دل‌دوده‌ها | زهره رسولی
121 subscribers
34 photos
1 video
4 files
35 links
دفتر مشق «مدرسه نویسندگی»

t.me/mouzamini :کانال داستان کودک
Download Telegram
ضدِ هوا

نقطه‌های قرمز رقصان کجایید؟
من شما را کهکشانم می‌خوانم،
میخواهم به شکل«عامّ»بمانم،
عادتم را نشکنید،
نقطه‌های قرمز رقصان
می‌گویند:«باز می‌آیید»
سقوط می‌کنید
برفراز شهرم
شرحه شرحه
من ستاره‌ی قرمز،‌
چنین نزدیک ندیده بودم
تنِ لاشه‌ام
عادتِ ورزش ندارد
بدنم آتروفیِ موشک دارد
به صداها
به رنگ‌ها
به قرمزها
به جهنده‌ها
لاشه‌ی تنم، تنت، تنش
صرفِ به تحلیلِ اشخاصِ مفرد
هیاهویِ عده‌ای بچه‌ی نحض
که دود اسپند هم
هیچ چشمی را کور نکرد
چشم خودمان کور شد.
ما نظر کرده‌ی خیالمان شدیم،
ما خیال را کردیم
خیال هم مارا بلعید
عادلانه‌ترین داد و ستدِ «عدل»
آن فرشته‌ی نابینا

زهره رسولی
1🕊1
شَه‌ ریوَر

شاهی که تکیه بر رودی می‌دهد،
گه گاهی هم خَم می‌شود و چهره بر دیوارِ رود می‌بیند.
بی‌جهت خود را می‌ستاید، چون انعکاسش را خورشید بر آب، رنگ کرده ست.
هی خود را به آبِ رود می‌نگرد و می‌ستاید، هی می‌نگرد و می‌ستاید، هی می‌ستاید.
تا که برگی مُرده بر فرازِ شاخه‌ای، نیمه سبز، پیچیده بر محورِ بادی نیم‌خیز، بر روی رود، مُماس بر چهره‌ی شاه در آبِ رود می‌اُفتد، ناگهان شه‌‌ریور می‌رسد،
شهریور همیشه ناگهان می‌رسد.

زهره رسولی
3🕊1
فقط مادرم

صداقت، فقط مادرم
که گفت:«از متن بالایی خوشم نیامد، برایت پرنده زدم، که یعنی متن مورد نظر، پر!»
:دی

زهره رسولی
🤗2🍓1
هم‌پوش‌کده

پاورچین و روی نوک انگشتان پا رقص باله‌ی زندگی را شروع می‌کنم، که زندگی کمی دیرتر از من بیدار شود.
با همان پاورچین‌ها پنج عددِ تخم‌مرغ های یار و بیست‌وپنج دقیقه زمانِ شستن لباس‌ها و رخت‌ها قبل از گریختن برقو قبل از شروع کلاس «تمرکزآر»، جریان آهسته‌ی زندگی از انگشتان پاهایم می‌گریزد و گاه ساعت بیدار شدن زندگی از لا‌به‌لایشان در می‌رود.
هندزفری به گوش و قلم در دست راست و کورن‌فلکس در دست چپ، مواظب ریتم زندگی‌ام تا از دستگاه خارج نشود.
می‌نویسم، می‌خوانم، به زمین و زمان عشق می‌ورزم، تا قبل از یازده خواب آلود، از نزیسته هایم پشیمان نشوم.
ساعت، یکی از اعضای تن من است، بخشی از وجودم عقربه شده‌اند و بخشی دیگر اعداد، از ریاضی خوشم نمی‌آمد ولی گاه ظرفی را به موقع از دستم می‌گیرد و سر سفره می‌برد و گاه لباس‌های اتو شده را به ردیفِ وسواسی‌ام از کوچک به بزرگ می‌تکاند و می‌آویزد.
اهداف ملموس ذهنم میان همین جریان‌ها گاه کتابی به دستم می‌دهد و گاه دختربچه‌ای هفده ماهه، که دلش لمس شدن می‌خواهد، از تنی که عُصاره‌ش را کشیده.
روزمرگی‌ام با ریتم زندگی‌ام هم‌ را می‌پوشانند، مانند عایقی که نه گرما بگیرد و بدهد و نه سرما، لذت من از زیستن، بر همین عایق بودن‌ها و عایق ماندن‌ها با حفظ ریتم وابسته است، زندگی به همین زندگی کردنش قشنگ است.

زهره رسولی
#تمرکزآر
4🥰1
زندانِ بی‌زندان‌بان

تعهدها مانند زندان‌های بی‌زندان بانند
قفل در دست خودت است ولی ساختارهایی که طی سالیان برای خودت ساختی اجازه‌ی باز کردن در زندان را از تو گرفته‌اند، اتفاق زمانی می‌افتد که درست زندگی کردن و خارج از قوانین ذهن عمل نکردن بخش بزرگی از وظیفه‌ی تو می‌شوند با امضای خودت زیرش.
دخترک آموخته که اگر روزی مادر از قصه‌گویی غافل شود یا بیمار است و یا او را ترد کرده، گزینه‌ی سومی در کار نیست. تنهایی از کاری لذت بردن یعنی افسار زندگی از دستت در رفت و باید چندی جانت را بِکَنی تا دوباره اسب زندگی با تو دوست شود.
گاه دلم شکستن ساختار می‌خواهد، به یک کلاس حضوری رفتن، قدم زدن در پارکی یا پیاده‌رویی به تنهایی بدون نگرانی از بچه‌هایت که دستت را رها نکنند.
ورزش‌کردن بدون ریتم ضربان اضافیِ پانیک، که نکند سرگرمش شوم آن‌ وقت جایی کسی اتفاقی برایش بیوفتد.
دلم غرق شدن در بافتنی می‌خواهد، فقط خودم باشم و صدای برهم خوردن میل‌هایم که در راستای بافته شدن شالی بسیار بلند مدام در تلاش‌اند.
گمان نمی‌کردم بعد از آمدن مهمان‌های کوچکم، رنگ کردن موهایم افسانه شوند، آن‌ها طاقت چهار ساعت مداوم دوری از من را ندارند، قلب‌های کوچک‌شان می‌رنجد، پس به همین رنگ خدا داده بسنده می‌کنم.
بخش دیگر وجودم که دلش خواندن و نوشتن می‌خواست، تنها قسمتی بود که با زندگی‌ام هماهنگ شد و احتمالا کسی هم چیزی‌اش نخواهد شد، سایر دل خواسته‌ها هم روزی می‌شوند، روزی که دخترانم غرق تحقق دل‌خواسته‌های خودشان شوند. آغوش‌‌گرمشان و رگِ‌های پاک چشمانشان دنیای من است که باید مواظب‌شان باشم. زندان ذهنم را دوست‌دارم.
#تمرکزآر
زهره‌ رسولی
2🥰1
شیشه‌گر خانه‌ی تقدیر

همیشه تقدیرش زیستن در مرکز شهر بود.
خیابان تربیت هم تنها سنگ‌فرشِ ثابتِ زیر پایش بود.
سالیان سال گذرش از آنجا بود ولی هرگز مسیر برای او تکراری نمی‌شد.
یک روز درهای قدیمیِ آنجا با او خاطره می‌گفت.
روزی چلوکباب‌های«میر آقا قرآنی» می‌چسبید و روز دیگر چلو مرغ‌های«حاج مجید چلوپز».
هر روز خدا دعا می‌کرد اندک کهنه‌گی‌های بافت قدیمی شهر از جایش تکان نخورند. اگر روزی جایی بازسازی می‌شد، آن روزش با جرثقیل عظیم‌الجثه‌ای واژگون می‌شد و نباید کسی سر صحبت مسرّت بخشی را باز می‌کرد که اصلا حوصله نداشت!
چند هفته‌ای که از مدرسه‌ی نویسندگی جدیدش، فکر کردنِ هرچه شفاف‌تر را آموخته بود، قفلی زده بود روی« دالانِ شیشه‌گر خانه‌»ی خیابانِ تربیت.
از پدرشوهر و پدرخودش و هرکه می‌دید می‌پرسید.
حتی چت‌های جی‌بی‌تی و کتاب‌ها هم پاسخَش را نمی‌دانستند.
تا اینکه امروز جلوی کتاب‌فروشِ دست‌فروشی که سال‌ها به دلیل کهنه‌گی کُتُب از پیشِ رویش صاف رد می‌شد و به عمرش از آنجا کتاب نخریده بود ایستاد.
چشمش به کتاب «درمان شوپنهاورِ اروین د یالوم» اُفتادِ بود که چند روز پیش استادِ کلاس نویسندگی معرفی کرده بود، چشمانش از خوانش چندی کتاب مجازی آزرده شده بود، دلش کتاب ورق زدن می‌خواست.
پس با بهایی بیشتر از جلد روی کتاب آن را خرید، ولی می‌اَرزید به چند تومنی بهای اضافه. چون تا آن لحظه حاضر بود دست و پایش راهم بدهد ولی درموردِ«دالانِ شیشه‌گرخانه» بیشتر بداند.
گفت‌وگویی بین او و مرد کتابفروش شکل گرفت، که «گفت‌ها» را، بیشتر از مرد می‌شد شنید تا اینکه بالاخره به جوابش رسید.
در آن دالان قبلا دکّان‌دارها شیشه می‌بریدند، بعد همه لوسترفروش شدند، بعدها یک قهوه‌خانه آنجا باز شد که ویژه‌ی ادیبان و این‌گونه اَقشار بود.
بعدتر همه دکّان‌ها کتاب‌فروش شدند، از جمله کتاب‌فروشی معروفِ«معرفت»، سپس کافه‌ای در آن‌جا باز شد به‌نامِ«کافه شمس»، تصورش هم زیباست که در آن کافه غلامحسین ساعدی، صمد بهرنگی و... گرد هم می‌آمدند.چه میگفتند؟ مجهول بود.
حال آن کافه«غذاخوری شمس» شده، کتابفروشی‌ها یکی یکی ناپدید شده‌اند، هیچ علائمی از گذشته در آن‌جا نیست. گذشته خیلی وقت است آن‌جا را ول کرده رفته.
مَردِ کتاب‌فروش ساعت یک ظهر کارت را کشید، گفت: این هم سُفته‌ی امروزم.

زهره رسولی
ُخدادکان
👏2
سماجتِ یک روح

دقیقا وقتی مصمم به کاری می‌شوی، مرزهای ذهنی‌ات چندین حصار و چندین خط و خطوط می‌کشند.
هرچقدر خط و خطوط‌ها بیشتر می‌شوند، ضخامت حصارها هم بیشتر می‌شوند.
گوش‌هایت سخنان را الک شده به ذهنت مخابره می‌کنند و لب‌هایت کنترل خود را به دست هدف برگزیده می‌دهد.
حصارها برای عدم نفوذ افکار مزاحم ضخیم‌تر می‌شوند و خط و خطوط برنامه‌هایی هستند که ذهن برایت جدول‌کشی می‌کند.
تا یک جایی به صورت ارادی سختی می‌کشی، عذاب‌وجدان‌های واهی خودشان را قاطی ماجرا می‌کند، از یک گوشه‌کناری مزاحم داری، ولی باز ادامه می‌دهی آن‌قدر ادامه‌ می‌دهی تا اراده‌ی تو تبدیل به عادت می‌شود، از آن نقطه به بعد لذت‌های غیرارادی وارد حوضه‌ی محافظت شده‌ات می‌شوند، یعنی اراده می‌کنی سپس ذهن به تو پاداش می‌دهد.
خودت به جای تمام افراد زندگی‌ات آفرین می‌گوید.
و در اواسط راه، تک تک آرزوهایت شروع به تحقق یافتن می‌کنند حتی آن‌هایی که از جنس محالات بودند.
بنابر گفته‌ی فروید:«اصل لذت با اصل واقعیت(ثبات)منتج می‌شود».
اگر برای دستیابی به خواسته‌ای تلاش نکنی، روش استفاده از آرزوی برآورده شده را نخواهی فهمید.
زهره رسولی
#تمرکزآر
👏1
سوالی که پرسیدنش
بر لذت نوشتن می‌اَفزاید

برای چه می‌نویسی؟ با چه هدفی می‌نویسی؟ آیا نوشتن فقط برای نویسنده‌هاست؟
نوشتن در زندگی نقش تراپی دارد، نقش دوستی که دستت را می‌گیرد و می‌گوید بنویس که بودنت را ثابت کنی، بنویس که بگویی زندگی بازی‌ست، زیبایی‌ها نوشتنیست.
نوشتن بسته به هیچ شغل و حرفه‌ای نیست، وابسته به هیچ کسی نیست، ولی در هرکاری به کمکت می‌آید، در هر حسی که باشی بنویس، بد بنویس، خوب بنویس، منتظر کسی برای تایید نمان، نوشتن قضاوت نمی‌گیرد.
هرآنچه در ذهن است باید بیرون بریزد، بنویس و بخوان هرآنچه نسخه‌ی دیگری از تو می‌نویسد.
نوشتن ترسناک نیست، کلمه‌ها ترسناک نیستند، نوشتن را باید نوشت.
زهره‌ رسولی
#تمرکزآر
👏1
جِنِّ مسیحی

گفت: شنیدم درخت توت سِیِّده نباید قطعش کرد.
گفت: آره تو جهان خودشون قطعش کردن، صاحبای این خونه مُردن.
گفت: هم مردِ آدمیزاد و هم زنش؟
گفت: آره هر دو.
گفت: آخه درخت توت که سرجاشه.
گفت: این جهان.
گفت: تو جهان خودشون؟
گفت: درخت توت نیست، انجیر هم پیوند خورده.
گفت: نگار چقدر زیباست.
گفت: صلیب هم خیلی بهش میاد.
گفت: خواهر ما واقعا زیباست.

همون پُشت مُشتا بود، خیلی از درختِ دودیِ بغلِ بوته‌ی یاسمن خوشش میومد. رنگش صورتیِ پودری بود ولی وقتی بین دستای کوچیکِ بچگونه‌ش فشارش می‌داد دیگه صورتی پودری نبود، پررنگ‌تر می‌شد، انگار که سوسکو تو دستات له کنی، سیاهیش پررنگ‌تر میشه، چون می‌میره.
دورتادور حوضِ آبی قبلا پُرِ کاکتوس بود، ولی حالا که سکنه نیست، دورتادورِ اون حوض پُر از سکنه‌ست.

یکی دیگه‌شون گفت: بابا میشه باهم بازی کنیم؟
گفت: چه بازی؟
گفت: لی‌لی‌لی حوضه
تو دستای کوچیکو قهوه‌ایِ باباش دایره می‌کشه و میگه:«لی‌لی‌لی‌لی حوضَ افتاد توی حوضَ...».
تا اون روز نمی‌دونست بچه‌جنّ هم لی‌لی‌لی‌لی حوضَ بلده، حتی تا اون روز فکر می‌کرد همه‌شون مسلمونن، تا اینکه دید یکی دیگه از جنّا که اتفاقا مادر هم بود و داشت به نوزادش شیر می‌داد، صلیبِ خوشگل و بلندی از گردنش آویزونه، اونقدر بزرگ که کل جناغشو پوشونده بود، انگار قرار بود مسیح رو روش ببندن.
این خواهرِ اون‌ یکی دوتا جن بود.

گفت: بابا منم شیر می‌خوام.
گفت: بزرگ شدی دیگه.
گفت: ولی مامان به دالار شیر می‌ده.
گفت: اون هم باید بزرگ بشه.
گفت: دایی هم شیر خورد و بزرگ شد؟
گفت: همه مون با شیر بزرگ شدیم.
گفت: شیر جوشیده‌ی مامان؟
گفت: شیر جوشیده‌ی مامان‌بزرگ.

کل خانواده دور تا دورِ حوضِ آبیِ پنج ضلعی، گرم صحبت بودن که بچه از پُشتِ درخت دودی آروم خزید به سمت آشپزخونه‌ دَمِ دستی، همون‌جا که قبلا مادربزرگش با پنج‌ تا عمه‌ش اونجا غذا درست می‌کردن، غذایی برای اعضای درجه اول و دوم از سوم به بعد تو آشپزخونه‌ی بزرگ زیرزمینیِ اون سرِ حیاط غذاهارو آماده می‌کردن.

بچه متوجه جنِّ بُز شکل تو آشپزخونه دم دستی نشده بود، اونم تو گردنش صلیب کوچیکی داشت، بچه انتظار داشت دیده نشه، ولی جنِّ بُز به طرف بچه رفت خیلی ترسیده بود، این بُز هم قهوه‌ایش مثل اون‌ یکیا بود، یه قهوه‌ای که توش زردم قاطی بود، پلکاش به رنگ پلکای شتر بود ولی خودش بُز بود و جنّ هم بود.

بچه به طرف پنجره‌ی سکو‌دارِ آشپزخونه رفت تا خواست خودشو به سکو برسونه و از پنجره بپره حیاط، جنِّ بز یا بُز جنّ رسید، آروم پوست بدنشو داخل پوستِ دستِ بچه لیز داد، بچه از ترس کُرک و پرش ریخت ولی خوابم نبود که بخواد بیدار بشه تنها دل‌گرمیش این بود که بُز گفت: بععع.

(قسمت اول)

#جن‌زده‌ها

زهره رسولی
7🤔2
سوالاتی که پرُسیدنش
پاییزتان را زیباتر می‌کند

قطعه‌ی بی‌‌کلام «پرستوها»، از «جواد معروفی» را شنیده‌ای؟
جریان مهاجرتِ پرستوها را بر کلاویه‌های پیانوی معروفی گوش‌هایت دید؟

کباب تابه‌ایِ پر از گوجه‌ی بوته‌ای را، با کته‌ی روغن کرمانشاهی‌دار نوش جان کرده‌ای؟ قبلش گوجه‌ها را بر روی قطعه کبابت خوب له کرده‌ای؟

بر روی کلم قرمز‌های سالادِ فصل، اندکی آبِ‌لیمو چکانده‌ای؟
تکه‌های زيتون‌های تلخ را، با کلم قرمزهای آب‌لیمودار مخلوط کرده‌ای؟

کمد لباس‌هایت، خانه تکانی کرده‌اند؟ داخل بقچه‌های زیر و رو شده صابونِ لوکس گذاشته‌ای؟
هوای بیرون از خانه را، از تمام در و پنجره و سوراخ سمبه‌های خانه عبور داده‌ای؟

پوست نارنج‌های خُشکیده را با غنچه‌های گُل محمدی داخل بانکه ریخته‌ای؟درش را چِفت بسته‌ای؟
با پارافین، تمامِ چوب‌های خانه را بیدار کرده‌ای؟بیدار که شدند خاطراتِ پاییز سال قبل یادشان بود؟

بر آبِ کف شوی، عصاره‌ی پُرتقال ریخته‌ای؟با آب عصاره‌دار، کفِ خانه را آب داده‌ای؟

ملافه‌هایت را با پودر صابونِ بچه خیسانده‌ای؟ بوی کودکی هایت رویشان چسبید؟ کودکی‌هایت از راه دماغت تا انتهای مغزت نقش بَست؟

روی تابلو نقاشی‌های نقاش مُرده‌ات، اسپری زده‌ای؟ روحشان برگشت؟

اگر این سوال‌ها را پرسیدی و هنوز پاییزت برنگشته، یک بار دیگر از آخر به اول بپرس، بالاخره که بر‌می‌گردد.

زهره رسولی
#تمرکزآر
3👏2
خانه‌‌ی او

از بعد از ظهر که رسید، او می‌رعشید. برق‌ها که رفت، باز می‌رعشید.
نشست روی مبلی و خیره شد به او، به رعشه‌هایش که بی‌وقفه ادامه داشت، از سی‌سالگی تا نمی‌داند کی.
نان تافتون و پنیر تازه ولی بی‌طعم‌ را به او دادند، در میانِ رعشه‌ها لقمه ای گرفت، به طرفش، لقمه را گرفت،
بغضش را قورت داد و گفت: خیلی وقت بود برایم لقمه نگرفته بودی.
گفت: هوم و باز رعشید.
نان تمام شد از پنیر ماند کمی، به اندازه‌ی ادامه‌ی زندگی.
برق‌ها آمد و می‌رعشید.
لباس‌هایش که از عرق خیس بود را عوض کردند، رعشان در آورد و رعشان پوشید.
آن‌قدر رعشید که صندلی‌اش یک وجب دنیا را جابه‌جا کرد.
رعشید و چشمانش افتادند، درون قلبِ رعشانش،
رعشید و دست‌هایش قطع شدند،
رعشید و رعشید و رعشید، هر تکه‌ از او به سمتی پرت شدند،
آنِ دیگر، آن تکه‌ها را برداشت، برخودش
چسباند و او هم رعشان شد.

زهره رسولی
#نثر‌‌_وشی
3😢2
سوالی که با پُرسیدنش عاقل‌تر می‌شویم

معیارِ عاقل‌تر بودن چیست؟
زیر ساخت‌های یک فرد عاقل‌تر چه چیزهایی هستند؟
عاقل بودن یعنی در مواقعی که باید عشق‌ورزی کنی، عاقلانه‌ عشق‌‌بورزی.
ولی عاقل‌تر بودن یعنی در مواقعی که باید عشق‌بورزی، ببینی آن کس یا آن شی در کل ارزش عشق‌ورزی و ائتلاف وقت کردن دارد؟
عاقل‌ بودن یعنی پول خود را در بانکی می‌گذارم و از سودش استفاده می‌کنم.
عاقل‌تر بودن یعنی با پول خود طلا می‌خرم و فراموش می‌کنم که طلا خریده بودم.
عاقل بودن یعنی وقتی کسی فوت کرد، کمی به خودم فرصت بدهم تا مدت زمان سوگواری‌ام که بین سه تا شش ماه است، بگذرد و بعد به زندگی روزمره برگردم.
عاقل‌تر بودن یعنی من هم یک روزی خواهم مُرد، بهتر است از تک‌تک لحظاتم نهایت استفاده را بکنم.
عاقل بودن یعنی جای خالی او را دیگر هیچ کسی پُر نمی‌کند، بهتر است خالی بماند.
عاقل‌تر بودن یعنی فضای خالی و نزیسته‌ی او را هم من باید پُر کنم و زندگی کنم.
زیر ساخت های جزئی ولی پررنگی بین عاقل بودن و عاقل‌تر بودن وجود دارد و گاه ممکن است این دو از هم قابل تشخیص نباشند، ولی ترجیحا بهتر است در بُعد عاقل‌تر خود پرسه بزنیم، یقینا انسان عاقل‌تر، خوشحال‌تر هم خواهد بود.
زهره‌ رسولی
#تمرکزآر
🥰1
فهرست دلایل من برای شرکت در «مدرسه ی نویسندگی»

پدرم علاقه‌ی زیادی به کتاب‌ خوندن داشت، جوری عاشقانه کتاب دوست که منم عاشقِ علایق خودش کرد، جوری که قبل از سن مدرسه رفتن ولع یادگیری الفبای فارسی رو داشتم، که زود یاد بگیرم و بتونم کلی کتاب بخونم، اول ابتدایی تموم نشده کل «مجموعه اشعار مصطفی رحماندوست» رو تموم کردم، از دوم ابتدائی که پدرم به علاقمندی من علاقمند شده بود، از سوپر مارکت محله دو هفته نامه‌ی« مجله گُل آقا» رو می‌خرید، همیشه یک داستان دنباله‌دار توش بود، اگر از وقت خرید مجله می‌گذشت دلم می‌شکست دنیا رو سرم خراب می‌شد.
از دوم ابتدائی داییم هم از لذت کتاب خوندن من به وجد اومده بود و هر موقع می‌رفتم خونه شون، می‌دیدم روزنامه‌ی « دوچرخه» روی میزِ تلفنِ، روزنامه‌شو مامان بزرگم می‌خوند و مجله‌‌ش سهم من بود، دوم ابتدائی من با مجموعه کتاب«قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» به پایان رسید.
از سوم ابتدائی عاشق نوشتن شدم، منتظر عنوان انشا بودم که چندین صفحه از همون عنوان بنویسم و در پایان هر انشا شعری مرتبط با همون عنوان می‌نوشتم.
بعد از مجری‌گریِ مراسم سن تکلیف که کلی جایزه برای مجری‌گریم دادن، از همون سال من شدم مسئول کتاب‌خانه‌ی مدرسه.
بهشت من همون‌جا بود، کتاب‌ها رو خارج از محدوده‌ی سنی می‌خوندم، و به بهترین شکل مدیریت می‌کردم، انگار کتاب‌ها مثل بچه‌هام بودم، مثل عروسکایی که هر بچه‌ای بغلش می‌کنه و می‌خوابه، حتی بعد از ترک اون مدرسه، بچه‌های مدرسه دفتر امانت من رو به یادگار نگه‌داشته بودن.
بعد از اتمام دورانِ هرچی تحصیلاتِ بیهوده و کارگاه‌های نویسندگی و فیلم‌نامه نویسی مُفرغ، توسط یکی از دوستان با کارگاه نویسندگی آشنا شدم و من دوباره همون بهشتِ گم کرده‌مو پیدا کردم، ممنونم از اهالیِ خونه که به من اجازه‌ی قدم زدن و لذت بردن از این بهشت رو می‌دن😍
دلایلی که عاشق نوشتنم یه چیزای ذاتیِ، انگار بخشی از من توی نوشته‌هامه، بخشی که دوست داره به صورت نوشته دربیاد، بخشی از چشمام که می‌خواد بعضی چیزارو به صورت نوشته ببینه، بخشی از قلبم که با نوشته‌ها می‌تپه و هزاران دلیل دیگه حتی دلیل زنده بودنم، خدارو شاکرم که موجبات نوشتن رو برای من فراهم کرده، امیدوارم بتونم تا آخر عمرم تو بهشتی انتخابیم قدم بزنم و با جریانِ قشنگش ریه‌هامو پُر کنم.

زهره‌ رسولی
#تمرکزآر
🥰3
دهانم تیرامیسو می‌سازد

صبحی که بیدار نمی‌شد، با یه لگد از پهلو و باسن بالاخره بیدار شد، تنِ لششو تازه کشونده بود زیر دوش که، جغله خونه شیشه شیرشو می‌زد به در که شیییییر شییییر.
در و دیوارِ خونه که نیازاش رفع شد، نوبت عشق بازی با جملات بود.
قلب کج و کوله‌ای که از توش چنتا مویرگ سیم پاره کرده، افتاده بودن وسط چرک‌نویسم، مویرگاشو پیوند زدم به هفت تا قلب دیگه، هفت قلب دیگه تپیدن، منو بردن به هفت جا:
۱.دستشویی قدیمی خونه‌ی پدر بزرگم که آفتابه‌ی کوچیکِ مِسی داشت.
۲.رفتم آشپزخونه‌ی جمکران پیش اون آشپزی که تا صبح کنارش بودم و صبح که شد یشم قلبمو ازش گرفتم.
۳.کنار تخم یک ایموگی نشسته بودم که تا بدنیا اومد بهش شیر بدم مار بشه، مار بدم اژدها شه.
۴.رفتم پیش چهار لبخند: ملیح، مرموز، نخودی، شیطنت آمیز.
۵.باز برگشتم خونه‌ی پدربزرگم، کلاهشو که بوی عرقش اون تو جا مونده بود رو گذاشتم سرم که برگردم شاعر شم.
۶.رفتم پیش هفت جنّ، پیششون شیله‌ی نخود خوردم برگشتم، خوشمزه بود.
۷. برگشتم خونه‌مون، کیک سیبمو که دیوانه‌وار تو دارچین چپونده بودمو گذاشتم جلوم، هفت دقیقه‌ی آخر یک تیکه کیکو گذاشتم تو دهنم، قهوه تلخمو نوشیدم، دهان و زبانم برام تیرامیسو درست کرد، دیدم تو تبریز نیستم، ولی صدای کیبورد از توی گوشیم قطع نمی‌شد، اجنّه پیامک دادن کجایی؟

زهره رسولی
#تمرکزآر
3👍1
خُرده‌ریزه‌های کتاب‌خوانی

در جلسه‌ی امروز پنج رمان، از پنج نویسنده‌ی غیر ایرانی، روی میز ناهارخوری سرو شد.
در حالیکه کتاب‌ها را ورق می‌زدم و کلمه‌برداری می‌کردم، ته دلم عذاب وجدان داشتم که دخترکم خودش تنهایی بازی می‌کند، خودش با دست‌های کوچکش تنهایی صبحانه می‌خورد.
در حال گردگیریِ سومین کتاب بودم که زیر چشمی نگاهم رفت به دست‌های کوچکِ دخترکم، یکی از کتاب‌های«قصه‌‌های آدم‌برفی» رو برداشته بود، جلدش را هم که لازم نبود کنده بود و آهسته ورق می‌زد و در کل صفحات می‌خواند:«آباچه».
در هر صفحه با لحنی متفاوت.
عذاب وجدانم را از تهِ دلم هول دادم به سمت کلیه‌هایم که از آنجا دفع شوند.
کتاب‌خواندنم بخش غیر مستقیمی از آموزه‌های فرزندپروری‌ام شده بود و من خوشحال‌ترین مادر امروز.

زهره رسولی
#تمرکزآر
6
ماه خونی

گفت: ماه خونی‌ست
گفتم: نمی‌دانم
گفت: آرزویت باید
گفتم: نمی‌دانم
گفت: ماهِ آسمان را
گفتم: نمی‌خواهم
گفت: یاقوتی گشته، سرخ
گفتم: دارم چنان سرخ
گفت: چشمانت را ببند
گفتم: بستم
گفت: آرزو کن و ماه ببین
آرزو کردم،
ولی چشمانم دیر باز شد
صبح شده بود
آرزوهایم به فنا رفت.

زهره‌ رسولی
2🥰1
اختلالِ‌ اوتیسم یا ژن‌ِ‌‌ نو

بیشتر مقالاتی که در مورد طیف‌های متفاوت اوتیسم و انبوهی راهکارهای مختلف مانند: بازی‌های سنسوری و...
برای بچه‌های اوتیستیک خوانده و دیده و اجرا کرده‌ایم، هنوز ابهاماتی وجود دارند.
یک علامت بارز در تمامی طیف‌های اوتیسم، عدم برقراری ارتباط با محیط پیرامون است.
چون اوتیستیک‌ها صداها و تصاویر را مانند بچه‌های عادی دریافت نمی‌کنند.
کمی بیشتر، کمی پیچیده‌تر و حتی متفاوت‌تر.
چرا نخواهیم به همه‌ی این قضایا در مورد بچه‌های اوتیسم به چشم یک ژن جدید نگاه کنیم، به جای قضاوت، بپذیریم که ممکن است اتفاقات غیرمنتظره‌‌ای برای بشریت بیوفتد، اتفاقاتی که قبلا هم افتاده و خواهد افتاد، مانند ظاهر میمون‌گونه‌ی انسان که در گذر زمان کمتر شد.
به عصری وارد می‌شویم که رغبت به رفت و آمد در انسان‌های عادی هم کمتر شده‌اند، شاید اوتیسم جهشی در راستای فرآیند تکامل یا به گونه‌ای دیگر باشد، انسانی که ساخته شده برای در تعامل نبودن و در خود بودن، برای خود ساخته شدن.
چه با آی‌کیو پایین و چه با آی‌کیو نابغه، فردی فقط برای خودش، نه برای خانواده و اجتماع و نه برای رفع نیازهای این دو.
بپذیریم که بچه‌ای بدنیا خواهد آمد، فقط برای ایگو(خود)، نه ماتریکس طراحی شده.

زهره رسولی
#تمرکزآر
2👏2
مدرسه‌‌ی صفا

پاهایش را محکم روی کیسه‌ی برنج می‌کشید، یک بار، دو بار، سه بار...، می‌خواست مطمئن شود که نه گِلی لای درز پوتین‌‌ها مانده و نه حتی خُرده سنگی.
تا خواست در مدرسه را باز کند دید قفل است، دنبال زنگ دری می‌گشت که دید آن هم نیست.
از جلوی در سبز و کله‌غازی مدرسه‌ی صفا، پیچید به سمت کوچه‌ی اصلی و چشمش به بن‌بست«اسفندیاری» افتاد. به ته بن‌بست که رسید، مجددا کفِ پوتین‌هایش را روی آسفالتِ جلوی در عمارت اسفندیاری، که از بارش برف جا مانده بود، محکم کشید.
یک بار در زد، دوبار زنگ زد و بار چهارم باز هم در زد.
به جای درِ خانه‌ی اسفندیاری، درِ همسایه بغلی‌شان باز شد، مَردی نسبتا ژولیده سلام کرد. پرسید: مدرسه‌ی صفا کی باز می‌شود؟
من وقتی بچه بودم آن‌جا درس خوانده‌ام، می‌خواستم کمی خاطره بازی کنم.
گفت: آن‌جا مدت‌هاست که بسته است و متروکه.
پرسید: خانواده‌ی اسفندیاری کجا هستند؟
گفت: من خدمه‌ی آن‌ها هستم، آقا و خانم اسفندیاری خیلی وقت پیش فوت کرده‌اند. بچه‌هایشان تمیزی این خانه را به من سپرده و رفته‌اند.
تشکر کرد. بن‌بست را عقب عقب طی کرد. عمارت اسفندیاری چهار طاق و شش ستون داشت که با عقب رفتن بهتر دیده می‌شدند، هنوز هم عمارت‌شان خیلی سفید بود و گچ‌بُری‌هایش خیلی سیاه.
از خیابانِ اصلی یک بار دیگر، به بن‌بستی که تهِ تَهش به «مدرسه‌ی صفا» ختم می‌شد، با نگاهش بدرقه کرد، خاطرات جا مانده در آن‌جا را تا نیویورک دنبال کرد.
هواپیما زمین نشست، روی کف آسفالتی که در آن کوچه و در آن بن‌بست‌ها هم بود.

زهره رسولی

*تمرین مدرسه نویسندگی
🥰42
۱۰ آرزوی احمقانه یک جوان احمق

۱. ای کاش می‌توانستم از رشته‌ی پزشکی قبول بشم.

۲.باید بتوانم هرچه سریعتر مهاجرت کنم(قهقهه‌های یک جیبِ خالی).

۳.با اینکه اعصاب داغونی دارم ، باید از روانپزشکی قبول بشم.(وی در حال جوییدنِ قطعه‌ی پایانیِ صدفِ ناخن)

۴.از خانواده‌ی شوهرم کینه‌ای هستم، برم تو استوری سوگواری کنم جماعت بفهمن.( استوریِ اینیستا در حالِ بارگذاری با سرعتِ به شدت ضعیف ایرانیزه)

۵. ای کاش یه تویوتا داشتم، آشغالامو میذاشتم بغل تیر چراغ برق، حیفِ با ماشینِ نداشتم آشغالامو حمل کنم(ذاتِ ژاپنیِ تویوتا در حالِ خودکشی)

۶. کیفِ دیورِ «های‌کُپی» بخرم، همه بدونن من کیف برند می‌خرم.(وحشت شبانه‌ی دیور)

۷. نتونستم به اون پسرِ معتادِ خراب برسم، نذاشتن. کاش برم خودمو بکشم. (تشویق‌های کائنات و کارما برای حذفِ یک احمق)

۸. آرزو می‌کنم به ایران حمله کنن.
(سرگیجه‌ی موشک‌های سرگردان)

۹. ای کاش یه آدمِ پولدار منو بدزده. (آدم پولدارِ دزد، در حال خودزنی)

۱۰. امیدوارم تو زندگیِ بعدیم سگ به دنیا بیام. ( اعتراضِ سگ‌های مقیم در برزخ)

زهره رسولی
#خندوهناک
5🥰1
شب بازی

امشب باز
به خواب
قهوه‌ می‌دهم.

امشب باز
شعر می‌ریزم
در فنجانِ تهی از مرگ.

امشب باز
شب زنده‌ است
جرعه‌ای ماه
می‌چکد از دهانم
بر فنجانِ تهی از مرگ.

امشب باز
باز است چشمانم
انگشتانم دهان باز کرده‌اند
بر جرعه‌ای قهوه.

امشب باز
کسی
در شبی
که سوت نمی‌زند
کور می‌شود.

امشب باز
بازی می‌کند تکه سنگی
که دیشب
در تهِ کفشم جا مانده بود
با انگشتانِ ذهنم.

امشب باز
به شب سپرده‌ام
تمام نشود
بماند با من
من از شب می‌ترسم
از تاریکی نه.

امشب باز
در تهِ فنجانِ تهی از زندگی
مرگ می‌ریزم.

زهره رسولی
#شعرماهی
3👏3