دیدار معنوی مثنوی
163 subscribers
209 photos
93 videos
1 file
55 links
@didarmasnavi
ادبیات عرفانی
Download Telegram
با حمله بی منطق ایران به تل آویو؛ هم اسرائیل به هدف خود رسیده که توجه
مردم جهان را ازجنایاتش در غزه منحرف کند و هم حکومت اسلامی هار شده که
هر صدای آزادیخواهانه را به بهانه حالت جنگ با اسرائیل
خفه کند .
Forwarded from معراج
☀️
#دکتر ایرج شهبازی

در قرآن کریم،سوره ی دُخان، سخنانی تکان دهنده آمده است:
" کَم تَرَکُوا مِن جَنّات وَ عُیُون وَ زُرُوع وَ مَقام کریم...".مولانا بخشی از این آیه را به عنوان ردیف غزلی زیبا انتخاب کرده و خطاب به کسانی سر در پی قدرت و ثروت و شهرت نهاده اند، می گوید:

#غزل شمارهٔ ۱۸۷۲- دیوان شمس
۱
ای در غَم بیهوده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
وِیْ حِرصِ تو اَفْزوده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۲
از اَسْپَک و از زَینَک پُربادک و پُرکینَک
وَزْ غُصّه بِیالوده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۳
در روده و سِرگینی بادِ هَوَس و کینی
ای غافِل آلوده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۴
ای شیخِ پُر از دَعوی وِیْ صورتِ‌ بی‌مَعنی
نابوده و بِنْموده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۵
مَنْگَر که شَهْ و میری بِنْگَر که‌ هَمی‌میری
در زیرِ یکی توده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۶
آن نازک و آن مُشتَک آن ما و منِ زِشْتَک
پوسیده و فرسوده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۷
رُخ بر رُخِ زیبایان کم نِهْ بنِگَر پایان
رُخسارِ تو فَرسوده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۸
گَر باغ و سَرا داری با مرگْ چه پا داری؟
در گور گِل اَنْدوده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۹
رفتند جهان داران خونْ خواره و عَیّاران
بر خَلْقْ نَبَخشوده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۱۰
تابوتِ کَسان دیده وَزْ دور بِخَندیده
وان چَشمِ تو نَگْشوده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
۱۱
بس کُن زِ سُخَن گویی از گفت چه می‌جویی؟
ای بادبِپِیموده
رو کَمْ تَرَکوا بَرخوان
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲- دیوان شمس( مرگ اندیشی) بخش آخر
☀️
مر‌گ‌اندیشی
#غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
#دیوان شمس
#مولانای جان🦋
#بخش آخر

#دکتر ایرج شهبازی
@SahraBahariMehr
نمکسار معانی
تجدّد امثال
(بخش آخر)

تفسیر سوم به موضوعِ عرفانی ـ فلسفیِ « تجدّدِ امثال» باز می گردد.امثال، جمع مِثل به
معنی همانند و یکسان و نظیر یکدیگرست. شارحان و مفسران مثنوی با توجه به مفهوم و
مدلول آیات ۱۵ سوره ق و ۶۱ سوره واقعه عبارت «نجدّد امثال» یا «تبدّل امثال» را برای
شرح و بیان مقصود مولانا برگزیده اند:
أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ ۚ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ

(آیا از آفرینش نخستین عاجز شده بودیم؟ نه؛ بلکه آنان (مخالفان) از خلق تازه در شکّند.)
عَلَىٰ أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَكُمْ وَنُنْشِئَكُمْ فِي مَا لَا تَعْلَمُونَ
{ما مرگ را بر شما مقدّر ساختیم و ناتوان از آن نیستیم که} ( امثال شما را به جاى شما
قرار دهيم و شما را [به صورت‌] آنچه نمى‌دانيد پديدار گردانيم.) «ترجمه فولاد وند»
منظور از «تبدل امثال» آن ست که خداوند نیروی حیات را لحظه به لحظه درموجود زندهروان می سازد.از آنجا که میان این لحظاتِ زندگی، اتصال و پیوستگی ست،تصوّرِ انسان آن را بدون قطع و شکست ادراک می کند. چنانکه در دفتر نخست آمده ست:

هر نفَس نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن، اندر بقا
عمر، همچون جوی؛ نَونَو می رسد
مُستَمِرّی می نماید در جسد
پس تو را هر لحظه مرگ و رَجعتی ست
مصطفی فرمود دنیا ساعتی ست ...
این ابیات ناظرست بر عقیدهٔ اشاعره که جهان را متشکل از اصلی واحد می دیدند؛ و این
که اعراض و صفات، هر لحظه در تغییر و دگرگونی بسر می برند. اما منظورمولانا فراتر از اعتقاد اشاعره و شامل تغییر و تبدیل دائم در تمامی اجزای هستی، اعم از جواهر و اعراض ست. بنا بر این:« تجدّدِ امثال در اصطلاح ِعرفا به این معنی ست که فیض هستی، دم به دم بر موجودات و ماهیاتِ امکانیه تجدید می شود/// خواه از جواهر باشند یا اعراض . (۸)

و اما ابیات بالا یاد آور جملهٔ معروف هراکلیت حکیم یونان باستان ست که می گفت:
« در یک رودخانه دوبارنمی توان شنا کرد.» زیرا در هر لحظه هر جای رودخانه آب تازه ای
و شناگر هم اندامِ تازه ای دارند. نیکلسون سخن هراکلیت را اینطور نقل می کند:

بر او که به رودی پای می گذارد؛هر دم آبهای نوی می گذرد ما به رودی اندر می رویم و نمی رویم

ما هستیم و ما نیستیم (۹)
مقایسه کنید با این بیت مولانا :
اندک اندک زاین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می رسند ...

اما فراتر از این تأثُرِ فلسفی، مولانا به بیانِ شهودِ خویش از تجلیِ اسما و صفاتِ خداوند درقالبِ تمثیلی می پردازد:

خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفاتِ ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهٔ چرخ، در آبِ روان
قرن* ها بگذشت و این قرنِ نوی ست
ماه، آن ماه ست و آب، آن آب نیست
آب، مُبْدَل شد در این جو چند بار
عکسِ ماه و عکسِ اختر بر قرار
خوب رویان، آینهٔ خوبیِّ او
عشقِ ایشان عکسِ مطلوبیِّ او
جمله تصویرات، عکسِ آبِ جوست
چون بمالی چشمِ خود، خود جمله اوست ...

* قرن، هم بر یک دورهٔ صد یا سی ساله وهم بر مردم آن دوره اطلاق می شود.
مولانا بنا بر مشربِ وحدت وجود می فرماید یک حقیقت درجهان بیشتر وجود ندارد و هرچه در نظر آید، گویی صفاتِ او در آیینهٔ آبی زلال ــ مردم زمانه از نیک و بد ــ نقش بسته است. با توجه به آنچه آمد به تفسیر اجمالی غزل ۶۵۰ بنا برفرضِ «تبدّلِ امثال» می پردازم:

در مطلع غزل آمذه است:
آن سرخ قبایی که چو مه، پار بر آمد
امسال در این خرقهٔ زنگار بر آمد

منظور آنکه ارواحِ انسان های الاهی چون ماه و اختر، در هرزمانی در آیینهٔ دلِ بعضی از مردم زندگی می کنند. حقیقت وجودی آنها یکی بیش نیست هر چند در هر زمانی در بدنی متفاوت ازجسدِ ولیِ دیگری باشند. منظور از قبای سرخ یا سبز داشتن، یعنی اسماء‌ و صفات خداوند، درزمان های متفاوت درون بدن های متفاوتی از افراد بشرمتجلی می گردد. در واقع، اولیاء الله همگی یک فرد بیش نیستند.به نظر می رسد اشاره ای هم به شمس تبریزی که درکشور ِ دل پادشاهانه قبای سرخ داشت و نیز صلاح الدین زرکوب که بر اثر حرفهٔ طلاکوبی  قبایش به رنگِ سبز در آمده بود باشد. مفسّران تاویلات دیگری هم کرده اند که اصلِ معنی را مخدوش نمی کند . یعنی تجلّیِ خداوند در بدن عنصری.
چنین دیدگاهی البته همخوانی خاصّی با اندیشهٔ تناسخِ مصطلح ندارد؛ چرا که در تناسخ، انتقال روحی واحد ازکالبدی به بطنِ کالبدی دیگر به منظور تربیت و تکامل آن روح مورد نظرست؛ تابرسد به رهایی از چرخهٔ هستی و ورود در نیروانا. حال آن که بیت سوم غزل می گوید:

آن یار، همان است اگر جامه دگر شد
آن جامه بَدَر کرد و دگر بار بر آمد

و باز برای تکرار بر همین دو شخصیت یاد شده، در بیت ششم آمده است:
رومی به نهان گشت چو دوران حَبَش دید
امروز در این لشکرِ جرّار بر آمد ...
اشاره می کند به شرح حال شمس تبریزیِ ــ سپاهیان روم جملگی لباس سرخ رنگ داشتند
که وقتی ظلم و ستم لشکر دلْ سیاهان را دید، { اشاره به قصد اَبْرَهه پادشاه حبشه که قصدِ
ویرانی کعبه را کرده بود} روی از اغیار پنهان کرد. ولی به قدرت الهی اکنون همگام با لشکرِ
خونریز عشق ــ بعنوان همدم و مونس مولانا و پیروز بر رقیبان ــ‌ بر صدر خانقاهِ وی تکیه زده است. باز هم باید تاکید کرد که دامنه تاویلات برای شرح ابیات وسیع ست .

در پایان این نوشتار جا دارد از مستزاد
معروفی که به نام مولانا ست یاد کنیم که باز با همین مضمون آمده است و اندیشهٔ‌ تناسخ را در ذهن خواننده بیدار می کند . چند بیتی می آوریم:

هر لحظه به شکلی بُتِ عیّار بر آمد
دل برد و نهان شد
هر دم به لباسِ دگران یار بر آمد
گه پیر و جوان شد
حقّا که هم او بود که اندر یدِ بیضا
می کرد شبانی
در چوب شد و بر صفتِ مار بر آمد
زآن فخرِ کیان شد
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ ؛ به حقیقت
آن دلبرِ زیبا
شمشیر شد و در کفِ کرّار بر آمد
قتّالِ زمان شد
رومی سخنِ کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش...

ابیات بالا به چند دلیل سرودهٔ مولانا نیستند. نخست آن که آوردن رومی در بیت آخرتخلّصِ
مولوی نیست. وی بسیاری از غزلیات را با خامُش یا خاموش به پایان می رساند دیگر آنکه مار شدنِ عصا در دست موسای پیامبر را نه معجزهٔ وی؛ بلکه بدلیل فلسفهٔ‌ وحدت وجودی می داند که ابن عربی تعلیم داده است و اتباعِ وی در عرفان نظری مروّجِ آن بوده اند؛ که:
« سبحان من اظهر الاشیاء و هو عینها»پاک ست آنکه اشیاء را ظاهر کردو اوعینِ آنهاست.

«وحدت وجود» در اندیشهٔ‌ مولوی معتدل تر است و غالبا به مفهوم نوعی اتحاد ارواحِ اولیاءالله با یکدیگر و وحدت با ذات حق بیان می گردد؛ نه این که تمامی اجزای عالم خلقت را از انسان و حیوان و نبات و جامدات و غیر آنها جملگی صادر از ذات خداوندی فرض کند. (۱۰)
پایان
زیرنویس ها در سایت دیدارمعنوی مثنوی در
بلاگفا آمده‌اند
@didarmasnavi
به مناسبت سالروز درگذشت پادشاه سخن سعدی.‌ آثار سعدی ایینه تمام نمای فرهنگ
ایرانی اسلامی زمان اوست .مثلا حکایت قاضی همدان و پسرک نعلبند نمونه ای ست
از اوضاع خراب اخلاقی جامعه اس شریعت زده در دوران وی.از نظر ساختار زبانی هم
شیوه گفتارش یکی از پایه های دستور زبان
پارسی ست . وی از معدود متفکرانی ست در قرون وسطی که خود را از تاثیر تصوف مستقل نگه. داشته و همواره با دیدگاهی نقادانه با این نهضت اجتماعی برخورد ميکند

@didarmasnavi
حکایت قاضی و زن جوحی (ح)
(بخش نخست)

در بخش های پیشین که حکایت قاضی و زن جوحی بود،سخن به اینجا رسید که آن قاضی
باخیال خام ِ کام گرفتن از زوجهٔ جوحی به خلوت او در آمد. ناگهان مرد سر رسید قاضی تنها راه فرار را رفتن به صندوقی دید که گوشهٔ اتاق قرار داشت. جوحی آن صندوق را با کولبری به بازار فرستاد تا بفروشد. قاضی از درون صندوق حمّال را ندا داد تا صندوق را سربسته به نایبش برساند. پس از آن مولانا رو به درگاه خدا، می خواهد تا راهنمایانی برای نشان دادن راه نجات به زندانیانِ صندوقِ جسم و شهواتِ دنیای مادی بفرستد. اینک ادامهٔ آن دعا :

( از بیت ۴۵۰۸ به بعد)
آن که هرگز روزِ نیکو خود ندید
او در این اِدبار* کی خواهد طپید؟* (۶۰)
یا به طفلی در اسیری اوفتاد
یا خود از اوّل ز مادر، بنده زاد (۶۱)
ذوق*ِ آزادی ندیده جانِ او
هست صندوقِ صوَر، میدانِ او (۶۲)
دایماً محبوس عقلش در صُوَر
از قفص اندر قفص دارد گذر (۶۳)
مَنفَذش* نَه از قفص سویِ عُلا
در قفص ها می رود از جا به جا (۶۴)
در نُبی* اِن اِستَطَعتُم فَانفُذُوا
این سخن با جنّ و اِنس آمد ز هُو* (۶۵)
گفت منفَذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحیِ آسمان (۶۶)

(تفسیر اجمالی ابیات)
*ادبار؛ بدبختی ــ *طپیدن؛ تپیدن؛ از بیم بر خود لرزیدن. ـ*ذوق؛ چشیدن، مزه . مَنفَذ؛ سوراخ و روزن ـ*قفس؛ معرّب قفس،اصل آن یونانی ست. صندوقچه و جعبه. در این ابیات منظور مولانا از قفص همان صندوق  ست. ــ* نُبی؛ قرآن ــ* هُو؛ مخفّفِ هُوَ ، در تصوف اشاره به ذات حق دارد .

(تفسر اجمالی ابیات )

کسی که هرگز با عوالمِ الهی در رابطه نبوده است، از این بدبختی اظهار ملالت نکرده و
بر خود نمی لرزد. وی مانند کسانی که از خردسالی به بردگی گرفته شده اند؛ و یا اصلا از مادر،بندهٔ خانه زادند، به هیچ وجه طعمِ آزادی را نچشیده، تا آرزوی رسیدن به آن را در
دل پرورده باشد.(۱۲) بنابراین عقل و ادراکش زندانیِ صندوق هایی از ظواهر و صورت هاست،که وی را به این طرف و آنطرف می کشاند. منظور آنکه مرتب دلداده و مشغول به صور، از دیدن و ادراکِ حقیقت عاجز است زیرا از صندوقِ درون و برونش روزنه ای بسوی جهان اعلی گشوده نیست. منظور مولانا از قفص ها ناظر بر حجابهای تو در تویی ست که فرد را در خود مدفون می سازند. حجاب های درونی؛افکار و خیالات و شهوات و امثالِ آن و پرده های برونی؛ چون زیبایی خوبرویان و کششِ شهرت و قدرت و مال اندوزی و غیره. به این دلیل است که در مصراع دوم بیت ۶۳ می گوید: « از قفص اندر قفس دارد گذر» همراه با زندانِ درونی خود در فضای زندانِ جهانِ عناصر جولان می دهد و خودش متوجه نیست. در ابیات ۶۵ و ۶۶ برای تایید آبچه گفت از قرآن کریم سورهٔ رحمان آیهٔ‌ ۳۳ را می آورد که ذات حق به انسان و جن گفت اگر توانایی دارید از کرانه های آسمان و زمین عبور کنید. منظورآنکه تنها با تایید خداوندی و الهام غیبی می توان از قفس دنیای مادی رهایی یافت.

ادامه دارد

@didarmasnavi
یاران گرامی دوستداران مثنوی معنوی ❤️
با آوردن این بخش از حکایت جوحی تا مدتی
فرصت می خواهم که به جمع آوری مطالب
پیشین در بارهٔ دژهوش ربا بپردازم . زیرا
تالیف کتابش را پیش رو دارم.
در این مدت البته همچنان به آوردن دقایق باریک آثار عرفانی در این سایت ادامه خواهم
داد تا رابطه با خوانندگان قطع نگردد .
@didarmasnavi
دژ هوش ربا (۶۰)
حکایت قاضی و  زن جوحی

مولانا وضعیت قاضی پنهان شده در صندوق را تشریح می کند که با  قفس تن در قفس دنیا گرفتار شده  :

گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سَمایی نیست؛ صندوقی بوَد (۶۷)
فُرجهٔ* صندوق، نَونَو مُسْکِر* ست
در نیابد کو به صندوق اندرست (۶۸)
گر نشد غِرّه* بدین صندوق ها
همچو قاضی جوید اِطلاق* و رها (۶۹)
آن که داند این، نشانش آن شناس
کو نباشد بی فغان و بی هراس (۷۰)
همچو قاضی باشد او در اِرتَعاد*
کَی بر آید یک دمی از جانْش شاد؟ (۷۱)

(تفسر اجمالی ابیات)

*فُرجَه؛ گشادگی میان دو چیز، گشودن، تفرّج و تماشا. این معنای اخیرمتناسب بیت است. چنانکه در بیت ۶۷ دفتر ششم نیز از گردش در جزیره مثنوی سخن گفته (۱۳)؛اما غیر از نیکلسون دیگرشارحان، ــ اکبرآبادی و گل پینارلی و همایی و زمانی به معنی گشایش آورده اند؛ که معنی را نارسا می کند.انقروی گشایشِ دل معنی کرده است.*غِرّه مغرور.
*اِطلاق؛ جدایی ــ * اِرتَعاد؛ لرزش و اضطراب

گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سَمایی نیست؛ صندوقی بوَد (۶۷)

در این بیت ایهامی بس ظریف بکاررفته ست. { واژهٔ ایهام که به معنای در شک افکندن و
دو دل کردن ست، در علم بدیع، آن ست که گوینده یک لغت یا مفهوم را با دو معنای نزدیک و دور می آورد.ذهن خواننده ابتدا جانب معنای نزدیک را می گیرد؛ولی بعدا بنا بر شواهدی می فهمد منظور گوینده، معنی دورترش بوده است. گاهی گوینده با ظرافتی هر دو معنای نزدیک و دور را مورد تاکید قرار می دهد. چنین موردی در بیت اخیر دیده می شود.} چنانچه در بیت ۶۷ منظور مولانا را از صندوقِ اول، جسم انسان و صندوق دوم، جهان عناصر بدانیم، (چون قاضیِ حکایت با تن خود درون جعبه می رود}، گویی از صندوقی به صندوقی دیگر فرار می کند. معتقدان ِ تناسخ این بیت را نشان اعتقاد مولانا به موضوع ِ مربوطه فرض کرده اند
زیرا منظور از صندوق را تنها جسمِ‌ انسان فهمیده اند. بنظر می رسد مولانا هم متوجه چنین برداشتی شده بود که در مصرع دوم پاسخ می دهد: « او سمایی نیست صندوقی بوَد»‌ یعنی با فرضِ تناسخ، برای چنین روحی که از جسمی به جسمی دیگر گذر می کند،‌ گشایشی به جانب آسمان متصوّر نیست. چرا؟ زیرا :

فُرجهٔ* صندوق، نَونَو مُسْکِر* ست
در نیابد کو به صندوق اندرست (۶۸)

یعنی تفرج صندوقِ تن ها هر دمی تازه به تازه تماشاکننده را به مستیِ جدیدی دچار کرده،
توجهش را از پیشرفت در معنویات باز می دارد . آن روح در هر تن تازه ای گرفتار آرزوهای دنیاوی ست و همچنان سرگردان مانده از چرخهٔ زایش مجدد خلاص نمی گردد.استاد محمدعلی موحّد خوانش جدیدی ارائه می دهد که همین معنی را روشن تر می رساند:

فرجهٔ صندوقِ نو، نو مُسکِرست

گرچه خوانشِ رایج، همان « نونو» است.و نیز می توان نو نو را بعنوان صفتِ صندوق خواند

فرجهٔ صندوقِ نونو، مُسکرست

مخالفانِ تناسخ مصطلح نیز چنین جواب داده اند که بیت یاد شده را می توان با موضوعِ
« تجدّدِ امثال»‌ تفسیر کرد و ارتباطی با  تناسخ ندارد.( به آخرین بخش نمکسارِمعانی
رجوع کنید.) به هر حال دامنهٔ تاویلات باز و بلند ست.
و اما معنای دورترِ این ایهام به قرینهٔ‌ بیت ۶۳

دایما محبوس، عقلش در صُوَر
از قفص اندر قفص دارد گذر (63)

چنین شخصی که گرفتار صورت هاست، چنانچه از صورتی دلزده شده و متوجه  صورت دیگرگردد،عقلِ زندانی اش هرگز نمی تواند از حدِّ جهانِ ظاهری فراتر رود؛ زیرا تفرّج صورت های جدید، هر لحظه چنان مستی آورست که تماشاگر را از توجه به معانی،باز می دارد. وی در آن لحظه درون صندوق ست و نمی داند که «از» صندوقی به صندوقی دیگر رفته است. یعنی ازصورتی که توجهش را جلب کرده بود ملال گرفته و به صورتی دیگر مایل شده است و یا «با»
(همراه با) صندوقِ افکار و اوهام و تخیل و شهوات خویش به تفرج در صورت های بیرونی یا صندوق های جهان عناصر ،‌ دل مشغول است و خود نمی داند مگر آن که:

گر نشد غِرّه بدین صندوق ها
همچو قاضی جوید اطلاق و رها (۶۹)

قاضیِ این حکایت، سر انجام متنبّه می گردد. بنا بر این نشانِ هشیاریِ فرد از مستی غفلت
آن است که مانند قاضی از ماندن در صندوقِ جهانِ مادی در آه و فغان باشد.

(ادامه دارد )
زیر نویس در سایت (دیدارمعنوی مثنوی)

@didarmasnavi
ادبیات عرفانی
شیخ خرقان با همه امی بودن خود که خواندن و نوشتن نمی دانست ، انسانی با فرهنگ و عارفی آزاده بود. چندان که سرش به "دنیی و عقبی " فرو نمی آمد. از سخنان بر جای مانده اش می توان دریافت که با خدا بسیار رفیق و خودمانی یا بقول قدما "گستاخ" بود:
"... یک بار دیگر حق تعالی را به خواب دیدم که گفت :
ــ یا بوالحسن! خواهی که تو را باشم ؟ گفتم نه !!
ــ گفت : "خواهی که مرا باشی ؟ گفتم نه !!
گفت خلق اولین وآخرین در اشتیاق من بسوختند تا من کسی را باشم !!
تو مرا این چرا گفتی ؟؟
ــ گفتم : بار خدایا ! این اختیار که تو بمن کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود،
که تو به اختیار هیچ کس کار نکنی ... منتخب نورالعلوم ، ص 97 به کوشش
استاد مجتبی مینوی
@didarmasnavi
این بار
پیامبری بفرست
که فقط گوش کند.....