دل‌دوده‌ها | زهره رسولی
120 subscribers
35 photos
1 video
4 files
37 links
دفتر مشق «مدرسه نویسندگی»

t.me/mouzamini :کانال داستان کودک
Download Telegram
۱۰ آرزوی احمقانه یک جوان احمق

۱. ای کاش می‌توانستم از رشته‌ی پزشکی قبول بشم.

۲.باید بتوانم هرچه سریعتر مهاجرت کنم(قهقهه‌های یک جیبِ خالی).

۳.با اینکه اعصاب داغونی دارم ، باید از روانپزشکی قبول بشم.(وی در حال جوییدنِ قطعه‌ی پایانیِ صدفِ ناخن)

۴.از خانواده‌ی شوهرم کینه‌ای هستم، برم تو استوری سوگواری کنم جماعت بفهمن.( استوریِ اینیستا در حالِ بارگذاری با سرعتِ به شدت ضعیف ایرانیزه)

۵. ای کاش یه تویوتا داشتم، آشغالامو میذاشتم بغل تیر چراغ برق، حیفِ با ماشینِ نداشتم آشغالامو حمل کنم(ذاتِ ژاپنیِ تویوتا در حالِ خودکشی)

۶. کیفِ دیورِ «های‌کُپی» بخرم، همه بدونن من کیف برند می‌خرم.(وحشت شبانه‌ی دیور)

۷. نتونستم به اون پسرِ معتادِ خراب برسم، نذاشتن. کاش برم خودمو بکشم. (تشویق‌های کائنات و کارما برای حذفِ یک احمق)

۸. آرزو می‌کنم به ایران حمله کنن.
(سرگیجه‌ی موشک‌های سرگردان)

۹. ای کاش یه آدمِ پولدار منو بدزده. (آدم پولدارِ دزد، در حال خودزنی)

۱۰. امیدوارم تو زندگیِ بعدیم سگ به دنیا بیام. ( اعتراضِ سگ‌های مقیم در برزخ)

زهره رسولی
#خندوهناک
5🥰1
شب بازی

امشب باز
به خواب
قهوه‌ می‌دهم.

امشب باز
شعر می‌ریزم
در فنجانِ تهی از مرگ.

امشب باز
شب زنده‌ است
جرعه‌ای ماه
می‌چکد از دهانم
بر فنجانِ تهی از مرگ.

امشب باز
باز است چشمانم
انگشتانم دهان باز کرده‌اند
بر جرعه‌ای قهوه.

امشب باز
کسی
در شبی
که سوت نمی‌زند
کور می‌شود.

امشب باز
بازی می‌کند تکه سنگی
که دیشب
در تهِ کفشم جا مانده بود
با انگشتانِ ذهنم.

امشب باز
به شب سپرده‌ام
تمام نشود
بماند با من
من از شب می‌ترسم
از تاریکی نه.

امشب باز
در تهِ فنجانِ تهی از زندگی
مرگ می‌ریزم.

زهره رسولی
#شعرماهی
3👏3
پاک‌کنِ تراش‌دار

قسمت پاک کن بالا و قسمت تراش پایین آن ، داخل جعبه قرار دارد.

تراش: اون بیرون چه خبره؟

پاک‌کن: مثل مور و ملخ ریختن سر وسایل.

تراش: آخ جون امروز قراره ما رو بخرن!

پاک‌کن: تو خعلی خوش‌بین تر از منی، بایدم خوش‌بین‌تر باشی، هعی.

تراش: چته خُب، مُردم از بس سر و ته توی این زندون مقوایی موندم، دلم هوا می‌خواد، یه هوای تازه.
دلم دستِ بچه می‌خواد، شده حتی اول ابتدایی. که تند و تند هی مداداشو بتراشه. هی نوکشون گیر کنه لایِ تیغ‌هام و هی با یه مداد دیگه نوکو ازون تو دربیاره، در نیاد بده معلمش، اونم منو پنج بار بکوبه روی میزش.

پاک‌کن: همیشه خودمحور بودی، همیشه کودن بودی، اقلا آرزوی دست یه بچه دبیرستانی رو می‌کردی، حالا چرا اول ابتدایی؟
با تو می‌تراشه، ولی منو زجرکُشم می‌کنه. هی مداد می‌زنه بهم، یه بار، دوبار، پونصدبار! همه جارو پاک می‌کنه الّا کتاب‌ دفتر!
اصلا کاش پاک بکنه، لعنتی منو جای آدامس می‌جوه تُف می‌کنه، سرِ هفته نشده کلکم کنده‌ست. کلک منم کنده بشه، مثه سگ و گربه وصلیم به هم، باهم به زباله‌دان تاریخ می‌پیوندیم!

تراش: از اولشم مخالف این ساختار بودم، آخه چرا پاک کن باید بچسبه به تراش؟ کی نشست این مدلیمون کرد؟ خدا لعنتش کنه که منم قراره به آتیش تو بسوزم.

پاک‌کن: خوبه‌خوبه، اصلا همون بهتر که این گوشه خاک بخوریم، کسی‌ام نخوادِمون، لیاقتت اینه که سر و ته بمونی اون ته، صداتم ضعیف به گوشم برسه.

تراش: اصلا حالا که اینطور شد، حاضرم برم تهِ سطل زباله، ولی یه بچه ابتدایی بگیره لای دندوناش خُردت کنه، تُفِت کنه رو زمین، با تهِ کفشش لهِ‌ت کنه، دلم خنک شه!

پاک‌کن: یکی داره میاد طرف‌مون!

تراش: کلاس چندمی میزنه؟

پاک‌کن: نمی‌دونم بچه رو این مادرشه!

تراش: چشش به ماست؟

پاک‌کن: چجورم، همه جوره با فرمایشات معلمش مطابقیم.

تراش: از کجا فهمیدی؟

پاک‌کن: پشت لیست بلند بالا به سمت منه، معلم نوشته« تراشی که یک طرفش پاک‌کن باشه، طرف دیگه‌شم تراشِ مخزن‌دار».

تراش: با توجه به مشخصاتی که دادی بیچاره شدیم! اون مادرِ یه بچه ابتداییِ!

زهره رسولی
😁1🤗1
سوگندنامه‌ی یک روانشناس

اینجانب...بعنوان یک روانشناس
سوگند یاد می‌کنم.
تا آخرین دقایق عمرم، مسلطانه بر اعصاب همه سرسره‌ بازی کنم.

اگر زوجی برای حل مشکلاتش به من مراجعه کرد، حتما پیشنهاد طلاق بدهم. چون همین را می‌خواهند بشنوند‌.

و اگر زوجی قبل از ازدواج مراجعه کرد، بگویم: با توجه به جواب تست، شما ده درصد باهم توافق دارین، آن هم سر مسواک به موقع.

احیانا مادری برای آزمون تست هوش فرزندش به من مراجعه کرد، باید بگویم که: فرزند شما بسیار باهوش است، قطعا از تیزهوشان قبول خواهد شد!
(بالاخره زندگی به یک دلیلی باید برای والدین قابل تحمل باشد دیگر.)

با وجود اینکه به همه می‌گویم برچسب نزنید، سوگند می‌خورم خودم را آماده‌ی برچسب زدن بکنم.
(اولین بچه که از صندلی خود بلند شد، قطعا «بیش فعال» است.)

سوگند یاد می‌کنم دست از سرِ جیبِ مراجعینم بر ندارم، دور‌ه های ده جلسه ی فرزندپروری را که دیگر باید بیایند!

قسم می‌خورم کل دورانِ قبل و حین و بعدِ کنکور مثل کنه به شما و فرزندانتان بچسبم.

با تشکر
روانشناسِ این مرز و بوم.

زهره رسولی

#طنز
#خندوهناک
😁31🥰1👏1
آقای روزنه‌دارِ خیالی

همیشه پُشتم به شماست، معذرت می‌خواهم، بخاطر این که پُشتم به شماست.
نیتم فقط زیستن در جاییست که خلق شده‌ام.
داخل قایق چوبیِ بی‌ثبات، محل امرار و معاشم است، به تعداد ماهی‌هایی که صید می‌شوند، حالم خوب است.
کنار نهر آبی که کشیده‌اند، به موازاتِ غروب هم کلبه‌ای دارم، دوست داشتنی ولی نیمه‌چوبی، نیم‌ ثبات.
درختانِ بید مجنون تمام چارچوبِ پنهانِ قاب را احاطه کرده‌اند، و من گاهی روی نیمکت تعیین شده در زیر یکی از بیدهای مجنون می‌نشینم، کتاب به دست، حتی گاهی حوصله‌ام از میانسالی سر می‌رود.
ولی صبر می‌کنم، برای پایان رسیدنم صبر می‌کنم.
این جسم و جان سوگ‌ها بسیار دیده، اشک‌ها بسیار ریخته، ولی هنوز امیدوار است، به دیدنِ شکوفه‌های تر و تازه، در جایی دیگر، در قابی دیگر.
اینجا همیشه زرد و سبز است، با طیف‌های متفاوتی از این دو.
گاهی زردی که قهوه‌ای شده‌ و یا سبزی که در اطراف اُفق صورتی شده باشد.
دید من در اینجا متفاوت از دید مخاطب است، مخاطب می‌بیند و می‌گذرد، ولی من سالیان زیادیست که در موقعیت ساکن خود، زندگی می‌کنم.
در کنارِ همین نهر، همین درخت‌های یکنواخت، همین قایق و همین کلبه با چندی سبزه‌های چمنی، با اندکی نم، که باثبات‌ترین است.
مرا همیشه با پیراهن سفید و جلیقه‌ی طوسی و کلاهی با زه کرمی می‌بینید، بدون همسر و بدون فرزندی.
کجایند؟ نمی‌دانم!
باید از نقاشی که این اثر را کشیده بپرسید.
بالاخره مخاطبید و باید بروید، کار و زندگی دارید، معذرت می‌خواهم که روی این قایق چوبی، همیشه پُشتم به شماست، تقصیر نقاش است، که پُرتره بلد نبود.

* تمرین مدرسه‌ی نویسندگی، تصور یک فرد خیالی.

زهره رسولی
2👏1
شمارش معکوسِ پاییز

پاییز بوی مرا گرفت
از آغازِ مهر
دختر او می‌شوم.

زهره رسولی
تشعشعاتِ #شعرماهی
🥰42
چه می‌شود اگر...

امروز صد جمله نوشتیم، با آغازِ «چه می‌شود اگر...» بعد از اتمام صد جمله، خانه غرق در نیم تاریکیِ قشنگی بود. نمی‌خواستم به هیچ چیز دست بزنم، نه به صد جمله، نه به نیم تاریکیِ خانه، نه به کلید روشنِ چراغها و نه به حسرت‌ها و آرزوهایم.
همان جا روی کاغذ، در هوای نیمه ابریِ نیمه تاریک، کنار خودکارهایم، جایشان قشنگ بود.
هرچه نور به سمت تاریکی کشیده می‌شد، سایه‌ی خودکارها بین نوشته‌ها جاری‌تر می‌شد.
من به آرزوهایم رسیده بودم، چون جای خود را بین کلمات پیدا کرده بودم.
می‌نویسم، همان جا می‌شود.
تو هم بنویس، ببین چگونه می‌شود.

زهره رسولی
6🥰1
چراغِ‌های خانه‌ی او

هفت سالی می‌شود که شب‌ها را در خانه‌‌ات نمانده بودم.
دلم برای چراغ‌هایت تنگ شده بود، چراغ‌های نیمه شبت.
چراغِ آن تیر چراغ‌ برقی که به زور، از لای هر درز کوچکی، جا باز می‌کند، که وارد خانه شود، بیوفتد بر چشمِ خواب شونده. به نشانِ هشدار. که نیمه شب است.
یا چند چراغ خوابی که از پیچ و تابِ ارواح آویزان است.
روشنایی دارد، ولی روشن نمی‌کند.
دلم برای بوی ملحفه‌هایتان تنگ بود، تنگ‌تر هم شد، قلبم خارج از ماتریکس می‌زند چون.
هفت سال و چندین سال هم رویش.
چقدر سالیان سال اسباب زحمت بودم و برویم نیاوردی.
حالا که بچه دارم می‌فهمم، بیدار کردنت، آن هم نصف شب، برای آوردن آب، حماقت محض بود!
هفت سال و چند سالی که می‌گذرد، شب‌ها را به قصد پرواز، می‌خوابیدم.
سالهاست که نخوابیده‌م، چراغ کورم می‌کند، ولی یادم رفته چگونه می‌خوابیدم، که رویم به تو بود و حالا نیست.
من و تو، یک دنیا اتاق باهم فاصله داریم.
مسافت کوتاه و عجیبی‌ست.
اینجا شمال نیست، ولی از تخت تو،
صدای دریا می‌آید.
قایقت آماده‌ است، برای پرواز؟
خدا، ما را به هم وعده داده، تو بهشت منی و من هم...
😢32🕊1
Audio
گذر از مرزها
این قسمت: گواهینامه‌ی طوفانی


#میترارستگاران
#روزگفتار
#روزهاوخاطره‌ها
🔥1
سرما خُرده ریزه‌ها

سرما هم که آمد.
صاف و مستقیم،
با مُشت به صورت من،
بالاخره که باید حالی‌ام کند
پاییزِ تبریز رسیده.

زهره رسولی
42💯1
شعرماهی(دوره اول) (3).pdf
1.1 MB
دوره ی اول«شعر ماهی» هم با این نیمچه دفتر به پایان رسید، در کنار استاد و دوستان خیلی خوش گذشت.🍀
👏1
اگرهای چند روز قبل

اگر مادربزرگ بودم، نوه‌هامو لوس می‌کردم تا از بچه‌هام انتقام بگیرم.

اگر معلم بودم، هرگز درس نمی‌دادم، درس یاد می‌گرفتم، از دنیای بچه‌ها.

اگر جانور بودم، مورچه می‌شدم، هیچ‌ وقت تنها نیست.

اگر باران بودم هیچ‌وقت نمی‌باریدم، رهگذر بی‌چتر باید خشک بمونه.

اگر سطر بودم، سطر پنجم بودم، ازش خوشم میاد.

اگر کیک بودم، کیک سیب بودم، تو همه‌ی فصلا هست.

اگر گُل بودم، یاسمن بودم، چون گُلهای یاسمن هم چشم‌نوازن هم مشام‌نواز و هم...

اگر طبقه بودم، زیر شیروونی بودم، که اولین نفر صدای بارونو پخش کنم.

اگر حس بودم اضطراب بودم، دائم قلبو می‌تپوندم.

اگر کشور باشم، ژاپن می‌شم، چون وجدانش زیاده.

اگر سماور بودم سماور ذغالی بودم، با بویم، همه را مسحور می‌کردم.

اگر دفتر بودم، یادداشت بودم، سایز متوسط، که در هر کیفی جا بشوم.

اگر کلاس بودم کلاس نویسندگی بودم، مملو از شوقِ نویسندگان.

اگر رفتار بودم گستاخ نبودم، دل می‌آزارد.

اگر عضو می‌شدم، «چشم» بودم، کور بشه دنیا دیگر نیست.

اگر زنگ می‌شدم در آن دنیا، مادربزرگ مادرم را می‌گرفتم.

اگر میمون بودم هرگز تارزان رو بزرگ نمی‌کردم، چون آدم بود.

زهره رسولی
👏2🔥1
زهره رسولی
جِنِّ مسیحی گفت: شنیدم درخت توت سِیِّده نباید قطعش کرد. گفت: آره تو جهان خودشون قطعش کردن، صاحبای این خونه مُردن. گفت: هم مردِ آدمیزاد و هم زنش؟ گفت: آره هر دو. گفت: آخه درخت توت که سرجاشه. گفت: این جهان. گفت: تو جهان خودشون؟ گفت: درخت توت نیست، انجیر هم…
جنّ مسیحی

فصل پاییز بود و برای خونه مشتری جدید پیدا شده بود.
_همیشه هوای این حیاط اینقدر خوبه؟ اصلا انگار یه جای جدایی از این شهره.
_نمی‌دونم چی بگم، مهم بیزینسیِ که قراره را بندازیم، کل اینجارو میکوبیم و یه مرکز تجاری شیک و پیک را می‌ندازیم.
_آره خُب نهصد متر کم نیست، ولی کاش می‌شد این حیاطو با این حوضِ قشنگش نگه‌ داشت. ببین چقدر باصفاست، عاشق اون گلخونه‌ی گوشه‌ حیاطم، اسم گُلاشو نمی‌دونم، ولی اون گلدونو نیگا، هر برگش قدِ نصفِ منه، جوری‌ام چسبیده به شیشه که انگار داره مارو می‌پاد( با صدای نازک زنانه قه‌قه می‌کند).
_دوس داری بریم داخلشو ببینیم؟
_آره هانی

گلخونه درست بغل آشپزخونه دم دستی بود، همون‌ جایی که بچه با جنّ بُز تنها بود، داشت به حضورش عادت می‌کرد، ولی ملتمسانه از پُشت پنجره‌ی سبزآبیِ آشپزخونه، نگاهشون می‌کرد، زیر لب با صدای ضعیف بچه‌گونه‌ش زمزمه کرد:«ای کاش قید معامله رو بزنن.»

زن با کفشای پاشنه بلندش، ترق توروق سه تا پله‌ی گلخونه رو پایین رفت، بوی خاک و نم گلخونه رو بو کشید.
_هووم عجب بویی داره اینجا.
برمی‌گرده رو به شوهرش که دستشو تکیه داده به در شیشه‌ای گلخونه.
_حاضرم صد شبو روز تو همین گلخونه عاشقت بشم و بمیرم.
_ خدا نکنه، من برا خوشبخت کردنت جونمم می‌دم.
جریان بادی داخل گلخونه می‌وزد.
_اَ کجا باد میاد؟
_نمی‌دونم، چندشم می‌شه بیام تو.
_پس من میرم.

زنِ می‌ره ته گلخونه، بر‌می‌گرده سمت چپ، با یه تونلچه‌ی تاریک و انبوهی تورهای عنکبوت سرگردان رو‌ به رو می‌شه،از ترس کثیف شدن لباساش راه تونلچه رو ادامه نمی‌ده، پشت‌پشت برمی‌گرده سمت در گلخونه، شوهرشو صدا میکنه‌. جواب نمی‌ده.
از گلخونه خارج می‌شه درشو می‌بنده، بر‌می‌گرده، از حیرت بُهتش می‌زنه.
زمستون شده بود. برف کل حیاطو پوشونده بود...

شوهرش هرچقدر منتظر همسرش می‌مونه اون نمیاد، پله‌های گلخونه رو با وسواس و دونه‌دونه پایین میومد، پاشنه‌ی کفشای چرم قهوه‌ایش، به یه چیزی گیر کرد، هر چقدر تلاش کرد، نتونست پاشو در بیاره، خواست برگرده نشد، خواست بره جلو، بازم نشد، خم شد، بچه جنّی از لای پاهاش در اومد و گفت: بیا باهام بازی کن.
مرد ترسید، پای گیر کرده‌ش ول شد، افتاد سرش خورد به گلدونو مُرد، همون گُلدونی که برگاش قدِ نصف زنش بود، همونی که از شیشه‌ی گلخونه دید می‌زد.

زن دوباره برگشت داخل گلخونه، دوباره خارج شد، هفت بار این کارو تکرار کرد که دوباره پاییز بشه، بار هفتم که خارج شد، جنّی کلاه به سر، یک شاخه‌ی آویزون، گُل پیچ‌اَمین‌الدوله به‌دست، آروم سرشو بلند کرد.
رو به زن لبخند آرومی زد و گفت: می‌شه؟ صد شبو روز عاشقم بشی و ته دلت بخوای برام بمیری؟ این شاخه گُل تقدیم به صدای ناز و قشنگت.
چشماش واقعا عاشق بود، هلال دور چشاش «اشکِ عاشقی»جمع شده بود.

زن نترسید، فرار نکرد، دیگه نخواست که زمستون تموم بشه، شاخه گُل رو از جنّ کلاه به سر قبول کرد، خوشحال بود که دیگه حیاط تخریب نمی‌شد.
با هم دست تو دست رفتن داخل گلخونه، از توی تونلچه رد شدن، در چوبی رو باز کردن و رفتن تو.

برف آروم می‌بارید، بچه آروم کنار پنجره تماشا می‌کرد، دیگه گشنه‌ش شده بود، جنّ مادر در حال آشپزی بود...

(قسمت دوم)
ادامه داشته باشه؟
#جن‌زده‌ها
زهره رسولی
2👏2
پاییزِ نابینا

برگَش چرخید
روی نقطه‌ی ثقل
همچو مادری نابینا
که سقطِ بچه‌اش را ندید
سقوط کرد
چرخید،
چرخید،
چرخید،
برگِ پاییز
برگ، سرگیجه داشت
آنقدر که چرخید،
تا برسد زمین
«یک فصل کشید،
روی دفتری نو»
مگر پاییز هم
بچه سقط می‌کند؟
برگ‌های سقط شده
می‌اُفتند به زمین؟
یا تا ابد
میان راهِ برزخ سرگردانند؟
برزخ هم پاییز دارد؟
درختانش برگ دارند؟
در پیچشِ ثقل‌وار،
سرگیجه می‌گیرند؟
برگ‌ها کی به زمین رسیدند؟
که پاهای خوابم،
رویشان خش‌خش کردند؟

زهره رسولی
2😢1
دختر بزرگه میره مدرسه

ساعت نیمی از دوازدهم گذشته ولی نمی‌تونم بخوابم. چقدر زود بزرگ شد.
فردا قراره بره کلاس دوم، پارسالم که اول بود، سال بعد هم میره سوم. امیدوارم لا‌به‌لای این درس خوندنا، بتونه یه جایی هم برای کارایی که دوسشون داره باز کنه‌. یه جای بزرگ، برای کارایی که دوس داره.
اگه مدال بیاره غصه می‌خورم، مطمئن میشم که کمتر بچگی کرده.
اگه همه املاها بدون غلط باشه، دروغ چرا، ته قلبم می‌شکنه، یه جاهایی باید از زیر درس در بره املاش پُر بشه از غلط، دوس دارم غلطاشو، خوشم میاد یه وقتایی زنبور و «ضنبور» ببینه، یه جاهایی تو جمع و تفریق اشتباه بکنه، بچه‌س خُب، باید اشتباه بُکُنه. سال پیش سر املاهاش با معلمش دعوام شد. بش گفتم: به همه دو صفحه املا گفتنی، به دختر من یک صفحه بگو، خوشش نمیاد دو صفحه بنویسه، از روانشناسم دلیل و مدرک بردم که خودت اشتباه می‌کنی😁
نه که بخوام لی‌لی به لالاش بزارم، با درس شوخی نداریم، ولی باید چاه بچگیشو تا ته بِکَنه، میدونم او ته‌ته یه چیزای قشنگ‌تری پیدا می‌کنه، یه چیزای قشنگی براش چشمک می‌زنن.
نمی‌تونم بخوابم راستش، فردا چند ساعتی، چند متری، دور از همیم. دقیقا همون ساعاتی که می‌رفت پایین با گوشی مادرشوهرم کلی کلیپ از «مادر» واسم می‌فرستاد.
بعد می‌رسید خونه دعوامون می‌شد، بعد دلش بغل می‌خواست، شبا لالایی الکی و کتاب قصه می‌خواست، که بعدش که تموم شد، از جاش بلند شه تو خونه راس‌راس را بره و ته دلش به ریشِ نداشته‌م بخنده.
کل هفته دستم به کتاب نمی‌رفت، دلم نوشتن نمی‌خواست، بُغضامو لای برچسبای اسمشو، چیدن لوازم تحریراشو، درست کردن پاپیونو اتو کردن مقنعه و فلان، جا می‌کردم، که گریه نکنم، الکی. که به گریه‌ش نندازم، تو بازخورد تمرینا کنارم می‌نشست، استاد که تو شعر ماهی ازم تعریف می‌کرد، بغلم می‌کرد، روز هشتمِ شعرماهی گفت:«مامان میدم تو مرکز شهر مجسمه‌تو بسازن»، من خندیدم، ولی اون جدی بود، نمی دونست اینجا مجسمه‌ی زن‌هارو نمی‌سازن، نمیذارن مرکز شهر.
امسالش خوب بچرخه براش، بجای درسای خوبش، خوشحالیاشو بیاره نشونم بده.
درسا یادش نمی‌مونن،
ولی خوشحالیاش یادش می‌مونن.

زهره رسولی
3😍1
زهره رسولی
جنّ مسیحی فصل پاییز بود و برای خونه مشتری جدید پیدا شده بود. _همیشه هوای این حیاط اینقدر خوبه؟ اصلا انگار یه جای جدایی از این شهره. _نمی‌دونم چی بگم، مهم بیزینسیِ که قراره را بندازیم، کل اینجارو میکوبیم و یه مرکز تجاری شیک و پیک را می‌ندازیم. _آره خُب نهصد…
جنّ مسیحی

-پاییز اغراق می‌کرد، با برگ‌های تلمبار شده‌ی همه‌ی درختا.
اگه مادربزرگم زنده بود، نمی‌ذاشت حیاط به این روز بیوفته، توی حوض، پُره خزه و خَزانه ولی همچین دلمو هم نمی‌زنه.
ناهار رو خورده بودن، نتونستم ناهار بخورم، عصرونه می‌خورم به جاش.

جن مادر با نون و پنیر و چای نبات اومد نشست پیشش و گفت:
رنگت پریده بچه آدمیزاد، برات لقمه بگیرم بخوری؟
- نمی‌تونم.
-اینجوری دلت ضعف می‌ره، می‌میری.
-از دستات...
-چته؟ چندشت میشه با دستام لقمه بگیرم؟

بچه یادش افتاد، عاقبت آخرین نفری رو که چندشش شد از گلخونه.

- نه، دلم برا لقمه‌های مادربزرگم تنگ شده.
-خُب اون مُرده، ولی اینجاست، اما لقمه نمی‌تونه بگیره، خودت که می‌‌فهمی. مکث می‌کنه،
بیا لُقمه بگیرم با چای نبات بخور، از همین سوپر روبه‌روی خونه خریدیم، با خیال راحت بخور.

چشای مهربونشو میدوزه به چشمای بچه. لقمه‌ی بیست سانتی رو پیچوند و گذاشت تو سینی، بغل چای نبات و گذاشت جلوش.
بچه با ولع تا نصفه‌شو با چای نبات قورت داد، با نصف لقمه رفت و نشست لبه‌ی پنجره ولی نه تو آشپزخونه، تو نشیمن خونه دم دستی.
چندبار چشماشو مالید که مطمئن بشه بیرون پنجره پاییزه. می‌ترسید در مورد تغییر ناگهانی فصل‌ها سوال بپرسه.
شب که شد از کمد لحاف تشک،که اونم تو نشیمنه، یه لحاف و بالش کشید بیرون، جلوی طاقچه بالشتشو گذاشت و خوابید.

نُه خوابید و نُهم بیدار شد، ایندفه هرچقدر چشماشو مالید، صبح نشد.
زمان لای شب گیر کرده بود انگار.

جنّ دایی در زد و داخل شد، گفت: نترس همه چی روبراهه.
- چطور روبراهه وقتی هنوز شبه و من گُشنمه.
-الان برات چایی و خرما میارم، میدونی که بهش چی میگن؟«آز آچما» یعنی وعده‌ای که باهاش دهنت باز میشه.
زمزمه می‌کنه: همینجوریشم بخاطر رُخدادها دهنم بازه.
- آروم باش، این خونه گذرگاهه خواب‌هاست، الانم بخاطر خواب یه نفر شبو معطل کردن، تا فردا همه‌چی درست میشه.
- حوصله‌م اینجا سر رفته، تقریبا مطمئنم هیچکس دنبال من نیست.
-ببینم دوس داری ببینی تو بُعد دیگه اتاق مادربزرگت چه شکلی بود؟
- آره.
- بیا بریم ته گلخونه نشونت بدم.
- می‌ترسم، بعدشم اون آقا و خانم اونجا زندگی می‌کنن.
-( با صدای عجیب می‌خنده)
- فعلا همون چای و خرما رو واسم بیار.
- باشه میارم، ولی ته گلخونه هم میبرمت، بعد تموم کردن چای و خرمات.
- زیر لب زمزمه می‌کنه: مرتیکه سیریش...

(قسمت سوم)

زهره‌رسولی
#جن‌زده‌ها
3👀2