پنجشنبه را با دخترک قشنگ رفتیم یک موزه قشنگ. فرداش هم یک ور دیگری رفتیم آن هم قشنگ. بعد از صخرهها و پایین و بلندیها پام روی زمین صاف پیچ خورد. قدم شمار نشان میدهد که شانزده کیلومتر راه رفتیم و امروز باز نریو چاگی داریم و این زن باور نمیکند آسیب دیدم. یک تولد به تعویق افتاده داریم که متولد، عزیز دلم بوده و من فراموش کردم. حس مقصر بودن دارم.
و دیگر اینکه تازه یک هفته است از خانه دورم اما دلم میخواهد فردا که کلاسم تمام شد برگردم. به تجربه مطمئنم این بازگشتهای زودهنگام آبی بر آتش اند و بعدش قوی خواهم ماند.
اینجا را هم دوست ندارم این طور پر قصه بگم ولی این هم به تجربه مطمئنم هرجور گفتن خیلی بهتر از اصلا نگفتن است.
و دیگر اینکه تازه یک هفته است از خانه دورم اما دلم میخواهد فردا که کلاسم تمام شد برگردم. به تجربه مطمئنم این بازگشتهای زودهنگام آبی بر آتش اند و بعدش قوی خواهم ماند.
اینجا را هم دوست ندارم این طور پر قصه بگم ولی این هم به تجربه مطمئنم هرجور گفتن خیلی بهتر از اصلا نگفتن است.
چهار روز است دارم رکورد پیادهرویهام رو میشکنم، تولد این نازنین را هم گرفتیم و من در لابهلای رقص و عکس و فیلم وسیله جمع کردم. در کیفم جز لپتاپ و سرخاب سفیدآب، کیک تولد دارم و سوغاتی برای تو. مهماندار قطار خون پدرش را از من طلب دارد و من فقط خرسند از راهی شدن ام. بار اولم نیست و روزهای زیادی بودند که روز من نبودند ولی نماندم و به آخر راه نگاه کردم که، گر دوست واقف است که بر من چه میرود، باک از جفای دشمن و جورِ رقیب نیست.
«هرچه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش. چون احوال عاشقان نویسم نشاید. چون احوال عاقلان نویسم نشاید. هر چه نویسم هم نشاید و اگر هیچ ننویسم هم نشاید و اگر گویم نشاید و اگر خاموش گردم هم نشاید»
• نامهها / عینالقضات همدانی
@letterssto
• نامهها / عینالقضات همدانی
@letterssto
آقای اسنپی اگه تو از پیشم بری گذاشته صداش هم اقیانوسها رو درمینورده. من خاطرم به کودکیمان افتاده و دارم عر میزنم تو دستم را آرام گرفتی چیزی نمیگی چیزی هم نمیفهمی. تو عزیزی کودکی آرامی دوری از خیلی از این غصهها که دارم تنهایی میخورمشان. از بوی قطار بدم میآد از بغلهای کوتاه به وقت خدافظی. بغلی هم که تا دست و پات خواب نرفته باشند کوتاه محسوب میشود. از رفتن بدم میآد عزمم جزم هیچ چیز نیست و من هم نه که خسروم، غلامم، کمر نیاز بسته. به نازکی تنم فکر میکنم و دل کوچکم که گنجایش این همه دراما را ندارد یک جوری شده که گریه و غم و فراق و ناخوشی ازم چکه میکند منتها همچنان دارم رول اصلا هم درد نداشت بازی میکنم. به خیالم قوی بودن این شکلی میسر میشود ولی خب کور خواندم...
Forwarded from سگ پیشانی سیاه.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم
- سعدی
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم
- سعدی
خواب از خانه چشمهام رخت بسته. بیدارم انگار از روزها پیش و بیداریی که فقط چشمهات باز مانده باشند، هوشمندی و بصیرت که ندارم.
دلم میخواد دوستام اینجا باشند و بخونندم اما از همین حالا به بعد رو فقط، نه اونچه سابق تفت دادم.
چند وقت پیشتر پادکست تقصیر تو نبود را گوش میدادم از شکوری، هفت هشت قسمتی بود خاطرم نیست. خواستم بگم اگر فکر میکنید چیزهای زیاد مربوط و نامربوطی تقصیر شماست، بشنویدش.
یک ساعت است دارد میبارد. فردا و فرداهاش قرار است خنک و ملایم باشند. همه چیز در این ساعت زیبا است جز تو که هزار کیلومتر دوری، جز عزیز دیگری که چاره ندارد، جز دل من که اشتها برای غصه همه دارد، جز زندگی که زیادی دارد سخت میگیرد.
نیمه اردیبهشت
در خوابگاه، آخرین بهاری که ازت دورم.
« شب بخیر
تمام شب مرا دوست بدار و خوشحال بیدار شو»
نیمه اردیبهشت
در خوابگاه، آخرین بهاری که ازت دورم.
« شب بخیر
تمام شب مرا دوست بدار و خوشحال بیدار شو»
وقتهایی که با مادرم کدورت داریم بیشتر احساس تکلیف میکنم برای تماس گرفتن که مثلا خودم را هم گول بزنم که چیزی نبوده.
نمیدونم خوابم میاد و خستهام،
یا که تنها و افسرده و بدبخت و دلتنگ و دور و بیحوصله و بیزارم.
یا که تنها و افسرده و بدبخت و دلتنگ و دور و بیحوصله و بیزارم.
«این هم حقیقت داره که آدمها بعضی وقتها کارهای احمقانه و بیجا میکنند. لابد چارهی دیگهای ندارند. آدمیزاد بعضی وقتها تحت تاثیر نیروهای ناشناخته قرار داره.»
• پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد / ریچارد براتیگان، نشر مروارید
@letterssto
• پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد / ریچارد براتیگان، نشر مروارید
@letterssto
پَریما
وقتهایی که با مادرم کدورت داریم بیشتر احساس تکلیف میکنم برای تماس گرفتن که مثلا خودم را هم گول بزنم که چیزی نبوده.
سرآخر تماس هم گرفتم و بیشتر به اینکه چیزی بوده پی بردم.