سوالی که پرسیدنش
بر لذت نوشتن میاَفزاید
برای چه مینویسی؟ با چه هدفی مینویسی؟ آیا نوشتن فقط برای نویسندههاست؟
نوشتن در زندگی نقش تراپی دارد، نقش دوستی که دستت را میگیرد و میگوید بنویس که بودنت را ثابت کنی، بنویس که بگویی زندگی بازیست، زیباییها نوشتنیست.
نوشتن بسته به هیچ شغل و حرفهای نیست، وابسته به هیچ کسی نیست، ولی در هرکاری به کمکت میآید، در هر حسی که باشی بنویس، بد بنویس، خوب بنویس، منتظر کسی برای تایید نمان، نوشتن قضاوت نمیگیرد.
هرآنچه در ذهن است باید بیرون بریزد، بنویس و بخوان هرآنچه نسخهی دیگری از تو مینویسد.
نوشتن ترسناک نیست، کلمهها ترسناک نیستند، نوشتن را باید نوشت.
زهره رسولی
#تمرکزآر
بر لذت نوشتن میاَفزاید
برای چه مینویسی؟ با چه هدفی مینویسی؟ آیا نوشتن فقط برای نویسندههاست؟
نوشتن در زندگی نقش تراپی دارد، نقش دوستی که دستت را میگیرد و میگوید بنویس که بودنت را ثابت کنی، بنویس که بگویی زندگی بازیست، زیباییها نوشتنیست.
نوشتن بسته به هیچ شغل و حرفهای نیست، وابسته به هیچ کسی نیست، ولی در هرکاری به کمکت میآید، در هر حسی که باشی بنویس، بد بنویس، خوب بنویس، منتظر کسی برای تایید نمان، نوشتن قضاوت نمیگیرد.
هرآنچه در ذهن است باید بیرون بریزد، بنویس و بخوان هرآنچه نسخهی دیگری از تو مینویسد.
نوشتن ترسناک نیست، کلمهها ترسناک نیستند، نوشتن را باید نوشت.
زهره رسولی
#تمرکزآر
👏1
جِنِّ مسیحی
گفت: شنیدم درخت توت سِیِّده نباید قطعش کرد.
گفت: آره تو جهان خودشون قطعش کردن، صاحبای این خونه مُردن.
گفت: هم مردِ آدمیزاد و هم زنش؟
گفت: آره هر دو.
گفت: آخه درخت توت که سرجاشه.
گفت: این جهان.
گفت: تو جهان خودشون؟
گفت: درخت توت نیست، انجیر هم پیوند خورده.
گفت: نگار چقدر زیباست.
گفت: صلیب هم خیلی بهش میاد.
گفت: خواهر ما واقعا زیباست.
همون پُشت مُشتا بود، خیلی از درختِ دودیِ بغلِ بوتهی یاسمن خوشش میومد. رنگش صورتیِ پودری بود ولی وقتی بین دستای کوچیکِ بچگونهش فشارش میداد دیگه صورتی پودری نبود، پررنگتر میشد، انگار که سوسکو تو دستات له کنی، سیاهیش پررنگتر میشه، چون میمیره.
دورتادور حوضِ آبی قبلا پُرِ کاکتوس بود، ولی حالا که سکنه نیست، دورتادورِ اون حوض پُر از سکنهست.
یکی دیگهشون گفت: بابا میشه باهم بازی کنیم؟
گفت: چه بازی؟
گفت: لیلیلی حوضه
تو دستای کوچیکو قهوهایِ باباش دایره میکشه و میگه:«لیلیلیلی حوضَ افتاد توی حوضَ...».
تا اون روز نمیدونست بچهجنّ هم لیلیلیلی حوضَ بلده، حتی تا اون روز فکر میکرد همهشون مسلمونن، تا اینکه دید یکی دیگه از جنّا که اتفاقا مادر هم بود و داشت به نوزادش شیر میداد، صلیبِ خوشگل و بلندی از گردنش آویزونه، اونقدر بزرگ که کل جناغشو پوشونده بود، انگار قرار بود مسیح رو روش ببندن.
این خواهرِ اون یکی دوتا جن بود.
گفت: بابا منم شیر میخوام.
گفت: بزرگ شدی دیگه.
گفت: ولی مامان به دالار شیر میده.
گفت: اون هم باید بزرگ بشه.
گفت: دایی هم شیر خورد و بزرگ شد؟
گفت: همه مون با شیر بزرگ شدیم.
گفت: شیر جوشیدهی مامان؟
گفت: شیر جوشیدهی مامانبزرگ.
کل خانواده دور تا دورِ حوضِ آبیِ پنج ضلعی، گرم صحبت بودن که بچه از پُشتِ درخت دودی آروم خزید به سمت آشپزخونه دَمِ دستی، همونجا که قبلا مادربزرگش با پنج تا عمهش اونجا غذا درست میکردن، غذایی برای اعضای درجه اول و دوم از سوم به بعد تو آشپزخونهی بزرگ زیرزمینیِ اون سرِ حیاط غذاهارو آماده میکردن.
بچه متوجه جنِّ بُز شکل تو آشپزخونه دم دستی نشده بود، اونم تو گردنش صلیب کوچیکی داشت، بچه انتظار داشت دیده نشه، ولی جنِّ بُز به طرف بچه رفت خیلی ترسیده بود، این بُز هم قهوهایش مثل اون یکیا بود، یه قهوهای که توش زردم قاطی بود، پلکاش به رنگ پلکای شتر بود ولی خودش بُز بود و جنّ هم بود.
بچه به طرف پنجرهی سکودارِ آشپزخونه رفت تا خواست خودشو به سکو برسونه و از پنجره بپره حیاط، جنِّ بز یا بُز جنّ رسید، آروم پوست بدنشو داخل پوستِ دستِ بچه لیز داد، بچه از ترس کُرک و پرش ریخت ولی خوابم نبود که بخواد بیدار بشه تنها دلگرمیش این بود که بُز گفت: بععع.
(قسمت اول)
#جنزدهها
زهره رسولی
گفت: شنیدم درخت توت سِیِّده نباید قطعش کرد.
گفت: آره تو جهان خودشون قطعش کردن، صاحبای این خونه مُردن.
گفت: هم مردِ آدمیزاد و هم زنش؟
گفت: آره هر دو.
گفت: آخه درخت توت که سرجاشه.
گفت: این جهان.
گفت: تو جهان خودشون؟
گفت: درخت توت نیست، انجیر هم پیوند خورده.
گفت: نگار چقدر زیباست.
گفت: صلیب هم خیلی بهش میاد.
گفت: خواهر ما واقعا زیباست.
همون پُشت مُشتا بود، خیلی از درختِ دودیِ بغلِ بوتهی یاسمن خوشش میومد. رنگش صورتیِ پودری بود ولی وقتی بین دستای کوچیکِ بچگونهش فشارش میداد دیگه صورتی پودری نبود، پررنگتر میشد، انگار که سوسکو تو دستات له کنی، سیاهیش پررنگتر میشه، چون میمیره.
دورتادور حوضِ آبی قبلا پُرِ کاکتوس بود، ولی حالا که سکنه نیست، دورتادورِ اون حوض پُر از سکنهست.
یکی دیگهشون گفت: بابا میشه باهم بازی کنیم؟
گفت: چه بازی؟
گفت: لیلیلی حوضه
تو دستای کوچیکو قهوهایِ باباش دایره میکشه و میگه:«لیلیلیلی حوضَ افتاد توی حوضَ...».
تا اون روز نمیدونست بچهجنّ هم لیلیلیلی حوضَ بلده، حتی تا اون روز فکر میکرد همهشون مسلمونن، تا اینکه دید یکی دیگه از جنّا که اتفاقا مادر هم بود و داشت به نوزادش شیر میداد، صلیبِ خوشگل و بلندی از گردنش آویزونه، اونقدر بزرگ که کل جناغشو پوشونده بود، انگار قرار بود مسیح رو روش ببندن.
این خواهرِ اون یکی دوتا جن بود.
گفت: بابا منم شیر میخوام.
گفت: بزرگ شدی دیگه.
گفت: ولی مامان به دالار شیر میده.
گفت: اون هم باید بزرگ بشه.
گفت: دایی هم شیر خورد و بزرگ شد؟
گفت: همه مون با شیر بزرگ شدیم.
گفت: شیر جوشیدهی مامان؟
گفت: شیر جوشیدهی مامانبزرگ.
کل خانواده دور تا دورِ حوضِ آبیِ پنج ضلعی، گرم صحبت بودن که بچه از پُشتِ درخت دودی آروم خزید به سمت آشپزخونه دَمِ دستی، همونجا که قبلا مادربزرگش با پنج تا عمهش اونجا غذا درست میکردن، غذایی برای اعضای درجه اول و دوم از سوم به بعد تو آشپزخونهی بزرگ زیرزمینیِ اون سرِ حیاط غذاهارو آماده میکردن.
بچه متوجه جنِّ بُز شکل تو آشپزخونه دم دستی نشده بود، اونم تو گردنش صلیب کوچیکی داشت، بچه انتظار داشت دیده نشه، ولی جنِّ بُز به طرف بچه رفت خیلی ترسیده بود، این بُز هم قهوهایش مثل اون یکیا بود، یه قهوهای که توش زردم قاطی بود، پلکاش به رنگ پلکای شتر بود ولی خودش بُز بود و جنّ هم بود.
بچه به طرف پنجرهی سکودارِ آشپزخونه رفت تا خواست خودشو به سکو برسونه و از پنجره بپره حیاط، جنِّ بز یا بُز جنّ رسید، آروم پوست بدنشو داخل پوستِ دستِ بچه لیز داد، بچه از ترس کُرک و پرش ریخت ولی خوابم نبود که بخواد بیدار بشه تنها دلگرمیش این بود که بُز گفت: بععع.
(قسمت اول)
#جنزدهها
زهره رسولی
❤7🤔2
سوالاتی که پرُسیدنش
پاییزتان را زیباتر میکند
قطعهی بیکلام «پرستوها»، از «جواد معروفی» را شنیدهای؟
جریان مهاجرتِ پرستوها را بر کلاویههای پیانوی معروفی گوشهایت دید؟
کباب تابهایِ پر از گوجهی بوتهای را، با کتهی روغن کرمانشاهیدار نوش جان کردهای؟ قبلش گوجهها را بر روی قطعه کبابت خوب له کردهای؟
بر روی کلم قرمزهای سالادِ فصل، اندکی آبِلیمو چکاندهای؟
تکههای زيتونهای تلخ را، با کلم قرمزهای آبلیمودار مخلوط کردهای؟
کمد لباسهایت، خانه تکانی کردهاند؟ داخل بقچههای زیر و رو شده صابونِ لوکس گذاشتهای؟
هوای بیرون از خانه را، از تمام در و پنجره و سوراخ سمبههای خانه عبور دادهای؟
پوست نارنجهای خُشکیده را با غنچههای گُل محمدی داخل بانکه ریختهای؟درش را چِفت بستهای؟
با پارافین، تمامِ چوبهای خانه را بیدار کردهای؟بیدار که شدند خاطراتِ پاییز سال قبل یادشان بود؟
بر آبِ کف شوی، عصارهی پُرتقال ریختهای؟با آب عصارهدار، کفِ خانه را آب دادهای؟
ملافههایت را با پودر صابونِ بچه خیساندهای؟ بوی کودکی هایت رویشان چسبید؟ کودکیهایت از راه دماغت تا انتهای مغزت نقش بَست؟
روی تابلو نقاشیهای نقاش مُردهات، اسپری زدهای؟ روحشان برگشت؟
اگر این سوالها را پرسیدی و هنوز پاییزت برنگشته، یک بار دیگر از آخر به اول بپرس، بالاخره که برمیگردد.
زهره رسولی
#تمرکزآر
پاییزتان را زیباتر میکند
قطعهی بیکلام «پرستوها»، از «جواد معروفی» را شنیدهای؟
جریان مهاجرتِ پرستوها را بر کلاویههای پیانوی معروفی گوشهایت دید؟
کباب تابهایِ پر از گوجهی بوتهای را، با کتهی روغن کرمانشاهیدار نوش جان کردهای؟ قبلش گوجهها را بر روی قطعه کبابت خوب له کردهای؟
بر روی کلم قرمزهای سالادِ فصل، اندکی آبِلیمو چکاندهای؟
تکههای زيتونهای تلخ را، با کلم قرمزهای آبلیمودار مخلوط کردهای؟
کمد لباسهایت، خانه تکانی کردهاند؟ داخل بقچههای زیر و رو شده صابونِ لوکس گذاشتهای؟
هوای بیرون از خانه را، از تمام در و پنجره و سوراخ سمبههای خانه عبور دادهای؟
پوست نارنجهای خُشکیده را با غنچههای گُل محمدی داخل بانکه ریختهای؟درش را چِفت بستهای؟
با پارافین، تمامِ چوبهای خانه را بیدار کردهای؟بیدار که شدند خاطراتِ پاییز سال قبل یادشان بود؟
بر آبِ کف شوی، عصارهی پُرتقال ریختهای؟با آب عصارهدار، کفِ خانه را آب دادهای؟
ملافههایت را با پودر صابونِ بچه خیساندهای؟ بوی کودکی هایت رویشان چسبید؟ کودکیهایت از راه دماغت تا انتهای مغزت نقش بَست؟
روی تابلو نقاشیهای نقاش مُردهات، اسپری زدهای؟ روحشان برگشت؟
اگر این سوالها را پرسیدی و هنوز پاییزت برنگشته، یک بار دیگر از آخر به اول بپرس، بالاخره که برمیگردد.
زهره رسولی
#تمرکزآر
❤3👏2
خانهی او
از بعد از ظهر که رسید، او میرعشید. برقها که رفت، باز میرعشید.
نشست روی مبلی و خیره شد به او، به رعشههایش که بیوقفه ادامه داشت، از سیسالگی تا نمیداند کی.
نان تافتون و پنیر تازه ولی بیطعم را به او دادند، در میانِ رعشهها لقمه ای گرفت، به طرفش، لقمه را گرفت،
بغضش را قورت داد و گفت: خیلی وقت بود برایم لقمه نگرفته بودی.
گفت: هوم و باز رعشید.
نان تمام شد از پنیر ماند کمی، به اندازهی ادامهی زندگی.
برقها آمد و میرعشید.
لباسهایش که از عرق خیس بود را عوض کردند، رعشان در آورد و رعشان پوشید.
آنقدر رعشید که صندلیاش یک وجب دنیا را جابهجا کرد.
رعشید و چشمانش افتادند، درون قلبِ رعشانش،
رعشید و دستهایش قطع شدند،
رعشید و رعشید و رعشید، هر تکه از او به سمتی پرت شدند،
آنِ دیگر، آن تکهها را برداشت، برخودش
چسباند و او هم رعشان شد.
زهره رسولی
#نثر_وشی
از بعد از ظهر که رسید، او میرعشید. برقها که رفت، باز میرعشید.
نشست روی مبلی و خیره شد به او، به رعشههایش که بیوقفه ادامه داشت، از سیسالگی تا نمیداند کی.
نان تافتون و پنیر تازه ولی بیطعم را به او دادند، در میانِ رعشهها لقمه ای گرفت، به طرفش، لقمه را گرفت،
بغضش را قورت داد و گفت: خیلی وقت بود برایم لقمه نگرفته بودی.
گفت: هوم و باز رعشید.
نان تمام شد از پنیر ماند کمی، به اندازهی ادامهی زندگی.
برقها آمد و میرعشید.
لباسهایش که از عرق خیس بود را عوض کردند، رعشان در آورد و رعشان پوشید.
آنقدر رعشید که صندلیاش یک وجب دنیا را جابهجا کرد.
رعشید و چشمانش افتادند، درون قلبِ رعشانش،
رعشید و دستهایش قطع شدند،
رعشید و رعشید و رعشید، هر تکه از او به سمتی پرت شدند،
آنِ دیگر، آن تکهها را برداشت، برخودش
چسباند و او هم رعشان شد.
زهره رسولی
#نثر_وشی
❤3😢2
سوالی که با پُرسیدنش عاقلتر میشویم
معیارِ عاقلتر بودن چیست؟
زیر ساختهای یک فرد عاقلتر چه چیزهایی هستند؟
عاقل بودن یعنی در مواقعی که باید عشقورزی کنی، عاقلانه عشقبورزی.
ولی عاقلتر بودن یعنی در مواقعی که باید عشقبورزی، ببینی آن کس یا آن شی در کل ارزش عشقورزی و ائتلاف وقت کردن دارد؟
عاقل بودن یعنی پول خود را در بانکی میگذارم و از سودش استفاده میکنم.
عاقلتر بودن یعنی با پول خود طلا میخرم و فراموش میکنم که طلا خریده بودم.
عاقل بودن یعنی وقتی کسی فوت کرد، کمی به خودم فرصت بدهم تا مدت زمان سوگواریام که بین سه تا شش ماه است، بگذرد و بعد به زندگی روزمره برگردم.
عاقلتر بودن یعنی من هم یک روزی خواهم مُرد، بهتر است از تکتک لحظاتم نهایت استفاده را بکنم.
عاقل بودن یعنی جای خالی او را دیگر هیچ کسی پُر نمیکند، بهتر است خالی بماند.
عاقلتر بودن یعنی فضای خالی و نزیستهی او را هم من باید پُر کنم و زندگی کنم.
زیر ساخت های جزئی ولی پررنگی بین عاقل بودن و عاقلتر بودن وجود دارد و گاه ممکن است این دو از هم قابل تشخیص نباشند، ولی ترجیحا بهتر است در بُعد عاقلتر خود پرسه بزنیم، یقینا انسان عاقلتر، خوشحالتر هم خواهد بود.
زهره رسولی
#تمرکزآر
معیارِ عاقلتر بودن چیست؟
زیر ساختهای یک فرد عاقلتر چه چیزهایی هستند؟
عاقل بودن یعنی در مواقعی که باید عشقورزی کنی، عاقلانه عشقبورزی.
ولی عاقلتر بودن یعنی در مواقعی که باید عشقبورزی، ببینی آن کس یا آن شی در کل ارزش عشقورزی و ائتلاف وقت کردن دارد؟
عاقل بودن یعنی پول خود را در بانکی میگذارم و از سودش استفاده میکنم.
عاقلتر بودن یعنی با پول خود طلا میخرم و فراموش میکنم که طلا خریده بودم.
عاقل بودن یعنی وقتی کسی فوت کرد، کمی به خودم فرصت بدهم تا مدت زمان سوگواریام که بین سه تا شش ماه است، بگذرد و بعد به زندگی روزمره برگردم.
عاقلتر بودن یعنی من هم یک روزی خواهم مُرد، بهتر است از تکتک لحظاتم نهایت استفاده را بکنم.
عاقل بودن یعنی جای خالی او را دیگر هیچ کسی پُر نمیکند، بهتر است خالی بماند.
عاقلتر بودن یعنی فضای خالی و نزیستهی او را هم من باید پُر کنم و زندگی کنم.
زیر ساخت های جزئی ولی پررنگی بین عاقل بودن و عاقلتر بودن وجود دارد و گاه ممکن است این دو از هم قابل تشخیص نباشند، ولی ترجیحا بهتر است در بُعد عاقلتر خود پرسه بزنیم، یقینا انسان عاقلتر، خوشحالتر هم خواهد بود.
زهره رسولی
#تمرکزآر
🥰1
فهرست دلایل من برای شرکت در «مدرسه ی نویسندگی»
پدرم علاقهی زیادی به کتاب خوندن داشت، جوری عاشقانه کتاب دوست که منم عاشقِ علایق خودش کرد، جوری که قبل از سن مدرسه رفتن ولع یادگیری الفبای فارسی رو داشتم، که زود یاد بگیرم و بتونم کلی کتاب بخونم، اول ابتدایی تموم نشده کل «مجموعه اشعار مصطفی رحماندوست» رو تموم کردم، از دوم ابتدائی که پدرم به علاقمندی من علاقمند شده بود، از سوپر مارکت محله دو هفته نامهی« مجله گُل آقا» رو میخرید، همیشه یک داستان دنبالهدار توش بود، اگر از وقت خرید مجله میگذشت دلم میشکست دنیا رو سرم خراب میشد.
از دوم ابتدائی داییم هم از لذت کتاب خوندن من به وجد اومده بود و هر موقع میرفتم خونه شون، میدیدم روزنامهی « دوچرخه» روی میزِ تلفنِ، روزنامهشو مامان بزرگم میخوند و مجلهش سهم من بود، دوم ابتدائی من با مجموعه کتاب«قصههای خوب برای بچههای خوب» به پایان رسید.
از سوم ابتدائی عاشق نوشتن شدم، منتظر عنوان انشا بودم که چندین صفحه از همون عنوان بنویسم و در پایان هر انشا شعری مرتبط با همون عنوان مینوشتم.
بعد از مجریگریِ مراسم سن تکلیف که کلی جایزه برای مجریگریم دادن، از همون سال من شدم مسئول کتابخانهی مدرسه.
بهشت من همونجا بود، کتابها رو خارج از محدودهی سنی میخوندم، و به بهترین شکل مدیریت میکردم، انگار کتابها مثل بچههام بودم، مثل عروسکایی که هر بچهای بغلش میکنه و میخوابه، حتی بعد از ترک اون مدرسه، بچههای مدرسه دفتر امانت من رو به یادگار نگهداشته بودن.
بعد از اتمام دورانِ هرچی تحصیلاتِ بیهوده و کارگاههای نویسندگی و فیلمنامه نویسی مُفرغ، توسط یکی از دوستان با کارگاه نویسندگی آشنا شدم و من دوباره همون بهشتِ گم کردهمو پیدا کردم، ممنونم از اهالیِ خونه که به من اجازهی قدم زدن و لذت بردن از این بهشت رو میدن😍
دلایلی که عاشق نوشتنم یه چیزای ذاتیِ، انگار بخشی از من توی نوشتههامه، بخشی که دوست داره به صورت نوشته دربیاد، بخشی از چشمام که میخواد بعضی چیزارو به صورت نوشته ببینه، بخشی از قلبم که با نوشتهها میتپه و هزاران دلیل دیگه حتی دلیل زنده بودنم، خدارو شاکرم که موجبات نوشتن رو برای من فراهم کرده، امیدوارم بتونم تا آخر عمرم تو بهشتی انتخابیم قدم بزنم و با جریانِ قشنگش ریههامو پُر کنم.
زهره رسولی
#تمرکزآر
پدرم علاقهی زیادی به کتاب خوندن داشت، جوری عاشقانه کتاب دوست که منم عاشقِ علایق خودش کرد، جوری که قبل از سن مدرسه رفتن ولع یادگیری الفبای فارسی رو داشتم، که زود یاد بگیرم و بتونم کلی کتاب بخونم، اول ابتدایی تموم نشده کل «مجموعه اشعار مصطفی رحماندوست» رو تموم کردم، از دوم ابتدائی که پدرم به علاقمندی من علاقمند شده بود، از سوپر مارکت محله دو هفته نامهی« مجله گُل آقا» رو میخرید، همیشه یک داستان دنبالهدار توش بود، اگر از وقت خرید مجله میگذشت دلم میشکست دنیا رو سرم خراب میشد.
از دوم ابتدائی داییم هم از لذت کتاب خوندن من به وجد اومده بود و هر موقع میرفتم خونه شون، میدیدم روزنامهی « دوچرخه» روی میزِ تلفنِ، روزنامهشو مامان بزرگم میخوند و مجلهش سهم من بود، دوم ابتدائی من با مجموعه کتاب«قصههای خوب برای بچههای خوب» به پایان رسید.
از سوم ابتدائی عاشق نوشتن شدم، منتظر عنوان انشا بودم که چندین صفحه از همون عنوان بنویسم و در پایان هر انشا شعری مرتبط با همون عنوان مینوشتم.
بعد از مجریگریِ مراسم سن تکلیف که کلی جایزه برای مجریگریم دادن، از همون سال من شدم مسئول کتابخانهی مدرسه.
بهشت من همونجا بود، کتابها رو خارج از محدودهی سنی میخوندم، و به بهترین شکل مدیریت میکردم، انگار کتابها مثل بچههام بودم، مثل عروسکایی که هر بچهای بغلش میکنه و میخوابه، حتی بعد از ترک اون مدرسه، بچههای مدرسه دفتر امانت من رو به یادگار نگهداشته بودن.
بعد از اتمام دورانِ هرچی تحصیلاتِ بیهوده و کارگاههای نویسندگی و فیلمنامه نویسی مُفرغ، توسط یکی از دوستان با کارگاه نویسندگی آشنا شدم و من دوباره همون بهشتِ گم کردهمو پیدا کردم، ممنونم از اهالیِ خونه که به من اجازهی قدم زدن و لذت بردن از این بهشت رو میدن😍
دلایلی که عاشق نوشتنم یه چیزای ذاتیِ، انگار بخشی از من توی نوشتههامه، بخشی که دوست داره به صورت نوشته دربیاد، بخشی از چشمام که میخواد بعضی چیزارو به صورت نوشته ببینه، بخشی از قلبم که با نوشتهها میتپه و هزاران دلیل دیگه حتی دلیل زنده بودنم، خدارو شاکرم که موجبات نوشتن رو برای من فراهم کرده، امیدوارم بتونم تا آخر عمرم تو بهشتی انتخابیم قدم بزنم و با جریانِ قشنگش ریههامو پُر کنم.
زهره رسولی
#تمرکزآر
🥰3
دهانم تیرامیسو میسازد
صبحی که بیدار نمیشد، با یه لگد از پهلو و باسن بالاخره بیدار شد، تنِ لششو تازه کشونده بود زیر دوش که، جغله خونه شیشه شیرشو میزد به در که شیییییر شییییر.
در و دیوارِ خونه که نیازاش رفع شد، نوبت عشق بازی با جملات بود.
قلب کج و کولهای که از توش چنتا مویرگ سیم پاره کرده، افتاده بودن وسط چرکنویسم، مویرگاشو پیوند زدم به هفت تا قلب دیگه، هفت قلب دیگه تپیدن، منو بردن به هفت جا:
۱.دستشویی قدیمی خونهی پدر بزرگم که آفتابهی کوچیکِ مِسی داشت.
۲.رفتم آشپزخونهی جمکران پیش اون آشپزی که تا صبح کنارش بودم و صبح که شد یشم قلبمو ازش گرفتم.
۳.کنار تخم یک ایموگی نشسته بودم که تا بدنیا اومد بهش شیر بدم مار بشه، مار بدم اژدها شه.
۴.رفتم پیش چهار لبخند: ملیح، مرموز، نخودی، شیطنت آمیز.
۵.باز برگشتم خونهی پدربزرگم، کلاهشو که بوی عرقش اون تو جا مونده بود رو گذاشتم سرم که برگردم شاعر شم.
۶.رفتم پیش هفت جنّ، پیششون شیلهی نخود خوردم برگشتم، خوشمزه بود.
۷. برگشتم خونهمون، کیک سیبمو که دیوانهوار تو دارچین چپونده بودمو گذاشتم جلوم، هفت دقیقهی آخر یک تیکه کیکو گذاشتم تو دهنم، قهوه تلخمو نوشیدم، دهان و زبانم برام تیرامیسو درست کرد، دیدم تو تبریز نیستم، ولی صدای کیبورد از توی گوشیم قطع نمیشد، اجنّه پیامک دادن کجایی؟
زهره رسولی
#تمرکزآر
صبحی که بیدار نمیشد، با یه لگد از پهلو و باسن بالاخره بیدار شد، تنِ لششو تازه کشونده بود زیر دوش که، جغله خونه شیشه شیرشو میزد به در که شیییییر شییییر.
در و دیوارِ خونه که نیازاش رفع شد، نوبت عشق بازی با جملات بود.
قلب کج و کولهای که از توش چنتا مویرگ سیم پاره کرده، افتاده بودن وسط چرکنویسم، مویرگاشو پیوند زدم به هفت تا قلب دیگه، هفت قلب دیگه تپیدن، منو بردن به هفت جا:
۱.دستشویی قدیمی خونهی پدر بزرگم که آفتابهی کوچیکِ مِسی داشت.
۲.رفتم آشپزخونهی جمکران پیش اون آشپزی که تا صبح کنارش بودم و صبح که شد یشم قلبمو ازش گرفتم.
۳.کنار تخم یک ایموگی نشسته بودم که تا بدنیا اومد بهش شیر بدم مار بشه، مار بدم اژدها شه.
۴.رفتم پیش چهار لبخند: ملیح، مرموز، نخودی، شیطنت آمیز.
۵.باز برگشتم خونهی پدربزرگم، کلاهشو که بوی عرقش اون تو جا مونده بود رو گذاشتم سرم که برگردم شاعر شم.
۶.رفتم پیش هفت جنّ، پیششون شیلهی نخود خوردم برگشتم، خوشمزه بود.
۷. برگشتم خونهمون، کیک سیبمو که دیوانهوار تو دارچین چپونده بودمو گذاشتم جلوم، هفت دقیقهی آخر یک تیکه کیکو گذاشتم تو دهنم، قهوه تلخمو نوشیدم، دهان و زبانم برام تیرامیسو درست کرد، دیدم تو تبریز نیستم، ولی صدای کیبورد از توی گوشیم قطع نمیشد، اجنّه پیامک دادن کجایی؟
زهره رسولی
#تمرکزآر
❤3👍1
خُردهریزههای کتابخوانی
در جلسهی امروز پنج رمان، از پنج نویسندهی غیر ایرانی، روی میز ناهارخوری سرو شد.
در حالیکه کتابها را ورق میزدم و کلمهبرداری میکردم، ته دلم عذاب وجدان داشتم که دخترکم خودش تنهایی بازی میکند، خودش با دستهای کوچکش تنهایی صبحانه میخورد.
در حال گردگیریِ سومین کتاب بودم که زیر چشمی نگاهم رفت به دستهای کوچکِ دخترکم، یکی از کتابهای«قصههای آدمبرفی» رو برداشته بود، جلدش را هم که لازم نبود کنده بود و آهسته ورق میزد و در کل صفحات میخواند:«آباچه».
در هر صفحه با لحنی متفاوت.
عذاب وجدانم را از تهِ دلم هول دادم به سمت کلیههایم که از آنجا دفع شوند.
کتابخواندنم بخش غیر مستقیمی از آموزههای فرزندپروریام شده بود و من خوشحالترین مادر امروز.
زهره رسولی
#تمرکزآر
در جلسهی امروز پنج رمان، از پنج نویسندهی غیر ایرانی، روی میز ناهارخوری سرو شد.
در حالیکه کتابها را ورق میزدم و کلمهبرداری میکردم، ته دلم عذاب وجدان داشتم که دخترکم خودش تنهایی بازی میکند، خودش با دستهای کوچکش تنهایی صبحانه میخورد.
در حال گردگیریِ سومین کتاب بودم که زیر چشمی نگاهم رفت به دستهای کوچکِ دخترکم، یکی از کتابهای«قصههای آدمبرفی» رو برداشته بود، جلدش را هم که لازم نبود کنده بود و آهسته ورق میزد و در کل صفحات میخواند:«آباچه».
در هر صفحه با لحنی متفاوت.
عذاب وجدانم را از تهِ دلم هول دادم به سمت کلیههایم که از آنجا دفع شوند.
کتابخواندنم بخش غیر مستقیمی از آموزههای فرزندپروریام شده بود و من خوشحالترین مادر امروز.
زهره رسولی
#تمرکزآر
❤6
ماه خونی
گفت: ماه خونیست
گفتم: نمیدانم
گفت: آرزویت باید
گفتم: نمیدانم
گفت: ماهِ آسمان را
گفتم: نمیخواهم
گفت: یاقوتی گشته، سرخ
گفتم: دارم چنان سرخ
گفت: چشمانت را ببند
گفتم: بستم
گفت: آرزو کن و ماه ببین
آرزو کردم،
ولی چشمانم دیر باز شد
صبح شده بود
آرزوهایم به فنا رفت.
زهره رسولی
گفت: ماه خونیست
گفتم: نمیدانم
گفت: آرزویت باید
گفتم: نمیدانم
گفت: ماهِ آسمان را
گفتم: نمیخواهم
گفت: یاقوتی گشته، سرخ
گفتم: دارم چنان سرخ
گفت: چشمانت را ببند
گفتم: بستم
گفت: آرزو کن و ماه ببین
آرزو کردم،
ولی چشمانم دیر باز شد
صبح شده بود
آرزوهایم به فنا رفت.
زهره رسولی
❤2🥰1
اختلالِ اوتیسم یا ژنِ نو
بیشتر مقالاتی که در مورد طیفهای متفاوت اوتیسم و انبوهی راهکارهای مختلف مانند: بازیهای سنسوری و...
برای بچههای اوتیستیک خوانده و دیده و اجرا کردهایم، هنوز ابهاماتی وجود دارند.
یک علامت بارز در تمامی طیفهای اوتیسم، عدم برقراری ارتباط با محیط پیرامون است.
چون اوتیستیکها صداها و تصاویر را مانند بچههای عادی دریافت نمیکنند.
کمی بیشتر، کمی پیچیدهتر و حتی متفاوتتر.
چرا نخواهیم به همهی این قضایا در مورد بچههای اوتیسم به چشم یک ژن جدید نگاه کنیم، به جای قضاوت، بپذیریم که ممکن است اتفاقات غیرمنتظرهای برای بشریت بیوفتد، اتفاقاتی که قبلا هم افتاده و خواهد افتاد، مانند ظاهر میمونگونهی انسان که در گذر زمان کمتر شد.
به عصری وارد میشویم که رغبت به رفت و آمد در انسانهای عادی هم کمتر شدهاند، شاید اوتیسم جهشی در راستای فرآیند تکامل یا به گونهای دیگر باشد، انسانی که ساخته شده برای در تعامل نبودن و در خود بودن، برای خود ساخته شدن.
چه با آیکیو پایین و چه با آیکیو نابغه، فردی فقط برای خودش، نه برای خانواده و اجتماع و نه برای رفع نیازهای این دو.
بپذیریم که بچهای بدنیا خواهد آمد، فقط برای ایگو(خود)، نه ماتریکس طراحی شده.
زهره رسولی
#تمرکزآر
بیشتر مقالاتی که در مورد طیفهای متفاوت اوتیسم و انبوهی راهکارهای مختلف مانند: بازیهای سنسوری و...
برای بچههای اوتیستیک خوانده و دیده و اجرا کردهایم، هنوز ابهاماتی وجود دارند.
یک علامت بارز در تمامی طیفهای اوتیسم، عدم برقراری ارتباط با محیط پیرامون است.
چون اوتیستیکها صداها و تصاویر را مانند بچههای عادی دریافت نمیکنند.
کمی بیشتر، کمی پیچیدهتر و حتی متفاوتتر.
چرا نخواهیم به همهی این قضایا در مورد بچههای اوتیسم به چشم یک ژن جدید نگاه کنیم، به جای قضاوت، بپذیریم که ممکن است اتفاقات غیرمنتظرهای برای بشریت بیوفتد، اتفاقاتی که قبلا هم افتاده و خواهد افتاد، مانند ظاهر میمونگونهی انسان که در گذر زمان کمتر شد.
به عصری وارد میشویم که رغبت به رفت و آمد در انسانهای عادی هم کمتر شدهاند، شاید اوتیسم جهشی در راستای فرآیند تکامل یا به گونهای دیگر باشد، انسانی که ساخته شده برای در تعامل نبودن و در خود بودن، برای خود ساخته شدن.
چه با آیکیو پایین و چه با آیکیو نابغه، فردی فقط برای خودش، نه برای خانواده و اجتماع و نه برای رفع نیازهای این دو.
بپذیریم که بچهای بدنیا خواهد آمد، فقط برای ایگو(خود)، نه ماتریکس طراحی شده.
زهره رسولی
#تمرکزآر
❤2👏2
مدرسهی صفا
پاهایش را محکم روی کیسهی برنج میکشید، یک بار، دو بار، سه بار...، میخواست مطمئن شود که نه گِلی لای درز پوتینها مانده و نه حتی خُرده سنگی.
تا خواست در مدرسه را باز کند دید قفل است، دنبال زنگ دری میگشت که دید آن هم نیست.
از جلوی در سبز و کلهغازی مدرسهی صفا، پیچید به سمت کوچهی اصلی و چشمش به بنبست«اسفندیاری» افتاد. به ته بنبست که رسید، مجددا کفِ پوتینهایش را روی آسفالتِ جلوی در عمارت اسفندیاری، که از بارش برف جا مانده بود، محکم کشید.
یک بار در زد، دوبار زنگ زد و بار چهارم باز هم در زد.
به جای درِ خانهی اسفندیاری، درِ همسایه بغلیشان باز شد، مَردی نسبتا ژولیده سلام کرد. پرسید: مدرسهی صفا کی باز میشود؟
من وقتی بچه بودم آنجا درس خواندهام، میخواستم کمی خاطره بازی کنم.
گفت: آنجا مدتهاست که بسته است و متروکه.
پرسید: خانوادهی اسفندیاری کجا هستند؟
گفت: من خدمهی آنها هستم، آقا و خانم اسفندیاری خیلی وقت پیش فوت کردهاند. بچههایشان تمیزی این خانه را به من سپرده و رفتهاند.
تشکر کرد. بنبست را عقب عقب طی کرد. عمارت اسفندیاری چهار طاق و شش ستون داشت که با عقب رفتن بهتر دیده میشدند، هنوز هم عمارتشان خیلی سفید بود و گچبُریهایش خیلی سیاه.
از خیابانِ اصلی یک بار دیگر، به بنبستی که تهِ تَهش به «مدرسهی صفا» ختم میشد، با نگاهش بدرقه کرد، خاطرات جا مانده در آنجا را تا نیویورک دنبال کرد.
هواپیما زمین نشست، روی کف آسفالتی که در آن کوچه و در آن بنبستها هم بود.
زهره رسولی
*تمرین مدرسه نویسندگی
پاهایش را محکم روی کیسهی برنج میکشید، یک بار، دو بار، سه بار...، میخواست مطمئن شود که نه گِلی لای درز پوتینها مانده و نه حتی خُرده سنگی.
تا خواست در مدرسه را باز کند دید قفل است، دنبال زنگ دری میگشت که دید آن هم نیست.
از جلوی در سبز و کلهغازی مدرسهی صفا، پیچید به سمت کوچهی اصلی و چشمش به بنبست«اسفندیاری» افتاد. به ته بنبست که رسید، مجددا کفِ پوتینهایش را روی آسفالتِ جلوی در عمارت اسفندیاری، که از بارش برف جا مانده بود، محکم کشید.
یک بار در زد، دوبار زنگ زد و بار چهارم باز هم در زد.
به جای درِ خانهی اسفندیاری، درِ همسایه بغلیشان باز شد، مَردی نسبتا ژولیده سلام کرد. پرسید: مدرسهی صفا کی باز میشود؟
من وقتی بچه بودم آنجا درس خواندهام، میخواستم کمی خاطره بازی کنم.
گفت: آنجا مدتهاست که بسته است و متروکه.
پرسید: خانوادهی اسفندیاری کجا هستند؟
گفت: من خدمهی آنها هستم، آقا و خانم اسفندیاری خیلی وقت پیش فوت کردهاند. بچههایشان تمیزی این خانه را به من سپرده و رفتهاند.
تشکر کرد. بنبست را عقب عقب طی کرد. عمارت اسفندیاری چهار طاق و شش ستون داشت که با عقب رفتن بهتر دیده میشدند، هنوز هم عمارتشان خیلی سفید بود و گچبُریهایش خیلی سیاه.
از خیابانِ اصلی یک بار دیگر، به بنبستی که تهِ تَهش به «مدرسهی صفا» ختم میشد، با نگاهش بدرقه کرد، خاطرات جا مانده در آنجا را تا نیویورک دنبال کرد.
هواپیما زمین نشست، روی کف آسفالتی که در آن کوچه و در آن بنبستها هم بود.
زهره رسولی
*تمرین مدرسه نویسندگی
🥰4❤2
۱۰ آرزوی احمقانه یک جوان احمق
۱. ای کاش میتوانستم از رشتهی پزشکی قبول بشم.
۲.باید بتوانم هرچه سریعتر مهاجرت کنم(قهقهههای یک جیبِ خالی).
۳.با اینکه اعصاب داغونی دارم ، باید از روانپزشکی قبول بشم.(وی در حال جوییدنِ قطعهی پایانیِ صدفِ ناخن)
۴.از خانوادهی شوهرم کینهای هستم، برم تو استوری سوگواری کنم جماعت بفهمن.( استوریِ اینیستا در حالِ بارگذاری با سرعتِ به شدت ضعیف ایرانیزه)
۵. ای کاش یه تویوتا داشتم، آشغالامو میذاشتم بغل تیر چراغ برق، حیفِ با ماشینِ نداشتم آشغالامو حمل کنم(ذاتِ ژاپنیِ تویوتا در حالِ خودکشی)
۶. کیفِ دیورِ «هایکُپی» بخرم، همه بدونن من کیف برند میخرم.(وحشت شبانهی دیور)
۷. نتونستم به اون پسرِ معتادِ خراب برسم، نذاشتن. کاش برم خودمو بکشم. (تشویقهای کائنات و کارما برای حذفِ یک احمق)
۸. آرزو میکنم به ایران حمله کنن.
(سرگیجهی موشکهای سرگردان)
۹. ای کاش یه آدمِ پولدار منو بدزده. (آدم پولدارِ دزد، در حال خودزنی)
۱۰. امیدوارم تو زندگیِ بعدیم سگ به دنیا بیام. ( اعتراضِ سگهای مقیم در برزخ)
زهره رسولی
#خندوهناک
۱. ای کاش میتوانستم از رشتهی پزشکی قبول بشم.
۲.باید بتوانم هرچه سریعتر مهاجرت کنم(قهقهههای یک جیبِ خالی).
۳.با اینکه اعصاب داغونی دارم ، باید از روانپزشکی قبول بشم.(وی در حال جوییدنِ قطعهی پایانیِ صدفِ ناخن)
۴.از خانوادهی شوهرم کینهای هستم، برم تو استوری سوگواری کنم جماعت بفهمن.( استوریِ اینیستا در حالِ بارگذاری با سرعتِ به شدت ضعیف ایرانیزه)
۵. ای کاش یه تویوتا داشتم، آشغالامو میذاشتم بغل تیر چراغ برق، حیفِ با ماشینِ نداشتم آشغالامو حمل کنم(ذاتِ ژاپنیِ تویوتا در حالِ خودکشی)
۶. کیفِ دیورِ «هایکُپی» بخرم، همه بدونن من کیف برند میخرم.(وحشت شبانهی دیور)
۷. نتونستم به اون پسرِ معتادِ خراب برسم، نذاشتن. کاش برم خودمو بکشم. (تشویقهای کائنات و کارما برای حذفِ یک احمق)
۸. آرزو میکنم به ایران حمله کنن.
(سرگیجهی موشکهای سرگردان)
۹. ای کاش یه آدمِ پولدار منو بدزده. (آدم پولدارِ دزد، در حال خودزنی)
۱۰. امیدوارم تو زندگیِ بعدیم سگ به دنیا بیام. ( اعتراضِ سگهای مقیم در برزخ)
زهره رسولی
#خندوهناک
❤5🥰1
شب بازی
امشب باز
به خواب
قهوه میدهم.
امشب باز
شعر میریزم
در فنجانِ تهی از مرگ.
امشب باز
شب زنده است
جرعهای ماه
میچکد از دهانم
بر فنجانِ تهی از مرگ.
امشب باز
باز است چشمانم
انگشتانم دهان باز کردهاند
بر جرعهای قهوه.
امشب باز
کسی
در شبی
که سوت نمیزند
کور میشود.
امشب باز
بازی میکند تکه سنگی
که دیشب
در تهِ کفشم جا مانده بود
با انگشتانِ ذهنم.
امشب باز
به شب سپردهام
تمام نشود
بماند با من
من از شب میترسم
از تاریکی نه.
امشب باز
در تهِ فنجانِ تهی از زندگی
مرگ میریزم.
زهره رسولی
#شعرماهی
امشب باز
به خواب
قهوه میدهم.
امشب باز
شعر میریزم
در فنجانِ تهی از مرگ.
امشب باز
شب زنده است
جرعهای ماه
میچکد از دهانم
بر فنجانِ تهی از مرگ.
امشب باز
باز است چشمانم
انگشتانم دهان باز کردهاند
بر جرعهای قهوه.
امشب باز
کسی
در شبی
که سوت نمیزند
کور میشود.
امشب باز
بازی میکند تکه سنگی
که دیشب
در تهِ کفشم جا مانده بود
با انگشتانِ ذهنم.
امشب باز
به شب سپردهام
تمام نشود
بماند با من
من از شب میترسم
از تاریکی نه.
امشب باز
در تهِ فنجانِ تهی از زندگی
مرگ میریزم.
زهره رسولی
#شعرماهی
❤3👏3
پاککنِ تراشدار
قسمت پاک کن بالا و قسمت تراش پایین آن ، داخل جعبه قرار دارد.
تراش: اون بیرون چه خبره؟
پاککن: مثل مور و ملخ ریختن سر وسایل.
تراش: آخ جون امروز قراره ما رو بخرن!
پاککن: تو خعلی خوشبین تر از منی، بایدم خوشبینتر باشی، هعی.
تراش: چته خُب، مُردم از بس سر و ته توی این زندون مقوایی موندم، دلم هوا میخواد، یه هوای تازه.
دلم دستِ بچه میخواد، شده حتی اول ابتدایی. که تند و تند هی مداداشو بتراشه. هی نوکشون گیر کنه لایِ تیغهام و هی با یه مداد دیگه نوکو ازون تو دربیاره، در نیاد بده معلمش، اونم منو پنج بار بکوبه روی میزش.
پاککن: همیشه خودمحور بودی، همیشه کودن بودی، اقلا آرزوی دست یه بچه دبیرستانی رو میکردی، حالا چرا اول ابتدایی؟
با تو میتراشه، ولی منو زجرکُشم میکنه. هی مداد میزنه بهم، یه بار، دوبار، پونصدبار! همه جارو پاک میکنه الّا کتاب دفتر!
اصلا کاش پاک بکنه، لعنتی منو جای آدامس میجوه تُف میکنه، سرِ هفته نشده کلکم کندهست. کلک منم کنده بشه، مثه سگ و گربه وصلیم به هم، باهم به زبالهدان تاریخ میپیوندیم!
تراش: از اولشم مخالف این ساختار بودم، آخه چرا پاک کن باید بچسبه به تراش؟ کی نشست این مدلیمون کرد؟ خدا لعنتش کنه که منم قراره به آتیش تو بسوزم.
پاککن: خوبهخوبه، اصلا همون بهتر که این گوشه خاک بخوریم، کسیام نخوادِمون، لیاقتت اینه که سر و ته بمونی اون ته، صداتم ضعیف به گوشم برسه.
تراش: اصلا حالا که اینطور شد، حاضرم برم تهِ سطل زباله، ولی یه بچه ابتدایی بگیره لای دندوناش خُردت کنه، تُفِت کنه رو زمین، با تهِ کفشش لهِت کنه، دلم خنک شه!
پاککن: یکی داره میاد طرفمون!
تراش: کلاس چندمی میزنه؟
پاککن: نمیدونم بچه رو این مادرشه!
تراش: چشش به ماست؟
پاککن: چجورم، همه جوره با فرمایشات معلمش مطابقیم.
تراش: از کجا فهمیدی؟
پاککن: پشت لیست بلند بالا به سمت منه، معلم نوشته« تراشی که یک طرفش پاککن باشه، طرف دیگهشم تراشِ مخزندار».
تراش: با توجه به مشخصاتی که دادی بیچاره شدیم! اون مادرِ یه بچه ابتداییِ!
زهره رسولی
قسمت پاک کن بالا و قسمت تراش پایین آن ، داخل جعبه قرار دارد.
تراش: اون بیرون چه خبره؟
پاککن: مثل مور و ملخ ریختن سر وسایل.
تراش: آخ جون امروز قراره ما رو بخرن!
پاککن: تو خعلی خوشبین تر از منی، بایدم خوشبینتر باشی، هعی.
تراش: چته خُب، مُردم از بس سر و ته توی این زندون مقوایی موندم، دلم هوا میخواد، یه هوای تازه.
دلم دستِ بچه میخواد، شده حتی اول ابتدایی. که تند و تند هی مداداشو بتراشه. هی نوکشون گیر کنه لایِ تیغهام و هی با یه مداد دیگه نوکو ازون تو دربیاره، در نیاد بده معلمش، اونم منو پنج بار بکوبه روی میزش.
پاککن: همیشه خودمحور بودی، همیشه کودن بودی، اقلا آرزوی دست یه بچه دبیرستانی رو میکردی، حالا چرا اول ابتدایی؟
با تو میتراشه، ولی منو زجرکُشم میکنه. هی مداد میزنه بهم، یه بار، دوبار، پونصدبار! همه جارو پاک میکنه الّا کتاب دفتر!
اصلا کاش پاک بکنه، لعنتی منو جای آدامس میجوه تُف میکنه، سرِ هفته نشده کلکم کندهست. کلک منم کنده بشه، مثه سگ و گربه وصلیم به هم، باهم به زبالهدان تاریخ میپیوندیم!
تراش: از اولشم مخالف این ساختار بودم، آخه چرا پاک کن باید بچسبه به تراش؟ کی نشست این مدلیمون کرد؟ خدا لعنتش کنه که منم قراره به آتیش تو بسوزم.
پاککن: خوبهخوبه، اصلا همون بهتر که این گوشه خاک بخوریم، کسیام نخوادِمون، لیاقتت اینه که سر و ته بمونی اون ته، صداتم ضعیف به گوشم برسه.
تراش: اصلا حالا که اینطور شد، حاضرم برم تهِ سطل زباله، ولی یه بچه ابتدایی بگیره لای دندوناش خُردت کنه، تُفِت کنه رو زمین، با تهِ کفشش لهِت کنه، دلم خنک شه!
پاککن: یکی داره میاد طرفمون!
تراش: کلاس چندمی میزنه؟
پاککن: نمیدونم بچه رو این مادرشه!
تراش: چشش به ماست؟
پاککن: چجورم، همه جوره با فرمایشات معلمش مطابقیم.
تراش: از کجا فهمیدی؟
پاککن: پشت لیست بلند بالا به سمت منه، معلم نوشته« تراشی که یک طرفش پاککن باشه، طرف دیگهشم تراشِ مخزندار».
تراش: با توجه به مشخصاتی که دادی بیچاره شدیم! اون مادرِ یه بچه ابتداییِ!
زهره رسولی
😁1🤗1
سوگندنامهی یک روانشناس
اینجانب...بعنوان یک روانشناس
سوگند یاد میکنم.
تا آخرین دقایق عمرم، مسلطانه بر اعصاب همه سرسره بازی کنم.
اگر زوجی برای حل مشکلاتش به من مراجعه کرد، حتما پیشنهاد طلاق بدهم. چون همین را میخواهند بشنوند.
و اگر زوجی قبل از ازدواج مراجعه کرد، بگویم: با توجه به جواب تست، شما ده درصد باهم توافق دارین، آن هم سر مسواک به موقع.
احیانا مادری برای آزمون تست هوش فرزندش به من مراجعه کرد، باید بگویم که: فرزند شما بسیار باهوش است، قطعا از تیزهوشان قبول خواهد شد!
(بالاخره زندگی به یک دلیلی باید برای والدین قابل تحمل باشد دیگر.)
با وجود اینکه به همه میگویم برچسب نزنید، سوگند میخورم خودم را آمادهی برچسب زدن بکنم.
(اولین بچه که از صندلی خود بلند شد، قطعا «بیش فعال» است.)
سوگند یاد میکنم دست از سرِ جیبِ مراجعینم بر ندارم، دوره های ده جلسه ی فرزندپروری را که دیگر باید بیایند!
قسم میخورم کل دورانِ قبل و حین و بعدِ کنکور مثل کنه به شما و فرزندانتان بچسبم.
با تشکر
روانشناسِ این مرز و بوم.
زهره رسولی
#طنز
#خندوهناک
اینجانب...بعنوان یک روانشناس
سوگند یاد میکنم.
تا آخرین دقایق عمرم، مسلطانه بر اعصاب همه سرسره بازی کنم.
اگر زوجی برای حل مشکلاتش به من مراجعه کرد، حتما پیشنهاد طلاق بدهم. چون همین را میخواهند بشنوند.
و اگر زوجی قبل از ازدواج مراجعه کرد، بگویم: با توجه به جواب تست، شما ده درصد باهم توافق دارین، آن هم سر مسواک به موقع.
احیانا مادری برای آزمون تست هوش فرزندش به من مراجعه کرد، باید بگویم که: فرزند شما بسیار باهوش است، قطعا از تیزهوشان قبول خواهد شد!
(بالاخره زندگی به یک دلیلی باید برای والدین قابل تحمل باشد دیگر.)
با وجود اینکه به همه میگویم برچسب نزنید، سوگند میخورم خودم را آمادهی برچسب زدن بکنم.
(اولین بچه که از صندلی خود بلند شد، قطعا «بیش فعال» است.)
سوگند یاد میکنم دست از سرِ جیبِ مراجعینم بر ندارم، دوره های ده جلسه ی فرزندپروری را که دیگر باید بیایند!
قسم میخورم کل دورانِ قبل و حین و بعدِ کنکور مثل کنه به شما و فرزندانتان بچسبم.
با تشکر
روانشناسِ این مرز و بوم.
زهره رسولی
#طنز
#خندوهناک
😁3❤1🥰1👏1
آقای روزنهدارِ خیالی
همیشه پُشتم به شماست، معذرت میخواهم، بخاطر این که پُشتم به شماست.
نیتم فقط زیستن در جاییست که خلق شدهام.
داخل قایق چوبیِ بیثبات، محل امرار و معاشم است، به تعداد ماهیهایی که صید میشوند، حالم خوب است.
کنار نهر آبی که کشیدهاند، به موازاتِ غروب هم کلبهای دارم، دوست داشتنی ولی نیمهچوبی، نیم ثبات.
درختانِ بید مجنون تمام چارچوبِ پنهانِ قاب را احاطه کردهاند، و من گاهی روی نیمکت تعیین شده در زیر یکی از بیدهای مجنون مینشینم، کتاب به دست، حتی گاهی حوصلهام از میانسالی سر میرود.
ولی صبر میکنم، برای پایان رسیدنم صبر میکنم.
این جسم و جان سوگها بسیار دیده، اشکها بسیار ریخته، ولی هنوز امیدوار است، به دیدنِ شکوفههای تر و تازه، در جایی دیگر، در قابی دیگر.
اینجا همیشه زرد و سبز است، با طیفهای متفاوتی از این دو.
گاهی زردی که قهوهای شده و یا سبزی که در اطراف اُفق صورتی شده باشد.
دید من در اینجا متفاوت از دید مخاطب است، مخاطب میبیند و میگذرد، ولی من سالیان زیادیست که در موقعیت ساکن خود، زندگی میکنم.
در کنارِ همین نهر، همین درختهای یکنواخت، همین قایق و همین کلبه با چندی سبزههای چمنی، با اندکی نم، که باثباتترین است.
مرا همیشه با پیراهن سفید و جلیقهی طوسی و کلاهی با زه کرمی میبینید، بدون همسر و بدون فرزندی.
کجایند؟ نمیدانم!
باید از نقاشی که این اثر را کشیده بپرسید.
بالاخره مخاطبید و باید بروید، کار و زندگی دارید، معذرت میخواهم که روی این قایق چوبی، همیشه پُشتم به شماست، تقصیر نقاش است، که پُرتره بلد نبود.
* تمرین مدرسهی نویسندگی، تصور یک فرد خیالی.
زهره رسولی
همیشه پُشتم به شماست، معذرت میخواهم، بخاطر این که پُشتم به شماست.
نیتم فقط زیستن در جاییست که خلق شدهام.
داخل قایق چوبیِ بیثبات، محل امرار و معاشم است، به تعداد ماهیهایی که صید میشوند، حالم خوب است.
کنار نهر آبی که کشیدهاند، به موازاتِ غروب هم کلبهای دارم، دوست داشتنی ولی نیمهچوبی، نیم ثبات.
درختانِ بید مجنون تمام چارچوبِ پنهانِ قاب را احاطه کردهاند، و من گاهی روی نیمکت تعیین شده در زیر یکی از بیدهای مجنون مینشینم، کتاب به دست، حتی گاهی حوصلهام از میانسالی سر میرود.
ولی صبر میکنم، برای پایان رسیدنم صبر میکنم.
این جسم و جان سوگها بسیار دیده، اشکها بسیار ریخته، ولی هنوز امیدوار است، به دیدنِ شکوفههای تر و تازه، در جایی دیگر، در قابی دیگر.
اینجا همیشه زرد و سبز است، با طیفهای متفاوتی از این دو.
گاهی زردی که قهوهای شده و یا سبزی که در اطراف اُفق صورتی شده باشد.
دید من در اینجا متفاوت از دید مخاطب است، مخاطب میبیند و میگذرد، ولی من سالیان زیادیست که در موقعیت ساکن خود، زندگی میکنم.
در کنارِ همین نهر، همین درختهای یکنواخت، همین قایق و همین کلبه با چندی سبزههای چمنی، با اندکی نم، که باثباتترین است.
مرا همیشه با پیراهن سفید و جلیقهی طوسی و کلاهی با زه کرمی میبینید، بدون همسر و بدون فرزندی.
کجایند؟ نمیدانم!
باید از نقاشی که این اثر را کشیده بپرسید.
بالاخره مخاطبید و باید بروید، کار و زندگی دارید، معذرت میخواهم که روی این قایق چوبی، همیشه پُشتم به شماست، تقصیر نقاش است، که پُرتره بلد نبود.
* تمرین مدرسهی نویسندگی، تصور یک فرد خیالی.
زهره رسولی
❤2👏1
🥰4❤2
چه میشود اگر...
امروز صد جمله نوشتیم، با آغازِ «چه میشود اگر...» بعد از اتمام صد جمله، خانه غرق در نیم تاریکیِ قشنگی بود. نمیخواستم به هیچ چیز دست بزنم، نه به صد جمله، نه به نیم تاریکیِ خانه، نه به کلید روشنِ چراغها و نه به حسرتها و آرزوهایم.
همان جا روی کاغذ، در هوای نیمه ابریِ نیمه تاریک، کنار خودکارهایم، جایشان قشنگ بود.
هرچه نور به سمت تاریکی کشیده میشد، سایهی خودکارها بین نوشتهها جاریتر میشد.
من به آرزوهایم رسیده بودم، چون جای خود را بین کلمات پیدا کرده بودم.
مینویسم، همان جا میشود.
تو هم بنویس، ببین چگونه میشود.
زهره رسولی
امروز صد جمله نوشتیم، با آغازِ «چه میشود اگر...» بعد از اتمام صد جمله، خانه غرق در نیم تاریکیِ قشنگی بود. نمیخواستم به هیچ چیز دست بزنم، نه به صد جمله، نه به نیم تاریکیِ خانه، نه به کلید روشنِ چراغها و نه به حسرتها و آرزوهایم.
همان جا روی کاغذ، در هوای نیمه ابریِ نیمه تاریک، کنار خودکارهایم، جایشان قشنگ بود.
هرچه نور به سمت تاریکی کشیده میشد، سایهی خودکارها بین نوشتهها جاریتر میشد.
من به آرزوهایم رسیده بودم، چون جای خود را بین کلمات پیدا کرده بودم.
مینویسم، همان جا میشود.
تو هم بنویس، ببین چگونه میشود.
زهره رسولی
❤6🥰1
چراغِهای خانهی او
هفت سالی میشود که شبها را در خانهات نمانده بودم.
دلم برای چراغهایت تنگ شده بود، چراغهای نیمه شبت.
چراغِ آن تیر چراغ برقی که به زور، از لای هر درز کوچکی، جا باز میکند، که وارد خانه شود، بیوفتد بر چشمِ خواب شونده. به نشانِ هشدار. که نیمه شب است.
یا چند چراغ خوابی که از پیچ و تابِ ارواح آویزان است.
روشنایی دارد، ولی روشن نمیکند.
دلم برای بوی ملحفههایتان تنگ بود، تنگتر هم شد، قلبم خارج از ماتریکس میزند چون.
هفت سال و چندین سال هم رویش.
چقدر سالیان سال اسباب زحمت بودم و برویم نیاوردی.
حالا که بچه دارم میفهمم، بیدار کردنت، آن هم نصف شب، برای آوردن آب، حماقت محض بود!
هفت سال و چند سالی که میگذرد، شبها را به قصد پرواز، میخوابیدم.
سالهاست که نخوابیدهم، چراغ کورم میکند، ولی یادم رفته چگونه میخوابیدم، که رویم به تو بود و حالا نیست.
من و تو، یک دنیا اتاق باهم فاصله داریم.
مسافت کوتاه و عجیبیست.
اینجا شمال نیست، ولی از تخت تو،
صدای دریا میآید.
قایقت آماده است، برای پرواز؟
خدا، ما را به هم وعده داده، تو بهشت منی و من هم...
هفت سالی میشود که شبها را در خانهات نمانده بودم.
دلم برای چراغهایت تنگ شده بود، چراغهای نیمه شبت.
چراغِ آن تیر چراغ برقی که به زور، از لای هر درز کوچکی، جا باز میکند، که وارد خانه شود، بیوفتد بر چشمِ خواب شونده. به نشانِ هشدار. که نیمه شب است.
یا چند چراغ خوابی که از پیچ و تابِ ارواح آویزان است.
روشنایی دارد، ولی روشن نمیکند.
دلم برای بوی ملحفههایتان تنگ بود، تنگتر هم شد، قلبم خارج از ماتریکس میزند چون.
هفت سال و چندین سال هم رویش.
چقدر سالیان سال اسباب زحمت بودم و برویم نیاوردی.
حالا که بچه دارم میفهمم، بیدار کردنت، آن هم نصف شب، برای آوردن آب، حماقت محض بود!
هفت سال و چند سالی که میگذرد، شبها را به قصد پرواز، میخوابیدم.
سالهاست که نخوابیدهم، چراغ کورم میکند، ولی یادم رفته چگونه میخوابیدم، که رویم به تو بود و حالا نیست.
من و تو، یک دنیا اتاق باهم فاصله داریم.
مسافت کوتاه و عجیبیست.
اینجا شمال نیست، ولی از تخت تو،
صدای دریا میآید.
قایقت آماده است، برای پرواز؟
خدا، ما را به هم وعده داده، تو بهشت منی و من هم...
😢3❤2🕊1