DEMOnCRACY
1.53K subscribers
752 photos
7 videos
122 files
29 links
شب هم یک خورشید است
Download Telegram
«زمانْ تَنگ می‌گیرد-ام من می‌افتم
و بر زانوهایم می‌سُرم
دستانم لمس می‌کنند شب را

بدرود نهرهای نور
مرا تنها سایه‌ای مانده‌ است
لِردِ خون

منتظرِ صدای ناقوس ام
چون نعره‌ زند
واردِ [این] سایه خواهم شد.»

ژرژ #باتای
[ابرفرشته‌وار و شعرهای دیگر...]
@demonkratia
‏[به] هق‌هق‌هایم بر زانوهایت
شب را من خواهم‌ لرزاند

سایه‌های بال‌ها روی زمینْ
قلبِ نوزاده‌ی گمشده‌ام



خواهرِ خندانِ منْ تو مرگی
قلبی که می‌شکندْ تو مرگی
در آغوشِ منْ تو مرگی

...
ژرژ #باتای،
[اشعار].
@demonkratia
«شرابِ شعرْ
سکوتی‌ست
مُرده.»
#باتای
@demonkratia
از پارگی‌ات می‌نوشم من
و پاهای عریانت را می‌گشایم از هم
بازشان می‌کنم چون کتابی من
کانجا چیزی را می‌خوانم که می‌کُشد-ام.

ژرژ #باتای، «اشعار».
@demonkratia
خلاء شعری از باتای.pdf
275 KB
«خلاء»
شعری از ژرژ باتای،
پاره‌‌ی واپسین از شعر بلندِ «L'ARCHANGÉLIQUE».
#باتای
@demonkratia
«یک مرد، یک زن، که بسوی یکدیگر جذب می‌شوند، از طریق شهوت‌رانی با هم ارتباط برقرار می‌کنند. ارتباطی که آنها را به هم مربوط می‌کند از برهنگیِ پارگی‌های‌شان ناشی می‌شود. عشق آنها به این معناست که ایشان در یکدیگر نه هستی‌شان، بلکه زخم‌شان و نیازِ از بین رفتن را می‌بینند. هیچ اشتیاقی بزرگتر از نیازِ یک [فردِ] زخمی به یک زخمِ دیگرْ نیست.

یک مرد تنها و زخمی، که خواهانِ از بین رفتن است، در برابر عالَم می‌ایستد. اگر او در عالمْ یک کُلیتِ کامل‌شده را می‌بیند، اینجا او در برابر خدا قرار دارد... خدا ـ‌بنا بر خصلت بشرـ یک سرِ‌همبندی‌ست، از تمامیِ آنچه که ممکن است وقوع یابد. پاره‌کردنِ این سرهمبندیِ ظاهر[شده] نیز خودش در سطح ظاهر قرار می‌گیرد: صلیب‌کشیدنْ زخمی‌ است که از خلالش مومنین با خدا ارتباط می‌گیرند.
نیچه «مرگ خدا»یی را به تصویر کشید که بعدتر بازگشت به «واقعیتی متغیر، قطعه‌واره و درک‌ناشدنی» را دامن می‌زد.
ما باید این‌ها را هم در همان سطح قرار دهیم:
[این] عالمِ خنده‌دار را،
یک زنِ برهنه را،
و شکنجه را.»

ـــ ژرژ باتای
بُرشی از «مجرم».


#باتای
@demonkratia
من به پارگیِ آسمانْ امیدوار بودم (لحظه‌ای که نظمِ فهم‌پذیرِ ابژه‌های شناخته‌شده ــ و بااینحال ناآشنا ــ به حضوری منجر می‌شود که تنها برای قلبْ فهم‌پذیر است). این امید را داشتم اما آسمان شکافته نشد. در این انتظارِ جانورِ شکاری که از گرسنگی به خود می‌پیچد و تحلیل می‌رود چیزی لاینحل وجود دارد. آبسوردیته [بی‌معنایی]: «آیا می‌خواهم خدا را پاره کنم؟» انگار که یک جانورِ شکاریِ واقعی باشم، ولی من از این هم مریض‌ترـ‌ام. چراکه به گرسنگیِ خودم می‌خندم، نمی‌خواهم هیچ‌چیزی بخورم، در واقع من باید خورده شوم. عشقْ زنده‌زنده مرا می‌جَوَد: دیگر راهِ دررویی وجود ندارد مگر مرگی سریع. چیزی که انتظارش را می‌کشم پاسخی در تاریکی‌ای‌ست که در آن هستم. شاید، بی لِه‌‌و‌خُرد شدن، آشغالِ فراموش‌شده‌ای بمانم! هیچ پاسخی برای این آشفتگیِ فرساینده وجود ندارد: همه‌چیز خالی باقی‌می‌ماند. حال آنکه آری... من اما از برای استدعا خدا ندارم.
[پاراگراف اول «دوستی».]*
نوشته‌ ژرژ باتای،
از کتاب «مجرم».
*[دوستی، ابتدا، ۱۹۴۰، با نام مستعار «دیانوس»، در نشریه‌ای چاپ شد. بعدا، #باتای، در و با نوشتن «مجرم» و «تجربه درونی»، «دوستی» را بسط داد.]
@demonkratia
‏«[تابلوهای] برهنه‌ی مانه شدت‌لحنی دارند که با جامه‌های مرسوم -که افسرده می‌کنند- و با آداب و رسوم -که سرکوب می‌کنند- پوشیده نمی‌شود.»
*ژرژ #باتای،
«اشک‌های اروس».

**تابلوهای ادوار #مانه: سبزه‌ی سینه‌لخت ۱۸۷۳ و بلوند سینه‌لخت ۱۸۷۸.
@demonkratia
از «مجرم» نوشته‌ی ژرژ باتای.
این پاره متن، ابتدا با نام مستعار «دیانوس» و در مقاله‌ای ذیل عنوان «دوستی» منتشر، سپس در فصلی از کتاب مجرم، بازنویسی و کتابت شد.
#باتای، در لاسکو (عکس).
@demonkratia
[ـ از «مجرم»،
نوشته‌ی ژرژ باتای، ج 5 مجموعه آثار، ص 259 و 260.]

عالمِ وجودْ وجود دارد، و در نیمه‌شبِ خویش، انسان، با کشفِ پاره‌ها[ی عالم]، خودش را کشف می‌کند. امّا اینْ کشفی همیشه ناقص [ناتمام: inachevée] خواهد بود. وقتی انسانی می‌میرد، بازماندگانش را محکوم به ویران‌کردنِ آنچه که باورش داشته، به خوارداشتنِ آنچه که بزرگ می‌داشته ترک می‌کند. من آموختم که عالم وجود چنین است، و یقیناً، آنهایی که بعداً خواهند آمد اشتباهِ مرا خواهند فهمید. علمِ انسان باید روی کامل‌شدگی[اتمام: achèvement]‌اش بنا شود؛ و با ناقص بودنش، علم نه ، بلکه صرفاً محصولِ ناگزیر و سرگیجه‌آورِ خواستِ علم است.

عظمت هگل این است که علم را به کامل‌شدگی‌اش منوط می‌کند (انگارکه علم تا وقتی که توسعه می‌یابد بتواند در خور نامشْ دانش داشته باشد!)، امّا از ساختاری که او می‌خواست باقی بگذارد تنها یک طرح باقی می‌ماند از بخشی که قبل از دورانِ وی ساخته شده بود (طرحی که پیش از او دایر نشده بود و تاکنون نیز دایر نشده است). ضرورتاً، این طرح یا همان پدیدارشناسی ذهن، علیرغم همه‌چیز تنها یک آغاز است، یک شکست قطعی‌ست. تنها امکانِ تکمیلِ دانشْ وقتی محقق می‌شود که من از وجودِ انسان به عنوانِ آغازی سخن بگویم که هرگز تکمیل نخواهد شد. وقتی این وجودْ به امکان نهایی خود می‌رسد، شاید رضایت را بیابد، دست‌کم رضایت از نیازهای زنده‌ی درون‌مان را. و شاید این نیازها را بنا به داوریِ حقیقتی که در حالت نیمه‌ـ‌خواب‌اش به او تعلق دارد دروغین تعبیر کند. اما، بنا بر قاعده‌اش، این حقیقت تنها می‌تواند مشروط بر این باشد که وقتی من می‌میرم، با من هر آنچه که در انسان ناقص است بمیرد. [اگر] رنج من محو گردد، نقصِ چیزها دیگر خودبسندگی‌مان را ویران نکند، زندگی از انسان دور خواهد شد؛ همراه با زندگی، حقیقت بعید و ناگزیرش، یعنی ناکامل‌بودن، مرگ و میل سیری‌ناپذیری که برای هستی زخمی همیشه باز اند، و بی آنها، اینرسی ـ که مرگ در مرگ جذب می‌شود و دیگر هیچ چیزی تغییر نمی‌کند ـ انسان را در خودش حبس می‌کرد.

به نظر می‌رسد، در غایتِ تأمل، داده‌های علمی تاآنجایی اعتبار دارند که تصویری قطعی از عالمِ وجود را ناممکن می‌سازند. تخریبِ مفاهیمِ ثابتی که علم موجب‌شان شده و همچنان می‌شود، عظمتِ آن و به بیان دقیق‌تر از عظمتش، حقیقتش را بنا می‌کنند. حرکت علم، تصویری عاری از وجود را از تاریکنایی لبریز از مظاهر موهوم آزاد می‌سازد. موجودی که در تقلای دانش است، به هنگام رویارو شدنش با امکانِ شناختنِ آنچه از او می‌گریزد، در نهایت، در جهلِ دانشِ خویش همچون نتیجه‌ی غیرمنتظره‌ی یک آزمایش باقی خواهد ماند...
#باتای،
@demonkratia
«مادرـ‌تراژدی»
نوشته‌ی ژرژ باتای

زندگی بیش از هر چیز دیگری بستگی به مسیری دارد که از جنگل دیونیزوسی به خرابه‌های تئاترهای باستانی می‌رود. این همان چیزی‌ست که نه تنها باید گفت، بلکه با لجاجتی دینی تکرار باید کرد. که هستنده‌ها به همان اندازه که از حضور امر تراژیک گریزان‌اند خنده‌دار و رقت‌انگیز می‌شوند، و درست به همان اندازه‌ که در وحشتی مقدس مشارکت دارند انسان‌اند. حفظ این پارادوکس شاید بسیار سخت و دشوار باشد: اما مثل خون، از حقیقت زندگی برخوردار است.
خدایی که جشن‌هایش به مناظری تراژیک بدل شده، فقط خدای مستی و شراب نیست. خدای عقل پریشان هم هست. آمدنش به اندازه‌ی اشک‌هایی که از سر لذت می‌ریزیم، رنج و تبِ تباهی به همراه می‌آورد. و جنون این خدا چندان غمبار است که زنان خون‌آلودی که از او پیروی می‌کنند، در شیدایی‌شان، نوزادانی که به دنیا آورده‌اند را زنده‌زنده می‌بلعند.
وسعت و عظمت خرابه‌های تئاترها در برابر چشمهای ناباور ما استقبالی را که شادترین و زنده‌ترین مردم دنیا از هیولاوشی سیاه، شیدایی و جنایت کردند به نمایش می‌گذارد. خطوط صندلی‌ها امپراتوری تاریک رویاها را حدّ می‌زنند. آنجاکه پرمعنی‌ترین کُنشِ زندگی صورت گیرد، بدبختی را به بخت سرشار و مرگ را به نوری لبریز دگرگون می‌کند. و اینکه، تئاتر، مثل خواب، اعماقی مملو از ترس و خونِ نهفته در بدن را دوباره به زندگی می‌گشاید. تئاتر، ابداً به جهان سماوی و سر و آسمان تعلق ندارد: تئاتر متعلق است به جهان شکم، به جهان جهنمی و مادرانه‌ی زمینِ ژرف، به جهانِ سیاهِ الوهیاتِ عالمِ موات. هستی انسانی همان‌قدر که از وسواسش به پستان مادرانه می‌گریزد از وسواسش به مرگ هم گریزان است: و این امر تا آنجا به امر تراژیک پیوند می‌خورد که نفیِ زمین نموری نباشد که از آن بوجود آمده و به آن نیز باز می‌گردد.
بزرگترین خطر، حتی برای انسان‌های بیدار، فراموشیِ زیرِ زمینِ تاریکی‌ست که به محض تولد از آن بریده می‌شویم.
بزرگترین خطر این است که انسان‌ها از باختنِ خود در گُنگیِ خواب و مادرـ‌تراژدی دست بردارند و خودشان را وقفِ کار مفید کنند.
بزرگترین خطر این است که وسایل و ابزار نگونبخت یک هستی سخت، غایت زندگی انسانی در نظر گرفته شود. غایت آن چیزی‌ست که میسر می‌کند: در کار روزانه یافته نمی‌شود: در شبِ هزارتوست که ما به غایت می‌رسیم. آنجاست که مرگ و زندگی چون سکوت و صاعقه در هم می‌تنند. آنجاست که زمین مملو از انفجارات تاریکی‌ست که قلب را گره می‌زنند، هیولا باید بُکُشد و مرگ را وصول کند.
#باتای
@demonkratia
‏«حدّت من به دوست‌داشتنْ مشرف است بر مرگ، مثل پنجره‌ای مشرف بر حیاط.»
*ژرژ #باتای.

[عکس‌های ژاک-آندره #بوآفار]
@demonkratia
"اقتدار، توده‌ها، رهبران"
نوشته‌ی ژرژ #باتای و آندره #برتون
از «کتابچه‌ی ضدحمله».
@demonkratia
«میهن یا زمین»
[پی‌یر کان و ژرژ باتای]

شمار بسیاری از مردانْ میهن خود را دوست دارند، برای آن فداکاری می‌کنند و می‌میرند. یک نازی می‌تواند تا حد سرگشتگی رایش را دوست بدارد. ما نیز می‌توانیم تا حد تعصب دوست بداریم، اما آنچه ما دوست داریم، گرچه ریشه‌ای فرانسوی داریم، به هیچ وجه جامعه‌ی فرانسوی نیست، جامعه‌ی انسانی‌ست؛ به هیچ وجه فرانسه نیست، زمین است.
ما ادعا داریم [بخشی] از آگاهی جهانی‌ای هستیم که به آزادی اخلاقی و همبستگی با آنانی که هیچ چیزی ندارند پیوند می‌خورد، مثل آگاهی ملّی‌ که با قیدوبند و همبستگی با اغنیا پیوند دارد.
در این معنا، امکان‌های تحقق عینی، همچنانکه از داده‌های علمی و دانش روش‌شناختی حاصل می‌شوند، می‌باید موضوع یک گزارش تعمق‌شده قرار گیرند.

- کان، #باتای
ـ از کتابچه‌ی «ضدحمله».
@demonkratia
«خواست، نفی مرگ است...»
#باتای
@demonkeatia