Forwarded from سگ پیشانی سیاه.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم
- سعدی
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم
- سعدی
خواب از خانه چشمهام رخت بسته. بیدارم انگار از روزها پیش و بیداریی که فقط چشمهات باز مانده باشند، هوشمندی و بصیرت که ندارم.
دلم میخواد دوستام اینجا باشند و بخونندم اما از همین حالا به بعد رو فقط، نه اونچه سابق تفت دادم.
چند وقت پیشتر پادکست تقصیر تو نبود را گوش میدادم از شکوری، هفت هشت قسمتی بود خاطرم نیست. خواستم بگم اگر فکر میکنید چیزهای زیاد مربوط و نامربوطی تقصیر شماست، بشنویدش.
یک ساعت است دارد میبارد. فردا و فرداهاش قرار است خنک و ملایم باشند. همه چیز در این ساعت زیبا است جز تو که هزار کیلومتر دوری، جز عزیز دیگری که چاره ندارد، جز دل من که اشتها برای غصه همه دارد، جز زندگی که زیادی دارد سخت میگیرد.
نیمه اردیبهشت
در خوابگاه، آخرین بهاری که ازت دورم.
« شب بخیر
تمام شب مرا دوست بدار و خوشحال بیدار شو»
نیمه اردیبهشت
در خوابگاه، آخرین بهاری که ازت دورم.
« شب بخیر
تمام شب مرا دوست بدار و خوشحال بیدار شو»
وقتهایی که با مادرم کدورت داریم بیشتر احساس تکلیف میکنم برای تماس گرفتن که مثلا خودم را هم گول بزنم که چیزی نبوده.
نمیدونم خوابم میاد و خستهام،
یا که تنها و افسرده و بدبخت و دلتنگ و دور و بیحوصله و بیزارم.
یا که تنها و افسرده و بدبخت و دلتنگ و دور و بیحوصله و بیزارم.
«این هم حقیقت داره که آدمها بعضی وقتها کارهای احمقانه و بیجا میکنند. لابد چارهی دیگهای ندارند. آدمیزاد بعضی وقتها تحت تاثیر نیروهای ناشناخته قرار داره.»
• پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد / ریچارد براتیگان، نشر مروارید
@letterssto
• پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد / ریچارد براتیگان، نشر مروارید
@letterssto
پَریما
وقتهایی که با مادرم کدورت داریم بیشتر احساس تکلیف میکنم برای تماس گرفتن که مثلا خودم را هم گول بزنم که چیزی نبوده.
سرآخر تماس هم گرفتم و بیشتر به اینکه چیزی بوده پی بردم.
روز اول؛
گمان آدمی نه از سر عقل که از بر دل است. مانده بودم دست کوتاهم را چطور پل کنم بین این کدورت و سردی؛ گمان من به دوری و قهر بود اما کلام تو به مهر و نیاز. شرمنده و شادمان بودم. محتاط و پرگو. حتی به قدر قدمی هم دلم نمیخواست نزدیک آن حایلِ مکدر شویم. هر روایت را به دقت تعریف میکردم، گویی مادری که خار از ماهی درآرد چنان که مبادا دهانی از فرزندش چاک شود.
یک جایی هم آدم میرسد به اینکه دیگر من و تو نیست و فقط ماست. ما هم یکی استیم و میماند فقط همان من. آدم هم که با خودش مرز و محدوده و سرحد ندارد؛ خودتی و خودت. این ور خودت آن ور خودت همه جا خودت: پس هر چه کنی هر چه گویی بی که دلخور و رنجور و آزرده شوی پذیراش خواهی بود؟
نه
آدم برای خودش هم مرز و محدوده و سرحد نگذارد پا به هر جا خواهد گذاشت. آن وقت آن جاها شاید گِل بود شاید لای بود و پات گیر کرد و کثافت شد. خب میفهمی هر جایی نمیشود رفت هر کاری نمیشود کرد هر حرفی نمیشود زد و الی آخر. برمیگردی مرز و محدوده و سرحد را پیدا کنی، گل و لای را پالایش کنی تا زنده باشی و زندگی کنی. مسیر برگشت سختتر از رفت است و حالا که پا در کثافت هم گذاشتی حتما هم به چابکی و سرخوشیِ آمدن، نیستی.
اما من اینجام، رسیده به مرز و محدوده و سرحد. من و تو ما میشویم، ما هم ماییم با مرز و محدوده و سرحد که مراقبت کنیم دوری بیش از اندازه نشود قهر تهنشین نشود و کدورت سنگین. هرچند نقد امید عمر ما در طلب وصال شد ولی همین امید متاعی ارزنده است و ناچیز نیست، گشاده دست و گشاده دل به امید دیدارها قرار بگیریم که قیمت وصل نداند مگر آزردهی هجر، نه؟
گمان آدمی نه از سر عقل که از بر دل است. مانده بودم دست کوتاهم را چطور پل کنم بین این کدورت و سردی؛ گمان من به دوری و قهر بود اما کلام تو به مهر و نیاز. شرمنده و شادمان بودم. محتاط و پرگو. حتی به قدر قدمی هم دلم نمیخواست نزدیک آن حایلِ مکدر شویم. هر روایت را به دقت تعریف میکردم، گویی مادری که خار از ماهی درآرد چنان که مبادا دهانی از فرزندش چاک شود.
یک جایی هم آدم میرسد به اینکه دیگر من و تو نیست و فقط ماست. ما هم یکی استیم و میماند فقط همان من. آدم هم که با خودش مرز و محدوده و سرحد ندارد؛ خودتی و خودت. این ور خودت آن ور خودت همه جا خودت: پس هر چه کنی هر چه گویی بی که دلخور و رنجور و آزرده شوی پذیراش خواهی بود؟
نه
آدم برای خودش هم مرز و محدوده و سرحد نگذارد پا به هر جا خواهد گذاشت. آن وقت آن جاها شاید گِل بود شاید لای بود و پات گیر کرد و کثافت شد. خب میفهمی هر جایی نمیشود رفت هر کاری نمیشود کرد هر حرفی نمیشود زد و الی آخر. برمیگردی مرز و محدوده و سرحد را پیدا کنی، گل و لای را پالایش کنی تا زنده باشی و زندگی کنی. مسیر برگشت سختتر از رفت است و حالا که پا در کثافت هم گذاشتی حتما هم به چابکی و سرخوشیِ آمدن، نیستی.
اما من اینجام، رسیده به مرز و محدوده و سرحد. من و تو ما میشویم، ما هم ماییم با مرز و محدوده و سرحد که مراقبت کنیم دوری بیش از اندازه نشود قهر تهنشین نشود و کدورت سنگین. هرچند نقد امید عمر ما در طلب وصال شد ولی همین امید متاعی ارزنده است و ناچیز نیست، گشاده دست و گشاده دل به امید دیدارها قرار بگیریم که قیمت وصل نداند مگر آزردهی هجر، نه؟
.سهیل نفیسی.غزل
@moozikestan_bot
برای کسی که آخرین دوستِ شماست؛
آخرین پناه و گرانمایهترین یار…
شببهخیر.
@letterssto
برای تو فایزهی قشنگ من
دلم برای تو یک ذره شده برای خندهی تو برای نگاه بی حد قشنگت برای تو کنار خودم برای رقصیدن و خندیدن و گریستن و گفتن و گفتن و گفتن با تو...
مراقب خودت باش و قصههای خوب برام بیار
دوستت دارم
آخرین پناه و گرانمایهترین یار…
شببهخیر.
@letterssto
برای تو فایزهی قشنگ من
دلم برای تو یک ذره شده برای خندهی تو برای نگاه بی حد قشنگت برای تو کنار خودم برای رقصیدن و خندیدن و گریستن و گفتن و گفتن و گفتن با تو...
مراقب خودت باش و قصههای خوب برام بیار
دوستت دارم