Forwarded from کتابخانهی یونان و روم باستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ترانهای بازسازیشده متعلق به حدود ۲۶۰۰ سال پیش، اثر سافو (۶۳۰-۵۷۰ پیش از میلاد) بانوی شاعر یونان باستان. فکرش را بکنید! شاید نخستین فیلسوفان یونان و همچنین سقراط و افلاطون و ارسطو به این ترانه گوش میدادهاند. این ترانه ما را به جهانی میبرد که بنیانگذاران فلسفه در آن میزیستهاند.
✍ کتابخانهی یونان و روم باستان
@Graecia_et_Roma
✍ کتابخانهی یونان و روم باستان
@Graecia_et_Roma
تجربهٔ تفکر
ترانهای بازسازیشده متعلق به حدود ۲۶۰۰ سال پیش، اثر سافو (۶۳۰-۵۷۰ پیش از میلاد) بانوی شاعر یونان باستان. فکرش را بکنید! شاید نخستین فیلسوفان یونان و همچنین سقراط و افلاطون و ارسطو به این ترانه گوش میدادهاند. این ترانه ما را به جهانی میبرد که بنیانگذاران…
قطعۀ دوم از اشعار سافو به گویش آیُلی
φάινεταί μοι κῆνοσ ἴσοσ τηέοισιν
ἔμμεν ὤνερ ὄστισ ἐναντίοσ τοι
ἰζάνει καὶ πλασίον ἀδυ
φωνεύσασ ὐπακούει
καὶ γαλαίσασ ἰμμερόεν τὸ δὴ ᾽μάν
καρδίαν ἐν στήθεσιν ἐπτόασεν,
ὠσ γὰρ εὔιδον βροχέωσ σε, φώνασ
οὐδὲν ἔτ᾽ ἔικει,
ἀλλὰ κάμ μὲν γλῳσσα ϝέαγε, λέπτον
δ᾽ αὔτικα χρῷ πῦρ ὐπαδεδρόμακεν,
ὀππάτεσσι δ᾽ οὐδὲν ορημ᾽,
ἐπιρρόμβεισι δ᾽ ἄκουαι.
ἀ δέ μ᾽ ί᾽δρωσ κακχέεται, τρόμοσ δὲ
παῖσαν ἄγρει χλωροτέρα δὲ ποίασ
ἔμμι, τεθνάκην δ᾽ ὀλιγω ᾽πιδεύϝην
φαίνομαι...
That person seems to me the equal of the gods,
who sits in your presence and listens to your sweet voice and beautiful laughter;
indeed it makes my heart beat swiftly in my breast.
When I see you for a short time,
I am speechless,
my tongue becomes useless
and suddenly a deft flame steals under my skin;
my eyes see nothing,
my ears chime,
while sweat pours and my entire body is seized with convulsions.
I am paler than grass and in my madness I believe I am almost dead,
او به نظرم برابر با خدایان است،
که پیشت مینشیند و به صدای شیرین و خندههای زیبایت گوش میدهد.
باری! باعث میشود قلبم به سرعت در سینه ام بکوبد.
وقتی تو را برای مدت کوتاهی میبینم،
لال میشوم،
زبانم از کار میافتد
و ناگهان شعله ای چالاک زیر پوستم میدود.
چشمانم چیزی نمیبینند،
گوشهایم زنگ میزند،
و عرق میریزد و تمام بدنم تشنج میگیرد.
من از علف رنگ پریدهتر ام و در جنونم معتقد ام تقریباً مرده ام*، اما باید جرأت کنم...
تبصره:
در منابع دیگر، متن یونانی این قطعه را با تغییراتی مختصر در ضبط واژگان دیده ام.
*) ترجمه عبارت
τεθνάκην δ᾽ ὀλιγω ᾽πιδεύϝην
φαίνομαι
با مختصری تغییر در واژگان در منابع دیگر متفاوت است مثلاً
Sappho
Einleitung und Übersetzung,
von Hans-Christian Günther,
Verlag Traugott Bautz, 2020
ja! und tot zu sein, fehlt mir viel nicht,
So will es scheinen.
باری! و با مرده بودن، چیز زیادی را از دست نمیدهم،
اینطور به نظر میرسد.
φάινεταί μοι κῆνοσ ἴσοσ τηέοισιν
ἔμμεν ὤνερ ὄστισ ἐναντίοσ τοι
ἰζάνει καὶ πλασίον ἀδυ
φωνεύσασ ὐπακούει
καὶ γαλαίσασ ἰμμερόεν τὸ δὴ ᾽μάν
καρδίαν ἐν στήθεσιν ἐπτόασεν,
ὠσ γὰρ εὔιδον βροχέωσ σε, φώνασ
οὐδὲν ἔτ᾽ ἔικει,
ἀλλὰ κάμ μὲν γλῳσσα ϝέαγε, λέπτον
δ᾽ αὔτικα χρῷ πῦρ ὐπαδεδρόμακεν,
ὀππάτεσσι δ᾽ οὐδὲν ορημ᾽,
ἐπιρρόμβεισι δ᾽ ἄκουαι.
ἀ δέ μ᾽ ί᾽δρωσ κακχέεται, τρόμοσ δὲ
παῖσαν ἄγρει χλωροτέρα δὲ ποίασ
ἔμμι, τεθνάκην δ᾽ ὀλιγω ᾽πιδεύϝην
φαίνομαι...
That person seems to me the equal of the gods,
who sits in your presence and listens to your sweet voice and beautiful laughter;
indeed it makes my heart beat swiftly in my breast.
When I see you for a short time,
I am speechless,
my tongue becomes useless
and suddenly a deft flame steals under my skin;
my eyes see nothing,
my ears chime,
while sweat pours and my entire body is seized with convulsions.
I am paler than grass and in my madness I believe I am almost dead,
او به نظرم برابر با خدایان است،
که پیشت مینشیند و به صدای شیرین و خندههای زیبایت گوش میدهد.
باری! باعث میشود قلبم به سرعت در سینه ام بکوبد.
وقتی تو را برای مدت کوتاهی میبینم،
لال میشوم،
زبانم از کار میافتد
و ناگهان شعله ای چالاک زیر پوستم میدود.
چشمانم چیزی نمیبینند،
گوشهایم زنگ میزند،
و عرق میریزد و تمام بدنم تشنج میگیرد.
من از علف رنگ پریدهتر ام و در جنونم معتقد ام تقریباً مرده ام*، اما باید جرأت کنم...
تبصره:
در منابع دیگر، متن یونانی این قطعه را با تغییراتی مختصر در ضبط واژگان دیده ام.
*) ترجمه عبارت
τεθνάκην δ᾽ ὀλιγω ᾽πιδεύϝην
φαίνομαι
با مختصری تغییر در واژگان در منابع دیگر متفاوت است مثلاً
Sappho
Einleitung und Übersetzung,
von Hans-Christian Günther,
Verlag Traugott Bautz, 2020
ja! und tot zu sein, fehlt mir viel nicht,
So will es scheinen.
باری! و با مرده بودن، چیز زیادی را از دست نمیدهم،
اینطور به نظر میرسد.
به نام خدا
در دوران شگفتی زندگی میکنیم.
این عکس متنی است در اینستاگرام که سه نفر از رفقای فیلسوف و فلسفیمنش من آن را پسند زده اند.
من اصلاً میپذیرم که نیروهای سفاک جمهوری اسلامی دختر معصومی به نام نیکا شاکرمی را دستگیر کرده اند، به او تجاوز کرده اند و او را کشته اند و جسدش را در جایی (کنار خیابان؟) رها کرده اند یا آن را برده اند از پشت بام ساختمانی نزدیک خانه خالهاش به پایین پرتاب کرده اند.
خب این اصل پذیرفته ما.
اما کجای متن منتشره بیبیسی (چه در متن انگلیسی و چه سند بازسازیشده(؟) فارسی) کلمه «سوژه» آمده است؟
در دوران شگفتی زندگی میکنیم.
این عکس متنی است در اینستاگرام که سه نفر از رفقای فیلسوف و فلسفیمنش من آن را پسند زده اند.
من اصلاً میپذیرم که نیروهای سفاک جمهوری اسلامی دختر معصومی به نام نیکا شاکرمی را دستگیر کرده اند، به او تجاوز کرده اند و او را کشته اند و جسدش را در جایی (کنار خیابان؟) رها کرده اند یا آن را برده اند از پشت بام ساختمانی نزدیک خانه خالهاش به پایین پرتاب کرده اند.
خب این اصل پذیرفته ما.
اما کجای متن منتشره بیبیسی (چه در متن انگلیسی و چه سند بازسازیشده(؟) فارسی) کلمه «سوژه» آمده است؟
تجربهٔ تفکر
Photo
این سند دیگری که پیشتر به عنوان گزارش پزشکی قانونی در گدار عدالت علی منتشر شده بود.
تجربهٔ تفکر
به نام خدا در دوران شگفتی زندگی میکنیم. این عکس متنی است در اینستاگرام که سه نفر از رفقای فیلسوف و فلسفیمنش من آن را پسند زده اند. من اصلاً میپذیرم که نیروهای سفاک جمهوری اسلامی دختر معصومی به نام نیکا شاکرمی را دستگیر کرده اند، به او تجاوز کرده اند و…
طرف که اسمش حسام سلامت بود متنش را از اینستاگرام پاک کرد. ☺️
ἔνεστι γάρ πως τοῦτο τῇ τυραννίδι
νόσημα, τοῖς φίλοισι μὴ πεποιθέναι. 225
پرومته در زنجیر
ترجمه شاهرخ مسکوب:
بیاعتمادی به دوستان
بیگمان بیماری جداییناپذیر خودکامگی است.
ترجمه مرتبتر:
زیرا باری، آن بیماری که از آنِ شاهی است
بهدوستانبیاعتمادی است.
νόσημα, τοῖς φίλοισι μὴ πεποιθέναι. 225
پرومته در زنجیر
ترجمه شاهرخ مسکوب:
بیاعتمادی به دوستان
بیگمان بیماری جداییناپذیر خودکامگی است.
ترجمه مرتبتر:
زیرا باری، آن بیماری که از آنِ شاهی است
بهدوستانبیاعتمادی است.
پرومته در زنجیر
ترجمه شاهرخ مسکوب
(سطر ٢۵٠ يا ٢۴٨ و بعد):
ΠΡ.
θνητούς γ' ἔπαυσα μὴ προδέρκεσθαι μόρον.
من آدمیان را از اندیشه مرگ رسنده رهاندم.
ترجمه لفظیتر:
من به مرگ را تقدیر پیشدست دیدن پایان دادم.
ΧΟ.
τὸ ποῖον εὑρὼν τῆσδε φάρμακον νόσου;
مسکوب:
این درد را چگونه دوا کردی؟
ΠΡ.
τυφλὰς ἐν αὐτοῖς ἐλπίδας κατῴκισα. 250
مسکوب :
امید ناپیدا را در جان آنان نهادم
لفظیتر:
در آنان امیدواری کور را نشاندم.
ΧΟ.
μέγ' ὠφέλημα τοῦτ' ἐδωρήσω βροτοῖς.
با اين هدیه به آنان مهربانی بسیار کرده ای
لفظیتر:
بزرگ چیز کارآمدی(/ امتیازی/ سودی) است که به میرایان بداده ای
ΠΡ.
πρὸς τοῖσδε μέντοι πῦρ ἐγώ σφιν ὤπασα.
و سپس موهبت آتش را نثار آنان کرده ام.
فعل جمله اخیر
ὀπάζω
make to follow
است یعنی همراه ساختن.
و سپس این آتش (πῦρ) است که آن را همراهشان ساخته ام.
ترجمه شاهرخ مسکوب
(سطر ٢۵٠ يا ٢۴٨ و بعد):
ΠΡ.
θνητούς γ' ἔπαυσα μὴ προδέρκεσθαι μόρον.
من آدمیان را از اندیشه مرگ رسنده رهاندم.
ترجمه لفظیتر:
من به مرگ را تقدیر پیشدست دیدن پایان دادم.
ΧΟ.
τὸ ποῖον εὑρὼν τῆσδε φάρμακον νόσου;
مسکوب:
این درد را چگونه دوا کردی؟
ΠΡ.
τυφλὰς ἐν αὐτοῖς ἐλπίδας κατῴκισα. 250
مسکوب :
امید ناپیدا را در جان آنان نهادم
لفظیتر:
در آنان امیدواری کور را نشاندم.
ΧΟ.
μέγ' ὠφέλημα τοῦτ' ἐδωρήσω βροτοῖς.
با اين هدیه به آنان مهربانی بسیار کرده ای
لفظیتر:
بزرگ چیز کارآمدی(/ امتیازی/ سودی) است که به میرایان بداده ای
ΠΡ.
πρὸς τοῖσδε μέντοι πῦρ ἐγώ σφιν ὤπασα.
و سپس موهبت آتش را نثار آنان کرده ام.
فعل جمله اخیر
ὀπάζω
make to follow
است یعنی همراه ساختن.
و سپس این آتش (πῦρ) است که آن را همراهشان ساخته ام.
γίγνωσκε σαυτὸν καὶ μεθάρμοσαι τρόπους
νέους.
پرومته در زنجیر
ترجمه شاهرخ مسکوب
(سطر ٣١٢):
ناتوانی خود را بشناس و با رهروان تازه همراه شو
در متن یونانی واژهای معادل «ناتوانی» وجود ندارد و راحت گفته شده «خودت را بشناس» که یادآور گفتهٔ زبانزد سقراط است.
پینوشت ١ شهریور:
محتملاً اینجا «ناتوانی» نیست بلکه «تا توانی» است. پس غلط ترجمه نیست و فقط اشکال نمونهخوانی است.
νέους.
پرومته در زنجیر
ترجمه شاهرخ مسکوب
(سطر ٣١٢):
ناتوانی خود را بشناس و با رهروان تازه همراه شو
در متن یونانی واژهای معادل «ناتوانی» وجود ندارد و راحت گفته شده «خودت را بشناس» که یادآور گفتهٔ زبانزد سقراط است.
پینوشت ١ شهریور:
محتملاً اینجا «ناتوانی» نیست بلکه «تا توانی» است. پس غلط ترجمه نیست و فقط اشکال نمونهخوانی است.
τοιαῦτα μηχανήματ' ἐξευρὼν τάλας
βροτοῖσιν, αὐτὸς οὐκ ἔχω σόφισμ'
پرومته در زنجیر
ترجمه شاهرخ مسکوب
حدود سطر ۴٧٠
این است هنرهایی که من نادان به آدمیان آموختم
لفظیتر: اینهاست حیلههایی که من ناکاربلد بر میرایان آشکار/ کشف ساختم
μηχάνημα
مِخانِما (مکانیکیها، ماشینها)
mechanical device
subtle contrivance
مکانیک را در متون قدیم ما علمالحیل میخوانده اند.
σόφισμα
سُفیسما
acquired skill
مهارت درخور
توجه داشته باشید که معنی اصلی سُفیا کاربلدی/ کارشناسی است و نه دانش صرف
βροτοῖσιν, αὐτὸς οὐκ ἔχω σόφισμ'
پرومته در زنجیر
ترجمه شاهرخ مسکوب
حدود سطر ۴٧٠
این است هنرهایی که من نادان به آدمیان آموختم
لفظیتر: اینهاست حیلههایی که من ناکاربلد بر میرایان آشکار/ کشف ساختم
μηχάνημα
مِخانِما (مکانیکیها، ماشینها)
mechanical device
subtle contrivance
مکانیک را در متون قدیم ما علمالحیل میخوانده اند.
σόφισμα
سُفیسما
acquired skill
مهارت درخور
توجه داشته باشید که معنی اصلی سُفیا کاربلدی/ کارشناسی است و نه دانش صرف
τέχνη δ' ἀνάγκης ἀσθενεστέρα μακρῷ.
پرومته در زنجیر
ترجمه شاهرخ مسکوب
سطر ۵١۴:
ضرورت بسی تواناتر از دانایی است.
لفظیتر:
فن (هنر) از ضرورت بهمراتب کمتوانتر است.
پرومته در زنجیر
ترجمه شاهرخ مسکوب
سطر ۵١۴:
ضرورت بسی تواناتر از دانایی است.
لفظیتر:
فن (هنر) از ضرورت بهمراتب کمتوانتر است.
تجربهٔ تفکر
پرومته در زنجیر ترجمه شاهرخ مسکوب (سطر ٢۵٠ يا ٢۴٨ و بعد): ΠΡ. θνητούς γ' ἔπαυσα μὴ προδέρκεσθαι μόρον. من آدمیان را از اندیشه مرگ رسنده رهاندم. ترجمه لفظیتر: من به مرگ را تقدیر پیشدست دیدن پایان دادم. ΧΟ. τὸ ποῖον εὑρὼν τῆσδε φάρμακον νόσου; مسکوب: این…
θνητούς γ' ἔπαυσα μὴ προδέρκεσθαι μόρον.
ترجمه مرحوم مسکوب:
من آدمیان را از اندیشه مرگ رسنده رهاندم.
برای صرف و نحو عبارت ر. ک.:
https://www.perseus.tufts.edu/hopper/text?doc=Perseus:abo:tlg,0019,004:1179&lang=original
θνητούς † adj pl masc acc
ἔπαυσα † verb 1st sg aor ind act
προδέρκεσθαι verb pres inf mid
προδέρκομαι see beforehand
μόρον † noun sg masc acc
من پیشتر بدون مراجعه به ترجمههای فرنگی این عبارت، آن را چنین گزارش کرده بودم:
من به مرگ را تقدیر پیشدست دیدن پایان دادم.
اما با کمال شرمندگی درست دقت نکرده بودم و بهخصوص مفعول اصلی و فعل جمله را که παύω است و در اینجا به معنی متوقف ساختن و مانع شدن و بازداشتن است غلط ترجمه کرده بودم.
شاید ترجمه درستتر آن این است:
باری (γε μη) من میرایان را از قسمت [یعنی مرگ] را درپیشدیدن بازداشتم.
هنوز از ترجمه γε μη چندان مطمئن نیستم.
معمولاً μη حرف نفی است ولی اینجا گویا در ترکیب با γε نوعی معنی باریبههرجهت دارد.
μή τί γε
را در Woodhouse
let alone, much less
ترجمه کرده اند اما باز مشخص نیست به اینجا ربطی داشته باشد.
پینوشت ١ شهریور ١۴٠٣:
گمان کنم باید جمله را چنین ترجمه کرد:
نه مگر (γε μη) من میرایان را از قسمت [یعنی مرگ] را درپیشدیدن بازداشتم؟!
ترجمه مرحوم مسکوب:
من آدمیان را از اندیشه مرگ رسنده رهاندم.
برای صرف و نحو عبارت ر. ک.:
https://www.perseus.tufts.edu/hopper/text?doc=Perseus:abo:tlg,0019,004:1179&lang=original
θνητούς † adj pl masc acc
ἔπαυσα † verb 1st sg aor ind act
προδέρκεσθαι verb pres inf mid
προδέρκομαι see beforehand
μόρον † noun sg masc acc
من پیشتر بدون مراجعه به ترجمههای فرنگی این عبارت، آن را چنین گزارش کرده بودم:
من به مرگ را تقدیر پیشدست دیدن پایان دادم.
اما با کمال شرمندگی درست دقت نکرده بودم و بهخصوص مفعول اصلی و فعل جمله را که παύω است و در اینجا به معنی متوقف ساختن و مانع شدن و بازداشتن است غلط ترجمه کرده بودم.
شاید ترجمه درستتر آن این است:
باری (γε μη) من میرایان را از قسمت [یعنی مرگ] را درپیشدیدن بازداشتم.
هنوز از ترجمه γε μη چندان مطمئن نیستم.
معمولاً μη حرف نفی است ولی اینجا گویا در ترکیب با γε نوعی معنی باریبههرجهت دارد.
μή τί γε
را در Woodhouse
let alone, much less
ترجمه کرده اند اما باز مشخص نیست به اینجا ربطی داشته باشد.
پینوشت ١ شهریور ١۴٠٣:
گمان کنم باید جمله را چنین ترجمه کرد:
نه مگر (γε μη) من میرایان را از قسمت [یعنی مرگ] را درپیشدیدن بازداشتم؟!
تجربهٔ تفکر
θνητούς γ' ἔπαυσα μὴ προδέρκεσθαι μόρον. ترجمه مرحوم مسکوب: من آدمیان را از اندیشه مرگ رسنده رهاندم. برای صرف و نحو عبارت ر. ک.: https://www.perseus.tufts.edu/hopper/text?doc=Perseus:abo:tlg,0019,004:1179&lang=original θνητούς † adj pl masc acc ἔπαυσα †…
در
https://www.abarim-publications.com/DictionaryG/m/m-et.html
دیدم نوشته :
Together with the enclitic particle γε (ge), which throws emphasis back onto the word it follows (like our English "indeed!" or "isn't it?"): the conditional expression μηγε (mege), not indeed. Actually, our word occurs only in the formula: ει δε μηγε (ei de mege), meaning "but if not indeed". It does so 8 times.
همراه با حرف اضافه چسبان γε (ge)، که بر کلمهای که در پی آن است تأکید میکند (مانند «واقعاً!» یا «اینطور نیست؟»): عبارت شرطی μηγε (mege)، نه در واقع.
درواقع، این کلمه فقط در عبارت قالبی:
ει δε μηγε (ei de mege)
به معنای "اما اگر نه واقعا" به کار رفته و ۸ بار در کتاب مقدس آمده است.
مثال:
متی، باب ۶، سطر ١:
زنهار عدالت خود را پیش مردم بجا میاورید تا شما را ببینند، والاّ نزد پدر خود که در آسمان است، اجری ندارید.
متی، ۹، ١٧:
و شراب نو را در مَشکهای کهنه نمیریزند والاّ مَشکها دریده شده، شراب ریخته و مشکها تباه گردد. بلکه شراب نو را در مشکهای نو میریزند تا هر دو محفوظ باشد.
مرقس، ۵، ٣۶:
و مَثَلی برای ایشان آورد که هیچکس پارچهای از جامه نو را بر جامه کهنه وصله نمیکند والاّ آن نو را پاره کند و وصلهای که از نو گرفته شد نیز در خور آن کهنه نَبُوَد.
لوقا، ١٠، ۶:
پس هرگاه ابن الّسلام در آن خانه باشد، سلام شما بر آن قرار گیرد والاّ به سوی شما راجع شود.
و غیره
که باز نمیدانم ربطی به عبارت آیسخولس دارد یا نه.
https://www.abarim-publications.com/DictionaryG/m/m-et.html
دیدم نوشته :
Together with the enclitic particle γε (ge), which throws emphasis back onto the word it follows (like our English "indeed!" or "isn't it?"): the conditional expression μηγε (mege), not indeed. Actually, our word occurs only in the formula: ει δε μηγε (ei de mege), meaning "but if not indeed". It does so 8 times.
همراه با حرف اضافه چسبان γε (ge)، که بر کلمهای که در پی آن است تأکید میکند (مانند «واقعاً!» یا «اینطور نیست؟»): عبارت شرطی μηγε (mege)، نه در واقع.
درواقع، این کلمه فقط در عبارت قالبی:
ει δε μηγε (ei de mege)
به معنای "اما اگر نه واقعا" به کار رفته و ۸ بار در کتاب مقدس آمده است.
مثال:
متی، باب ۶، سطر ١:
زنهار عدالت خود را پیش مردم بجا میاورید تا شما را ببینند، والاّ نزد پدر خود که در آسمان است، اجری ندارید.
متی، ۹، ١٧:
و شراب نو را در مَشکهای کهنه نمیریزند والاّ مَشکها دریده شده، شراب ریخته و مشکها تباه گردد. بلکه شراب نو را در مشکهای نو میریزند تا هر دو محفوظ باشد.
مرقس، ۵، ٣۶:
و مَثَلی برای ایشان آورد که هیچکس پارچهای از جامه نو را بر جامه کهنه وصله نمیکند والاّ آن نو را پاره کند و وصلهای که از نو گرفته شد نیز در خور آن کهنه نَبُوَد.
لوقا، ١٠، ۶:
پس هرگاه ابن الّسلام در آن خانه باشد، سلام شما بر آن قرار گیرد والاّ به سوی شما راجع شود.
و غیره
که باز نمیدانم ربطی به عبارت آیسخولس دارد یا نه.
Abarim Publications
μη | Abarim Publications Theological Dictionary (New Testament Greek)
A close look at the Greek word: μη | Abarim Publications Theological Dictionary (New Testament Greek)
Forwarded from مدرسه (علی نجات غلامی)
نگاهی از سر تحقیر به من انداخت که انگار بگوید «ایییین!». قشنگ گرفتم چه در ذهنش گذشت خندهام را قورت دادم. کمی با خودش درگیر شد و آخرش غرورش را کامل نشکست و در جملهی دوپهلویی پرهیبتی گفت «من دارم میمیرم». که مشخص نشود نالهی و نق همیشگیِ پدرانه است یا مسئلهی اگزیستانسیالیستی. اما من تعارف نکردم و بدون اینکه سرم را بلند کنم گفتم «پنج شیش ماه دیگه وقت داری، وقت هست بارت را ببندی». اهل جا خوردن نبود. اما برایش عجیب شد. سکوتی طولانی کرد و بعد نگاهم کرد و آخرش گفت: «امروز رفتم قبرستان. همه مرده بودند. هر کسی که میشناختم. سئوالم این است که الان که دارم میمیرم آیا درست زندگی کردم؟». سئوال درجه یکی بود انصافاً و پرسش پدرم را عمیقتر از پرسشِ «من چرا باید بمیرمِ» گیلگمش یافتم. پدرم بیسواد بود اما حکمت عمیقی داشت و یک راوی و قصهگوی قهار هم بود که در عین ابهتاش تعریفکردنهایش چندان با ظرافت بود که مخاطبان پلک نمیزدند. سواد خواندن نوشتن نداشت اما گنجینهای از ادبیات کهن شفاهی کُردَواری و تاریخ زیسته را در سینه داشت. گفتم «دستات به خون کسی در طول زندگیات آلوده شده است؟» گفت «نه. من آدم نکشتم». گفتم «درمجموع زندگیات درست بوده است». گفت «الان چیکار کنم این چند ماهو؟» گفتم «نماز بخوان». گفت «تو که به این چیزها اعتقاد نداری!» گفتم «تو که داری!». خلاصه طولی هم نکشید که از میان ما رفت. وقتی رفت این را فهمیدم که منظور هوسرل از زیستجهان پیشاتأملی چیست؛ کاش هیچ وقت در نوجوانی توی رویش حتی برای فحشها و عصبانیتهایش هم نمیایستادم. وقتی مرد فهمیدم پدرم همان دهقان پیری بود که بخش حماسی شاهنامه را برای فردوسی گفت. تازه فهمیدم "عقلِ" پسر اگر از دل "خیالِ" پدر بیرون نیاید، "عقلِ مرده" است. وقتی به قبرش نگاه کردم اولین "دروغِ مشروع"ام را گفتم که «اینجا قبر کسی است که قصههای شاهنامه را برای فردوسی گفت!» مهم نیست که همه میدانند این حرف دروغ است، مهم این است که:
اگر ادبیات دروغ نگوید، سخن راست فلسفه هم هیچ دردی را درمان نخواهد کرد.
منظورم این نیست که ادبیات دروغ بگوید تا فلسفه دروغش را آشکار کند، بلکه دارم میگویم دروغِ ادبیات شرطِ امکان راست فلسفه است. نسبت پدریکردن نسبت عمیقی است که حیف است قربانی بحثهای روشنفکرانهی تینیجری و سانتیمانتال شود. البته در بخش بعدی دربارهی پدرکشیِ بهنگام هم حرف خواهد زد اما این یک مقولهی زیستجهانی پیچیده است که ربطی به آن موضوع ندارد. بحث اینجا محافظهکاری و عدم نقد نیست.
حال در نسبت با همسر یا پارنترِ بلندمدت اگر اهل فلسفه نباشد، وضع پیچیده است بسیاری از اهل فکر و ادب بیآنکه همسر بدی داشته باشند به دلیل اینکه احساس میکنند بیش از حد دارند درون مناسبات زندگی روزمره غرق میشوند با همسری که درکی از دنیای او ندارد و شایستگیهای او را درک نمیکند، زندگیشان میپاشد و روانزخمهای عمیقی مییابند خاصه «زخم انزوا». افسردگیها و ملالها و دور شدنهای فراوانی هست که خیلیها منتهی با جدایی میشوند. که حتی بعد از جدایی استراتژیهایی را میآزمایند از نحوههای دیگر ارتباط که خیلی مواقع در آنها نیز موفق نیستند. این بحثهای زیادی را میطلبد و اختلاف نظر بسیار خواهد بود. اما چیزی که من نظر به تجارب خودم میگویم این است که «هرچقدر که بتوانی نسبت با همسر را نسبت زیسته بفهمی و تلاش نکنی فلسفهات را بر او تحمیل کنی و متفاوت بودناش را پذیرا باشی و حتی فشارهایش را تحمل کنی در حدی که کشنده نباشد برایت و در مناسبات او هم مشارکت همدلانه داشته باشی، احتمال شکست زندگی کمتر است». این درخصوص همسرانی که هر دو اهل فلسفهاند نیز صادق است که بدانند در مقام زن و شوهر دیگر استاد و شاگرد یا همکلاسی نیستند و مناسبات آنها نباید تابع جروبحثهای فکریشان شود. درست است که فلسفه باید تبدیل به زندگی انسان شود ولی این را نباید غلط فهمید. باید بسیار آرام درون زندگی تزریق شود که خاصه خانواده را افکار نو و هنجارشکنانه در دل روابط زیسته دچار شُک نکند. منطق خانواده با منطق جامعه فرق میکند. خانواده نهادی بسیار اساسیتر از جامعه است در جامعه هرچقدر هم انقلابی عمل کنی نمیتوانی در خانواده همانطور عمل کنی و محکوم به پارهای محافظهکاریها هستی. جامعه اگر علیهات باشد زندانیات میکند اما خانواده اگر علیهات شود دیگر حکایت «زخمی بر او بزن عمیقتر از انزوا» خواهد بود. جامعه با تمام قدرتاش هرگز به تنهایی نمیتواند تو را به انزوا براند اما خانواده به راحتی میتواند. به تنهایی میتوانی اگر راهاش را درست پیدا کنی با کل جامعه بجنگی و انقلاب کنی، اما با لشکری هم نمیتوانی در خانواده انقلاب ایجاد کنی! خانواده فقط منطق تحول و اصلاح را میپذیرد نه انقلاب. انقلاب در خانواده فقط یک معنا دارد: متلاشی کردناش یا ترک کردناش.
اگر ادبیات دروغ نگوید، سخن راست فلسفه هم هیچ دردی را درمان نخواهد کرد.
منظورم این نیست که ادبیات دروغ بگوید تا فلسفه دروغش را آشکار کند، بلکه دارم میگویم دروغِ ادبیات شرطِ امکان راست فلسفه است. نسبت پدریکردن نسبت عمیقی است که حیف است قربانی بحثهای روشنفکرانهی تینیجری و سانتیمانتال شود. البته در بخش بعدی دربارهی پدرکشیِ بهنگام هم حرف خواهد زد اما این یک مقولهی زیستجهانی پیچیده است که ربطی به آن موضوع ندارد. بحث اینجا محافظهکاری و عدم نقد نیست.
حال در نسبت با همسر یا پارنترِ بلندمدت اگر اهل فلسفه نباشد، وضع پیچیده است بسیاری از اهل فکر و ادب بیآنکه همسر بدی داشته باشند به دلیل اینکه احساس میکنند بیش از حد دارند درون مناسبات زندگی روزمره غرق میشوند با همسری که درکی از دنیای او ندارد و شایستگیهای او را درک نمیکند، زندگیشان میپاشد و روانزخمهای عمیقی مییابند خاصه «زخم انزوا». افسردگیها و ملالها و دور شدنهای فراوانی هست که خیلیها منتهی با جدایی میشوند. که حتی بعد از جدایی استراتژیهایی را میآزمایند از نحوههای دیگر ارتباط که خیلی مواقع در آنها نیز موفق نیستند. این بحثهای زیادی را میطلبد و اختلاف نظر بسیار خواهد بود. اما چیزی که من نظر به تجارب خودم میگویم این است که «هرچقدر که بتوانی نسبت با همسر را نسبت زیسته بفهمی و تلاش نکنی فلسفهات را بر او تحمیل کنی و متفاوت بودناش را پذیرا باشی و حتی فشارهایش را تحمل کنی در حدی که کشنده نباشد برایت و در مناسبات او هم مشارکت همدلانه داشته باشی، احتمال شکست زندگی کمتر است». این درخصوص همسرانی که هر دو اهل فلسفهاند نیز صادق است که بدانند در مقام زن و شوهر دیگر استاد و شاگرد یا همکلاسی نیستند و مناسبات آنها نباید تابع جروبحثهای فکریشان شود. درست است که فلسفه باید تبدیل به زندگی انسان شود ولی این را نباید غلط فهمید. باید بسیار آرام درون زندگی تزریق شود که خاصه خانواده را افکار نو و هنجارشکنانه در دل روابط زیسته دچار شُک نکند. منطق خانواده با منطق جامعه فرق میکند. خانواده نهادی بسیار اساسیتر از جامعه است در جامعه هرچقدر هم انقلابی عمل کنی نمیتوانی در خانواده همانطور عمل کنی و محکوم به پارهای محافظهکاریها هستی. جامعه اگر علیهات باشد زندانیات میکند اما خانواده اگر علیهات شود دیگر حکایت «زخمی بر او بزن عمیقتر از انزوا» خواهد بود. جامعه با تمام قدرتاش هرگز به تنهایی نمیتواند تو را به انزوا براند اما خانواده به راحتی میتواند. به تنهایی میتوانی اگر راهاش را درست پیدا کنی با کل جامعه بجنگی و انقلاب کنی، اما با لشکری هم نمیتوانی در خانواده انقلاب ایجاد کنی! خانواده فقط منطق تحول و اصلاح را میپذیرد نه انقلاب. انقلاب در خانواده فقط یک معنا دارد: متلاشی کردناش یا ترک کردناش.
تجربهٔ تفکر
نگاهی از سر تحقیر به من انداخت که انگار بگوید «ایییین!». قشنگ گرفتم چه در ذهنش گذشت خندهام را قورت دادم. کمی با خودش درگیر شد و آخرش غرورش را کامل نشکست و در جملهی دوپهلویی پرهیبتی گفت «من دارم میمیرم». که مشخص نشود نالهی و نق همیشگیِ پدرانه است یا مسئلهی…
رابطهاش با پدرش برایم زیبا بود.
به نام خدا
خصوصیت خاص و گاه گیجکنندهای در زبان انگلیسی هست و آن اینکه مفعول نشانه ندارد. مثلاً در جملۀ زیر که از ویکیپدیا گرفته ام:
In the subsequent duel Little Musgrave wounds Lord Barnard, who then kills him.
(در جنگ تناتنی متعاقب، موسگریو کوچک زخمی میکند خان بارنارد که بعد او را میکشد)
اینجا مشخص نیست قاتل کیست و مقتول که و باید ازپیش، داستان را بدانیم تا بتوانیم نقشها را تشخص بدهیم که اتفاقاً اینجا قاتل در نقش دوم ظاهر شده است و خان بارنارد است نه موسگریو کوچک.
خصوصیت خاص و گاه گیجکنندهای در زبان انگلیسی هست و آن اینکه مفعول نشانه ندارد. مثلاً در جملۀ زیر که از ویکیپدیا گرفته ام:
In the subsequent duel Little Musgrave wounds Lord Barnard, who then kills him.
(در جنگ تناتنی متعاقب، موسگریو کوچک زخمی میکند خان بارنارد که بعد او را میکشد)
اینجا مشخص نیست قاتل کیست و مقتول که و باید ازپیش، داستان را بدانیم تا بتوانیم نقشها را تشخص بدهیم که اتفاقاً اینجا قاتل در نقش دوم ظاهر شده است و خان بارنارد است نه موسگریو کوچک.
محمد نورالهی:
اخوی
بگذارید من گریزی به شکسپیر بزنم
واقعا برخی جاهای هملت را نمیشود به فارسی ترجمه کرد
مشکل است بسیار
مثلا با suit و sweet یا kin و kind بازی میکند.
آقای ادیبسلطانی واقعا ظرافتها را متوجه شده و گفته
ولی خب در فارسی درنیامده
ع شیراز:
کلا بنده خدا ظرافتها رو متوجه میشده ولی در فارسی هر چه می آورده ضخامت بوده 😬
محمد نورالهی:
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
معرکهتر از هر معرکهای گفتید اخوی
اخوی
بگذارید من گریزی به شکسپیر بزنم
واقعا برخی جاهای هملت را نمیشود به فارسی ترجمه کرد
مشکل است بسیار
مثلا با suit و sweet یا kin و kind بازی میکند.
آقای ادیبسلطانی واقعا ظرافتها را متوجه شده و گفته
ولی خب در فارسی درنیامده
ع شیراز:
کلا بنده خدا ظرافتها رو متوجه میشده ولی در فارسی هر چه می آورده ضخامت بوده 😬
محمد نورالهی:
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
معرکهتر از هر معرکهای گفتید اخوی
Forwarded from یادداشتهای سید احمدرضا قائممقامی
یادآوری دربارۀ فرق لفظی میان فرّ و فرَّه
میدانیم که فرّ و فرّه (هر دو به تشدید راء، و دوم به هاء ملفوظ¹) گونۀ یکدیگرند. اما اینکه هاء در پایان فرّه چه میکند وابسته است به دانستن یک نکتۀ مختصر دستوری: فرّ بازمانده از حالت فاعلی است، یعنی از
farna(h)
و فرّه بازمانده از حالت مضافالیهی، یعنی
farnaha(h)
در فارسی باستان. همین در مورد دو گونۀ خورَّه/خَرّه و خوَرّ نیز صادق است. خورّ(ه)/خَرَّه دخیل از زبان اوستایی در فارسی میانه و بدان واسطه در فارسی ماست.²
در پهلوی گاهی این کلمه را به املای فرَّگ نیز نوشتهاند. این املا احتمالاً بیشتر حاصل افزودن پسوند ag به کلمۀ فرّ است (مانند کَنار و کَنارگ)، نه آنکه هاء آخر کلمه در دورهای متأخر از تلفظ افتاده باشد و سپس در هنگام بازگرداندن دوبارۀ متون متأخرِ نوشتهشده به غیر خط پهلوی به خط پهلوی، که مصادیق کمی ندارد، به قیاسِ کلماتِ مختوم به هاء ناملفوظ (مانند خانه از اصل خانگ) جعل شده باشد. با این حال، این زمانی معلوم خواهد شد که به دقت وارسی شود که فرّگ در کدام متنها به کار رفته است. اکنون که «پیکرهگردی» برای خود شغلی شده و دو سه پیکره از نوشتههای پهلوی در دست همه هست چنین کاری شدنی است. گرچه «تحقیق پیکرهای» نمکی ندارد، خوب است کسی به عنوان یک جستوجوی کوچک لغوی چنین کاری بکند.
۱. اینکه گروهی در فارسی فرۀ (در حالت اضافه) مینویسند نادرست است؛ فرّهی نادرستی آن را معلوم میکند.
۲. در نوشتههای چهل سال قبل و قبل از آن میتوشتند که فرّه (از فرنه) لغت مادی است. این حرف نادرست را محققان دقیق غربی از همان چهل سال قبل دیگر تکرار نکردهاند، اما در کتابهای فارسی هنوز تکرار میشود. فرّنه لغت مادی نیست و مشترک میان چندین زبان ایرانی بوده. خورنه است که مختص زبان اوستایی است و اگر در زبان دیگر نیز خورّه استعمال پیدا کرده، دخیل است از زبان دینی اوستا.
میدانیم که فرّ و فرّه (هر دو به تشدید راء، و دوم به هاء ملفوظ¹) گونۀ یکدیگرند. اما اینکه هاء در پایان فرّه چه میکند وابسته است به دانستن یک نکتۀ مختصر دستوری: فرّ بازمانده از حالت فاعلی است، یعنی از
farna(h)
و فرّه بازمانده از حالت مضافالیهی، یعنی
farnaha(h)
در فارسی باستان. همین در مورد دو گونۀ خورَّه/خَرّه و خوَرّ نیز صادق است. خورّ(ه)/خَرَّه دخیل از زبان اوستایی در فارسی میانه و بدان واسطه در فارسی ماست.²
در پهلوی گاهی این کلمه را به املای فرَّگ نیز نوشتهاند. این املا احتمالاً بیشتر حاصل افزودن پسوند ag به کلمۀ فرّ است (مانند کَنار و کَنارگ)، نه آنکه هاء آخر کلمه در دورهای متأخر از تلفظ افتاده باشد و سپس در هنگام بازگرداندن دوبارۀ متون متأخرِ نوشتهشده به غیر خط پهلوی به خط پهلوی، که مصادیق کمی ندارد، به قیاسِ کلماتِ مختوم به هاء ناملفوظ (مانند خانه از اصل خانگ) جعل شده باشد. با این حال، این زمانی معلوم خواهد شد که به دقت وارسی شود که فرّگ در کدام متنها به کار رفته است. اکنون که «پیکرهگردی» برای خود شغلی شده و دو سه پیکره از نوشتههای پهلوی در دست همه هست چنین کاری شدنی است. گرچه «تحقیق پیکرهای» نمکی ندارد، خوب است کسی به عنوان یک جستوجوی کوچک لغوی چنین کاری بکند.
۱. اینکه گروهی در فارسی فرۀ (در حالت اضافه) مینویسند نادرست است؛ فرّهی نادرستی آن را معلوم میکند.
۲. در نوشتههای چهل سال قبل و قبل از آن میتوشتند که فرّه (از فرنه) لغت مادی است. این حرف نادرست را محققان دقیق غربی از همان چهل سال قبل دیگر تکرار نکردهاند، اما در کتابهای فارسی هنوز تکرار میشود. فرّنه لغت مادی نیست و مشترک میان چندین زبان ایرانی بوده. خورنه است که مختص زبان اوستایی است و اگر در زبان دیگر نیز خورّه استعمال پیدا کرده، دخیل است از زبان دینی اوستا.