پتو پنهان کردم .هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حالم آشوب شد با عجله از جا بلند شدم و به سمت دستشویی دویدم .
چشمتون روز بد نبینه تمام خودداری و تحمل من بی فایده بود و هرچه خورده بودم برگرداندم و بعد شروع به گریه کردم مادرم کمی آب به من داد تا دهانم را بشورم و کمی هم‌بخورم .
با اشاره گفتم : نه نمی خورم و بعد با ناله گفتم :روزه هستم.
در اینجا بود که مادرم یکی دیگر از قوانین روزه داری را به من یاد داد و گفت : اگر روزه دار استفراع (قی) کند روزه اش باطل می شود.
#زهره_عبداله_زاده_حسینی

🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
خواهر کوچکترم بوی قرمه سبزی توی خواب به مشامش رسیده بود.
با چشمان نیمه باز اومد توی آشپزخانه و گفت : چکار می کنید.
گفتم : سحری می خوریم بسم الله
گفت :بخورم بعدش می تونم روزه بشم؟
خواستم بگم نه تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای که مادر گفت :البته که می تونی!
بنشین با ما سحری بخور و روزه ی کله گنجشکی بگیر و برای او توضیح دادبعد ازاینکه سحری را نوش جان کردی دهانت را می شویی و تاظهر چیزی نمی خوری ظهر دوباره غذامی خوری و تا افطارصبر می کنی به این میگن روزه ی کله گنجشکی.
بعد مادر بزرگ با خنده گفت آخر ماه رمضان این روزه کله گنجشکی ها رو می بریم ؛ میدیم بدوزند ..
خواهرم کمی غذا خورد و دندان هایش را شست و به رختخواب برگشت .
پرسیدم راستی این روزه ی کله گنجشکی برای چیست ؟
مادر گفت: در واقع بچه ها قبل از سن تکلیف با این شیوه به آداب و رسوم روزه آشنا می شوند و قدرت تحمل خود را برای روزه گرفتن بالا می برند و لذت روزه داری را هم کسب می کنند.
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
یادش بخیر انگورهای رنگ وارنگ روی داربست حیاط مثل گوهرشب چراغ داشت به من که کتاب به دست روی پلکان نشسته بودم چشمک می زد .
منتظر بودم پدرم‌ از بیرون بیایند خونه تا بگم دلم میخاد برای افطار یه خوشه انگور بخورم.
وقتی برگشت پدرم طولانی شد با خودم گفتم : اون قدرها هم بالا رفتن از تنه ی درخت انگور کار سختی نیست و به امتحانش می ارزد .
پس بلند شدم کتاب را کناری گذاشتم و شاخه ی محکمی که نزدیک به تنه ی مو بود را محکم گرفتم و آرام آرام از آن بالا رفتم .
به زور یه خوشه انگور بزرگ رو چیدم و خواستم با خودم پایین بیاورم که چشم تون روز بد نبینه گوشه ی لباسم به شاخه ای گیر کرد و هرچه قدر تلاش کردم آزاد نشد که نشد .
خوشه انگور رو کناری گذاشتم و شروع به آزاد کردن لباسم کردم اما متاسفانه بی فایده بود.
با ترس و لرز به عقب برگشتم تا لباسم را از دست شاخه بیرون بکشم که خوشه ی انگور پایین افتاد و صد دانه ی به آن زیبایی روی زمین ولو شد.
حالا ترس از گیر کردن لابلای شاخه ها و پرت شدن خوشه ی انگور یه طرف خجالت از کار اشتباهی که مرتکب شده بودم یک طرف باعث آزار مضاعف شده بود .
یاد حرف خانم معلم افتادم که از حرص و طمع آدمی بارها برایمان حرف زده بود .
در حالیکه پاهام سست شده بود و سرگیجه داشتم به خودم گفتم :
امان از بی تدبیری و طمع که باعث شد این بالا گیر بیفتم .
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
گرمای تابستان همین طوری هم امان همه رو بریده بود.
روزهای داغ و بلند تابستان باعث شده بود که بعضی وقتها پاهایم را در آب خنک جوی پر آبی که از وسط حیاط خانه می گذشت فرو کنم تا شاید از حرارت بدنم کم بشه.
وقتی برای اقامه ی نماز جماعت به مسجد رفتیم دیدم دقیقاتمام دوستانم همین عقیده رو داشتند.
هرکس پیشنهاد می داد برای غلبه بر گرما کاری انجام بدیم .
بهترین پیشنهاد رو یکی از همکلاسی هامون داد.
گفت: نماز که تمام شد وسایل استخر برمی داریم و یکی دو ساعت با شنا وقت می گذرانیم و خنک هم می شیم.
باخوشحالی کلی تشویقش کردیم .
حتی وقتی حاج خانم صف جلویی انگشت اشاره اش رو روی لب هاش گذاشت زیاد توجه نکردیم و همچنان برنامه استخر رو ردیف کردیم.
بعد از نماز سریع خودم رو به مامانم رسوندم و گفتم :
مامان بیایید زودتر بریم خونه من وسایل شنا رو آماده کنم؛ تصمیم گرفتیم امروز بریم استخر این جوری گرما کمتر اذیت خواهد کرد.
مامان نگاهی به بچه ها که کمی دورتر بودند کرد وگفت :به دوستانت بگو بیان باهاتون کار دارم.
سریع رفتم و قبل از آنکه پراکنده بشن گفتم :
بچه ها بیایید مامانم باهامون کار دارند
همه دور مامان جمع شدیم.
مامان گفت:
بچه ها برنامه ی استخر رو برای بعد از ماه رمضان بگذارید.....
یکی از بچه ها نگذاشت حرف مادرم تموم بشه و گفت:
خاله آخه چرا ؟؟ ما الان گرممون شده و می خواهیم کمتر با زبان روزه اذیت بشیم
مادرم گفت:
بچه ها سر فرو بردن زیر آب هم یکی از مبطلات روزه هست و اگر برای شنا وارد استخر بشویدو مشغول شناقطعا روزه ی خودتون رو باطل می کنید.
صدای نچ نچ بعضی از بچه ها بلند شد و سپس همه باهم گفتیم پس این هم یکی دیگه از مبطلات روزه!!!!
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
نماز ظهر و عصر که تموم شد دیدم مادرم بلند شد و بساط عبادت را تا زد و گفت :
پاشو بریم خونه !!
گفتم : همه ی بچه ها نشستند پا صحبت های حاج آقا چرا ما زودتر بریم؟؟
مادرم گفت: برا افطار میهمان داریم بیا بریم کمی کمک کن.
وقتی رسیدیم خونه مادربزرگ سبزی خوردن رو پاک کرده و شسته بود . برنج رو هم خیس کرده بود.
مادرم وسایل قیمه رو گذاشت روی کابینت و گفت : تا لپه ها رو پاک بکنی من گوشت و پیاز رو سرخ می کنم.
باعجله لپه رو پاک کردم و بهانه آوردم فکر کنم یکبار هم خودتون باید داخل ظرفش رو نگاه کنید.
بوی خورشت هوش از سرم پرانده بود و وقتی مادرم از مادربزرگ سوال کرد: نظرتون چیه کمی ترحلوا هم درست کنم انگار خدا رو بهم دادن من شیرینی خور قهاری بودم و با شنیدن اسم شریف ترحلوا آب از لب و لوچه ام راه افتاد مادرم تذکر داد :
روزه یعنی اینکه بتونی جلو شکمت رو بگیری .
پدرم با یه شانه تخم مرغ و چندتا خربزه وارد حیاط شد و در حالیکه به برادرم اشاره می کرد گفت:
بیا اینها رو ببر توی خونه تا من بقیه خریدها رو از عقب ماشین بردارم.
....
خلاصه بهتون بگم اصلا ماه رمضان بود و مهمانی های افطارش...
بعد از افطاری پر و پیمانی که به همراه مهمانان خوردیم .من که خیلی بهم خوش گذشته بود پرسیدم برای اینکه روزها زودتر بگذره کاش دو سه روز بریم مسافرت که هم فال باشه هم تماشا.
عمو که آدم با حوصله و مهربانی بود گفت:
مسافرت کوتاه بماند برای بعد از ماه رمضان تا قبل از اینکه مدرسه ها باز بشه.
مسافرت کمتر از ده روز توی این ماه باعث میشه روزه ی آدم باطل بشه.
بازم یه چیز جدید یاد گرفتم
#زهره_عبداله_زاده_حسینی

🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
برای افطار دعوت شده بودیم منزل یکی از اقوام مون که به قول آقا جون سنی ازشون گذشته بود.
ما تا عصر زندگی عادی خودمان را داشتیم .
اما عصر وقتی مادر قبل از رفتن همه مون رو صدا زد و توضیحاتی بهم مون داد فهمیدیم حواس مون باید بیشتر جمع باشه.
مامان گفت:
حواس تون باشه
اونها که روزه نیستید مثل روزه دار تا افطار مراقب باشید و ناخونک به چیزی نزنید
شاید شیوه ی پذیرایی افطار و شام اونها با ما فرق داشته باشه مثلا ما اول افطارمی کنیم ساعتی بعد شام می خوریم ممکنه اونها افطار و شام رو باهم بیارن
با صبر و حوصله منتظر می مونید تا از شما پذیرایی بشه و چون اون ها هم مثل ما روزه بوده اند برای جمع کردن سفره تا جایی که بتوانید کمک می کنید.
بعد نگاهی به برادرم کرد و گفت:
لوس بازی و من این رو دوست ندارم اون رو دوست ندارم هم نداریم.
گفتم:
مگه بار اول مونه میهمانی میریم مامان جان
مادر گفت:
نه اما برای افطار بار اول هست که روزه ی کامل بوده اید و مراعات کردن حال صاحبخانه از امور مهم هست مخصوصا اینکه میزبان مون مُسن، روزه و دست تنها باشند.
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
بعد از نماز توی مسجد محل اعلام کردند برای شب تولد حضرت امام حسن مراسم افطار داریم و همه تشریف بیارید.
خانم همسایه مون گفت:
من که افطار هیچ جانمی رم دوست دارم افطار کردم و نماز خوندم تخت بخوابم .
مامانم گفت:
حاج خانم جان یه شب هزار شب نمیشه بیا باهم میاییم نماز و افطار و مولودی بعد هم زودتر پا میشیم تا برای سحر خواب نمانیم‌.
مادربزرگ گفت من حوصله شلوغی رو ندارم بچه ها رو پیش من بذارید وشماها برید .
شب ولادت من و دوستان همیشه آماده و پا در رکاب به همراه مامان هایمان سر سفره ی افطار نشستیم و منتظر پذیرایی شدیم.
دعای روح بخش ربنا از بلند گوی مسجد به گوش می رسید و منتظر اذان بودیم که یه دفعه برق مسجد اتصالی کرد و تاریکی همه جا رو فرا گرفت.
از یه طرف تاریکی و از طرف دیگه شیون بچه هایی که ترسیده بودند همه چیز رو به هم ریخت .
چند نفر هم فریاد می زدند از جاتون حرکت نکنید .
یه نفر با صدای بلند شروع به اذان گفتن کرد ولی برای دست بردن توی سفره دیگه کسی جرات چرخاندن کتری چای رو توی ظلمات نداشت تامردم لااقل بتوانند با آب جوش یا چای روزه هاشون رو باز کنند.
حاج خانم همسایه به مامانم گفت:
اصلا به من نیومده افطار غیر خونه ی خودم جای دیگه برم حتی خونه ی خدا
#زهره_عبداله_زاده_حسینی

🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر
سی روز سی خاطره
توی اطاق طبقه ی بالای مسجد کلاس قرائت قرآن گذاشته بودند و چون این کلاسها در هفته دو روز و آنهم قبل از نماز ظهر بود همه ی ما اونجا جمع می شدیم یکی دو ساعت سرکلاس بودیم و بعد از اذان نماز جماعت و سخنرانی های دلنشین روحانی مسجد که خودشان تمام روزمشغول کار روی زمین های زارعی بودند و قبل از هر نماز باعجله از کار کشاورزی می آمدند و توی روشویی مسجد وضو می گرفتند و بعد از نماز و صحبت های مختلف با مردم دوباره به باغ برمی گشتند.
ایشان بعد از نماز در مورد خیلی چیزها صحبت می کردند .
اون روز باز هم ما تازه کلاس قرآن مون تمام شده بود و می خواستیم برای تجدید وضو برویم که با ایشان روبرو شدیم مثل همیشه با روی باز همه رو تحویل گرفتند و پرسیدند تا الان روزه ها چطور بود.
بعضی ها گفتند خیلی خوب و راحت بود بعضی دیگر از تشنگی و طول روز حرف زدند و چند نفر دیگه هم گفتند ما که فقط توی خونه و مسجد هستیم خدا به داد شما و پدر مادرمون برسه که بنده خدا ها هم کار می کنید هم روزه هستید.
حاج آقا گفت :
بچه ها، در ماه مبارک رمضان حتی استراحت شما هم عبادت محسوب میشه پس از اینکه استراحت می کنید نگران نباشید.
#زهره_عبداله_زاده_حسینی
🇮🇷@diyava_1399 ده‌آباد خبر