مناجات : الهی گهی بخود نگرم گویم از من زار تر کیست، گهی بتو نگرم گویم از من بزرگوار تر کیست
مناجات : الهی ای سزای کرم، ای نوازندهٔ عالم، نه با وصل تو اندوه است و نه با یاد تو غم
راه برای ارتباط با خدا و آرامش
خداوند برخلاف مقامات بالا رتبه زمینی تنها مقام والایی است که برای ملاقات کردنش سلسله مراتبی را در نظر نگرفته است. پس از این فرصت بهره ببرید و همواره او را مناجات کنید.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
مناجات : الهی ای سزای کرم، ای نوازندهٔ عالم، نه با وصل تو اندوه است و نه با یاد تو غم
راه برای ارتباط با خدا و آرامش
خداوند برخلاف مقامات بالا رتبه زمینی تنها مقام والایی است که برای ملاقات کردنش سلسله مراتبی را در نظر نگرفته است. پس از این فرصت بهره ببرید و همواره او را مناجات کنید.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
مناجات :
الهی روزگاری ترا می جستم خود را می یافتم، اکنون خود را میجویم و ترا می یابم
مناجات:
الهی تا از مهر تو اثر آمد، دیگر مهر ما بسر آمد
راه برای ارتباط با خدا و آرامش
برای موقع خوابتان برنامهریزی کنید تا خوابتان هم موجب ارتباط شما با خدا شود؛ قبل از خواب سورههای حمد، ناس و فلق را بخوانید و در حالی که وضو دارید رو به قبله بخوابید.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
الهی روزگاری ترا می جستم خود را می یافتم، اکنون خود را میجویم و ترا می یابم
مناجات:
الهی تا از مهر تو اثر آمد، دیگر مهر ما بسر آمد
راه برای ارتباط با خدا و آرامش
برای موقع خوابتان برنامهریزی کنید تا خوابتان هم موجب ارتباط شما با خدا شود؛ قبل از خواب سورههای حمد، ناس و فلق را بخوانید و در حالی که وضو دارید رو به قبله بخوابید.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
مناجات :
الهی ادای شکر ترا هیچ زبان نیست و دریای فضل ترا هیچ کران نیست و سر حقیقت تو بر هیچکس عیان نیست، هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست
مناجات:
الهی ما از غافلانیم نه از کافرانیم نگاهدار تا پریشان نشویم و در دراه آر تا سرگردان نشویم
راه برای ارتباط با خدا و آرامش
هنگام خواب فقط به خوبیها و نکات مثبت دیگران فکر کنید و در مورد خودتان هم فقط چیزهای مثبتی را که در زندگی دارید مدنظر قرار بدهید و شکرگزاری کنید
. https://t.me
/dini_mazhabi_information
الهی ادای شکر ترا هیچ زبان نیست و دریای فضل ترا هیچ کران نیست و سر حقیقت تو بر هیچکس عیان نیست، هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست
مناجات:
الهی ما از غافلانیم نه از کافرانیم نگاهدار تا پریشان نشویم و در دراه آر تا سرگردان نشویم
راه برای ارتباط با خدا و آرامش
هنگام خواب فقط به خوبیها و نکات مثبت دیگران فکر کنید و در مورد خودتان هم فقط چیزهای مثبتی را که در زندگی دارید مدنظر قرار بدهید و شکرگزاری کنید
. https://t.me
/dini_mazhabi_information
مناجات :
الهی خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود، خود افروزانیدم، از دوستی آواز دادم دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم
مناجات :
الهی ما بتو زنده ایم هرگز کی میریم ما که بتو شادمانیم کی اندوهگین شویم ما که بتو نازانیم چون بی تو بسر آریم، ما که بتو عزیزیم هرگز چون ذلیل شویم .
راه برای ارتباط با خدا و آرامش هر وقت یکی از عزیزانتان برای شما کاری انجام میدهد همواره در نظر داشته باشید که خدای عزیزتری پشت آنها ایستاده و همواره مراقبتان خواهد بود.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
الهی خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود، خود افروزانیدم، از دوستی آواز دادم دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم
مناجات :
الهی ما بتو زنده ایم هرگز کی میریم ما که بتو شادمانیم کی اندوهگین شویم ما که بتو نازانیم چون بی تو بسر آریم، ما که بتو عزیزیم هرگز چون ذلیل شویم .
راه برای ارتباط با خدا و آرامش هر وقت یکی از عزیزانتان برای شما کاری انجام میدهد همواره در نظر داشته باشید که خدای عزیزتری پشت آنها ایستاده و همواره مراقبتان خواهد بود.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
از ویژگیهایی که قرآن برای امت نمونه و شاهدیاد کرده این است
: در کارهای یکدیگر نظارت میکنند و امر به معروف و نهی از منکر میکنند.
همکاری در کارهای پسندیده و نیک در میان آنها اصالت دارد؛ ولی همکاری در اهداف باطل و اعمال نادرست و ظلم و ستم مطلقاً ممنوع است.
برادری ایمانی در میان آنان در آن حد و اندازه است که از خود میگذرند و ایثار میکنند.
در جستجوی وضعیت یکدیگر به تجسس و جاسوسی اقدام نمیکنند.
غیبت و تهمت و افتراء در میانشان نیست. اختلافات را با رجوع به خدا و رسولش(ص) حل و فصل میکنند
. در همه امور اصل بر تقوا و عدالت و قسط نهاده میشود و عفو و گذشت را حتی نسبت به قاتل در نظر میگیرند و اصالت را به قصاص و قتل نمیدهند هر چند که قصاص و امور دیگری از این دست حق ایشان است. به یک معنا از حق خویش برای تقویت همبستگی میگذرند و اصول همدلی و همراهی را در خود تقویت میکنند و از یکدیگر انتقام نمیگیرند.
بر دشمنان سختگیر و محکم اما نسبت به یکدیگر دلسوز و بخشنده و مهربان و برادر هستند. مال و جان و عرض یکدیگر را محترم میشمارند و امنیت اقتصادی، سیاسی، اجتماعی را برای جامعه فراهم میآورند و عوامل ایجاد آرامش و آسایش در جامعه را تقویت میکنند و... بسیاری دیگر از مسائلی که در قرآن بدان پرداخته و به تفصیل توضیح داده شده است.
مسلمانان برادر یکدیگرند آنان همگی چون فردی هستند که هرگاه یکی از اعضای پیکرش به درد آید، دیگر اعضای او با آن همدردی میکنند، دیگر مسلمانان را آزار نمیدهند، به امور مشکلات مسلمانان اهتمام دارند و فریادرس مظلومان هستند، دنبال لغزش عیب یکدیگر نیستند و آبرو و شخصیت اجتماعی دیگر مسلمانان را حفظ میکنند، به عهد و پیمان خود وفادارند، فضائل اخلاقی در بین آنها رواج دارد. لذا با هم حسن خُلق دارند و از کینه و بدخواهی پرهیز میکنند، از تفرقه و دوری از جامعه گریزان هستند
. https://t.me
/dini_mazhabi_information
: در کارهای یکدیگر نظارت میکنند و امر به معروف و نهی از منکر میکنند.
همکاری در کارهای پسندیده و نیک در میان آنها اصالت دارد؛ ولی همکاری در اهداف باطل و اعمال نادرست و ظلم و ستم مطلقاً ممنوع است.
برادری ایمانی در میان آنان در آن حد و اندازه است که از خود میگذرند و ایثار میکنند.
در جستجوی وضعیت یکدیگر به تجسس و جاسوسی اقدام نمیکنند.
غیبت و تهمت و افتراء در میانشان نیست. اختلافات را با رجوع به خدا و رسولش(ص) حل و فصل میکنند
. در همه امور اصل بر تقوا و عدالت و قسط نهاده میشود و عفو و گذشت را حتی نسبت به قاتل در نظر میگیرند و اصالت را به قصاص و قتل نمیدهند هر چند که قصاص و امور دیگری از این دست حق ایشان است. به یک معنا از حق خویش برای تقویت همبستگی میگذرند و اصول همدلی و همراهی را در خود تقویت میکنند و از یکدیگر انتقام نمیگیرند.
بر دشمنان سختگیر و محکم اما نسبت به یکدیگر دلسوز و بخشنده و مهربان و برادر هستند. مال و جان و عرض یکدیگر را محترم میشمارند و امنیت اقتصادی، سیاسی، اجتماعی را برای جامعه فراهم میآورند و عوامل ایجاد آرامش و آسایش در جامعه را تقویت میکنند و... بسیاری دیگر از مسائلی که در قرآن بدان پرداخته و به تفصیل توضیح داده شده است.
مسلمانان برادر یکدیگرند آنان همگی چون فردی هستند که هرگاه یکی از اعضای پیکرش به درد آید، دیگر اعضای او با آن همدردی میکنند، دیگر مسلمانان را آزار نمیدهند، به امور مشکلات مسلمانان اهتمام دارند و فریادرس مظلومان هستند، دنبال لغزش عیب یکدیگر نیستند و آبرو و شخصیت اجتماعی دیگر مسلمانان را حفظ میکنند، به عهد و پیمان خود وفادارند، فضائل اخلاقی در بین آنها رواج دارد. لذا با هم حسن خُلق دارند و از کینه و بدخواهی پرهیز میکنند، از تفرقه و دوری از جامعه گریزان هستند
. https://t.me
/dini_mazhabi_information
ابوبکر شبلي که از بزرگترين عرفاست ميگويد روزي شخصي را ديدم که زار زار ميگريست، از او پرسيدم چرا گريه ميکني؟ شخص جواب داد: دوستي داشتم فوت کرده و در غم از دست دادنش ميگريم. گفتم اي نادان چرا دوستي ميگيري که بميرد!!؟
https://t.me
/dini_mazhabi_information
https://t.me
/dini_mazhabi_information
ذوالنون مصري
ذوالنون مصري که از عرفاي بزرگ است گفت: روزي به کنار رودي رسيدم، قصري ديدم در نزديکي آب. از آب طهارتي کردم چون فارغ شدم چشمم بر بام قصر افتاد که دختري بسيار زيبا بر آن ايستاده بود. خواستم او را بشناسم گفتم اي دختر تو که هستي؟ گفت اي ذوالنون چون از دور تو را ديدم فکر کردم ديوانهاي، چون طهارت کردي و به نزديک آمدي فکر کردم عالمي، و چون نزديکتر آمدي فکر کردم عارفي. و اکنون به حقيقت نگاه ميکنم ميبينم نه ديوانهاي، نه عالمي و نه عارف. گفتم چطور؟ گفت اگر ديوانه بودي طهارت نکردي و اگر عالم بودي به زني نگاه نميکردي و اگر عارف بودي دل تو به غير حق به کسي ميل نميکرد و غير از حق را نميديد. اين را بگفت و ناپديد شد. فهميدم که او انسان نبود بلکه فرشتهاي بود براي تنبيه من که آتش در جان من اندازد. و از سخنان اوست: "دوستي با کسي کن که به تغيير تو متغير نگردد." "بنده خدا باش در همه حال، چنان که او خداوند توست در همه حال."
https://t.me
/dini_mazhabi_information
ذوالنون مصري که از عرفاي بزرگ است گفت: روزي به کنار رودي رسيدم، قصري ديدم در نزديکي آب. از آب طهارتي کردم چون فارغ شدم چشمم بر بام قصر افتاد که دختري بسيار زيبا بر آن ايستاده بود. خواستم او را بشناسم گفتم اي دختر تو که هستي؟ گفت اي ذوالنون چون از دور تو را ديدم فکر کردم ديوانهاي، چون طهارت کردي و به نزديک آمدي فکر کردم عالمي، و چون نزديکتر آمدي فکر کردم عارفي. و اکنون به حقيقت نگاه ميکنم ميبينم نه ديوانهاي، نه عالمي و نه عارف. گفتم چطور؟ گفت اگر ديوانه بودي طهارت نکردي و اگر عالم بودي به زني نگاه نميکردي و اگر عارف بودي دل تو به غير حق به کسي ميل نميکرد و غير از حق را نميديد. اين را بگفت و ناپديد شد. فهميدم که او انسان نبود بلکه فرشتهاي بود براي تنبيه من که آتش در جان من اندازد. و از سخنان اوست: "دوستي با کسي کن که به تغيير تو متغير نگردد." "بنده خدا باش در همه حال، چنان که او خداوند توست در همه حال."
https://t.me
/dini_mazhabi_information
حسن بصري که از برگزيدگان خدا بود به رابعه گفت: آيا ميل ازدواج داري؟ رابعه گفت: عقد نکاح بر وجودي وارد ميشود. اينجا وجود کجاست؟ که من از آن خود نيستم، از آن اويم. حسن بصري پرسيد اي رابعه اين درجه را چطور پيدا کردي؟
رابعه گفت به آن که همه يافتها را گم کردم در وي
. رابعه
رابعه که از بندگان برگزيده خداست و عارفهاي است عاشق و شيفته، در مناجاتش با خدا ميگفت: خداوندا اگر تو را از ترس دوزخ ميپرستم، در دوزخم بسوز و اگر به اميد بهشت ميپرستم بر من حرام گردان و اگر تو را براي تو ميپرستم جمالت را از من دريغ مکن.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
رابعه گفت به آن که همه يافتها را گم کردم در وي
. رابعه
رابعه که از بندگان برگزيده خداست و عارفهاي است عاشق و شيفته، در مناجاتش با خدا ميگفت: خداوندا اگر تو را از ترس دوزخ ميپرستم، در دوزخم بسوز و اگر به اميد بهشت ميپرستم بر من حرام گردان و اگر تو را براي تو ميپرستم جمالت را از من دريغ مکن.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
بايزيد بسطامي
بايزيد بسطامي که او را سلطانالعارفين لقب دادهاند وقتي به اتحاد با حق نائل آمد گفت: سبحاني ما اعظم شأني. کساني که اهل عرفان نيستند و حال او را درک نميکنند، به او نسبت کفر ميدهند. بايزيد در مناجاتش ميگفت: الهي تا با توام بيش از همهام و تا با خودم هستم کمتر از همهام. و نيز ميگفت "عجيب نيست که من تو را دوست دارم زيرا من بندهام و محتاج، عجيب آن است که تو مرا دوست ميداري و خداوند و پادشاه و بينياز هستي. "
بايزيد به احمد خضرويه که او نيز از عرفاست گفت: احمد تا کي سياحت ميکني و گرد عالم ميگردي؟ احمد گفت: چون آب يک جا ايستد متغير شود. بايزيد گفت چرا دريا نباشي تا هيچ چيز نتواند تغييرت بدهد و آلودهات کند.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
بايزيد بسطامي که او را سلطانالعارفين لقب دادهاند وقتي به اتحاد با حق نائل آمد گفت: سبحاني ما اعظم شأني. کساني که اهل عرفان نيستند و حال او را درک نميکنند، به او نسبت کفر ميدهند. بايزيد در مناجاتش ميگفت: الهي تا با توام بيش از همهام و تا با خودم هستم کمتر از همهام. و نيز ميگفت "عجيب نيست که من تو را دوست دارم زيرا من بندهام و محتاج، عجيب آن است که تو مرا دوست ميداري و خداوند و پادشاه و بينياز هستي. "
بايزيد به احمد خضرويه که او نيز از عرفاست گفت: احمد تا کي سياحت ميکني و گرد عالم ميگردي؟ احمد گفت: چون آب يک جا ايستد متغير شود. بايزيد گفت چرا دريا نباشي تا هيچ چيز نتواند تغييرت بدهد و آلودهات کند.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
ابوالحسن خرقاني
از شيخ ابوالحسن خرقاني که از عرفاي صاحبنام و پير زمان و رهبر مردم بود پرسيدند تو خداي را کجا ديدي؟ گفت: آن جا که خود را نديدم، چون نيستي خود را به خدا دهي خدا هستي خود را به تو خواهد داد.
عطار نیشابوری شيخ عطار داستان صوفي را ذکر ميکند که در راهي با دختر پادشاه همسفر بود، باد پرده محمل را کنار زد، او صورت دختر را ديد و عاشق جمال او شد ( منظور اين که چون حجاب کنار رود جمال جلوه کند، عشق ظهور يابد) دختر که ميخواست آن صوفي عاشق را امتحان کند گفت: گر بيني خواهرم را يک زمان تير مژگانش کند پشتت کمان صوفي نادان بدان سوي نگريست، دختر گفت: او را از من دور کنيد که او عاشق نيست
. https://t.me
/dini_mazhabi_information
از شيخ ابوالحسن خرقاني که از عرفاي صاحبنام و پير زمان و رهبر مردم بود پرسيدند تو خداي را کجا ديدي؟ گفت: آن جا که خود را نديدم، چون نيستي خود را به خدا دهي خدا هستي خود را به تو خواهد داد.
عطار نیشابوری شيخ عطار داستان صوفي را ذکر ميکند که در راهي با دختر پادشاه همسفر بود، باد پرده محمل را کنار زد، او صورت دختر را ديد و عاشق جمال او شد ( منظور اين که چون حجاب کنار رود جمال جلوه کند، عشق ظهور يابد) دختر که ميخواست آن صوفي عاشق را امتحان کند گفت: گر بيني خواهرم را يک زمان تير مژگانش کند پشتت کمان صوفي نادان بدان سوي نگريست، دختر گفت: او را از من دور کنيد که او عاشق نيست
. https://t.me
/dini_mazhabi_information
برنامه ای که خشم انوشیروان را کنترل کرد انوشیروان،خدمتکار مخصوص درباری داشت،که همواره در خدمتش بود،به او سه کاغذ داد،و گفت((هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده )) غلام درباری پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت،تا روزی،انوشیروان بر سر موضوعی،سخت خشمگین شد.غلام یکی از رقعه ها را به او داد که در آن نوشته شده بود: “خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی” سپس دومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود: “به بندگان خدا رحم و مهربانی کن،تا خدا به تو رحم کند” سپس سومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود: “بندگان خدا را به اجرای حق خدا،سوق بده،که در پرتو چنین کاری به سعادت می رسی” به این ترتیب لحظه به لحظه،از خشم انوشیروان کاسته شد.*
https://t.me
/dini_mazhabi_information
https://t.me
/dini_mazhabi_information
روزی شبلی(عارف مشهور)را دیدند الله الله می گفت،جوانی سوخته دل پرسید:چرا “لا اله الا الله” نمی گویی؟گفت ترسم چون”لا اله”بگویم به”الله” نرسیده نفسم گرفته شود.*
https://t.me
/dini_mazhabi_information
https://t.me
/dini_mazhabi_information
فرق آدم و ابلیس
ابلیس به پنج علت بدبخت شد: ۱-اقرار به گناه نکرد۲-از کرده پشیمان نشد۳-خود را ملامت نکرد۴-تصمیم به توبه نگرفت و از رحمت خدا نامید شد اما آدم به پنج علت سعادتمند شد: ۱-اقرار به گناه کرد۲-از کرده پشیمان شد۳-خود را سرزنش کرد۴-تعجیل در توبه کرد وبه رحمت حق امید داشت.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
ابلیس به پنج علت بدبخت شد: ۱-اقرار به گناه نکرد۲-از کرده پشیمان نشد۳-خود را ملامت نکرد۴-تصمیم به توبه نگرفت و از رحمت خدا نامید شد اما آدم به پنج علت سعادتمند شد: ۱-اقرار به گناه کرد۲-از کرده پشیمان شد۳-خود را سرزنش کرد۴-تعجیل در توبه کرد وبه رحمت حق امید داشت.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
عارفی بزرگوار گوید مردی پیش ما زیاد آمد و رفت داشت که یک نیمه روی او پوشیده بود . گفتم چرا نیم رخ پوشیده ای ؟ گفت : من گورکن هستم . یک روز زنی را در گور کردم و پس از آن رفتم و به طمع کفن گور او را شکافتم . همینکه دست به کفن زده و آن را کشیدم ، دیدم او هم می کشد ! گفتم می خواهی بر من پیروز شوی ؟! پس به دو زانو نشستم و کفن را به سختی کشیدم . ناگهان دست خود را بلند کرد و سیلی به نیم رخ من زد . همینکه پرده از نیم رخ برداشت جای پنج انگشت روی صورت او بود و گفت پس از آن کفن او را پوشیدم و گور را پوشیده و استوار کردم . از آن پس مصمم شده ام که گور کسی را نشکافم و از شرم نیم رخم را پوشاندم
https://t.me
/dini_mazhabi_information
https://t.me
/dini_mazhabi_information
. روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در آن چیزهای گرانبها بود و آیة الکرسی هم پیوست آن بود . آن کس بسته را به صاحبش رد کرد . او را گفتند چرا این همه مال از دست دادی ؟ گفت : صاحب مال عقیده داشته که این آیة الکرسی مال او را از دزد نگاه می دارد و من دزد مال هستم نه دین ! اگر آن را پس نمی دادم در عقیدۀ صاحبان آن خللی راجع به دین روی می داد ، آنوقت من دزد دین هم بودم ! در روزگار پیشین پادشاهی بود سخت بزرگ و کشور او وسیع ، نعمت وی تمام و فرمان او روان . چون عمرش به آخر رسید ، ملک موت او را قبض روح کرد و به آسمان رفت . فرشتگان از او پرسیدند در این همه جانستانی که کردی بر هیچ کس رحمت آمد ؟ گفت : آری . زنی در بیابان بود آبستن . کودک بنهاد ، در آن حال مرا فرمودند که جان مادر کودک بستانم ! جانش را بستدم و آن کودک را در بیابان گذاشتم ! آنجا بود که دلم به غریبی آن مادر و تنهایی و بی کسی کودک سوخت . فرشتگان گفتند : ای فرشتۀ مرگ ، آن پادشاه را که جان گرفتی ، همان کودک تنها و بی کس بود که در بیابان گذاشتی ! گفت : جلل الخالق !!!
https://t.me
/dini_mazhabi_information
https://t.me
/dini_mazhabi_information
کسی گناهکاری را که مرده بود در خواب دید ، پرسید خداوند با تو چه معامله ای کرد ؟ گفت : بدیها و نیکیهای مرا با ترازوی عدل سنجیدند و بدی بر خوبی چربید . ناگهان از آسمان کیسه ای در کپۀ سنگ ترازو افتاد و خوبیها بر بدیها برتری و بیشتری یافت . وقتی آن کیسه را باز کردم در آن مشتی خاک بود که بر گور مسلمانی ریخته بودم ! بزرگ است خدای مهربان و با گذشت ...
https://t.me
/dini_mazhabi_information
https://t.me
/dini_mazhabi_information
امام رضا (ع) میفرماید: مؤمن کسی است که چون نیکی کند مسرور میشود و چون بدی کند، استغفار میکند.
میلاد شمس الشموس، خسرو اقلیم طوس، امام رضا علیه السلام امام هشتم شیعیان مبارک باد.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
میلاد شمس الشموس، خسرو اقلیم طوس، امام رضا علیه السلام امام هشتم شیعیان مبارک باد.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
لئو تولستوی
راز خوشبختی
پایلو کویلیو
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعه ی زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که پسرک میجست، آن جا میزیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید؛ تاجران می آمدند و میرفتند، مردم در گوشه کنار صحبت میکردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین مینواخت ، و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان، آن جا بود. مرد فرزانه با همه صحبت میکرد، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : " علاوه بر آن میخواهم از تو خواهشی بکنم. هم چنان که میگردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد." پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت. مرد فرزانه پرسید : فرش های ایرانی تالار غذا خوری ام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نبشت های زیبای کتاب خانه ام شدی؟ پسرک، شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغه ی او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: " پس بگرد و با شگفتی های دنیا من آشنا شو. اگر خانه ی کسی را نبینی نمیتوانی به او اعتماد کنی." پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشافات قصر پرداخت. این بار تمامی آثار روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغ ها را دید، و کوه های گردا گردش را، لطافت گل ها را، و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، باتمام جزییات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید : " اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟ "پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. فرزانه ترین فرزانگان گفته اند : " پس این است یگانه پندی که میتوانم یه تو بدهم : راز خوشبختی این است که همه ی شگفتی های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
راز خوشبختی
پایلو کویلیو
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعه ی زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که پسرک میجست، آن جا میزیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید؛ تاجران می آمدند و میرفتند، مردم در گوشه کنار صحبت میکردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین مینواخت ، و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان، آن جا بود. مرد فرزانه با همه صحبت میکرد، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : " علاوه بر آن میخواهم از تو خواهشی بکنم. هم چنان که میگردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد." پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت. مرد فرزانه پرسید : فرش های ایرانی تالار غذا خوری ام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نبشت های زیبای کتاب خانه ام شدی؟ پسرک، شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغه ی او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: " پس بگرد و با شگفتی های دنیا من آشنا شو. اگر خانه ی کسی را نبینی نمیتوانی به او اعتماد کنی." پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشافات قصر پرداخت. این بار تمامی آثار روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغ ها را دید، و کوه های گردا گردش را، لطافت گل ها را، و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، باتمام جزییات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید : " اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟ "پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. فرزانه ترین فرزانگان گفته اند : " پس این است یگانه پندی که میتوانم یه تو بدهم : راز خوشبختی این است که همه ی شگفتی های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری.
https://t.me
/dini_mazhabi_information
لحظاتی تا مرگ
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
https://t.me
/dini_mazhabi_information
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
https://t.me
/dini_mazhabi_information
بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت میکرد. تا اینکه زنی برای پرسش مسالهای که برایش پیش آمدهبود پیش وی میرود. از وی میپرسد که «فضلهی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد با وجود اینکه میدانست روغن نجس است، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی،......... خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که مرد علیرغم فشار اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد. اگر گفتید این مرد کی بوده؟ وفتی این سطرها را در زندگینامهی حسین پناهی میخواندم، بد جوری جا خوردم. تازه فهمیدم چرا اینقدر بازیهای این آدم، اینطور به دل و جان من مینشست. روحش شاد به همان شادی که او برایمان به ارمغان می آورد
https://t.me
/dini_mazhabi_information
https://t.me
/dini_mazhabi_information