.
دشتهایی چه فراخ
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد
من در این آبادی،
پی چیزی میگشتم
پی خوابی شاید
پی نوری،
ریگی،
لبخندی
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی،
سر رسد از پس کوه
زندگی خالی نیست
مهربانی هست،
سیب هست،
ایمان هست
آری
تا شقایق هست،
زندگی باید کرد
در دل من چیزی است،
مثل یک بیشه نور،
مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم،
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر کوه
دورها آوایی است،
که مرا می خواند
#سهراب سپهری
دشتهایی چه فراخ
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد
من در این آبادی،
پی چیزی میگشتم
پی خوابی شاید
پی نوری،
ریگی،
لبخندی
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی،
سر رسد از پس کوه
زندگی خالی نیست
مهربانی هست،
سیب هست،
ایمان هست
آری
تا شقایق هست،
زندگی باید کرد
در دل من چیزی است،
مثل یک بیشه نور،
مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم،
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر کوه
دورها آوایی است،
که مرا می خواند
#سهراب سپهری
.
خاک تپید
هوا موجی زد
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند؛
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی ...!
#سهراب_سپهری |
خاک تپید
هوا موجی زد
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند؛
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی ...!
#سهراب_سپهری |
.
خاک تپید
هوا موجی زد
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند؛
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی ...!
#سهراب_سپهری
خاک تپید
هوا موجی زد
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند؛
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی ...!
#سهراب_سپهری
.
دود میخیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانهام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان میرسد افسانهام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بیخبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسستهام.
گرچه میسوزم از این آتش به جان،
لیک بر این سوختن دل بستهام.
تیرگی پا میکشد از بامها:
صبح میخندد به راه شهر من.
دود میخیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
#سهراب_سپهری
┄
دود میخیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانهام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان میرسد افسانهام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بیخبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسستهام.
گرچه میسوزم از این آتش به جان،
لیک بر این سوختن دل بستهام.
تیرگی پا میکشد از بامها:
صبح میخندد به راه شهر من.
دود میخیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
#سهراب_سپهری
┄
صبـح است ، باید بلنـد شد
در امتـدادِ وقت قـدم زد...
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید
باید دوید تا تهِ بودن ...
#سهراب سپهری
در امتـدادِ وقت قـدم زد...
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید
باید دوید تا تهِ بودن ...
#سهراب سپهری
زندگے جاده و راهی است
به آن سوے خیال
زندگے تصویری است
که به آئینه دل مے بینی
زندگے رویایے است
ڪه تو نادیده به آن مینگری
زندگے یک نفس است
ڪه تو با میل به جانت بڪشی
زندگے منظره است، باران است
زندگے برف سپیدے است
ڪه بر روح تو بنشسته به شب
زندگے چرخش یک قاصدک است
زندگے یک رد پایے است
ڪه بر جاده خاڪے فرو افتادست
زندگے بوے خوش نسترن است
بوے یاسے است ڪه گل ڪرده
به دیوار نگاه من و تو . . .!
#سهراب_سپهری
به آن سوے خیال
زندگے تصویری است
که به آئینه دل مے بینی
زندگے رویایے است
ڪه تو نادیده به آن مینگری
زندگے یک نفس است
ڪه تو با میل به جانت بڪشی
زندگے منظره است، باران است
زندگے برف سپیدے است
ڪه بر روح تو بنشسته به شب
زندگے چرخش یک قاصدک است
زندگے یک رد پایے است
ڪه بر جاده خاڪے فرو افتادست
زندگے بوے خوش نسترن است
بوے یاسے است ڪه گل ڪرده
به دیوار نگاه من و تو . . .!
#سهراب_سپهری
محفل اشعار
«زندگی ما در حال بهتر شدن نیست. این، حقیقت محض است. بهخصوص زندگی بچههایمان. دنیایی که در آن زندگی میکنیم، دنیایی شده که فیلم خوشبینانه ساختن در آن باید کلاهبرداری و حقهبازی باشد یا نشدنی و محال است. حداقل برای من نشدنی و محال است. من همیشه و همه…
.
یکباره
پیر شدم
توی آیینه نگاه کردم
آیینه هم پیر شده بود
آنوقت کودکی ام را
بیاد آوردم
در آنزمان
سالخورده و فرتوت بودم
آیینه از شعف
خندید
#سهراب_شهید_ثالث
یکباره
پیر شدم
توی آیینه نگاه کردم
آیینه هم پیر شده بود
آنوقت کودکی ام را
بیاد آوردم
در آنزمان
سالخورده و فرتوت بودم
آیینه از شعف
خندید
#سهراب_شهید_ثالث
.
از هجوم روشنایی
ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺷﺪ، ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪ.
ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ ﺭﻭﯼ ﺳﺒﺰﻩ ﺯﺍﺭ ﻣﻴﺰ.
ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ ﺍﺑﺮ ﺁﻣﺪ، ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺗﺮ ﺷﺪ.
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ
ﺯﻳﺮ ﻻﺩﻥ ﻫﺎ ﻧﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻳﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﻳﮏ ﻫﻮﺍﯼ ﺻﺎﻑ ، ﻳﮏ ﮔﻨﺠﺸﮏ، ﻳﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯ.
ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ:
ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺷﻘﺎﻭﺕ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺷﺪ.
ﺩﺭ ﮔﺸﻮﺩﻡ:
ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﻣﻦ.
ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﻮﺭﺩﻡ.
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺎﯼ ﻧﻘﺮﻩ
ﻣﯽ ﺩﻳﺪﻧﺪ.
ﻣﻦ ﮐﺘﺎﺑﻢ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﺯﻳﺮ ﺳﻘﻒ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﻭﻗﺖ.
ﻧﻴﻤﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪ.
ﺑﻮﯼ ﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻔﺮﻩ
ﺗﺎ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﺟﺴﻢ ﮔﻞ ﺳﻔﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺗﻊ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﺧﺮﻡ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﺭﻧﮓ ﻫﺎﯼ ﻓﻄﺮﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺷﻨﺎﻭﺭ ﺷﺪ:
ﭘﺮﺗﻘﺎﻟﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﻡ.
ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﭘﻴﺪﺍ ﺑﻮﺩ.
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﺭﻭﺯﻫﺎﺷﺎﻥ ﭘﺮﺗﻘﺎﻟﯽ ﺑﺎﺩ!...
....
ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﻃﻨﻴﻨﯽ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﻮﺝ،
ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﻫﺶ ﻣﻘﻴﺎﺱ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ.
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ
ﺗﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ
ﭼﻴﺰ ﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ:
ﻳﮏ ﻓﻀﺎﯼ ﺑﺎﺯ ،
ﺷﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﺮﻧﻢ، ﺟﺎﯼ ﭘﺎﯼ ﺩﻭﺳﺖ ..
#سهراب سپهری
از هجوم روشنایی
ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺷﺪ، ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪ.
ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ ﺭﻭﯼ ﺳﺒﺰﻩ ﺯﺍﺭ ﻣﻴﺰ.
ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ ﺍﺑﺮ ﺁﻣﺪ، ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺗﺮ ﺷﺪ.
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ
ﺯﻳﺮ ﻻﺩﻥ ﻫﺎ ﻧﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻳﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﻳﮏ ﻫﻮﺍﯼ ﺻﺎﻑ ، ﻳﮏ ﮔﻨﺠﺸﮏ، ﻳﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯ.
ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ:
ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺷﻘﺎﻭﺕ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺷﺪ.
ﺩﺭ ﮔﺸﻮﺩﻡ:
ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﻣﻦ.
ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﻮﺭﺩﻡ.
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺎﯼ ﻧﻘﺮﻩ
ﻣﯽ ﺩﻳﺪﻧﺪ.
ﻣﻦ ﮐﺘﺎﺑﻢ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﺯﻳﺮ ﺳﻘﻒ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﻭﻗﺖ.
ﻧﻴﻤﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪ.
ﺑﻮﯼ ﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻔﺮﻩ
ﺗﺎ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﺟﺴﻢ ﮔﻞ ﺳﻔﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺗﻊ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﺧﺮﻡ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﺭﻧﮓ ﻫﺎﯼ ﻓﻄﺮﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺷﻨﺎﻭﺭ ﺷﺪ:
ﭘﺮﺗﻘﺎﻟﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﻡ.
ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﭘﻴﺪﺍ ﺑﻮﺩ.
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﺭﻭﺯﻫﺎﺷﺎﻥ ﭘﺮﺗﻘﺎﻟﯽ ﺑﺎﺩ!...
....
ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﻃﻨﻴﻨﯽ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﻮﺝ،
ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﻫﺶ ﻣﻘﻴﺎﺱ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ.
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ
ﺗﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ
ﭼﻴﺰ ﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ:
ﻳﮏ ﻓﻀﺎﯼ ﺑﺎﺯ ،
ﺷﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﺮﻧﻢ، ﺟﺎﯼ ﭘﺎﯼ ﺩﻭﺳﺖ ..
#سهراب سپهری
.
مثل کبریت کشیدن در باد...
زندگی دشوار است...
من خلاف جهت آب شنا کردن را،
مثل یک معجزه باور دارم...
آخرین دانه کبریتم را میکشم در این باد...
هرچه باداباد!...
#سهراب_سپهری
مثل کبریت کشیدن در باد...
زندگی دشوار است...
من خلاف جهت آب شنا کردن را،
مثل یک معجزه باور دارم...
آخرین دانه کبریتم را میکشم در این باد...
هرچه باداباد!...
#سهراب_سپهری
.
من هر آن تازه خواهم شد
و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد
بگذار هر بامداد،
آفتاب بر این دیوار آجری بتابد
تا ببینی روان من هر بار
در شور تماشا چه می کند.
دریغ که پلک ها در این پرتو سرمدی
گشوده نمیگردد.
دل هایی هست که جوانه نمیزند.
من این را دریافتم
و سخت باورم شد.
چه هنگام آیا روان ها بادبان خواهد گسترد.
و قطره ها دریا خواهد شد.
نپرسیم. و با خود بمانیم.
و درون خویش را آب پاشی کنیم.
و در آسمان خود بتابیم.
و خویشتن را پهنا دهیم.
و اگر تنهایی از نفس افتاد
در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم . . .!
#سهراب_سپهری
من هر آن تازه خواهم شد
و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد
بگذار هر بامداد،
آفتاب بر این دیوار آجری بتابد
تا ببینی روان من هر بار
در شور تماشا چه می کند.
دریغ که پلک ها در این پرتو سرمدی
گشوده نمیگردد.
دل هایی هست که جوانه نمیزند.
من این را دریافتم
و سخت باورم شد.
چه هنگام آیا روان ها بادبان خواهد گسترد.
و قطره ها دریا خواهد شد.
نپرسیم. و با خود بمانیم.
و درون خویش را آب پاشی کنیم.
و در آسمان خود بتابیم.
و خویشتن را پهنا دهیم.
و اگر تنهایی از نفس افتاد
در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم . . .!
#سهراب_سپهری
.
گوش كن ،
جاده صدا می زند
از دور قدم های ترا
چشم تو زينت تاريكی نيست؛
پلک ها را بتكان ،
كفش به پا كن ، و بيا
و بيا تا جايی ،
كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی كلوخی بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را ،
مثل يک قطعه آواز به خود جذب كنند
پارسايی ست در آنجا
كه تو را خواهد گفت:
بهترين چيز
رسيدن به نگاهی است !
كه از حادثه عشق تر است ...
#سهراب_سپهری
گوش كن ،
جاده صدا می زند
از دور قدم های ترا
چشم تو زينت تاريكی نيست؛
پلک ها را بتكان ،
كفش به پا كن ، و بيا
و بيا تا جايی ،
كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی كلوخی بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را ،
مثل يک قطعه آواز به خود جذب كنند
پارسايی ست در آنجا
كه تو را خواهد گفت:
بهترين چيز
رسيدن به نگاهی است !
كه از حادثه عشق تر است ...
#سهراب_سپهری
َ
صبح از راه رسید!
سبدش پر ز گل خورشید است ..
نگهش آینهی امید است ..
هم نفس با همه مرغانِ خوش الحانِ سحر،
نغمه خوانِ غزلِ توحید است
صبح آغوش گشودست
بپا خیز و ببین
با نگاهی که پر از مهر و صفاست
به خدا صبح قشنگ است قشنگ
باغِ پر نقش خدا رنگ به رنگ ...
#سهراب سپهری
صبح از راه رسید!
سبدش پر ز گل خورشید است ..
نگهش آینهی امید است ..
هم نفس با همه مرغانِ خوش الحانِ سحر،
نغمه خوانِ غزلِ توحید است
صبح آغوش گشودست
بپا خیز و ببین
با نگاهی که پر از مهر و صفاست
به خدا صبح قشنگ است قشنگ
باغِ پر نقش خدا رنگ به رنگ ...
#سهراب سپهری
.
و یک بار در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت و سردم شد
آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد...
#سهراب_سپهری
۱۵ مهر زاد روز شاعر آب و آینه سهراب سپهری گرامی باد
و یک بار در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت و سردم شد
آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد...
#سهراب_سپهری
۱۵ مهر زاد روز شاعر آب و آینه سهراب سپهری گرامی باد
.
رفته بودم سر حوض تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب، آب در حوض نبود. ماهيان ميگفتند:هيچ تقصير درختان نيست.ظهر دم كرده تابستان بود،پسر روشن آب، لب پاشويه نشست و عقاب خورشيد، آمد او را به هوا برد كه برد.به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.برق از پولك ما رفت كه رفت.ولي آن نور درشت،عكس آن ميخك قرمز در آب كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چينهاي تغافل مي زد، چشم ما بود.روزني بود به اقرار بهشت.تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن و بگو ماهيها حوضشان بيآب است.باد مي رفت به سر وقت چنار.من به سر وقت خدا مي رفتم »
تولدت مبارک سهراب♥️
،امروز سهراب سپهری ۹۶ ساله می شود.....و او آمد و اما هیچ گاه نرفت🌹
سالروز تولد #سهراب_سپهری❣
بر همه دوستداران شعر و ادب مبارک باد.
(
رفته بودم سر حوض تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب، آب در حوض نبود. ماهيان ميگفتند:هيچ تقصير درختان نيست.ظهر دم كرده تابستان بود،پسر روشن آب، لب پاشويه نشست و عقاب خورشيد، آمد او را به هوا برد كه برد.به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.برق از پولك ما رفت كه رفت.ولي آن نور درشت،عكس آن ميخك قرمز در آب كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چينهاي تغافل مي زد، چشم ما بود.روزني بود به اقرار بهشت.تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن و بگو ماهيها حوضشان بيآب است.باد مي رفت به سر وقت چنار.من به سر وقت خدا مي رفتم »
تولدت مبارک سهراب♥️
،امروز سهراب سپهری ۹۶ ساله می شود.....و او آمد و اما هیچ گاه نرفت🌹
سالروز تولد #سهراب_سپهری❣
بر همه دوستداران شعر و ادب مبارک باد.
(
.
زندگي ، سبزترين آيه ،
در انديشه ی برگ
زندگي، خاطر دريايي يک قطره،
در آرامشِ رود
زندگي، حس شکوفايي يک مزرعه،
در باور بذر
زندگي، باور درياست
در انديشه ماهي، در تنگ
زندگي، ترجمه روشن خاک است،
در آيينه عشق!..
تا شقایق هست زندگی باید کرد .!
#سهراب_سپهری
زندگي ، سبزترين آيه ،
در انديشه ی برگ
زندگي، خاطر دريايي يک قطره،
در آرامشِ رود
زندگي، حس شکوفايي يک مزرعه،
در باور بذر
زندگي، باور درياست
در انديشه ماهي، در تنگ
زندگي، ترجمه روشن خاک است،
در آيينه عشق!..
تا شقایق هست زندگی باید کرد .!
#سهراب_سپهری
ما میرویم،
و آیا در پی ما،
یادی از درها خواهد گذشت؟
ما میگذریم،
و آیا غمی بر جای ما،
در سایهها خواهد نشست؟
#سهراب_سپهری
و آیا در پی ما،
یادی از درها خواهد گذشت؟
ما میگذریم،
و آیا غمی بر جای ما،
در سایهها خواهد نشست؟
#سهراب_سپهری
.
زندگي چون گل سرخي است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،
زندگی جنبش و جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا
می داند.
#سهراب_سپهری
صبحتون دلگشا💜🍁
زندگي چون گل سرخي است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،
زندگی جنبش و جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا
می داند.
#سهراب_سپهری
صبحتون دلگشا💜🍁