محفل اشعار
438 subscribers
15.9K photos
1.03K videos
217 files
658 links
Download Telegram
.
گر چه خاکستر شب
صیقل زنگار دل است

در صفاکاری دل،
دست دگر دارد صبح

#صائب_تبریزی
.
خوش آن که از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد

تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد

هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!

لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد

تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر
صائب ما نیز عالمی دارد

#صائب_تبریزی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
محفل اشعار
. هر کدام از ما چیزی را از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است ... فرصت‌های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم. این بخشی از آن چیزیست که به آن می‌گویند: زنده بودن... #هاروکی موراکامی
.
گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم

زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم

در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم

آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم

آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم

بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم

موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم

با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم

سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم

دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم

بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم

من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم

#صائب_تبریزی
.
گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم

زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم

در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم

آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم

آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم

بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم

موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم

با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم

سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم

دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم

بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم

من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم

#صائب_تبریزی
شبتون دلنواز🌙
خوش آن که از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد

تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد

هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!

لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد

تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر
صائب ما نیز عالمی دارد

#صائب_تبریزی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
.
دل چو خون گردید بی‌حاصل بود تدبیرها

کاش پیش از خون‌ شدن دل از تو برمی‌داشتم

#صائب_تبریزی
.
عشق جا در سینه های تنگ پیدا می کند
جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند

با سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشق
کوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کند

نیست جان پاک را چون بیقراری صیقلی
آب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کند

آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند

می شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرم
عذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کند

هر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیم
در گلستان غنچه دلتنگ پیدا می کند

باش با نان تهی قانع کز الوان نعم
آرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کند

غافلان را پرده غفلت بود در آستین
پای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کند

در کلام عاشقان هم ربط پیدا می شود
نغمه بلبل اگر آهنگ پیدا می کند

آن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلح
بی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کند

نیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ای
شیشه حسن از باده گلرنگ پیدا می کند

نیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه را
دانه خود کبک مست از سنگ پیدا می کند

#صائب_تبریزی
📕 دیوان اشعار
.
از ما حدیث زلف و رخ دلستان مپرس
طوفان رسیده را ز کنار و میان مپرس

حیران عشق راخبراز هجر و وصل نیست
از خار خشک حال بهار و خزان مپرس

ناخن مزن به سینه ماتم رسیدگان
از بیدلان حدیث دل خونچکان مپرس

پیش خدنگ او سخن از نیشکر مگو
تا مغز هست، یکقلم ار استخوان مپرس

چون گل نظر به سینه صدچاک من فکن
از تیغ بازی مژه دلستان مپرس

از دشمنان خود نتوان بود بی خبر
آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟

دوری نیازموده چه داند هجر چیست؟
از موج آب، حال جگر تشنگان مپرس

تیر کج ازنشان خبر راست چون دهد؟
از طالب نشان، خبر بی نشان مپرس

آن را که هست باتو زبان و دلش یکی
دل رابه خامه تانکنی یکزبان مپرس

در زیر کوه قاف پر مور راببین
از بار عشق، حال دل ناتوان مپرس

تا می توان شنید ز موران تلخکام
وصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرس

در خاک و خون تپیدن خورشید راببین
دیگر ز بی نیازی آن آستان مپرس

بنگر چه رغبت است به ساحل غریق را
صائب عیار شوق من و اصفهان مپرس

#صائب_تبریزی
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌┄‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌
.
اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما

همان بی طاقتی صحرا به صحرا می برد ما را

#صائب تبریزی