دیده بان انقلاب
16.7K subscribers
61.4K photos
44K videos
998 files
52.4K links
تو روزهایی که تشخیص حق و باطل سخته اومدیم یکم روشنگری کنیم
تاریخ تاسیس: ۹۴/۷/۳

ربات ارتباط با ما
@didebanenghelabbot

دیده بان انقلاب در تلگرام، بله، ایتا ،سروش ،توئیتر :
@didebane_enghelab


اینستاگرام
https://www.instagram.com/didebane_enghelab
Download Telegram
📛 جوانی که ناخواسته در خلوت با یک زن طاغوتی قرار گرفت . . . 📛



⛔️ زن گفت: دنبالم بیا ...

گونی به دست دنبالش راه افتادم . رفتیم توی ساختمان . جلو راه پله ها زن ایستاد . اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد و گفت : خانم اون جا هستن .

به اعتراض گفتم : معلوم هست می خوام چی کار بکنم ؟ این که نشد سربازی که بیام پیش یک خانم !

ترس نگاهش را گرفت . به حالت التماس گفت : صدات رو بیار پایین پسرم ! با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و گفت : برو بالا خانم بهت می گن چیکار باید بکنی ، زیاد بد اخلاق نیست .

باز پرسیدم :آخه باید چیکار کنم ؟

انگار ترسید جواب بدهد . برای این که تکلیف را یکسره کنم ، رفتم بالا . در اتاق باز بود ؛ جوری که نمی توانستم در بزنم . نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم .بند پوتین هام رو باز کردم و بیرونشان آوردم . با احتیاط یکی دو قدم رفتم جلو تر . گفتم : یا الله !

صدایی نیامد . دوباره گفتم : یا الله ، یا الله !

این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره ! یا الله گفتنت دیگه چیه ؟ بیا تو !😱

مردد و دو دل بودم . زیر لب گفتم : خدایا توکل بر خودت .

رفتم تو . از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت . کم مانده بود نقش زمین شوم . فکر می کنی چه دیدم ؟😰

گوشه اتاق روی مبل ، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی ژوب نشسته بود ، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن ! پاهاش رو هم خیلی طبیعی و عادی انداخته بود روی هم . تمام تنم خیس عرق شد .😨😱

چند لحظه ماتم برد . زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود ، چون هیچی نگفت . همین که به خودم آمدم ، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون . پوتین هام رو پام کردم و بند ها رو بسته ، نبسته ، گونی را برداشتم . 🏃🏃🏃

زن بی حجاب با عصبانیت داد زد : آهای بزمجه کجا داری میری ؟ برگرد !

گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد . پله ها رو دوتا ، یکی اومدم پایین .رنگ از صورت زن چادری پریده بود . زیاد بهش توجه نکردم و رفتم تو حیاط . دنبالم دوید بیرون .دستپاچه کفت : خانم داره صدات میزنه .

گفتم : این قدر بزنه تا جونش در بیاد !

گفت : اگر نری می کشنت ها !

عصبی گفتم : بهتر !

من می رفتم و زن بیچاره هم تقریبا دنبالم می دوید . دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم . یکدفعه ایستادم . زن هم ایستاد . ازش پرسیدم : پادگان صفر – چهار کدوم طرفه ؟

حیران و بهت زده گفت : واسه چی می خوای ؟ !

گفتم : می خوام از این جهنم دره فرار کنم .

گفت : به جوونیت رحم کن پسر جان ، این کارا چیه ؟ این جا بهترین غذا ، بهترین پول و بهترین هر چیزی رو بهت می دن ؛ کیف می کنی .

با غیظ گفتم : نه ننه ، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم .

وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند ، بی خیال آدرس شدم و از خانه زدم بیرون . خیابان خلوت بود و پرنده پر نمی زد . فقط گاه گاهی ماشینی می آمد و باسرعت رد می شد .

آن روز هر طور بود بالا خره پادگان رو پیدا کردم . از آن چیز هایی که آن جا دستگیرم شد ، خونم بیشتر به جوش می آمد . آن خانه ، خانه یک سرهنگ بود که من آ ن جا حکم یک گماشته داشتم . می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی بی غیرت بود !😑

به هر حال دو ، سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرندم همان جا . ولی حریفم نشدند . آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت : این پدر سوخته رو تنبیهش کنین که بفهمه ارتش خونه ننه – بابا نیست که هر غلطی دلش می خواد بکنه .

هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند . تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت . نوبت بعد چهار نفر جدید می آمدند . قرار شد به عنوان تنبیه خودم تنهایی همه توالت ها رو نظافت کنم .

یک هفته تمام این کار را کردم ، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم مشغول کار بودم که یک سرگرد آمد سروقتم . خنده غرض داری کرد و گفت : ها ، بچه دهاتی ! سر عقل اومدی یا نه ؟

جوابش را ندادم . با کمال افتخار و سربلندی تو چشماش نگاه می کردم

کفری تر ازقبل ادامه داد : قدر اون همه ناز و نعمت رو حالا می فهمی ، نه ؟

بر و بر نگاش می کردم .گفت : انگار دوست داری برگردی همون جا ، نه ؟

عرق پیشانی ام را با آستین گرفتم .حقیقتا توی آن لحظه خداو امام زمان کمکم می کردندکه خودم رو نمی باختم .خاطرجمع و مطمئن گفتم : این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگه سطل بدی دستم وبگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه ،بعد ببر بریز تو بیابون ، و تا آخر سربازی کارم همین باشه ؛ با کمال میل قبول میکنم ،ولی تو اون خونه دیگه پانمیگذارم👏👏

عصبانی گفت :حرفت همینه؟

گفتم : اگه بکشیدم ،اونجا نمی رم .

بیست روز مرا تنبیهی همانجا گذاشتند . وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند ، آخرش کوتاه آمدندوفرستادنم گرو هان خدمات .😊

#شهید_برونسی

منبع : کتاب خاک های نرم کوشک

به قلم : سعید عاکف
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هفته دفاع مقدس گرامی باد
داستانی از توسل شهید عبدالحسین برونسی

#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#سخنرانی_تصویری
#شهید_برونسی
#کلیپ
#دفاع_مقدس
#توسل

دیده بان انقلاب را به دوستان خود معرفی کنید
t.me/joinchat/AAAAADvhhZYvrpKUO5XpTQ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هفته دفاع مقدس گرامی باد
داستانی از توسل شهید عبدالحسین برونسی

#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#سخنرانی_تصویری
#شهید_برونسی
#کلیپ
#دفاع_مقدس
#توسل

✍️شبکه خبری تحلیلی دیده بان انقلاب 
https://t.me/joinchat/O-GFli-ukpQ7lelN