جمعههای همیشه قشنگ
از شنبه، روزها را میشمارم:
یکشنبه… دوشنبه…
تا به سرعت برسند به جمعه.
جمعهها را بینهایت عاشقم؛ تنها روزی از هفته که همه چیز را در صفر ضرب میکنم، و به تماشای زندگی مینشینم.
اعضای خانوادهی دوستداشتنیام، زیر پرتوهای مهربانِ خورشید صبحگاهی، روزشان را آغاز میکنند. هیچکس کلاس ندارد، هیچکس ورزش نمیکند، هیچکس سرکار نمیرود. همه پیش چشمم مینشینند تا دلم را با عشقشان سیر کنم.
دخترانم هرکدام یک لنگه از دمپاییهایم را به پا میکنند و لقمهبهدست، از اعماقِ وجود قهقهه نثار هم میکنند.
همسفرم، لپتاپ به دست، با صدای تکان انگشتانش روی صفحهکلید، ریتم خانه را تنظیم میکند و من غرق خوشی میشوم.
هیچگاه جمعهها دلم گردش نمیخواهد.
جمعهها را باید در خانه ماند؛ صدای خانه را گوش داد، رنگهایش را تماشا کرد، عطر اُقیانوسیاش را بویید، طعم ملسش را چشید، و روند آرامش را زندگی کرد.
#زهره_رسولی
از شنبه، روزها را میشمارم:
یکشنبه… دوشنبه…
تا به سرعت برسند به جمعه.
جمعهها را بینهایت عاشقم؛ تنها روزی از هفته که همه چیز را در صفر ضرب میکنم، و به تماشای زندگی مینشینم.
اعضای خانوادهی دوستداشتنیام، زیر پرتوهای مهربانِ خورشید صبحگاهی، روزشان را آغاز میکنند. هیچکس کلاس ندارد، هیچکس ورزش نمیکند، هیچکس سرکار نمیرود. همه پیش چشمم مینشینند تا دلم را با عشقشان سیر کنم.
دخترانم هرکدام یک لنگه از دمپاییهایم را به پا میکنند و لقمهبهدست، از اعماقِ وجود قهقهه نثار هم میکنند.
همسفرم، لپتاپ به دست، با صدای تکان انگشتانش روی صفحهکلید، ریتم خانه را تنظیم میکند و من غرق خوشی میشوم.
هیچگاه جمعهها دلم گردش نمیخواهد.
جمعهها را باید در خانه ماند؛ صدای خانه را گوش داد، رنگهایش را تماشا کرد، عطر اُقیانوسیاش را بویید، طعم ملسش را چشید، و روند آرامش را زندگی کرد.
#زهره_رسولی
❤5🥰1
حالِ بیحالی
روزهایی هم هست،که تب داری، ولی تنت گرم نیست، میسوزی،ولی دماسنج نشان نمیدهد،فقط رُخت دیگر صورتی نیست، زرد میشوی،یک چیزییَت هست ولی مشخص نیست آن چیز چیست،شاید خستگی های روی هم تلنبار شده،شاید هم غمی قدیمی زنده شده باشد، شاید هم مرگ عزیزی که هرگز نباید میمُرد. شاید هم در یک روز چندین و چند بار شکستهای ولی دم نزدی،شاید هم هیچ یک نیست،فقط دلت میخواهد تب کنی و بخوابی ،وقتی بیدار میشوی خیس عرق باشی،ته دلت بگویی هرچه بود آب شد و رفت...
#زهره_رسولی
روزهایی هم هست،که تب داری، ولی تنت گرم نیست، میسوزی،ولی دماسنج نشان نمیدهد،فقط رُخت دیگر صورتی نیست، زرد میشوی،یک چیزییَت هست ولی مشخص نیست آن چیز چیست،شاید خستگی های روی هم تلنبار شده،شاید هم غمی قدیمی زنده شده باشد، شاید هم مرگ عزیزی که هرگز نباید میمُرد. شاید هم در یک روز چندین و چند بار شکستهای ولی دم نزدی،شاید هم هیچ یک نیست،فقط دلت میخواهد تب کنی و بخوابی ،وقتی بیدار میشوی خیس عرق باشی،ته دلت بگویی هرچه بود آب شد و رفت...
#زهره_رسولی
❤3🥰1
روز خوب،باشعرماهی
شده سر یه کلاسی دلت بخواد لَش کنی،ازون کلاسا بود، بعد اتمام کلاس انگار مدیتیشن سنگینی کرده بودم،همش به خودم میگفتم: «من اگه شعر بودم، چه جور شعری بودم؟»
«من اگه ماهی بودم، کدوم ماهی میشدم؟»
«من اگه دریا بودم، به کدوم اقیانوس متصل میشدم؟»
«من اگه من نبودم، پس کی قرار بود باشم؟»
من اگه...
#زهره_رسولی
شده سر یه کلاسی دلت بخواد لَش کنی،ازون کلاسا بود، بعد اتمام کلاس انگار مدیتیشن سنگینی کرده بودم،همش به خودم میگفتم: «من اگه شعر بودم، چه جور شعری بودم؟»
«من اگه ماهی بودم، کدوم ماهی میشدم؟»
«من اگه دریا بودم، به کدوم اقیانوس متصل میشدم؟»
«من اگه من نبودم، پس کی قرار بود باشم؟»
من اگه...
#زهره_رسولی
🤗3
انگور
آن میوهای را دوست دارم
که با لبهایت ور برود
سُرخش کند
حتی سرختر
شرابیتر
ولع من از رنگ آن لبها
چو شِیخیصت،
لم داده بر مُتکّاهایی زربافت
که منتظر است
منتظر رُخسارِ رقّاصهای
که بر پُشتِ نقابی حریر
دلبری مینماید.
#زهره_رسولی
آن میوهای را دوست دارم
که با لبهایت ور برود
سُرخش کند
حتی سرختر
شرابیتر
ولع من از رنگ آن لبها
چو شِیخیصت،
لم داده بر مُتکّاهایی زربافت
که منتظر است
منتظر رُخسارِ رقّاصهای
که بر پُشتِ نقابی حریر
دلبری مینماید.
#زهره_رسولی
❤🔥2❤1🥰1
گوری گُل
آنجا تالابی بود
یک بار در آنجا غرق شدم
جای زیبایی
که نی هایش گُل داشت
ولی
مرغابیهایش زیبا نبود
سالها از غرق شدنم
در باتلاقی
درتالابی
میگذرد
من آب را مکیدم
تالاب خُشک شد
نی ها خُشک شد
مرغابیها گرسنه مُردند
میانِ انگشتان مَرگ
نیها را شکستم
بهای غرق شدنم را
تالاب و نیهایش دادند
پدرم حصیری بافت
از ساقههای سیر و سِرِشت
از زیر بغلهایم نجاتم داد
ولی تالاب
دوباره مرا خواست
من هم او را
نیهای خُشکیده را حِصار کشیدند
نیها حواصیل هارا خوردند
نیها گوشتخوارند
مانند تالابِ نیمِ خُشکیده
#زهره_رسولی
آنجا تالابی بود
یک بار در آنجا غرق شدم
جای زیبایی
که نی هایش گُل داشت
ولی
مرغابیهایش زیبا نبود
سالها از غرق شدنم
در باتلاقی
درتالابی
میگذرد
من آب را مکیدم
تالاب خُشک شد
نی ها خُشک شد
مرغابیها گرسنه مُردند
میانِ انگشتان مَرگ
نیها را شکستم
بهای غرق شدنم را
تالاب و نیهایش دادند
پدرم حصیری بافت
از ساقههای سیر و سِرِشت
از زیر بغلهایم نجاتم داد
ولی تالاب
دوباره مرا خواست
من هم او را
نیهای خُشکیده را حِصار کشیدند
نیها حواصیل هارا خوردند
نیها گوشتخوارند
مانند تالابِ نیمِ خُشکیده
#زهره_رسولی
👏4🥰1
سرگیجه
عاشقماشق را ورق میزنم
سرم گیج میرود
موز میخورم
سرم گیج میرود
دخترم آب میخواهد
سرم گیج میرود
به دنبال ترجمهی حیاتم
سرم گیج میرود
میخواهم که بنویسم
سرم گیج میرود
عرق سردِ سرم، از پیشانی میخزد
سرم گیج میرود
میخواهم کاری کنم
سرم گیج میرود
برای بیحالی هایم کلافه میشوم
که سرم گیج میرود
برنج را کته میکنم
سرم گیج میرود
دخترم را صدا میزنم
سرم گیج میرود
او روی یک پا میچرخد
سرم گیج میرود
منتظرم عشق در بزند
سرم گیج میرود
کبابم تابه میشود
سرم گیج میرود
چشمانم را میبندم
سرم گیج میرود
خواب میبینم که
سرم گیج میرود
خوابهایم را تعبیر میکنم
سرم گیج میرود
سرگيجه میگیرم
آنقدر که سرم گیج میرود.
زهره رسولی
#سرگیجه
#آنافورا
عاشقماشق را ورق میزنم
سرم گیج میرود
موز میخورم
سرم گیج میرود
دخترم آب میخواهد
سرم گیج میرود
به دنبال ترجمهی حیاتم
سرم گیج میرود
میخواهم که بنویسم
سرم گیج میرود
عرق سردِ سرم، از پیشانی میخزد
سرم گیج میرود
میخواهم کاری کنم
سرم گیج میرود
برای بیحالی هایم کلافه میشوم
که سرم گیج میرود
برنج را کته میکنم
سرم گیج میرود
دخترم را صدا میزنم
سرم گیج میرود
او روی یک پا میچرخد
سرم گیج میرود
منتظرم عشق در بزند
سرم گیج میرود
کبابم تابه میشود
سرم گیج میرود
چشمانم را میبندم
سرم گیج میرود
خواب میبینم که
سرم گیج میرود
خوابهایم را تعبیر میکنم
سرم گیج میرود
سرگيجه میگیرم
آنقدر که سرم گیج میرود.
زهره رسولی
#سرگیجه
#آنافورا
❤2🤗1
تیک تاک
به جانِ ساعتم
مورچه اُفتاده
عقربههایش میخارد
ولی دست ندارد
برای خاریدن
زهره رسولی
به جانِ ساعتم
مورچه اُفتاده
عقربههایش میخارد
ولی دست ندارد
برای خاریدن
زهره رسولی
❤3👌1
روزانهوار
معلم نقاشی دخترم تکنیکش را عوض کرده بود، برای خریدن مُشتی رنگ از جنسی دیگر راهیِ بازار شدم.
تا رسیدم دیدم برق نیست، کارتخوان که هیچ، گوشی هم دیتادار نمیشد،مُشتی رنگ و چندی خرت و پرت مربوط به آن رنگها را برایم فاکتور پیچ کرد، پرداختشان را هم به منزل شخصی محول کرد.
رسیدم خانه دینم را ادا کرده، صاحب مغازه را مطلع ساختم.
تا آمدم ملازمات نقاشی را بچینم که چیدم، برق خانهی ماهم رفت.
طفلک معلم بعد بیست دقیقه و سه ثانیه انتظار پُشت در و عدم دسترسی به زینگِ آیفون و گوشیه بیآنتن من،به صورت برشته شده زیر خورشیدِ سوزان گذاشته و رفته بود.
حال من ماندم و دخترکِ گریانم، به بهانهی آنباکسینگِ مُشت مُشت رنگ و سایرین چیزها، اندکی لبخند بر لبش چسبید.
عصر که شد، برق از راه دور و درازی،خسته آمد.
روی کاناپه دراز کشید، تلویزیون را روشن کرد، اولین خبر ماشه را کشید، همه دستهجمعی مُردیم.
زهره رسولی
معلم نقاشی دخترم تکنیکش را عوض کرده بود، برای خریدن مُشتی رنگ از جنسی دیگر راهیِ بازار شدم.
تا رسیدم دیدم برق نیست، کارتخوان که هیچ، گوشی هم دیتادار نمیشد،مُشتی رنگ و چندی خرت و پرت مربوط به آن رنگها را برایم فاکتور پیچ کرد، پرداختشان را هم به منزل شخصی محول کرد.
رسیدم خانه دینم را ادا کرده، صاحب مغازه را مطلع ساختم.
تا آمدم ملازمات نقاشی را بچینم که چیدم، برق خانهی ماهم رفت.
طفلک معلم بعد بیست دقیقه و سه ثانیه انتظار پُشت در و عدم دسترسی به زینگِ آیفون و گوشیه بیآنتن من،به صورت برشته شده زیر خورشیدِ سوزان گذاشته و رفته بود.
حال من ماندم و دخترکِ گریانم، به بهانهی آنباکسینگِ مُشت مُشت رنگ و سایرین چیزها، اندکی لبخند بر لبش چسبید.
عصر که شد، برق از راه دور و درازی،خسته آمد.
روی کاناپه دراز کشید، تلویزیون را روشن کرد، اولین خبر ماشه را کشید، همه دستهجمعی مُردیم.
زهره رسولی
🥴2❤1💔1
ضدِ هوا
نقطههای قرمز رقصان کجایید؟
من شما را کهکشانم میخوانم،
میخواهم به شکل«عامّ»بمانم،
عادتم را نشکنید،
نقطههای قرمز رقصان
میگویند:«باز میآیید»
سقوط میکنید
برفراز شهرم
شرحه شرحه
من ستارهی قرمز،
چنین نزدیک ندیده بودم
تنِ لاشهام
عادتِ ورزش ندارد
بدنم آتروفیِ موشک دارد
به صداها
به رنگها
به قرمزها
به جهندهها
لاشهی تنم، تنت، تنش
صرفِ به تحلیلِ اشخاصِ مفرد
هیاهویِ عدهای بچهی نحض
که دود اسپند هم
هیچ چشمی را کور نکرد
چشم خودمان کور شد.
ما نظر کردهی خیالمان شدیم،
ما خیال را کردیم
خیال هم مارا بلعید
عادلانهترین داد و ستدِ «عدل»
آن فرشتهی نابینا
زهره رسولی
نقطههای قرمز رقصان کجایید؟
من شما را کهکشانم میخوانم،
میخواهم به شکل«عامّ»بمانم،
عادتم را نشکنید،
نقطههای قرمز رقصان
میگویند:«باز میآیید»
سقوط میکنید
برفراز شهرم
شرحه شرحه
من ستارهی قرمز،
چنین نزدیک ندیده بودم
تنِ لاشهام
عادتِ ورزش ندارد
بدنم آتروفیِ موشک دارد
به صداها
به رنگها
به قرمزها
به جهندهها
لاشهی تنم، تنت، تنش
صرفِ به تحلیلِ اشخاصِ مفرد
هیاهویِ عدهای بچهی نحض
که دود اسپند هم
هیچ چشمی را کور نکرد
چشم خودمان کور شد.
ما نظر کردهی خیالمان شدیم،
ما خیال را کردیم
خیال هم مارا بلعید
عادلانهترین داد و ستدِ «عدل»
آن فرشتهی نابینا
زهره رسولی
❤1🕊1
شَه ریوَر
شاهی که تکیه بر رودی میدهد،
گه گاهی هم خَم میشود و چهره بر دیوارِ رود میبیند.
بیجهت خود را میستاید، چون انعکاسش را خورشید بر آب، رنگ کرده ست.
هی خود را به آبِ رود مینگرد و میستاید، هی مینگرد و میستاید، هی میستاید.
تا که برگی مُرده بر فرازِ شاخهای، نیمه سبز، پیچیده بر محورِ بادی نیمخیز، بر روی رود، مُماس بر چهرهی شاه در آبِ رود میاُفتد، ناگهان شهریور میرسد،
شهریور همیشه ناگهان میرسد.
زهره رسولی
شاهی که تکیه بر رودی میدهد،
گه گاهی هم خَم میشود و چهره بر دیوارِ رود میبیند.
بیجهت خود را میستاید، چون انعکاسش را خورشید بر آب، رنگ کرده ست.
هی خود را به آبِ رود مینگرد و میستاید، هی مینگرد و میستاید، هی میستاید.
تا که برگی مُرده بر فرازِ شاخهای، نیمه سبز، پیچیده بر محورِ بادی نیمخیز، بر روی رود، مُماس بر چهرهی شاه در آبِ رود میاُفتد، ناگهان شهریور میرسد،
شهریور همیشه ناگهان میرسد.
زهره رسولی
❤3🕊1
فقط مادرم
صداقت، فقط مادرم
که گفت:«از متن بالایی خوشم نیامد، برایت پرنده زدم، که یعنی متن مورد نظر، پر!»
:دی
زهره رسولی
صداقت، فقط مادرم
که گفت:«از متن بالایی خوشم نیامد، برایت پرنده زدم، که یعنی متن مورد نظر، پر!»
:دی
زهره رسولی
🤗2🍓1
همپوشکده
پاورچین و روی نوک انگشتان پا رقص بالهی زندگی را شروع میکنم، که زندگی کمی دیرتر از من بیدار شود.
با همان پاورچینها پنج عددِ تخممرغ های یار و بیستوپنج دقیقه زمانِ شستن لباسها و رختها قبل از گریختن برقو قبل از شروع کلاس «تمرکزآر»، جریان آهستهی زندگی از انگشتان پاهایم میگریزد و گاه ساعت بیدار شدن زندگی از لابهلایشان در میرود.
هندزفری به گوش و قلم در دست راست و کورنفلکس در دست چپ، مواظب ریتم زندگیام تا از دستگاه خارج نشود.
مینویسم، میخوانم، به زمین و زمان عشق میورزم، تا قبل از یازده خواب آلود، از نزیسته هایم پشیمان نشوم.
ساعت، یکی از اعضای تن من است، بخشی از وجودم عقربه شدهاند و بخشی دیگر اعداد، از ریاضی خوشم نمیآمد ولی گاه ظرفی را به موقع از دستم میگیرد و سر سفره میبرد و گاه لباسهای اتو شده را به ردیفِ وسواسیام از کوچک به بزرگ میتکاند و میآویزد.
اهداف ملموس ذهنم میان همین جریانها گاه کتابی به دستم میدهد و گاه دختربچهای هفده ماهه، که دلش لمس شدن میخواهد، از تنی که عُصارهش را کشیده.
روزمرگیام با ریتم زندگیام هم را میپوشانند، مانند عایقی که نه گرما بگیرد و بدهد و نه سرما، لذت من از زیستن، بر همین عایق بودنها و عایق ماندنها با حفظ ریتم وابسته است، زندگی به همین زندگی کردنش قشنگ است.
زهره رسولی
#تمرکزآر
پاورچین و روی نوک انگشتان پا رقص بالهی زندگی را شروع میکنم، که زندگی کمی دیرتر از من بیدار شود.
با همان پاورچینها پنج عددِ تخممرغ های یار و بیستوپنج دقیقه زمانِ شستن لباسها و رختها قبل از گریختن برقو قبل از شروع کلاس «تمرکزآر»، جریان آهستهی زندگی از انگشتان پاهایم میگریزد و گاه ساعت بیدار شدن زندگی از لابهلایشان در میرود.
هندزفری به گوش و قلم در دست راست و کورنفلکس در دست چپ، مواظب ریتم زندگیام تا از دستگاه خارج نشود.
مینویسم، میخوانم، به زمین و زمان عشق میورزم، تا قبل از یازده خواب آلود، از نزیسته هایم پشیمان نشوم.
ساعت، یکی از اعضای تن من است، بخشی از وجودم عقربه شدهاند و بخشی دیگر اعداد، از ریاضی خوشم نمیآمد ولی گاه ظرفی را به موقع از دستم میگیرد و سر سفره میبرد و گاه لباسهای اتو شده را به ردیفِ وسواسیام از کوچک به بزرگ میتکاند و میآویزد.
اهداف ملموس ذهنم میان همین جریانها گاه کتابی به دستم میدهد و گاه دختربچهای هفده ماهه، که دلش لمس شدن میخواهد، از تنی که عُصارهش را کشیده.
روزمرگیام با ریتم زندگیام هم را میپوشانند، مانند عایقی که نه گرما بگیرد و بدهد و نه سرما، لذت من از زیستن، بر همین عایق بودنها و عایق ماندنها با حفظ ریتم وابسته است، زندگی به همین زندگی کردنش قشنگ است.
زهره رسولی
#تمرکزآر
❤4🥰1
زندانِ بیزندانبان
تعهدها مانند زندانهای بیزندان بانند
قفل در دست خودت است ولی ساختارهایی که طی سالیان برای خودت ساختی اجازهی باز کردن در زندان را از تو گرفتهاند، اتفاق زمانی میافتد که درست زندگی کردن و خارج از قوانین ذهن عمل نکردن بخش بزرگی از وظیفهی تو میشوند با امضای خودت زیرش.
دخترک آموخته که اگر روزی مادر از قصهگویی غافل شود یا بیمار است و یا او را ترد کرده، گزینهی سومی در کار نیست. تنهایی از کاری لذت بردن یعنی افسار زندگی از دستت در رفت و باید چندی جانت را بِکَنی تا دوباره اسب زندگی با تو دوست شود.
گاه دلم شکستن ساختار میخواهد، به یک کلاس حضوری رفتن، قدم زدن در پارکی یا پیادهرویی به تنهایی بدون نگرانی از بچههایت که دستت را رها نکنند.
ورزشکردن بدون ریتم ضربان اضافیِ پانیک، که نکند سرگرمش شوم آن وقت جایی کسی اتفاقی برایش بیوفتد.
دلم غرق شدن در بافتنی میخواهد، فقط خودم باشم و صدای برهم خوردن میلهایم که در راستای بافته شدن شالی بسیار بلند مدام در تلاشاند.
گمان نمیکردم بعد از آمدن مهمانهای کوچکم، رنگ کردن موهایم افسانه شوند، آنها طاقت چهار ساعت مداوم دوری از من را ندارند، قلبهای کوچکشان میرنجد، پس به همین رنگ خدا داده بسنده میکنم.
بخش دیگر وجودم که دلش خواندن و نوشتن میخواست، تنها قسمتی بود که با زندگیام هماهنگ شد و احتمالا کسی هم چیزیاش نخواهد شد، سایر دل خواستهها هم روزی میشوند، روزی که دخترانم غرق تحقق دلخواستههای خودشان شوند. آغوشگرمشان و رگِهای پاک چشمانشان دنیای من است که باید مواظبشان باشم. زندان ذهنم را دوستدارم.
#تمرکزآر
زهره رسولی
تعهدها مانند زندانهای بیزندان بانند
قفل در دست خودت است ولی ساختارهایی که طی سالیان برای خودت ساختی اجازهی باز کردن در زندان را از تو گرفتهاند، اتفاق زمانی میافتد که درست زندگی کردن و خارج از قوانین ذهن عمل نکردن بخش بزرگی از وظیفهی تو میشوند با امضای خودت زیرش.
دخترک آموخته که اگر روزی مادر از قصهگویی غافل شود یا بیمار است و یا او را ترد کرده، گزینهی سومی در کار نیست. تنهایی از کاری لذت بردن یعنی افسار زندگی از دستت در رفت و باید چندی جانت را بِکَنی تا دوباره اسب زندگی با تو دوست شود.
گاه دلم شکستن ساختار میخواهد، به یک کلاس حضوری رفتن، قدم زدن در پارکی یا پیادهرویی به تنهایی بدون نگرانی از بچههایت که دستت را رها نکنند.
ورزشکردن بدون ریتم ضربان اضافیِ پانیک، که نکند سرگرمش شوم آن وقت جایی کسی اتفاقی برایش بیوفتد.
دلم غرق شدن در بافتنی میخواهد، فقط خودم باشم و صدای برهم خوردن میلهایم که در راستای بافته شدن شالی بسیار بلند مدام در تلاشاند.
گمان نمیکردم بعد از آمدن مهمانهای کوچکم، رنگ کردن موهایم افسانه شوند، آنها طاقت چهار ساعت مداوم دوری از من را ندارند، قلبهای کوچکشان میرنجد، پس به همین رنگ خدا داده بسنده میکنم.
بخش دیگر وجودم که دلش خواندن و نوشتن میخواست، تنها قسمتی بود که با زندگیام هماهنگ شد و احتمالا کسی هم چیزیاش نخواهد شد، سایر دل خواستهها هم روزی میشوند، روزی که دخترانم غرق تحقق دلخواستههای خودشان شوند. آغوشگرمشان و رگِهای پاک چشمانشان دنیای من است که باید مواظبشان باشم. زندان ذهنم را دوستدارم.
#تمرکزآر
زهره رسولی
❤2🥰1
شیشهگر خانهی تقدیر
همیشه تقدیرش زیستن در مرکز شهر بود.
خیابان تربیت هم تنها سنگفرشِ ثابتِ زیر پایش بود.
سالیان سال گذرش از آنجا بود ولی هرگز مسیر برای او تکراری نمیشد.
یک روز درهای قدیمیِ آنجا با او خاطره میگفت.
روزی چلوکبابهای«میر آقا قرآنی» میچسبید و روز دیگر چلو مرغهای«حاج مجید چلوپز».
هر روز خدا دعا میکرد اندک کهنهگیهای بافت قدیمی شهر از جایش تکان نخورند. اگر روزی جایی بازسازی میشد، آن روزش با جرثقیل عظیمالجثهای واژگون میشد و نباید کسی سر صحبت مسرّت بخشی را باز میکرد که اصلا حوصله نداشت!
چند هفتهای که از مدرسهی نویسندگی جدیدش، فکر کردنِ هرچه شفافتر را آموخته بود، قفلی زده بود روی« دالانِ شیشهگر خانه»ی خیابانِ تربیت.
از پدرشوهر و پدرخودش و هرکه میدید میپرسید.
حتی چتهای جیبیتی و کتابها هم پاسخَش را نمیدانستند.
تا اینکه امروز جلوی کتابفروشِ دستفروشی که سالها به دلیل کهنهگی کُتُب از پیشِ رویش صاف رد میشد و به عمرش از آنجا کتاب نخریده بود ایستاد.
چشمش به کتاب «درمان شوپنهاورِ اروین د یالوم» اُفتادِ بود که چند روز پیش استادِ کلاس نویسندگی معرفی کرده بود، چشمانش از خوانش چندی کتاب مجازی آزرده شده بود، دلش کتاب ورق زدن میخواست.
پس با بهایی بیشتر از جلد روی کتاب آن را خرید، ولی میاَرزید به چند تومنی بهای اضافه. چون تا آن لحظه حاضر بود دست و پایش راهم بدهد ولی درموردِ«دالانِ شیشهگرخانه» بیشتر بداند.
گفتوگویی بین او و مرد کتابفروش شکل گرفت، که «گفتها» را، بیشتر از مرد میشد شنید تا اینکه بالاخره به جوابش رسید.
در آن دالان قبلا دکّاندارها شیشه میبریدند، بعد همه لوسترفروش شدند، بعدها یک قهوهخانه آنجا باز شد که ویژهی ادیبان و اینگونه اَقشار بود.
بعدتر همه دکّانها کتابفروش شدند، از جمله کتابفروشی معروفِ«معرفت»، سپس کافهای در آنجا باز شد بهنامِ«کافه شمس»، تصورش هم زیباست که در آن کافه غلامحسین ساعدی، صمد بهرنگی و... گرد هم میآمدند.چه میگفتند؟ مجهول بود.
حال آن کافه«غذاخوری شمس» شده، کتابفروشیها یکی یکی ناپدید شدهاند، هیچ علائمی از گذشته در آنجا نیست. گذشته خیلی وقت است آنجا را ول کرده رفته.
مَردِ کتابفروش ساعت یک ظهر کارت را کشید، گفت: این هم سُفتهی امروزم.
زهره رسولی
#رُخدادکان
همیشه تقدیرش زیستن در مرکز شهر بود.
خیابان تربیت هم تنها سنگفرشِ ثابتِ زیر پایش بود.
سالیان سال گذرش از آنجا بود ولی هرگز مسیر برای او تکراری نمیشد.
یک روز درهای قدیمیِ آنجا با او خاطره میگفت.
روزی چلوکبابهای«میر آقا قرآنی» میچسبید و روز دیگر چلو مرغهای«حاج مجید چلوپز».
هر روز خدا دعا میکرد اندک کهنهگیهای بافت قدیمی شهر از جایش تکان نخورند. اگر روزی جایی بازسازی میشد، آن روزش با جرثقیل عظیمالجثهای واژگون میشد و نباید کسی سر صحبت مسرّت بخشی را باز میکرد که اصلا حوصله نداشت!
چند هفتهای که از مدرسهی نویسندگی جدیدش، فکر کردنِ هرچه شفافتر را آموخته بود، قفلی زده بود روی« دالانِ شیشهگر خانه»ی خیابانِ تربیت.
از پدرشوهر و پدرخودش و هرکه میدید میپرسید.
حتی چتهای جیبیتی و کتابها هم پاسخَش را نمیدانستند.
تا اینکه امروز جلوی کتابفروشِ دستفروشی که سالها به دلیل کهنهگی کُتُب از پیشِ رویش صاف رد میشد و به عمرش از آنجا کتاب نخریده بود ایستاد.
چشمش به کتاب «درمان شوپنهاورِ اروین د یالوم» اُفتادِ بود که چند روز پیش استادِ کلاس نویسندگی معرفی کرده بود، چشمانش از خوانش چندی کتاب مجازی آزرده شده بود، دلش کتاب ورق زدن میخواست.
پس با بهایی بیشتر از جلد روی کتاب آن را خرید، ولی میاَرزید به چند تومنی بهای اضافه. چون تا آن لحظه حاضر بود دست و پایش راهم بدهد ولی درموردِ«دالانِ شیشهگرخانه» بیشتر بداند.
گفتوگویی بین او و مرد کتابفروش شکل گرفت، که «گفتها» را، بیشتر از مرد میشد شنید تا اینکه بالاخره به جوابش رسید.
در آن دالان قبلا دکّاندارها شیشه میبریدند، بعد همه لوسترفروش شدند، بعدها یک قهوهخانه آنجا باز شد که ویژهی ادیبان و اینگونه اَقشار بود.
بعدتر همه دکّانها کتابفروش شدند، از جمله کتابفروشی معروفِ«معرفت»، سپس کافهای در آنجا باز شد بهنامِ«کافه شمس»، تصورش هم زیباست که در آن کافه غلامحسین ساعدی، صمد بهرنگی و... گرد هم میآمدند.چه میگفتند؟ مجهول بود.
حال آن کافه«غذاخوری شمس» شده، کتابفروشیها یکی یکی ناپدید شدهاند، هیچ علائمی از گذشته در آنجا نیست. گذشته خیلی وقت است آنجا را ول کرده رفته.
مَردِ کتابفروش ساعت یک ظهر کارت را کشید، گفت: این هم سُفتهی امروزم.
زهره رسولی
#رُخدادکان
👏2
سماجتِ یک روح
دقیقا وقتی مصمم به کاری میشوی، مرزهای ذهنیات چندین حصار و چندین خط و خطوط میکشند.
هرچقدر خط و خطوطها بیشتر میشوند، ضخامت حصارها هم بیشتر میشوند.
گوشهایت سخنان را الک شده به ذهنت مخابره میکنند و لبهایت کنترل خود را به دست هدف برگزیده میدهد.
حصارها برای عدم نفوذ افکار مزاحم ضخیمتر میشوند و خط و خطوط برنامههایی هستند که ذهن برایت جدولکشی میکند.
تا یک جایی به صورت ارادی سختی میکشی، عذابوجدانهای واهی خودشان را قاطی ماجرا میکند، از یک گوشهکناری مزاحم داری، ولی باز ادامه میدهی آنقدر ادامه میدهی تا ارادهی تو تبدیل به عادت میشود، از آن نقطه به بعد لذتهای غیرارادی وارد حوضهی محافظت شدهات میشوند، یعنی اراده میکنی سپس ذهن به تو پاداش میدهد.
خودت به جای تمام افراد زندگیات آفرین میگوید.
و در اواسط راه، تک تک آرزوهایت شروع به تحقق یافتن میکنند حتی آنهایی که از جنس محالات بودند.
بنابر گفتهی فروید:«اصل لذت با اصل واقعیت(ثبات)منتج میشود».
اگر برای دستیابی به خواستهای تلاش نکنی، روش استفاده از آرزوی برآورده شده را نخواهی فهمید.
زهره رسولی
#تمرکزآر
دقیقا وقتی مصمم به کاری میشوی، مرزهای ذهنیات چندین حصار و چندین خط و خطوط میکشند.
هرچقدر خط و خطوطها بیشتر میشوند، ضخامت حصارها هم بیشتر میشوند.
گوشهایت سخنان را الک شده به ذهنت مخابره میکنند و لبهایت کنترل خود را به دست هدف برگزیده میدهد.
حصارها برای عدم نفوذ افکار مزاحم ضخیمتر میشوند و خط و خطوط برنامههایی هستند که ذهن برایت جدولکشی میکند.
تا یک جایی به صورت ارادی سختی میکشی، عذابوجدانهای واهی خودشان را قاطی ماجرا میکند، از یک گوشهکناری مزاحم داری، ولی باز ادامه میدهی آنقدر ادامه میدهی تا ارادهی تو تبدیل به عادت میشود، از آن نقطه به بعد لذتهای غیرارادی وارد حوضهی محافظت شدهات میشوند، یعنی اراده میکنی سپس ذهن به تو پاداش میدهد.
خودت به جای تمام افراد زندگیات آفرین میگوید.
و در اواسط راه، تک تک آرزوهایت شروع به تحقق یافتن میکنند حتی آنهایی که از جنس محالات بودند.
بنابر گفتهی فروید:«اصل لذت با اصل واقعیت(ثبات)منتج میشود».
اگر برای دستیابی به خواستهای تلاش نکنی، روش استفاده از آرزوی برآورده شده را نخواهی فهمید.
زهره رسولی
#تمرکزآر
👏1
سوالی که پرسیدنش
بر لذت نوشتن میاَفزاید
برای چه مینویسی؟ با چه هدفی مینویسی؟ آیا نوشتن فقط برای نویسندههاست؟
نوشتن در زندگی نقش تراپی دارد، نقش دوستی که دستت را میگیرد و میگوید بنویس که بودنت را ثابت کنی، بنویس که بگویی زندگی بازیست، زیباییها نوشتنیست.
نوشتن بسته به هیچ شغل و حرفهای نیست، وابسته به هیچ کسی نیست، ولی در هرکاری به کمکت میآید، در هر حسی که باشی بنویس، بد بنویس، خوب بنویس، منتظر کسی برای تایید نمان، نوشتن قضاوت نمیگیرد.
هرآنچه در ذهن است باید بیرون بریزد، بنویس و بخوان هرآنچه نسخهی دیگری از تو مینویسد.
نوشتن ترسناک نیست، کلمهها ترسناک نیستند، نوشتن را باید نوشت.
زهره رسولی
#تمرکزآر
بر لذت نوشتن میاَفزاید
برای چه مینویسی؟ با چه هدفی مینویسی؟ آیا نوشتن فقط برای نویسندههاست؟
نوشتن در زندگی نقش تراپی دارد، نقش دوستی که دستت را میگیرد و میگوید بنویس که بودنت را ثابت کنی، بنویس که بگویی زندگی بازیست، زیباییها نوشتنیست.
نوشتن بسته به هیچ شغل و حرفهای نیست، وابسته به هیچ کسی نیست، ولی در هرکاری به کمکت میآید، در هر حسی که باشی بنویس، بد بنویس، خوب بنویس، منتظر کسی برای تایید نمان، نوشتن قضاوت نمیگیرد.
هرآنچه در ذهن است باید بیرون بریزد، بنویس و بخوان هرآنچه نسخهی دیگری از تو مینویسد.
نوشتن ترسناک نیست، کلمهها ترسناک نیستند، نوشتن را باید نوشت.
زهره رسولی
#تمرکزآر
👏1
جِنِّ مسیحی
گفت: شنیدم درخت توت سِیِّده نباید قطعش کرد.
گفت: آره تو جهان خودشون قطعش کردن، صاحبای این خونه مُردن.
گفت: هم مردِ آدمیزاد و هم زنش؟
گفت: آره هر دو.
گفت: آخه درخت توت که سرجاشه.
گفت: این جهان.
گفت: تو جهان خودشون؟
گفت: درخت توت نیست، انجیر هم پیوند خورده.
گفت: نگار چقدر زیباست.
گفت: صلیب هم خیلی بهش میاد.
گفت: خواهر ما واقعا زیباست.
همون پُشت مُشتا بود، خیلی از درختِ دودیِ بغلِ بوتهی یاسمن خوشش میومد. رنگش صورتیِ پودری بود ولی وقتی بین دستای کوچیکِ بچگونهش فشارش میداد دیگه صورتی پودری نبود، پررنگتر میشد، انگار که سوسکو تو دستات له کنی، سیاهیش پررنگتر میشه، چون میمیره.
دورتادور حوضِ آبی قبلا پُرِ کاکتوس بود، ولی حالا که سکنه نیست، دورتادورِ اون حوض پُر از سکنهست.
یکی دیگهشون گفت: بابا میشه باهم بازی کنیم؟
گفت: چه بازی؟
گفت: لیلیلی حوضه
تو دستای کوچیکو قهوهایِ باباش دایره میکشه و میگه:«لیلیلیلی حوضَ افتاد توی حوضَ...».
تا اون روز نمیدونست بچهجنّ هم لیلیلیلی حوضَ بلده، حتی تا اون روز فکر میکرد همهشون مسلمونن، تا اینکه دید یکی دیگه از جنّا که اتفاقا مادر هم بود و داشت به نوزادش شیر میداد، صلیبِ خوشگل و بلندی از گردنش آویزونه، اونقدر بزرگ که کل جناغشو پوشونده بود، انگار قرار بود مسیح رو روش ببندن.
این خواهرِ اون یکی دوتا جن بود.
گفت: بابا منم شیر میخوام.
گفت: بزرگ شدی دیگه.
گفت: ولی مامان به دالار شیر میده.
گفت: اون هم باید بزرگ بشه.
گفت: دایی هم شیر خورد و بزرگ شد؟
گفت: همه مون با شیر بزرگ شدیم.
گفت: شیر جوشیدهی مامان؟
گفت: شیر جوشیدهی مامانبزرگ.
کل خانواده دور تا دورِ حوضِ آبیِ پنج ضلعی، گرم صحبت بودن که بچه از پُشتِ درخت دودی آروم خزید به سمت آشپزخونه دَمِ دستی، همونجا که قبلا مادربزرگش با پنج تا عمهش اونجا غذا درست میکردن، غذایی برای اعضای درجه اول و دوم از سوم به بعد تو آشپزخونهی بزرگ زیرزمینیِ اون سرِ حیاط غذاهارو آماده میکردن.
بچه متوجه جنِّ بُز شکل تو آشپزخونه دم دستی نشده بود، اونم تو گردنش صلیب کوچیکی داشت، بچه انتظار داشت دیده نشه، ولی جنِّ بُز به طرف بچه رفت خیلی ترسیده بود، این بُز هم قهوهایش مثل اون یکیا بود، یه قهوهای که توش زردم قاطی بود، پلکاش به رنگ پلکای شتر بود ولی خودش بُز بود و جنّ هم بود.
بچه به طرف پنجرهی سکودارِ آشپزخونه رفت تا خواست خودشو به سکو برسونه و از پنجره بپره حیاط، جنِّ بز یا بُز جنّ رسید، آروم پوست بدنشو داخل پوستِ دستِ بچه لیز داد، بچه از ترس کُرک و پرش ریخت ولی خوابم نبود که بخواد بیدار بشه تنها دلگرمیش این بود که بُز گفت: بععع.
(قسمت اول)
#جنزدهها
زهره رسولی
گفت: شنیدم درخت توت سِیِّده نباید قطعش کرد.
گفت: آره تو جهان خودشون قطعش کردن، صاحبای این خونه مُردن.
گفت: هم مردِ آدمیزاد و هم زنش؟
گفت: آره هر دو.
گفت: آخه درخت توت که سرجاشه.
گفت: این جهان.
گفت: تو جهان خودشون؟
گفت: درخت توت نیست، انجیر هم پیوند خورده.
گفت: نگار چقدر زیباست.
گفت: صلیب هم خیلی بهش میاد.
گفت: خواهر ما واقعا زیباست.
همون پُشت مُشتا بود، خیلی از درختِ دودیِ بغلِ بوتهی یاسمن خوشش میومد. رنگش صورتیِ پودری بود ولی وقتی بین دستای کوچیکِ بچگونهش فشارش میداد دیگه صورتی پودری نبود، پررنگتر میشد، انگار که سوسکو تو دستات له کنی، سیاهیش پررنگتر میشه، چون میمیره.
دورتادور حوضِ آبی قبلا پُرِ کاکتوس بود، ولی حالا که سکنه نیست، دورتادورِ اون حوض پُر از سکنهست.
یکی دیگهشون گفت: بابا میشه باهم بازی کنیم؟
گفت: چه بازی؟
گفت: لیلیلی حوضه
تو دستای کوچیکو قهوهایِ باباش دایره میکشه و میگه:«لیلیلیلی حوضَ افتاد توی حوضَ...».
تا اون روز نمیدونست بچهجنّ هم لیلیلیلی حوضَ بلده، حتی تا اون روز فکر میکرد همهشون مسلمونن، تا اینکه دید یکی دیگه از جنّا که اتفاقا مادر هم بود و داشت به نوزادش شیر میداد، صلیبِ خوشگل و بلندی از گردنش آویزونه، اونقدر بزرگ که کل جناغشو پوشونده بود، انگار قرار بود مسیح رو روش ببندن.
این خواهرِ اون یکی دوتا جن بود.
گفت: بابا منم شیر میخوام.
گفت: بزرگ شدی دیگه.
گفت: ولی مامان به دالار شیر میده.
گفت: اون هم باید بزرگ بشه.
گفت: دایی هم شیر خورد و بزرگ شد؟
گفت: همه مون با شیر بزرگ شدیم.
گفت: شیر جوشیدهی مامان؟
گفت: شیر جوشیدهی مامانبزرگ.
کل خانواده دور تا دورِ حوضِ آبیِ پنج ضلعی، گرم صحبت بودن که بچه از پُشتِ درخت دودی آروم خزید به سمت آشپزخونه دَمِ دستی، همونجا که قبلا مادربزرگش با پنج تا عمهش اونجا غذا درست میکردن، غذایی برای اعضای درجه اول و دوم از سوم به بعد تو آشپزخونهی بزرگ زیرزمینیِ اون سرِ حیاط غذاهارو آماده میکردن.
بچه متوجه جنِّ بُز شکل تو آشپزخونه دم دستی نشده بود، اونم تو گردنش صلیب کوچیکی داشت، بچه انتظار داشت دیده نشه، ولی جنِّ بُز به طرف بچه رفت خیلی ترسیده بود، این بُز هم قهوهایش مثل اون یکیا بود، یه قهوهای که توش زردم قاطی بود، پلکاش به رنگ پلکای شتر بود ولی خودش بُز بود و جنّ هم بود.
بچه به طرف پنجرهی سکودارِ آشپزخونه رفت تا خواست خودشو به سکو برسونه و از پنجره بپره حیاط، جنِّ بز یا بُز جنّ رسید، آروم پوست بدنشو داخل پوستِ دستِ بچه لیز داد، بچه از ترس کُرک و پرش ریخت ولی خوابم نبود که بخواد بیدار بشه تنها دلگرمیش این بود که بُز گفت: بععع.
(قسمت اول)
#جنزدهها
زهره رسولی
❤7🤔2
سوالاتی که پرُسیدنش
پاییزتان را زیباتر میکند
قطعهی بیکلام «پرستوها»، از «جواد معروفی» را شنیدهای؟
جریان مهاجرتِ پرستوها را بر کلاویههای پیانوی معروفی گوشهایت دید؟
کباب تابهایِ پر از گوجهی بوتهای را، با کتهی روغن کرمانشاهیدار نوش جان کردهای؟ قبلش گوجهها را بر روی قطعه کبابت خوب له کردهای؟
بر روی کلم قرمزهای سالادِ فصل، اندکی آبِلیمو چکاندهای؟
تکههای زيتونهای تلخ را، با کلم قرمزهای آبلیمودار مخلوط کردهای؟
کمد لباسهایت، خانه تکانی کردهاند؟ داخل بقچههای زیر و رو شده صابونِ لوکس گذاشتهای؟
هوای بیرون از خانه را، از تمام در و پنجره و سوراخ سمبههای خانه عبور دادهای؟
پوست نارنجهای خُشکیده را با غنچههای گُل محمدی داخل بانکه ریختهای؟درش را چِفت بستهای؟
با پارافین، تمامِ چوبهای خانه را بیدار کردهای؟بیدار که شدند خاطراتِ پاییز سال قبل یادشان بود؟
بر آبِ کف شوی، عصارهی پُرتقال ریختهای؟با آب عصارهدار، کفِ خانه را آب دادهای؟
ملافههایت را با پودر صابونِ بچه خیساندهای؟ بوی کودکی هایت رویشان چسبید؟ کودکیهایت از راه دماغت تا انتهای مغزت نقش بَست؟
روی تابلو نقاشیهای نقاش مُردهات، اسپری زدهای؟ روحشان برگشت؟
اگر این سوالها را پرسیدی و هنوز پاییزت برنگشته، یک بار دیگر از آخر به اول بپرس، بالاخره که برمیگردد.
زهره رسولی
#تمرکزآر
پاییزتان را زیباتر میکند
قطعهی بیکلام «پرستوها»، از «جواد معروفی» را شنیدهای؟
جریان مهاجرتِ پرستوها را بر کلاویههای پیانوی معروفی گوشهایت دید؟
کباب تابهایِ پر از گوجهی بوتهای را، با کتهی روغن کرمانشاهیدار نوش جان کردهای؟ قبلش گوجهها را بر روی قطعه کبابت خوب له کردهای؟
بر روی کلم قرمزهای سالادِ فصل، اندکی آبِلیمو چکاندهای؟
تکههای زيتونهای تلخ را، با کلم قرمزهای آبلیمودار مخلوط کردهای؟
کمد لباسهایت، خانه تکانی کردهاند؟ داخل بقچههای زیر و رو شده صابونِ لوکس گذاشتهای؟
هوای بیرون از خانه را، از تمام در و پنجره و سوراخ سمبههای خانه عبور دادهای؟
پوست نارنجهای خُشکیده را با غنچههای گُل محمدی داخل بانکه ریختهای؟درش را چِفت بستهای؟
با پارافین، تمامِ چوبهای خانه را بیدار کردهای؟بیدار که شدند خاطراتِ پاییز سال قبل یادشان بود؟
بر آبِ کف شوی، عصارهی پُرتقال ریختهای؟با آب عصارهدار، کفِ خانه را آب دادهای؟
ملافههایت را با پودر صابونِ بچه خیساندهای؟ بوی کودکی هایت رویشان چسبید؟ کودکیهایت از راه دماغت تا انتهای مغزت نقش بَست؟
روی تابلو نقاشیهای نقاش مُردهات، اسپری زدهای؟ روحشان برگشت؟
اگر این سوالها را پرسیدی و هنوز پاییزت برنگشته، یک بار دیگر از آخر به اول بپرس، بالاخره که برمیگردد.
زهره رسولی
#تمرکزآر
❤3👏2
خانهی او
از بعد از ظهر که رسید، او میرعشید. برقها که رفت، باز میرعشید.
نشست روی مبلی و خیره شد به او، به رعشههایش که بیوقفه ادامه داشت، از سیسالگی تا نمیداند کی.
نان تافتون و پنیر تازه ولی بیطعم را به او دادند، در میانِ رعشهها لقمه ای گرفت، به طرفش، لقمه را گرفت،
بغضش را قورت داد و گفت: خیلی وقت بود برایم لقمه نگرفته بودی.
گفت: هوم و باز رعشید.
نان تمام شد از پنیر ماند کمی، به اندازهی ادامهی زندگی.
برقها آمد و میرعشید.
لباسهایش که از عرق خیس بود را عوض کردند، رعشان در آورد و رعشان پوشید.
آنقدر رعشید که صندلیاش یک وجب دنیا را جابهجا کرد.
رعشید و چشمانش افتادند، درون قلبِ رعشانش،
رعشید و دستهایش قطع شدند،
رعشید و رعشید و رعشید، هر تکه از او به سمتی پرت شدند،
آنِ دیگر، آن تکهها را برداشت، برخودش
چسباند و او هم رعشان شد.
زهره رسولی
#نثر_وشی
از بعد از ظهر که رسید، او میرعشید. برقها که رفت، باز میرعشید.
نشست روی مبلی و خیره شد به او، به رعشههایش که بیوقفه ادامه داشت، از سیسالگی تا نمیداند کی.
نان تافتون و پنیر تازه ولی بیطعم را به او دادند، در میانِ رعشهها لقمه ای گرفت، به طرفش، لقمه را گرفت،
بغضش را قورت داد و گفت: خیلی وقت بود برایم لقمه نگرفته بودی.
گفت: هوم و باز رعشید.
نان تمام شد از پنیر ماند کمی، به اندازهی ادامهی زندگی.
برقها آمد و میرعشید.
لباسهایش که از عرق خیس بود را عوض کردند، رعشان در آورد و رعشان پوشید.
آنقدر رعشید که صندلیاش یک وجب دنیا را جابهجا کرد.
رعشید و چشمانش افتادند، درون قلبِ رعشانش،
رعشید و دستهایش قطع شدند،
رعشید و رعشید و رعشید، هر تکه از او به سمتی پرت شدند،
آنِ دیگر، آن تکهها را برداشت، برخودش
چسباند و او هم رعشان شد.
زهره رسولی
#نثر_وشی
❤3😢2
سوالی که با پُرسیدنش عاقلتر میشویم
معیارِ عاقلتر بودن چیست؟
زیر ساختهای یک فرد عاقلتر چه چیزهایی هستند؟
عاقل بودن یعنی در مواقعی که باید عشقورزی کنی، عاقلانه عشقبورزی.
ولی عاقلتر بودن یعنی در مواقعی که باید عشقبورزی، ببینی آن کس یا آن شی در کل ارزش عشقورزی و ائتلاف وقت کردن دارد؟
عاقل بودن یعنی پول خود را در بانکی میگذارم و از سودش استفاده میکنم.
عاقلتر بودن یعنی با پول خود طلا میخرم و فراموش میکنم که طلا خریده بودم.
عاقل بودن یعنی وقتی کسی فوت کرد، کمی به خودم فرصت بدهم تا مدت زمان سوگواریام که بین سه تا شش ماه است، بگذرد و بعد به زندگی روزمره برگردم.
عاقلتر بودن یعنی من هم یک روزی خواهم مُرد، بهتر است از تکتک لحظاتم نهایت استفاده را بکنم.
عاقل بودن یعنی جای خالی او را دیگر هیچ کسی پُر نمیکند، بهتر است خالی بماند.
عاقلتر بودن یعنی فضای خالی و نزیستهی او را هم من باید پُر کنم و زندگی کنم.
زیر ساخت های جزئی ولی پررنگی بین عاقل بودن و عاقلتر بودن وجود دارد و گاه ممکن است این دو از هم قابل تشخیص نباشند، ولی ترجیحا بهتر است در بُعد عاقلتر خود پرسه بزنیم، یقینا انسان عاقلتر، خوشحالتر هم خواهد بود.
زهره رسولی
#تمرکزآر
معیارِ عاقلتر بودن چیست؟
زیر ساختهای یک فرد عاقلتر چه چیزهایی هستند؟
عاقل بودن یعنی در مواقعی که باید عشقورزی کنی، عاقلانه عشقبورزی.
ولی عاقلتر بودن یعنی در مواقعی که باید عشقبورزی، ببینی آن کس یا آن شی در کل ارزش عشقورزی و ائتلاف وقت کردن دارد؟
عاقل بودن یعنی پول خود را در بانکی میگذارم و از سودش استفاده میکنم.
عاقلتر بودن یعنی با پول خود طلا میخرم و فراموش میکنم که طلا خریده بودم.
عاقل بودن یعنی وقتی کسی فوت کرد، کمی به خودم فرصت بدهم تا مدت زمان سوگواریام که بین سه تا شش ماه است، بگذرد و بعد به زندگی روزمره برگردم.
عاقلتر بودن یعنی من هم یک روزی خواهم مُرد، بهتر است از تکتک لحظاتم نهایت استفاده را بکنم.
عاقل بودن یعنی جای خالی او را دیگر هیچ کسی پُر نمیکند، بهتر است خالی بماند.
عاقلتر بودن یعنی فضای خالی و نزیستهی او را هم من باید پُر کنم و زندگی کنم.
زیر ساخت های جزئی ولی پررنگی بین عاقل بودن و عاقلتر بودن وجود دارد و گاه ممکن است این دو از هم قابل تشخیص نباشند، ولی ترجیحا بهتر است در بُعد عاقلتر خود پرسه بزنیم، یقینا انسان عاقلتر، خوشحالتر هم خواهد بود.
زهره رسولی
#تمرکزآر
🥰1