دل‌دوده‌ها | زهره رسولی
119 subscribers
33 photos
1 video
4 files
34 links
دفتر مشق «مدرسه نویسندگی»

t.me/mouzamini :کانال داستان کودک
Download Telegram
نقد به نقد

در پیرامون گذر از نقدهایی از فیلم روان‌شناختی «سکوت‌بره‌ها»، به
این نقد برخوردم.

اولین قدم در نقد فیلم، شناخت آن است.
بر فیلم روان‌شناختی، نقد غیرروانشناختی نوشتن، طبیعتا خارج از حرفه‌ی یک نقاد است.

دومین قدم استفاده از کلمات فارسی در نقد فارسی‌ست.
نویسنده‌ی این متن از واژه‌هایی مانند «دوقطبی»، «آزار دهنده»، «سخیف» «اُورریت»، «دیالوگ‌پرانی»، «کلوزآپ»، «پرسوناژ»و... استفاده می‌کند.

ایراداتی که بر چنین نقدهایی وارد است، وفور واژه‌های اغراق آمیز و استفاده‌ی مکرر از کلمات انگلیسی در متن فارسی است.
چنان‌چه نقد به زبان انگلیسی باشد، جایگاه چنین واژه‌هایی احتمالا در آن‌جا مناسب‌تر است.
نقد پیش‌گفتار مناسبی ندارد و در همان جمله‌ی اول برای مخاطب تعیین تکلیف کرده و به هر نحوی شبه نقد خود را به مخاطب تحمیل می‌کند.

نقاد می‌گوید:«فیلم به شکلی هارمونیکی بد است؛ یک پیانیست را در نظر بگیرید که در اجرای قطعه‌ایی، در اجرای حامل بالا برتری بلامنازعی از خود نشان می‌دهد و در نمایش حامل پایین با ضعفی عجیب همراه می‌شود.»

چیدمان جملات نامفهوم است.
گویا می‌خواهد اغراق در فیلم را با کلمه‌ی « هارمونیک» به تصویر بکشد، ولی خواننده با این جملات، برداشت‌های متفاوتی می‌تواند داشته باشد و ذهن مخاطب را از اصل مطلب و مفهوم و برداشت واقعی فیلم دور می‌کند.

زهره رسولی

#نقدمقد
👏2
سیگار مور نعنایی

بعد از چهارسال روانشناسی خواندن و هشت سال مادری کردن، تجربه به من آموخت «تربیت» یکی از عبث‌ترین آموزه‌هاست.
فرزند متولد شده، مانند چهارفصل یک سال است، او را باید زیست.
برای با او بودن باید تمام حواس‌پنجگانه درگیر شوند.
تنش را بویید، مانند برگ درختی لمس کرد، مانند منظره‌ای خیره شد، مانند غروب تماشایش کرد و فقط گاهی با او حرف زد، هر زمان که خودش بخواهد.

او مانند کوهیست، که تمام‌ تو را برایت باز می‌گرداند و در نهایت شاید بخواهد که تو شود، شاید هم تو بودن دل‌زده‌اش کند، گُلی شود وحشی، میان انبوهی خار، بدرخشد.

* خوش‌حالم که به جای لباسات، نشان‌گذار کتاباتو باهام ست می‌کنی.

زهره رسولی
#رخدادان
11🥰4
از ولادیمیر ناباکوف بخوانیم

نوشته‌های سرگیجه‌آور لذت‌بخش‌اند.
مغز دچار شوک عجیبی می‌شود،
می‌خواهد یاد بگیرد ولی نمی‌داند چه چیزی را.
منبع فهم نامعلوم است، و همین باعث می‌شود نگهبان‌های بسیاری برای یافتن فهم استخدام کند.
اگر باز هم فهم یافت نشد نشانه‌ی خوبیست،
فهمیدن اینکه همیشه قرار نیست بفهمیم، خودش کم چیزی نیست.

* کتاب نشانه‌ها و سمبل‌ها

زهره رسولی
👏43
مسخ یک استعاره

دوست دارم گاهی در کتابی به‌عنوان یک اول شخص درون داستان قدم بردارم.
که در این کتاب اگر جای خواهر«من» بودم، قطعا از او بی‌رحم‌تر وارد عمل می‌شدم.

صبحی از خواب بیدار شوم و در اولین برخورد، برادرم به سوسک تبدیل شده باشد!
برای حذف این استعاره در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن، از خانه فرار می‌کنم و در بدبینانه‌ترین حالت، حشره‌کش استعاره‌‌کشی را به خانه آورده و برادر سوسک شده‌ام را به قتل می‌رسانم.
و حتی منتظر دیدن شیره‌های مالیده شده‌اش بر سقف و کف و کل خانه نمی‌شوم.

ولی اگر اول شخصم را از کتاب بیرون بکشم و جایی میان جمعیت مخاطب بنشینم و پا روی پا گذارم،می‌گویم:
« مسخ کافکا یک اثر هنری ادبی‌‌ست که در آن سوسک استعاره از انسانیست که مدت‌ها پیش هویت خود را بخاطر رسیدگی به خانواده از دست داده بود و تبدیل به سوسک شدن او به منزله‌ی گرفتن سپری به دست انسانیست که دیگر نمی‌تواند مسئولیت سنگین سه نفر دیگر اعضای خانواده را به دوش بکشد.
پس پرچم تسلیم خود را بواسطه‌ی این دگردیسی بالا می‌برد.
ولی هیچ چیز آن‌طور که انتظارش را داشت پیش نرفت.
اُبهت او با گذر سطرها از بین می‌رود.
در اوایل داستان اُتاقش را با طبیعت جدیدش سازگار می‌کنند.
ولی در فصل بعد، او و اُتاقش و هر آنچه برای آسوده خاطری خانواده انجام داده بود، رنگ خود را از دست می‌دهد و فراموشی روند طبیعی خود را سیر می‌کند.»

ادامه دارد...

زهره رسولی

#نقدمقد
👏75
مسخ یک جسم

گره گوار مسخ شده‌، تبدیل به سوسکی می‌شود به اندازه‌ی یک سگ!
با این وجود او اسطوره‌ی داستان است.
اسطوره‌ای که حتی در آخرین دقايق حیاتش احساس مسئولیت را می‌زیست.

گره گوار مانند کسی‌ست، که بیماری لاعلاجش، نتوانسته بُعد انسانی‌ او را از بین ببرد.
و تمام تفکراتش همچنان با اوست، حتی اگر بدن جدیدش قادر به انجام هیچ یک از خواسته‌هایش نباشد.

او شبیه پیرمردی‌ست که آلزایمر دارد، و گمان می‌برد خانه، مدرسه‌ی اوست، و هر روز صبح به شوق نواختن زنگ مدرسه از خواب بیدار می‌شود اما می‌بیند که زنگ نیست!
حتی خودش هم دیگر او نیست.

عقربه‌های ساعت هرگز برای او، متوقف نمی‌شوند، منتظرش نمی‌مانند،
عقربه‌های ساعت برای هیچ کس منتظر نمی‌مانند.
گره گوار، زیر عقربه‌های ساعت اُتاقش، له می‌شود و می‌میرد.
و داستان زندگی، روال عادی مسیر خودش را می‌پیما‌ید، حتی خواهرش بعد از او بالغ‌تر می‌شود، می‌درخشد.

ولی بناها، به احترام گره‌ گوار از جایشان تکان نمی‌خورند. ( این جمله را برای دل‌گرمی روحش می‌نویسم، وگرنه که طبیعت بناها پایداریست، چه راه‌رویی پیچ در پیچ و چه بیمارستانی روبه‌روی پنجره‌اش.)

زهره رسولی

#نقدمقد
👏1
مغز معمایی شده(۲)

قسمت اول:
همسایه‌ی راه روی طبقه‌ی بالا، تازه زایمان کرده بود.
رفتم تا نوزاد تازه به‌دنیا آمده‌اش را ببینم. پسر مو مشکی زیبایی بود، اما نه به زیبایی مادرش.
موهای هایلایت شده‌ی شلابه‌ای او، تا به گودی کمرش می‌رسید. و لباس خواب سفید ابریشمی، با آستین‌های چین‌دار، به تن نحیف او خودنمایی می‌کرد.
کشی هم‌رنگ پیراهنش از دور مُچ دست خود جدا کرد و موهایش را شلخته بست. نوزاد پسر شیر می‌خواست.

دست‌هایش که به دقت او را از بستر آبی‌ و مشکی رنگ جدا می‌کرد، کلاسیک‌تر از محل خواب نوزاد می‌نمود و حتی خانه هم با اسباب نوزاد پسر هم‌خوانی نداشتند.
خانه‌ای ششصدمتری، که طول آن با یک طاق بلند آینه‌کاری شده در عرضش جدا شده بود.
چهارفرش دوازده متری قرمز رنگ، در آینه‌های ریز طاق منعکس می‌شدند.
بعد از دقایقی بدون تشریفات پذیرایی از خانه‌شان مقید خارج شدم. در را بستم و به خانه‌ی خودمان، واقع در راه‌روی زیرین وارد شدم، شب شد و خوابیدم، صبح که بیدار شدم، خانه‌مان عوض شده بود. در خانه‌ی نئوکلاسیک کنونی پدری بیدار شدم.

قسمت دوم:
با چندی از جوانان فامیل در حال کهنه بازی بودیم، ( به خانه‌های قدیمی و متروک سر می‌زدیم).
به در قدیمی برخوردیم که قبلا همیشه بسته بود، با قفل و زنگ‌زدگی‌های محکم، ولی آن‌روز نیم باز بود.
یکی گفت: «برویم داخل؟ چه می‌گویند؟ که چرا آمدید؟ آن‌وقت برمی‌گردیم.»
با هم که داخل شدیم و برخلاف تصور تمام چراغ‌ها روشن بودند.
کل فضا چوب بود، از ساخت گرفته تا ملزومات دکوری و کف و سقف. روی میز چوبی با وسواس خاصی چیده شده بود. گویا هم‌کف مکان، دفتر کار مرد خانه بود. ولی هیچ کس نبود.
از سمت راست هم‌کف دالانی بود منتهی به راه‌پله‌ای، که سقفش روی پله‌ها ریخته بود.
هیچ کس حاضر نشد که پله‌های پر ریسک را بالا رود جز من.
همه رفتند و من ماندم. پله‌ها را با مصیبت فراوان بالا رفتم، هرچند پنج پله بیشتر نبود، با دو پله‌ی دیگر در پیچ آن.
و بعد اتمام پله‌ها متحیر در جای خود میخکوب شدم!
خانه، خانه‌ی همان زنی بود که تازه زایمان کرده بود!
همه‌چیز در جای خودش بود، تخت دو نفره‌ی خودش و حتی آن خواب‌گاه آبی و سیاه نوزادش، که باز هم با شرایط کلاسیک آن‌جا در نقض بود.
صاحب خانه، ابدا در خانه نبود، پس گشتی عمیق در خانه زدم، روی مبل‌های کنده‌کاری‌اش در سمت راست طاق نشستم، روی تخت دونفره‌اش در چپ طاق خوابیدم و بعد معذب شدم.
همین‌ که خواستم برگردم، اقوامم یکی پس از دیگری وارد خانه شدند و به ترتیب روی تمامی مبل‌ها پُر شد، چیزی حدود پنجاه نفر!
چگونه بیرون‌شان کنم؟ مگر نمی‌دانستند این‌جا خانه‌ی ما نیست؟ خانه‌ی هیچ یک از ما نیست.
نه خوردند و نه آشامیدنید، چون چیزی برای خوردن و نوشیدن نبود، ولی مدام به دستشویی رفت و آمد می‌کردند.
از شدت فشار‌های ذهنی دندان‌هایم را ناخواسته روی هم می‌فشردم.
و از اضطراب برگشتن احتمالی صاحب خانه بعد هر خروج، من وارد دستشویی شده و می‌سابیدم.
بخاطر شدت فشردن دندان‌هایم و دندان قروچه‌های مداوم، درون دهانم صدای تقی به داخل گوشم لغزید. دهان باز کردم یکی از دندان‌های آسیابم اُفتاد!
کمی بعد صدای تقی دیگر، دندان نیشم هم ریشه خالی کرد و بعد تقی دیگر دندان چسبیده به پهلوی دندان نیشم هم دهانم را ترک کرد.
سراسیمه از میان پنجاه نفر پدرم را یافتم و چون همیشه دل‌گرمم می‌کند،او را در جریان اتفاقات به سر آمده گذاشتم و پرسیدم: «دندان‌هایم چه می‌شوند؟»
به تدریج لبخند دائمی‌اش محو شد و گفت: « دندان‌های اصلی‌ات بودند، دیگر نمی‌توان کاری کرد.»
صدای بلند زنگی در سرسرای خانه پیچید، منبع صدا نامشخص بود که با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم.
تازه یادم آمد از وقت دندان‌پزشکم دوماه است که گذشته.

زهره رسولی

#معمایی #خواب‌هایم
3👏2👍1
آشفتگی‌هایت

وزش شورآشفته‌ی شَهرت
تاق تاق، کودتای قَدمت
در کشورِ خال‌های پیرهَنت

زهره رسولی

#ماهی‌های‌خسروانی
🥰31
هر شب با یکی سر کنم

آسمان امشب شهرم عجیب زیبا بود، چشمک ستاره‌ها حسابی گردگیری شده بود و ابرها، به سرعت از رویشان می‌تاختند.

هوس می‌کردم ای کاش امشب را با ماه‌گل می‌گذراندم.
روی تخت حیاط خانه به زیر چند پتو می‌‌چپیدیم.
هم دیگر را بغل می‌کردیم و تا صبح از تئاتر آسمان شب حرف می‌زدیم.
او شعر می‌سرود و من حرف می‌زدم، آن‌قدر حرف می‌زدم که خوابش ببرد، حتما روی ران من.
و غم بعدش، که چرا خوابش برد؟
باید اشعار زیادی می‌سرود، من صدای او را دوست دارم، از آن صداهایی‌ست که اگر نشنوی کلافه می‌شوی، از نبود آن صدا.

باید باهم ستاره‌ها را بدرقه می‌کردیم، باهم می‌خوابیدیم و خواب‌هایمان، ادامه‌ی تمام شور و عشق‌های رد و بدل نشده‌مان می‌بود.
جذر و مد شب را به افکارمان بدل می‌کردیم.
گولش می‌زدیم ماه را، زمین را.
که حول محور خواسته های ما بچرخند.
که گمان بریم صبح شده ولی کرکره‌ی شب پایین بماند.
هیچ کس متوجه من و ماه‌گل نباشد.
یک نفر جای ما زندگی کند، ما باهم تبادل کنیم، نمی‌دانم چه‌هایمان را.

زهره رسولی
👍2🥰21👏1
ماتم گرفته‌ها

ای کاش دو سال پیش آخرین ویزیتم نبود.
هرگز نمی‌دانستم پزشک خانوادگی، یکی از اعضا خانواده‌‌ام می‌شود.
امروز صبح که به اثرات رفیق همیشگی‌ام، سندروم پلی‌کیستیک نازنینم چشم دوخته بودم.
دوباره یادم افتاد که رفته‌ای.
درد عجیبی، اندام‌های زنانگی‌ام را گَزید.
و امشب در مسجد، کل تبریز قوم و خویشت بود.
دلم برای دیدن فنجان قهوه‌‌، و تکه‌ی مکعبی شکل کیک کوچکت، تنگ می‌شود.
وطرح و نقش ابلق روی پوستت، که به طرز حیرت‌آوری قرینه بود.
دست خط نازک و خوانا، امضای باکلاست‌ و چماقی که سفارش داده بودی. تا در تنهایی‌هایت از تو، محافظت کند.
برای زن و بچه‌هایی که نداشتی.
برای اولین طبابت‌گاهت، که خانه‌ی پدری‌ات بود.
تنگ می‌شود دلم.
دستم را روی صورتم می‌کشم، ای کاش قبل از مرگت یبار دیگر نوبتم بود.

*برای دکتر غلامحسین خواجه نصیری، که دنیایش را عوض کرد.

زهره رسولی
#رخدادان
👏4😭21
دوازده پرسش درباره‌ی فیلم «بوتیک»

۱. چرا با وجود این‌که دکتر می‌توانست، جوجه‌های بیمار را تشخیص دهد، باز هم آن‌ها را تهیه می‌کرد؟

۲. چرا دکتر اصرار داشت، که جوجه‌های رو به مرگش را به هم اُتاقی‌هایش هدیه بدهد؟

۳. چگونه «جهانگیر»، با وجود حمل مواد، می‌توانست آرامش خود را حفظ کند؟

۴. اگر «جهانگیر»، به«اتی» (احترام)پول بیش‌تری می‌داد، او دیگر به خانه‌ی «شاپوری» نمی‌رفت؟

۵. فیلم چه مفهومی را می‌خواست برساند؟ فقر؟ اعتیاد؟ اینکه شغل هیچ‌کس با تحصیلاتش مرتبط نیست؟ و یا چیزهایی فراتر از این مسائل؟

۶.آیا دلسوزی‌های «جهانگیر» از روی عادت بود؟

۷. بین شخصیت «داوود» و کلامی که دکتر از «مزامیر۲۳»* خواند، ارتباطی وجود داشت؟

۸.چرا با وجود این‌که «بهزاد» و «رضا» و «جهان»و... دانشجو نبودند و منافع مشترکی هم نداشتند، با هم در یک خانه زندگی می‌کردند؟

۹. آیا همه‌ی بچه‌های در فیلم، در کار مواد مخدر بودند؟

۱۰. هذیان‌های «بهزاد» بخاطر مصرف مواد مخدر بود؟

۱۱. برتری «داوود» نسبت به سایر دوستانش چه چیزهایی بود؟

۱۲. براستی «اتی» متوجه الگوی شخصیتی «شاپوری» نشده بود؟

* مزامیر ۲۳
مزمور داوود.
«خداوند شبان من است؛ محتاج به هیچ چیز نخواهم بود. در مرتعهای سبز مرا می‌خواباند، به سوی آبهای آرام هدایتم می‌کند و جان مرا تازه می‌سازد. او به خاطر نام پرشکوه خود مرا به راه راست رهبری می‌کند. حتی اگر از درهٔ تاریک مرگ نیز عبور کنم، نخواهم ترسید، زیرا تو، ای شبان من، با من هستی! عصا و چوبدستی تو به من قوت قلب می‌بخشد.
سفره‌ای برای من در برابر دیدگان دشمنانم پهن می‌کنی! سَرَم را به روغن تدهین می‌کنی. پیاله‌ام از برکت تو لبریز است. اطمینان دارم که در طول عمر خود، نیکویی و رحمت تو، ای خداوند، همراه من خواهد بود و من تا ابد در خانهٔ تو ساکن خواهم شد.
»

سوالات قشنگ فاطمه‌جان.

زهره رسولی

#نقدمقد
7👏1
بال‌ِ‌پَردار

بال زدن پرنده‌ها، مانند حرکت محور لولای در است.
اکثر پرنده‌های درنده‌خو، پرهای باروک پوشیده‌اند.
و اکثر پرنده‌های گوسفند‌خو پرهای سبک مُدرن.
پرها، حاصل بذرپاشی ستارگان است.
پرها مانند موها انبوه‌ریزی ندارند.
پرها غیرقابل تا شدن هستند. مگر به قصد شرارت.
پرها موهای سنگینی‌اند که قافیه دارند.
پرها دایره لغوی وسیعی دارند. مانند: پَرریز، پَرپرست، پَرسرا، پیرپَر، پَرسفره، لب‌پَر، پَررقص، کتاب‌پَر.
هر زندگی مانند پرنده مالامال از پَر است.
پَرهای خانه و زندگی خود را شناسایی کنید و به دقت در محافظت از آن کوشا باشید.

زهره رسولی
#واژه‌بازی
6🥰2❤‍🔥1
ده پرسش درباره‌ فیلم «جاده مالهالند»

۱. بخش آغاز فیلم مربوط به مسابقه رقص «دایان» بود؟

۲. چرا فیلم، به مدت زیادی نگاه مخاطب را روی جاده متمرکز می‌کند؟ آیا قصد هیپنوتیزم بیننده را دارد؟

۳.«دیووید لینچ» کل فیلم را به نمایش توهمات «دایان» اختصاص می‌دهد؟ چرا در این توهمات اسامی «کامیلا» و «دایان» عوض می‌شوند؟ و چرا اسم «دایان» به اسم گارسون «رستوران وینکینز»، «بتی» تبدیل می‌شود؟

۴. تعویض خانه‌‌ی «دایان» با همسایه‌اش چه دلیلی داشت؟

۵. نقش «گاوچران» دقیقا چه بود؟ چرا این نقش فقط سراغ دو نفر رفت؟

۶. تصمیم «دایان» به قتل«کامیلا» صرفا به دلیل حسادت به موقعیت او بود؟ و یا به دلیل نسبت علاقه‌اش به او؟

۷. به چه علت خواننده در سالن نمایشی«سکوت» غش کرد؟

۸. چرا «دایان» کلاه‌گیسی شبیه به موهای خودش بر سر «کامیلا»گذاشت؟

۹. چه‌چیز شبی که آن دو باهم خوابیدند متفاوت بود؟ این دعوت به هم‌بستری، توجه مخاطب را به شدت یافتن توهمات جلب می‌کرد؟

۱۰. سالن نمایشی«سکوت»، ناخودآگاه دایان بود؟ چرا مجری نمایش بلند گفت: «همه‌ی این‌ها توهم است.»؟

زهره رسولی
#نقدمقد
2
من مروج معماپاشی هستم.

تعریف معماپاشی: پاشیدن معما در هر نوع نوشته‌ و اثری.

معماپاشی بیشتر از یک واژه است.
ابزاریست مانند: قلمو،‌‌ خودکار، مداد، پاک‌کن.
که هر هنرمند، نقاش و شاعری می‌تواند از آن بهره‌مند شود.
اما استفاده از آن‌، تبحر خاصی می‌طلبد.
هر نقاشی نمی‌تواند بر روی بومش «معماپاشی»کند. و کار هر نویسنده و شاعری‌نیست«معماپاشی».
لازمه‌ی کار با این ابزارواژه، ذهنیت کارآگاهی‌ست، که با آن بتوان بر دل رئال و سوررئالیستی‌ترین اثرها «معماپاشی» کرد.
مخاطب بیننده نیز باید مجهز به شم کارآگاهی باشد، تا قادر به حل معماهای پاشیده شده، بر سطح و عمق اثر باشد.

زهره رسولی
#خلاق‌واژه
6👏4
اخطار تسخیر

چند روز پیش واژه‌ای آفریدم مثبت‌ هجدهی.
یادم می‌آید از بدو تولد مغز من همین‌قدر مثبت هجده بود.
اول دبیرستانی بودم، که یک نثر وحشی نوشتم.(آن‌موقع که وحشی‌نویسی مُد نبود).
با رابطه‌ی یک فاحشه و لوله‌پلیکایی آغاز می‌شد. و با آن دو نیز پایان می‌یافت.
یادداشت‌هایم را هرگز قایم نمی‌کردم، چون دوست داشتم پدرم ببیند و بخواند.
اما این یکی را مادرم نیز خوانده بود.
او بسیار ترسیده بود. از شدت ترس آنرا چندین تکه کرده و نابود کرده بود.
از مدرسه که برگشتم، به دنبال یادداشتم بودم، که آن‌را در وبلاگم قرار دهم.
هرچه گشتم نبود. مادرم مضطرب سر رسید، و تمنا کرد که دیگر این‌چنین ننویسم.
من با دیدن تشویش و نگرانی او، از خنده روده‌پیچ شدم.
چون موقع نوشتن مطلب، غرض مستهجن‌آفرینی نبود. به خیال خودم یک چیز غریبی نزد آن زن قرار داده بودم. و خودم هم متوجه نبودم که چه نوشته‌ام.
مادرم که آن‌ را وصف می‌کرد، خودم هم مو به تنم سیخ شده بود، که یعنی من انتقال دهنده‌ی چنین مفهومی بوده‌ام؟
و از پس برگشتم به فاز «در آن غروب غم‌انگیز...» خودم.
حماسه‌آفرینی در کلاس واژه‌سازی نیز چنین شد.
در راه دندانپزشکی، با واژه‌ی «دست»، «جن‌دست» ساخته شد.
حتی آن روز هم متوجه دست‌گُلم نشده بودم، تا به وقت «شعرماهی».
زمانی‌که منصوره‌جان محبت فرمودن و آن‌را بدون رعایت نیم‌فاصله نوشتند.
این‌ها کارمای استاد نیست، کارمای مادرم است که مرا می‌گیرد.
چون با یک صفت بی‌ادب، روزش را آغاز می‌کنم. و اگر روزش را این‌گونه نیاغازم، نگران حال روحی و جسمی‌ام می‌شود.

*جن‌دست: دست غیرمرئی. دستی که با چشم مصلح دیده نمی‌شود.

زهره رسولی
#رخدادان
🤣84👏2🕊1
شاهزاده‌ی سرگردان

شاهزاده شنل زمستانی کوتاه پوشیده است. دور چین‌های شنلش خزدار است. پیراهن و شنل، جنس هر دو از ساتن ژاپنی‌ست‌.
در دست راست او شمعدانی بیست‌وپنج شاخه از جنس طلای مرغوب، همچون جنس پیراهنش.
سرگردان با لبخندی به دنبال دری می‌گردد.
رژ لبش نزدیک بود از حاشیه‌ی لبش سر ریز شود، ولی در خنده محتاط نبود.
پس از عشوه‌گری‌های متعدد و بای‌بای با دست چپ.
تعداد درب‌های خروجی کم شدند.
هرکس فقط یک‌بار می‌توانست از دری عبور کند.
برای او در دالان در‌ها، فقط یک دربچه مانده‌ بود.
آن‌را گشودند و ابتدا شمعدانش را عبور داد، سپس سر و کمر خم کرد و خودش گذشت.
آن‌سوی در احترام خود را از دست داده بود.
علتش هم عبور از دربچه بود، دیگر هرچه می‌ریخت هیچ‌کس جمع نمی‌کرد.
چندین پچ‌پچ در جو حاکم می‌پیچید که مضمون همه یکی بود: «بنظرت می‌تواند خدمه‌ی خوبی باشد؟»

*جهت دیدن خواب‌هایی، با کیفیت هرچه بالاتر، به کارگاه‌های الهه علیزاده بپیوندید.

زهره رسولی
#خواب‌هایم
4👍1💯1
نقاشی مسأله
امروز به شوق وبیکار الهه‌جان، با جمعی از دوستان نقاشی کشیدیم.
بعد از کلی سالِ از یاد رفته، حس خوبی داشت.
و یک حس عجیب و مبهم.
موقع کشیدن خطوط چیزی در من بیدار شد. شاید بشود اسمش را شهود گذاشت و یا چیزی که اسم ندارد.
قبل‌ترها تمام تلاشم را می‌کردم بهترین فرم خودم باشم. و وقتی چنین نمی‌شد، آن کار را در نیمه رها می‌کردم.
بودن در کنار جمعی که علاقه‌ای به پیش‌داوری ندارند. یادم داد، که بد بودن در کاری نشانه‌ی ضعف نیست، اصلا مهم نیست که بد باشد. فقط باید دارای نظم باشد.
هر روز نیم ساعت بد بنویسم.
هر روز نیم ساعت نقاشی‌های بد بکشم.
و هر روز نیم ساعت ناشیانه پیانو بنوازم.
ولی هر روز این کار را به بدترین شکل ممکن انجام بدهم. تا جاییکه چیزک‌هایی را به خودم ثابت کنم.
و آن چیزک‌ها چیست؟ هنوز تصویر واضحی از آن چیزک‌ها ندارم.
اما روزی خواهم فهمید.

زهره رسولی
6🕊1💯1
کاریِ آنفولانزا

لامصب بی‌پدر مادر.
کاری که باهام می‌کنه در حد جنگ‌جهانیه.
نه بلند شدنم دست خودمه، و نه خوابیدنم.
عینهو مادر ناخونده‌ها با شلاق می‌زنه پشتِ ساق پاهام.
گاهی‌ام وسط کمرم، همون‌جایی که مهره‌هاش پس و پیش افتادن.
امروزم از صبح خوره‌ی نامرئیم شده.
لای شیارهامو می‌گزه و تو گوشم می‌گه: «زنیکه تو رو چه به نقدمقد؟ تویی که وسط فیلم «برگشت» سه بار خوابت گرفت. هربار مجبور شدی باز بزنی نقطه سرخط.
گوه می‌خوری هی زرت‌ زرت میری کلاس کتابنقد.»
ایی شکلی آغشته‌م می‌کنه به کاریش، لقمه چپم می‌کنه یه تنه.
نامرئیه بی‌خاصیت.

زهره رسولی
#رخدادان
😁3👍2
معمای لیوان چای

آیا «حل‌ مسئله»، می‌تواند بنیان «معماپاشی» باشد؟
مسئله و معما عضو جدایی‌ناپذیر این جریان‌اند؟ مانند من و لیوان‌چای من؟
امروز همان روز شعبه‌بازی‌ست.
پرده‌های قرمز مخمل ذهن‌ها کنار می‌روند.
ته لیوان چای به شما خیره می‌شود. هسته‌ی خرمایی در عمق آن ته‌نشین شده.
زنی فریاد می‌کشد: «چه کسی در لیوان من هسته‌ی خرما انداخته است؟»
معمای مورد نظر پاشیده شد.
برای حل آن، حل چندین مسئله، و پاسخ به چندین پُرسش الزامی‌ست.
«خانم محترم، ممکن است کار خودتان بوده باشد؟»
«غیر از شما، چه کسان دیگری در خانه حضور داشته‌اند؟»
«با کدام یک از افراد خانه خصومت شخصی داشته‌اید؟»
«خودتان از نظر روانی سالم هستید؟ خانواده چطور؟»
«آیا بچه‌ی کوچکی در خانه هست، که بخاطر عدم تکامل عقل چنین کاری کرده باشد؟»
احتمالا طرح مسئله و پرسش‌ها، آغاز کتاب داستان شما باشند.
تلاش برای حل مسئله و رسیدن به پاسخ، ادامه‌ی کتاب شما.
رسیدن و یا نرسیدن به پاسخ مطلوب، پایان کتاب‌تان را رقم خواهد زد.
شما هم مایل به معماپاشی، بر مسائل روزمره‌ی خودتان هستید؟
*برای خودم متاسفم، که پرسش‌گری را فقط برای گلایه نزد خدا نگه‌داشته بودم.

زهره رسولی
#معمایی
3