محفل اشعار
438 subscribers
15.9K photos
1.03K videos
217 files
658 links
Download Telegram
محفل اشعار
. هر کدام از ما چیزی را از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است ... فرصت‌های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم. این بخشی از آن چیزیست که به آن می‌گویند: زنده بودن... #هاروکی موراکامی
.
گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم

زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم

در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم

آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم

آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم

بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم

موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم

با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم

سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم

دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم

بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم

من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم

#صائب_تبریزی
.
گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم

زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم

در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم

آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم

آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم

بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم

موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم

با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم

سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم

دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم

بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم

من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم

#صائب_تبریزی
شبتون دلنواز🌙
خوش آن که از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد

تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد

هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!

لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد

تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر
صائب ما نیز عالمی دارد

#صائب_تبریزی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
.
دل چو خون گردید بی‌حاصل بود تدبیرها

کاش پیش از خون‌ شدن دل از تو برمی‌داشتم

#صائب_تبریزی
.
عشق جا در سینه های تنگ پیدا می کند
جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند

با سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشق
کوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کند

نیست جان پاک را چون بیقراری صیقلی
آب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کند

آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند

می شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرم
عذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کند

هر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیم
در گلستان غنچه دلتنگ پیدا می کند

باش با نان تهی قانع کز الوان نعم
آرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کند

غافلان را پرده غفلت بود در آستین
پای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کند

در کلام عاشقان هم ربط پیدا می شود
نغمه بلبل اگر آهنگ پیدا می کند

آن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلح
بی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کند

نیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ای
شیشه حسن از باده گلرنگ پیدا می کند

نیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه را
دانه خود کبک مست از سنگ پیدا می کند

#صائب_تبریزی
📕 دیوان اشعار
.
از ما حدیث زلف و رخ دلستان مپرس
طوفان رسیده را ز کنار و میان مپرس

حیران عشق راخبراز هجر و وصل نیست
از خار خشک حال بهار و خزان مپرس

ناخن مزن به سینه ماتم رسیدگان
از بیدلان حدیث دل خونچکان مپرس

پیش خدنگ او سخن از نیشکر مگو
تا مغز هست، یکقلم ار استخوان مپرس

چون گل نظر به سینه صدچاک من فکن
از تیغ بازی مژه دلستان مپرس

از دشمنان خود نتوان بود بی خبر
آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟

دوری نیازموده چه داند هجر چیست؟
از موج آب، حال جگر تشنگان مپرس

تیر کج ازنشان خبر راست چون دهد؟
از طالب نشان، خبر بی نشان مپرس

آن را که هست باتو زبان و دلش یکی
دل رابه خامه تانکنی یکزبان مپرس

در زیر کوه قاف پر مور راببین
از بار عشق، حال دل ناتوان مپرس

تا می توان شنید ز موران تلخکام
وصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرس

در خاک و خون تپیدن خورشید راببین
دیگر ز بی نیازی آن آستان مپرس

بنگر چه رغبت است به ساحل غریق را
صائب عیار شوق من و اصفهان مپرس

#صائب_تبریزی
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌┄‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌
.
اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما

همان بی طاقتی صحرا به صحرا می برد ما را

#صائب تبریزی

    در حریمِ ما ندارد شمعِ
    بی‌فانوسِ راه
    شاهدِ بی‌پرده می‌سوزد
    حجابِ عشـق را
    هر کسی را هست
صائب
    قبله‌گاهی در جهان
    برگزیدم از دو عالم
    من جنابِ عشـ♡ــق را...

    
#صائب تبریزی.
.
ماییم و خیالِ دهن یار و دگر هیچ
قانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچ

از هر سخنِ نازک و هر نکتهٔ باریک
پیچیده به فکرِ کمرِ یار و دگر هیچ

در عالمِ افسرده ز نیکان اثری نیست
از لاله و گل مانده خس وخار و دگر هیچ

دلبستگی‌ئی نیست به کامِ دو جهانم
با من بگذارید غمِ یار و دگر هیچ

از بیخودی افتاد به جنّت دلِ افگار
در خواب بوَد راحتِ بیمار و دگر هیچ

افسانهٔ شیرینِ جهان، هوش‌فریب است
خواب است ره‌آوردِ شبِ تار و دگر هیچ

در کار جهان صرف مکن عُمر به امّید
که‌افسوس بوَد حاصلِ این کار و دگر هیچ


یک چشمِ گران‌خواب بوَد دایرهٔ چرخ
حرفی است به‌جا از دلِ بیدار و دگر هیچ

از زاهدِ شیّاد مجو مغز که این پوچ
ریش است و همین جبّه و دستار و دگر هیچ

بی ذکر، شود تار نفس رشتهٔ زنّار
محکم سرِ این رشته نگه دار و دگر هیچ

دل، باز چو شد، باز شود مشکلِ عالم
یک عقدهٔ سخت است بر این تار و دگر هیچ

از بندهٔ دنیا نپذیرند عبادت
بردار دل از عالَمِ غدّار و دگر هیچ


صائب ز خوشی‌ها که دراین عالم فانی است
مائیم و همین لذتِ دیدار و دگر هیچ

#صائب_تبریزی
چنین کز چشم بیمار تو می‌آید نگه بیرون

مگر لیلی به چندین ناز از محمل برون آید ...

#صائب_تبریزی
محفل اشعار
. من چون طلسم و افسون، بیرونِ گنج مانده تو در میانِ جانم، گنـجی نهانْ نهاده گـر یـک گهـر از آن گنـج، آید پدید بر من بینی مرا ز شادی، سر در جهانْ نهاده #عطار
.
با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کند
گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند

تخته مشق حوادث می شود هر پاره اش
کشتی آن را که شور عشق دریایی کند

پنبه داغش بود ناف غزالان ختن
هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند

رقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکرد
آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند

شیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راه
ناله من تا چه با گردون مینایی کند

قبله ذرات عالم می شود چون آفتاب
پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند

خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند

می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا
تا دل دیوانه من خو به رسوایی کند

می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را
سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند

عشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقل
پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟

قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند
سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند

عندلیبان خرده گل را بر آتش افکنند
کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند

#صائب_تبریزی
-
.
با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کند
گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند

تخته مشق حوادث می شود هر پاره اش
کشتی آن را که شور عشق دریایی کند

پنبه داغش بود ناف غزالان ختن
هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند

رقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکرد
آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند

شیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راه
ناله من تا چه با گردون مینایی کند

قبله ذرات عالم می شود چون آفتاب
پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند

خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند

می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا
تا دل دیوانه من خو به رسوایی کند

می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را
سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند

عشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقل
پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟

قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند
سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند

عندلیبان خرده گل را بر آتش افکنند
کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند

#صائب_تبریزی
.
ای جهانی محوِ رویَت، محوِ سیمای که‌ای؟
ای تماشاگاهِ عالم در تماشای که‌ای؟

عالمی را روی دل در قبلهٔ ابروی توست
تو چنین حیرانِ ابروی دل‌آرای که‌ای؟

شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهارِ زندگی، آخر تو شیدای که‌ای؟

نعل در آتش ز سودای تو دارد آفتاب
ای سمن‌سیما تو سرگردانِ سودای که‌ای؟

چون دلِ عاشق نداری یک‌نفس یک‌جا قرار
سر به صحرا دادهٔ زلفِ چلیپای که‌ای؟

تلخیِ زهر از حلاوت‌های عالم می‌کشی
چاشنی‌گیرِ لبِ لعلِ شِکرخای که‌ای؟

چشم می‌پوشی ز گل‌گشتِ خیابانِ بهشت
در کمینِ جلوهٔ سروِ دل‌آرای که‌ای؟

نشکنی از چشمهٔ کوثر خمارِ خویش را
از خمارآلودگان جامِ صَهبای که‌ای؟

نیست غمّازی طریقِ عاشقانِ پرده‌پوش
ورنه صائب خوب می‌داند که رسوای که‌ای

#صائب_تبریزی
.
چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا

زان پیشتر که بند من از بند بگسلد

#صائب_تبریزی

شبتون دلنواز🌙🍁
.
در بزم ما  به باده و جام احتیاج نیست

ما را بس است مستی ذکر مدام دوست

#صائب_تبریزی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
.
گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم

زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم

در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم

آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم

آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم

بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم

موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم

با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم

سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم

دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم

بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم

من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم

#صائب_تبریزی
.
نیست در دیده ما مَنزلتی دنیا را

ما نبینیم کسی را که نبیند ما را ...

#صائب_تبریزی
با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کند
گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند

تخته مشق حوادث می شود هر پاره اش
کشتی آن را که شور عشق دریایی کند

پنبه داغش بود ناف غزالان ختن
هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند

رقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکرد
آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند

شیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راه
ناله من تا چه با گردون مینایی کند

قبله ذرات عالم می شود چون آفتاب
پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند

خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند

می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا
تا دل دیوانه من خو به رسوایی کند

می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را
سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند

عشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقل
پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟

قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند
سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند

عندلیبان خرده گل را بر آتش افکنند
کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند

#صائب_تبریزی
.
ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم

در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم

رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟

عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم

چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم

این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم

#صائب_تبریزی
-