اطلاعات دینی و مذهبی
66 subscribers
43 photos
10 files
334 links
در این کانال مطالبی در مورد دین اسلام و مذهب شیعه موجود و قابل دسترسی است
Download Telegram
عارفی بزرگوار گوید مردی پیش ما زیاد آمد و رفت داشت که یک نیمه روی او پوشیده بود . گفتم چرا نیم رخ پوشیده ای ؟ گفت : من گورکن هستم . یک روز زنی را در گور کردم و پس از آن رفتم و به طمع کفن گور او را شکافتم . همینکه دست به کفن زده و آن را کشیدم ، دیدم او هم می کشد ! گفتم می خواهی بر من پیروز شوی ؟! پس به دو زانو نشستم و کفن را به سختی کشیدم . ناگهان دست خود را بلند کرد و سیلی به نیم رخ من زد . همینکه پرده از نیم رخ برداشت جای پنج انگشت روی صورت او بود و گفت پس از آن کفن او را پوشیدم و گور را پوشیده و استوار کردم . از آن پس مصمم شده ام که گور کسی را نشکافم و از شرم نیم رخم را پوشاندم
 https://t.me
/dini_mazhabi_information
. روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در آن چیزهای گرانبها بود و آیة الکرسی هم پیوست آن بود . آن کس بسته را به صاحبش رد کرد . او را گفتند چرا این همه مال از دست دادی ؟ گفت : صاحب مال عقیده داشته که این آیة الکرسی مال او را از دزد نگاه می دارد و من دزد مال هستم نه دین ! اگر آن را پس نمی دادم در عقیدۀ صاحبان آن خللی راجع به دین روی می داد ، آنوقت من دزد دین هم بودم ! در روزگار پیشین پادشاهی بود سخت بزرگ و کشور او وسیع ، نعمت وی تمام و فرمان او روان . چون عمرش به آخر رسید ، ملک موت او را قبض روح کرد و به آسمان رفت . فرشتگان از او پرسیدند در این همه جانستانی که کردی بر هیچ کس رحمت آمد ؟ گفت : آری . زنی در بیابان بود آبستن . کودک بنهاد ، در آن حال مرا فرمودند که جان مادر کودک بستانم ! جانش را بستدم و آن کودک را در بیابان گذاشتم ! آنجا بود که دلم به غریبی آن مادر و تنهایی و بی کسی کودک سوخت . فرشتگان گفتند : ای فرشتۀ مرگ ، آن پادشاه را که جان گرفتی ، همان کودک تنها و بی کس بود که در بیابان گذاشتی ! گفت : جلل الخالق !!!
 https://t.me
/dini_mazhabi_information
کسی گناهکاری را که مرده بود در خواب دید ، پرسید خداوند با تو چه معامله ای کرد ؟ گفت : بدیها و نیکیهای مرا با ترازوی عدل سنجیدند و بدی بر خوبی چربید . ناگهان از آسمان کیسه ای در کپۀ سنگ ترازو افتاد و خوبیها بر بدیها برتری و بیشتری یافت . وقتی آن کیسه را باز کردم در آن مشتی خاک بود که بر گور مسلمانی ریخته بودم ! بزرگ است خدای مهربان و با گذشت ...
 https://t.me
/dini_mazhabi_information
امام رضا (ع) می‌فرماید: مؤمن کسی است که چون نیکی کند مسرور می‌شود و چون بدی کند، استغفار می‌کند.
میلاد شمس الشموس، خسرو اقلیم طوس، امام رضا علیه السلام امام هشتم شیعیان مبارک باد. 
https://t.me
/dini_mazhabi_information
لئو تولستوی
راز خوشبختی
پایلو کویلیو
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعه ی زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که پسرک میجست، آن جا میزیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید؛ تاجران می آمدند و میرفتند، مردم در گوشه کنار صحبت میکردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین مینواخت ، و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان، آن جا بود. مرد فرزانه با همه صحبت میکرد، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : " علاوه بر آن میخواهم از تو خواهشی بکنم. هم چنان که میگردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد." پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت. مرد فرزانه پرسید : فرش های ایرانی تالار غذا خوری ام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نبشت های زیبای کتاب خانه ام شدی؟ پسرک، شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغه ی او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: " پس بگرد و با شگفتی های دنیا من آشنا شو. اگر خانه ی کسی را نبینی نمیتوانی به او اعتماد کنی." پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشافات قصر پرداخت. این بار تمامی آثار روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغ ها را دید، و کوه های گردا گردش را، لطافت گل ها را، و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، باتمام جزییات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید : " اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟ "پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. فرزانه ترین فرزانگان گفته اند : " پس این است یگانه پندی که میتوانم یه تو بدهم : راز خوشبختی این است که همه ی شگفتی های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری. 
https://t.me
/dini_mazhabi_information
لحظاتی تا مرگ
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
 https://t.me
/dini_mazhabi_information
بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی‌اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می‌کرد. تا اینکه زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده‌بود پیش وی می‌رود. از وی می‌پرسد که «فضله‌ی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاش‌ام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است، ولی این را هم می‌دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی،......... خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که مرد علی‌رغم فشار اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد. اگر گفتید این مرد کی بوده؟ وفتی این سطرها را در زندگی‌نامه‌ی حسین پناهی می‌خواندم، بد جوری جا خوردم. تازه فهمیدم چرا اینقدر بازی‌های این آدم، اینطور به دل و جان من می‌نشست. روحش شاد به همان شادی که او برایمان به ارمغان می آورد
 https://t.me
/dini_mazhabi_information
پیامبری از کنار خانه ما رد شد

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد . و پیامبر رو به جهان کرد و گفت : مقصد ما خداست . کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق تواًمان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرنها گذشت اما از بی شمار آدمیان جر اندکی بر آن قطار سوار نشدند . از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد زیرا سکی قانون خداست قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت : اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخرین نیست مسافرانی که پیاده شدند ، بهشتی شدند . اما اندکی ، باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود آن که مرا می خواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری
قسمتی از کتاب : پیامبری از کنار خانه ما رد شد
 https://t.me
/dini_mazhabi_information
گنجشک و خدا
گنجشک با خدا قهر بود...... روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: «می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می دارد… » و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست... فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و… خدا لب به سخن گشود: «با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.......» گنجشک گفت: «لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ » و سنگینی بغضی راه کلامش بست… سکوتی در عرش طنین انداخت... فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: «ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. » گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: «و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! » اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
https://t.me
/dini_mazhabi_information
گویند در بنى اسرائیل ، مردى بود که مى ‏گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى کرده‏ ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است ؛ اما تاکنون زیانى و کیفرى ندیده ‏ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند ، پس چرا ما را کیفرى و عذابى نمى ‏رسد! ؟ در همان روزها ، پیامبر قوم بنى اسرائیل ، نزد آن مرد آمد و گفت : خداوند ، مى‏ فرماید که ما تو را عذاب‏ هاى بسیار کرده ‏ایم و تو خود نمى ‏دانى ! آیا تو را از شیرینى عبادت خود ، محروم نکرده ‏ایم ؟ آیا در مناجات را بر روى تو نبسته ‏ایم ؟ آیا امید به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ‏ایم ؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگین ‏تر از این مى ‏خواهى ؟ : بزرگان عرفان و معنویت,
https://t.me
/dini_mazhabi_information
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.  https://t.me
/dini_mazhabi_information
(عابد و ابلیس)
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند... ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد... مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است... عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم، و برگشت... بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت... باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم! ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند! باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟! ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی... 
https://t.me
/dini_mazhabi_information
(جوان عاشق )

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد. جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت . روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد . همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟ 
https://t.me
/dini_mazhabi_information
/
قرآن و گفته های ناپلئون در مورد قرآن

ناپلئون درسفري که به مصر داشت به کتابخانه اي رفت و . مترجم قرآن را باز کرد و اين آيه آمد: ان هذا القرآن يهدى للتى هى و يبشر المؤ منين ( سوره اسراء آيه 9) براستى که دين قرآن هدايت مى کند بآنچه درست و محکمتر است و بر مؤ منان بشارت مى دهد وقتى مترجم اين آيه را خواند و ترجمه کرد؛ از کتابخانه بيرون آمد و شب را تا صبح بفکر اين آيه بود. صبح باز به کتابخانه آمد و مترجم آياتى ديگر از قرآن را برايش ترجمه کرد. روز سوم هم مترجم از قرآن براى او خواند و ترجمه کرد ناپلئون در مورد قرآن سئوال نمود. گفتند : مسلمانان معتقدند که خداوند قرآن را بر پيامبر آخرالزمان محمد( صلى الله عليه و آله وسلم) نازل کرده است و تا قيامت کتاب هدايت آنان است . ناپلئون گفت : آنچه من از اين کتاب استفاده کردم اينطور احساس نمودم که 1) اگر مسلمين از دستورات جامع اين کتاب استفاده کنند روى ذلت نخواهند ديد. 2) تا زمانيکه قرآن بين آنها حکومت کند، مسلمانان تسليم ما نخواهند شد؛ مگر ما بين آنها و قرآن جدائى بيفکنيم
منبع: رهنماى سعادت جلد 2ص 478 – هماى سعادت ص 96 به نقل از کتاب يکصدموضوع پانصدداستان ، سيد علي اکبر صداقت)

 https://t.me
/dini_mazhabi_information
چگونه حدیث معراج، اینشتین را شگفت‌زده كرد؟! اصل نسخه این رساله اكنون به لحاظ مسایل امنیتی به صندوق امانات سری لندن (بخش امانات پروفسور ابراهیم مهدوی) سپرده شده و نگهداری می‌شود... «آلبرت اینشتین» فیزیكدان بزرگ معاصر، در آخرین رساله‌ علمی خود با عنوان «دی اركلارونگ Die Erklarung» (به معنای بیانیه) كه در سال 1954 در آمریكا و به زبان آلمانی نوشت، اسلام را بر تمامی ادیان جهان ترجیح داده و آن را كامل‌ترین ومعقول‌ترین دین دانسته است. این رساله در حقیقت همان نامه‌نگاری محرمانه اینشتین با مرحوم آیت‌الله العظمی بروجردی است. اینشتین در این رساله «نظریه نسبیت» خود را با آیاتی از قرآن كریم و احادیثی از كتاب‌های شریف نهج البلاغه و بحارالانوار تطبیق داده و نوشته است كه هیچ جا در هیچ مذهبی چنین احادیث پر مغزی یافت نمی‌شود و تنها این مذهب شیعه است كه احادیث پیشوایان آن نظریه ی پیچیده «نسبیت» را ارائه داده ولی اكثر دانشمندان آن را نفهمیده‌اند. یكی از این حدیث‌ها حدیثی است كه علامه مجلسی در مورد معراج جسمانی رسول اكرم (ص) نقل می‌كند كه: «هنگام برخاستن از زمین، لباس یا پای مبارك پیامبر به ظرف آبی می‌خورد و آن ظرف واژگون می‌شود. اما پس از اینكه پیامبر اكرم(ص) از معراج جسمانی باز می‌گردند مشاهده می‌كنند كه پس از گذشت این همه زمان، هنوز آب آن ظرف در حال ریختن روی زمین است». اینشتین این حدیث را از گرانبهاترین بیانات علمی پیشوایان شیعه در زمینه «نسبیت زمان» دانسته و شرح فیزیكی مفصلی بر آن می‌نویسد. اینشتین همچنین در این رساله «معاد جسمانی» را از راه فیزیكی اثبات می‌كند. او فرمول ریاضی معاد جسمانی را عكس فرمول معروف «نسبیت ماده و انرژی» می‌داند: E = M.C2 >> M = E /C2 یعنی اگر حتی بدن ما تبدیل به انرژی شده باشد دوباره می‌تواند عینا به تبدیل به ماده و زنده شود. اینشتین در این كتاب همواره از آیت الله بروجردی با احترام و به لفظ «بروجردی بزرگ» یاد كرده و از شادروان پروفسور حسابی نیز بارها با لفظ «حسابی عزیز» یاد كرده است. اصل نسخه این رساله اكنون به لحاظ مسایل امنیتی به صندوق امانات سری لندن (بخش امانات پروفسور ابراهیم مهدوی) سپرده شده و نگهداری می‌شود. این رساله را پروفسورابراهیم مهدوی (مقیم لندن) ، با كمك یكی از اعضاء شركت اتومبیل‌سازی بنز و به بهای 3 میلیون دلار از یك عتیقه‌فروش یهودی خریداری كرد. دستخط اینشتین در تمامی صفحات این كتابچه توسط خط‌ شناسی رایانه‌ای چك شده و تأیید گشته است.
 https://t.me
/dini_mazhabi_information
روزی در نزدیک روستایی مردی تشنه نزدیک آب جوی رفت تا آب بخورد وقتی آب می خوردسیبی را دید ،آن را برداشت و خورد پس از آن که سیر شده٬ گفت این چه بود که من خوردم؟جوی را دنبال کرد تا به باغی رسید وارد باغ شد و به فردی که دران جا بود سلام کرد٬گفت من این سیب را بدون اجازه خوردم اگر امکان دارد مرا حلال کنید٬مرد گفت : من صاحب این باغ و این میوه نیستم صاحبش کس دیگری است او در شهری دیگری زندگی می کند. مرد رفت و صاحب باغ را پیدا کرد ٬ مرد گفت به یک شرط تو را حلال می کنم . گفت :باید با دخترم که کر لال و فلج است ازدواج کنی مرد کمی فکر کرد و گفت:باشد. بازم شرطی دارم و آن هم این است که تا شب عروسی دخترم رانبینی مرد خیلی تعجب کرد و باز هم گفت: قبول. ولی وقتی شب عروسی وارد اتاق شد و چهره ی دختر را دید خیلی تعجب کرد آمد بیرون و به پدر عروس گفت: چه خبر است؟ گفت:دخترم فلج است یعنی تا حالا جای بدی نرفته ٬ وقتی گفتم کر است یعنی گوشش تا به حالا به غیبت وا نشده ٬ وقتی گفتم لال است یعنی تا به حال غیبت و تهمت به کسی نگفته و نزده.و این که تو را برای دخترم انتخاب کردم این است که به خاطر یک سیب از کجا آمدی و برای حلالی خود مجور شدی با دخترم ازدواج کنی . مرد خدا را شکر کرد و دست پدر را بوسید. آیا ما هم این گونه در زندگی حساس هستیم ؟ برای این که خداوند ما را ببخشد صلوات 
https://t.me
/dini_mazhabi_information
-داستان عجیب یک زن درقبرستان زن می گفت :تمام امورازجانب خداست یکی ازبزرگان دین می گوید:ازگورستانی می گذشتم،زنی رادیدم میان چندقبرنشسته وچنین می گفت: صبرکردم درحالی که می دانم عاقبت صبرخوب است،آیابی تابی برمن سزواراست که بی تابی کنم،صبرکردم برامری که اگرقسمتی ازآن به کوههای شروری واردمیشدمتزلزل می گردید،اشک به دیدگانم واردشد،آن اشکهارابه دیده برگردانم،من درعمق قلب گریانم. آن شخص می گوید:اززن پرسیدم:تورا چه شده که می گویی صبرکردم به طوری که هیچ کس به آن نحونمی توانست صبرکند؟ جواب داد:روزی شوهرم گوسفندی رادربرابرکودکانم ذبح کردوپس ازآن کارد رابه گوشه ای پرتاب نمود،چون ازمنزل خارج شد،یکی ازدوفرزندم که بزرگتربودبه تقلیدازشوهرم دست وپای برادرکوچک خودرابسته و خوابانیدوبه اوگفت:می خواهم به تونشان بدهم که پدرچگونه گوسفندراذبح کردودرنتیجه برادربزرگترسربرادرکوچگتررابرید،ومن تاآمدم بفهمم کارازکارگذشته بود. به پسرم سخت خشمناک شدم،براوحمله بردم که اورابزنم،به سوی بیابان فرارکرد.وقتی شوهرم به خانه برگشت وازجریان مطلع شدبه دنبال پسرم رفت،پسرم رادربیابان دچارحمله حیوانات درنده دیدوملاحظه کردآن پسرهم مرده ،جنازه اش رابه زحمت به خانه حمل کردوخودازشدت سوزعطش به زمین افتادوازپایدرآمد.من سراسیمه به سوی شوهروجنازه طفل دویدم،دراین اثناکودک خردسالم خودرابه دیگ غذاکه درحال جوشیدن بودرساندوبه دیگ دست زد،دیگ به روی اوواژگون شده واوراکشت. خلاصه من درظرف یک روزتمام عزیزانم راازدست داده ودراین حال فکرکردم که اگربرای خدادراین حوادث سنگین صبروشکیبایی کنم ماجور(اجر)خواهم بود.ازاین جهت شکیبایی به خرج می دهم وحتی اشک دیدگانم راپنهان می کنم.ودنبال آن گفت:تمام امورازجانب خداست وهمه چیزواگذاربه حضرت اوست وامریرانمی یابم که واگذاربه بنده باشد!https://t.me
/dini_mazhabi_information
محک دین داری انسان

دینداری انسان وقتی معلوم میشود که بر سر دوراهی دنیا و اخرت ومتابعت هوای نفس و شیطان یا بندگی خدای رحمان قرار گیرد.

ایت الله بهجت(ره)

https://t.me
/dini_mazhabi_information
نامه ای به خدا

موضوع: سخنان زیبا و آموزنده اين ماجراي واقعي در مورد شخصي به نام نظرعلي طالقاني است که در زمان ناصرالدين شاه طلبه اي در مدرسه ي مروي تهران بود و بسيار بسيار آدم فقيري بود. آن قدر فقير بود که شب ها مي رفت دوروبر حجره هاي طلبه ها مي گشت و از توي آشغال هاي آن ها چيزي براي خوردن پيدا مي کرد.يک روز نظرعلي به ذهنش مي رسد که براي خدا نامه اي بنويسد.نامه ي او در موزه ي گلستان تهران تحت عنوان "نامه اي به خدا" نگ...هداري مي شود. مضمون اين نامه : بسم الله الرحمن الرحيم خدمت جناب خدا ! سلام عليکم ،اينجانب بنده ي شما هستم . از آن جا که شما در قران فرموده ايد : "ومامن دابه في الارض الا علي الله رزقها " «هيچ موجودزنده اي نيست الا اينکه روزي او بر عهده ي من است.»من هم جنبنده اي هستم از جنبندگان شما روي زمين. در جاي ديگر از قران فرموده ايد : "ان الله لا يخلف الميعاد " مسلما خدا خلف وعده نميکند . بنابراين اينجانب به جيزهاي زير نياز دارم : ۱ - همسري زيبا ومتدين ۲ - خانه اي وسيع ۳ - يک خادم ۴ - يک کالسکه و سورچي ۵ - يک باغ ۶ - مقداري پول براي تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگي به من اطلاع دهيد . مدرسه مروي-حجره ي شماره ي ۱۶- نظرعلي طالقاني نظرعلي بعد از نوشتن ..... نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ مي گويد،مسجد خانه ي خداست.پس بهتره بگذارمش توي مسجد. مي رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در يک سوراخ قايم ميکنه و با خودش ميگه: حتما خدا پيداش ميکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد مي ذاره. صبح جمعه ناصرالدين شاه با درباري ها مي خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوي مسجد مي گذشته، از آن جا که به قول پروين اعتصامي "نقش هستي نقشي از ايوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست " ناگهان به اذن خدا يک بادتندي شروع به وزيدن مي کنه نامه ي نظرعلي را روي پاي ناصرالدين شاه مي اندازه. ناصرالدين شاه نامه را مي خواند و دستور مي دهد که کاروان به کاخ برگردد. او يک پيک به مدرسه ي مروي مي فرستد، و نظرعلي را به کاخ فرا مي خواند. وقتي نظرعلي را به کاخ آوردند ،دستور مي دهد همه وزايش جمع شوند و مي گويد: نامه اي که براي خدا نوشته بودند،ايشان به ما حواله فرمودند .پس ما بايد انجامش دهيم. و دستور مي دهد همه ي خواسته هاي نظرعلي يک به يک اجراء شود https://t.me
/dini_mazhabi_information