دیدن | امیر لطیفی
195 subscribers
9 photos
6 links
دیده، نوشته و برداشته‌ها
Download Telegram
توماس آکوئینی - یکم | مقدمه

توماس آکوئینی بزرگ‌ترین فیلسوفِ مَدرَسی بود. او در ۱۲۲۴ میلادی در ناپل متولد شد و در ۱۲۷۵ در ۴۹ سالگی مرد. پدرش کُنت (۱) بود. تحصیلات مذهبی داشت و پس از مرگش به او مقام قدیسی اعطا شد. فیلسوفی ارسطوگرا بود و بر آثارِ متنوعی از ارسطو تفسیر نوشت.

توماس فسلفه و وحی را دو حوزه‌ی متناقض و آشتی‌ناپذیر نمی‌دانست. وحی را فلسفه‌پذیر می‌دانست و باور داشت بخشی از آنچه وحی شده را با تفلسف می‌شد دریافت. فلسفه‌ی او واقع‌گرا و عینی است. او فعالیتِ فکری را از محسوساتِ عینی و ملموسِ جهان شروع می‌کند. توماس با کاوش درباره‌ی وجودِ جهان به سوی وجودِ متعالی و نامشروطِ خالقِ آن صعود می‌کند.

توجهِ توماس به وجود1 فلسفه‌‌ی او را از فلسفه‌های متمرکز بر ذات (۲) (essence) فراتر برد. افلاطون و ارسطو هم به وجود پرداختند، امّا در فلسفه‌ی آن‌ها ذات جایگاهِ مرکزی را داشت. آن‌ها نیازی به تبیینِ وجود نمی‌دیدند. در مقابل توماس هر دو، ذات و وجود، را مورد توجه قرار داد. این دو را در مخلوفات دو چیز و در خدا یکی دانست. ذات خدا عینِ وجود اوست. در مخلوقات وجود داشتن بخشی از ذات و تعریف نیست. خدا به مخلوقات وجود می‌بخشد.

توماسِ مسیحیِ در بحث از مابعدالطبیعه به مثابه‌ی دانشِ وجود بماهو وجود پیروی ارسطوست. توماس باور داشت که «فلسفه‌ی اولیٰ کاملاً در جهتِ شناختِ خدا به مثابه‌ی غایت‌الغایات است» و «شناختِ خدا هدفِ غایی هرگونه شناخت و فعالیتِ آدمی است». در این زندگی عقلِ طبیعی ناتوان از شناختِ خداست، پس نزولِ وحی اخلاقاً ضروری است. مراجعه به وحی برای انسان جهتِ کسب توانایی لازم برای قیام به امورِ عالی‌تر ضروری است. فلسفه‌ی بدونِ وحی می‌تواند صحیح باشد ولی قطعاً ناقص است. شناختِ مفهومی از خدا در این حیات به واسطه‌ی عرفان به اوج می‌رسد. الهیات عرفانی در حوزه‌ی فلسفه جای ندارد و فلسفه‌ی توماس را می‌توان بدونِ ارجاع به آن بررسی کرد.

_____________________________
(۱) از القالبِ نجیب‌زادگان در کشورهای اروپایی

(۲) چیزی که یک شئی را آنچه می‌کند که است، مثلاً ناطق (عاقل) بودن بخشی از ذاتِ انسان است، امّا سفید‌پوست نمی‌تواند بخشی از ذاتِ انسان باشد، چون انسان‌ها با هر رنگی همچنان انسان‌اند و دارای قوه‌ی نطق (تعقل).


#توماس_آکوئینی #تاریخ_فلسفه
@didantosee
توماس آکوئینی - دوّم | فلسفه و الهیات

قدیس توماس آکوئینی بینِ الهیاتِ جزمی و فلسفه فرق صوری و آشکاری گذاشت. هر چند الهی‌دان هم عقل خود را به کار می‌گیرد، اصولِ خود را بر پایه‌ی مرجعیت یعنی بر پایه‌ی ایمان می‌پذیرد. بهره‌مندی از جدل و ابزارهای فلسفی الهیات را تبدیل به فلسفه نمی‌کند.

فیلسوف از عالمِ تجربه می‌آغازد و از مخلوقات به سمتِ خالق حرکت می‌کند. الهی‌دان از خالق شروع می‌کند و به مخلوقات می‌رسد. فیلسوف صعود می‌کند و الهی‌دان فرود می‌آید.

توماس فرض می‌کند که خدواند غایتِ آدمی است و نتیجه می‌گیرد که وحی اخلاقاً ضروری است؛ چون انسان با تواناییِ‌ طبیعی‌اش نمی‌تواند به این غایتِ غیرطبیعی دست یابد. شناخت از این غایت را تنها می‌توان با وحی کامل کرد. علومِ دیگر در صورتِ آمیختگی به اغلاط همچنان ممکن است غایاتشان را برآورده کنند(۱)، امّا خطا یا نقص در شناختِ خدا انسان را از نیل به غایت‌الغایات باز می‌دارد.

انسان غایتی طبیعی هم دارد. غایتِ طبیعی موضوعِ فلسفه است. انسانی که تنها به غایتِ طبیعی دست‌یافته سعادتمند است اما به نحوِ ناقص. هدفِ آفرینش سعادتِ اخروی است،. توماس این که "چرا خدا چنین هدفی را 'اراده' کرده و جهان را آفریده" را پرسشی می‌داند که پاسخش تنها نزدِ خداست.

تمایزِ غایتِ طبیعی و غیرطبیعی عمیقاً اخلاق و سیاستِ توماس را متأثر می‌کند. بعداً به این دو حوزه خواهیم پرداخت.

فیلسوف به لحاظِ نظری می‌تواند نظامِ مابعد‌الطبیعیِ صادقی را بدون توسل به وحی طرح و تدوین کند امّا چنین نظامی بالضروره ناقص و نامناسب خواهد بود. هر فلسفه‌ی مستقلی به این دلیل که مستقل است ناگزیر در مطالبِ مهم به خطا می‌رود. به باورِ توماس آدمی فقط در پرتوی ایمان مسیحی می‌تواند به چیزی مثل نظامِ فلسفیِ کامل و رضایت‌بخش بپردازد.

پیش از ارسطو، ابن‌رشد و ابن‌رشدیان از ارسطو تفاسیری بدست داده بودند که به مذاقِ عالمان مسیحیان خوش نمی‌آمد و اسبابِ دشمنی با ارسطو را فراهم کرده بود. یکی از گره‌هایی که توماسِ مسیحی باید می‌گشود گره‌ای بود که ابن‌رشد را به ارسطو بسته بود و به خطا در بقا و سقوط ارسطو و ابن‌رشد را به هم وابسته کرده بود.

با در نظر گرفتنِ اوضاع، ترجمه‌ها و منابعِ آن زمان، توماس یکی از دقیق‌ترین و بهترین مفسرانِ ارسطو بود.

_________________________
(۱) نمونه‌ی بارزِ این وضعیت می‌تواند نجوم بطلمیوسیِ زمین‌مرکز باشد که علیرغم ارائه‌ی الگویی غلطی که از جهان ارائه می‌داد، قرن‌ها به کار رفت، رهنما بود و مطلوبیت داشت.


#توماس_آکوئینی #تاریخ_فلسفه
@didantosee
توماس آکوئینی - سوم | شناخت

به نظرِ توماس نقطه‌ی شروعِ شناخت و کسب دانش در این جهان اشیای مادی است. اشیای مادی متعلق (موضوع)‌ِبی‌واسطه‌ی عقلِ ما هستند. انسان در بدوِ تولد هیچ اندوخته‌‌ی ذهنی و فطری‌‌ای ندارد و مفاهیم و اصول را صرفاً از راهِ انتزاع از تجربه‌های عینی‌ و انضمامی‌م کسب می‌کند.

برهان‌های توماس برای اثباتِ وجود خدا هم از راه تجربه می‌گذرند. او از مخلوقات شروع می‌کند و به سوی خالق حرکت می‌کند. استدلال‌هایی که از تجربه آغاز و از معلول به سوی علّت حرکت می‌کنند پسینی می‌نامند.

هر چیزی جوهری (=گوهری) دارد و اعراضی. جوهر چیستیِ هر چیزی را تشکیل می‌دهد. جوهر آن است که هر چیزی بواسطه‌ی آن چیزی می‌شود که هست. در مقابل، اعراض شاملِ وضعیت‌ها، حالات و خصوصیاتِ متغیری هستند که اشیاء می‌پذیرند ولی بخشی از جوهر نیستند. توماس معتقد است این دو را با مشاهده‌ی معمول و طبیعی می‌توان دریافت و نیاز به راهنمای بیرونی نیست. ما درخت چناری را مشاهده می‌کنیم که در پاییز برگ‌هایش زرد و در بهار سبز می‌شود و همچنان قادر به تشخیصِ این هستیم که درخت چنار است. مشاهده می‌کنیم که گاو می‌نشیند و می‌چرد و می‌دانیم در همه‌ی این حالات گاو همچنان گاو است. مشاهده‌‌ به تنهایی برای ما روشن می‌کند که جوهرِ چنار فراتر از زرد و سبز شدن برگ‌هاست و جوهرِ گاو ضمنِ نشستن و چریدن همچنان محفوظ می‌ماند.

جوهرهای جسمانی (اشیای مادی) از ماده‌ی اولیٰ و صورت تشکیل یافته‌اند. این هم از تجربه دریافتنی است. علف توسط گاو خورده می‌شود و تبدیل به گوشت می‌شود. این یک تغییر جوهری است، چیزی که جوهرش علف بوده حالا جوهرِ جدیدی دارد: گوشت. در این تغییر چیزی باید ثابت بوده باشد. این جواهر باید روی چیزی ثابت یکی پس از دیگر سوار بوده باشند، وگرنه تغییر ممکن نمی‌شد. آن چیزِ ثابت ماده‌‌ی اولیٰ است. ماده‌ی اولیٰ هیچ خصوصیتی از خود ندارد، اگر تعین و خصوصیتی می‌داشت نمی‌توانست پذیرای جوهر باشد، خصوصیات خود را به جوهرها تحمیل می‌کرد یا نسبت به تغییر مقاوم می‌بود. صورت آن چیزی است که علف را علف و گوشت را گوشت می‌کند . صورت نوعِ هر چیزی را تعیین می‌کند. تغییر تنها در جوهرهای دارایِ ماده ممکن است، بدونِ زیرنهادِ ثابت که ماده‌ی اولیٰ باشد تغییر ممکن است.

ماده‌ی اولیٰ قوه‌ی محض است یعنی از خود هیچ فعلیتی ندارد، کاری انجام نمی‌دهد، خاصیت و خصوصتی ندارد و صرفاً توانایی چیزی شدن را دارد. پیوندِ صورت و ماده اولیٰ جوهر را پدید می‌آورد. پیوندِ صورتِ درخت با ماده‌ی اولیٰ جوهرِ درخت را بوجود می‌آورد.

جوهرها دو نوع‌اند: جسمانی و غیر جسمانی. هر چه در جهان است جوهرِ جسمانی دارد. اشیای مادی جواهرِ جسمانیِ متناهی دارند. خدا تنها جوهرِ غیرجسمانیِ نامتناهی است. جوهرهایی بینِ این دو جوهرهایی قرار دارند که متناهی ولی غیرجسمانی‌اند. قدیس توماسِ مسیحی فرشتگان را در این میان قرار می‌داد.

مفهومِ دیگری که توماس به آن می‌پردازد و فیلسوفان مسلمانِ پیش از او به آن پرداخته بودند، تمایزِ ذات و وجود است. وجود سبب می‌شود که جوهر موجود باشد. جوهرِ موجوداتِ جسمانی شاملِ ماده و صورت است و وجود بخشی از این دو نیست. پس این جواهر صرفاً ممکن‌الوجود هستند، یعنی ممکن است وجود داشته باشند و نداشته باشند و وجودتشان ضرورت ندارد. می‌توانیم انسان و ققنوس را تصور کنم و امّا ندانیم که در طبیعت وجود ندارند. پس وجود داشتن بخشی از تعریف و ذاتِ این جواهر نیست. تنها جوهری که ضرورتاً وجود دارد خداست. وجود خدا عینِ ذاتِ او و ذاتِ او مثل وجودِ اوست. موجودات ممکن‌الوجود وجودِ خود را از ضروری‌الوجود کسب می‌کنند.

توماس فیلسوفی ارسطویی‌ست. جوهر، صورت-ماده و قوه-فعل، از ابداعاتِ ارسطو هستند. اصلِ بدیعِ توماس تأکید بر رابطه‌ی تجربه با این مفاهیم است. باری، برای توضیحِ مطالب من ترجیح دادم به بکارگیری این عناوین (جوهر، صورت، ماده) بسنده نکنم و برای روشن شدنِ موضوع کمی آن‌ها را توضیح دهم.


#توماس_آکوئینی #تاریخ_فلسفه
@didantosee