This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به نقل از پدر شهید:
در کار و کاسبی در خیابان جمهوری که تعمیرکار موبایل بود، بین همه به حلال خوری مشهور شده بود. ذره ای پول اضافی از کسی نمیگرفت. گفته بود که من میخواهم به سوریه بروم و یک مدت هم برای تمرین و آموزش می رفت. آموزش های سخت. خیلی دیر وقت می آمد. من خوابیده بودم. می آمد می گفت بابا...! وقتی میدید من خوابیدم مرا میبوسید و می رفت. من گاهی که بیدار بودم اخم میکردم که چرا اینقدر دیر می آیی؟
وقتی خبر شهادتش را آوردند در این چند شب اخیر خیلی دلم گرفته بود. یک شب خیلی منتظر شدم یعنی دیگر نمی آید؟ بعد خدا شاهد است یکدفعه چشمانم را باز کردم و دیدم توی اتاق است. لبخند میزند من بیدار بودم. او گفت بابا...! یک لبخندی به من زد اصلا غمش از دلم رفت.
شهیدی که چیزی از پیکرش باقی نمانده بود که برگردانند.
شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات
#شهدا_شرمنده_ایم
#شهید_میثم_نظری
#خانطومان
t.me/joinchat/AAAAADvhhZYvrpKUO5XpTQ
در کار و کاسبی در خیابان جمهوری که تعمیرکار موبایل بود، بین همه به حلال خوری مشهور شده بود. ذره ای پول اضافی از کسی نمیگرفت. گفته بود که من میخواهم به سوریه بروم و یک مدت هم برای تمرین و آموزش می رفت. آموزش های سخت. خیلی دیر وقت می آمد. من خوابیده بودم. می آمد می گفت بابا...! وقتی میدید من خوابیدم مرا میبوسید و می رفت. من گاهی که بیدار بودم اخم میکردم که چرا اینقدر دیر می آیی؟
وقتی خبر شهادتش را آوردند در این چند شب اخیر خیلی دلم گرفته بود. یک شب خیلی منتظر شدم یعنی دیگر نمی آید؟ بعد خدا شاهد است یکدفعه چشمانم را باز کردم و دیدم توی اتاق است. لبخند میزند من بیدار بودم. او گفت بابا...! یک لبخندی به من زد اصلا غمش از دلم رفت.
شهیدی که چیزی از پیکرش باقی نمانده بود که برگردانند.
شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات
#شهدا_شرمنده_ایم
#شهید_میثم_نظری
#خانطومان
t.me/joinchat/AAAAADvhhZYvrpKUO5XpTQ
Forwarded from دیده بان انقلاب
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به نقل از پدر شهید:
در کار و کاسبی در خیابان جمهوری که تعمیرکار موبایل بود، بین همه به حلال خوری مشهور شده بود. ذره ای پول اضافی از کسی نمیگرفت. گفته بود که من میخواهم به سوریه بروم و یک مدت هم برای تمرین و آموزش می رفت. آموزش های سخت. خیلی دیر وقت می آمد. من خوابیده بودم. می آمد می گفت بابا...! وقتی میدید من خوابیدم مرا میبوسید و می رفت. من گاهی که بیدار بودم اخم میکردم که چرا اینقدر دیر می آیی؟
وقتی خبر شهادتش را آوردند در این چند شب اخیر خیلی دلم گرفته بود. یک شب خیلی منتظر شدم یعنی دیگر نمی آید؟ بعد خدا شاهد است یکدفعه چشمانم را باز کردم و دیدم توی اتاق است. لبخند میزند من بیدار بودم. او گفت بابا...! یک لبخندی به من زد اصلا غمش از دلم رفت.
شهیدی که چیزی از پیکرش باقی نمانده بود که برگردانند.
شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات
#شهدا_شرمنده_ایم
#شهید_میثم_نظری
#خانطومان
t.me/joinchat/AAAAADvhhZYvrpKUO5XpTQ
در کار و کاسبی در خیابان جمهوری که تعمیرکار موبایل بود، بین همه به حلال خوری مشهور شده بود. ذره ای پول اضافی از کسی نمیگرفت. گفته بود که من میخواهم به سوریه بروم و یک مدت هم برای تمرین و آموزش می رفت. آموزش های سخت. خیلی دیر وقت می آمد. من خوابیده بودم. می آمد می گفت بابا...! وقتی میدید من خوابیدم مرا میبوسید و می رفت. من گاهی که بیدار بودم اخم میکردم که چرا اینقدر دیر می آیی؟
وقتی خبر شهادتش را آوردند در این چند شب اخیر خیلی دلم گرفته بود. یک شب خیلی منتظر شدم یعنی دیگر نمی آید؟ بعد خدا شاهد است یکدفعه چشمانم را باز کردم و دیدم توی اتاق است. لبخند میزند من بیدار بودم. او گفت بابا...! یک لبخندی به من زد اصلا غمش از دلم رفت.
شهیدی که چیزی از پیکرش باقی نمانده بود که برگردانند.
شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات
#شهدا_شرمنده_ایم
#شهید_میثم_نظری
#خانطومان
t.me/joinchat/AAAAADvhhZYvrpKUO5XpTQ