وقتی مغزم معمایی میشود
مادرم مرا روی میز ناهارخوری خواباند، به همین درازای صد و هفتاد و پنج متریام.
ابتدا گمان بُردم میخواهد مرا بخورد!
کار متعارفی که روی میز ناهارخوری انجام میشود، خصوصا که جلوی پنجره هم بود و نور روی من میتابید. مانند نور زیبایی که کرهی مالیده شدهی روی پوست مرغ بریان را منعکس میکند.
ولی بعد متوجه شدم قصد دارد هیپنوتیزمم بکند. من روی میز ناهارخوری هیپنوتیزم شدم مانند کسی که او را جنگیری میکنند، سیاهی چشمانم جایش را به سفیدی داد و یک دفعه همه جا تاریک شد.
از روی میز ناهار خوری افتادم به زیر راه پلهی چوبیِ نمدار و قدیمی، که نور کوچک زرد رنگی خطوط چوبها را سوسو نشان میداد. جسمم دیگر همراهم نبود.
کسی نجوا کننان گفت:« هَربی، خیلی وقت پیش او را کُشته، و در گلدان کوچکی دفنش کرده است.»
-«کدام گلدان؟»
گلدان کوچکی روی دستان بادگونهام افتاد، عروسک سفید رنگی در آن کاشته شده بود.
دیدم که عروسک کاشته شده مانند رول نیویورکی گِرد بود.
او را برداشتم و هرچقدر در خاکش کاویدم، جسدی را که هَربی دفنش کرده بود را پیدا نکردم.
جنازه چگونه در گلدانی به اندازهی مشت دست چال میشود؟ موش است مگر؟
شاید هم جایی او را سوزانده و خاکسترش را با خاک یکی کرده.
ولی هَربی هرگز قاتل شناخته نشد، چون سابقهی کیفری نداشت.
حتی مشخص نشد که او چه کسی را به قتل رسانده است.
فقط او یکی را کشته بود و درون آن گلدان کوچک دفنش کرده بود.
✍️زهره رسولی
#معمایی #جنایی #خوابهایم
مادرم مرا روی میز ناهارخوری خواباند، به همین درازای صد و هفتاد و پنج متریام.
ابتدا گمان بُردم میخواهد مرا بخورد!
کار متعارفی که روی میز ناهارخوری انجام میشود، خصوصا که جلوی پنجره هم بود و نور روی من میتابید. مانند نور زیبایی که کرهی مالیده شدهی روی پوست مرغ بریان را منعکس میکند.
ولی بعد متوجه شدم قصد دارد هیپنوتیزمم بکند. من روی میز ناهارخوری هیپنوتیزم شدم مانند کسی که او را جنگیری میکنند، سیاهی چشمانم جایش را به سفیدی داد و یک دفعه همه جا تاریک شد.
از روی میز ناهار خوری افتادم به زیر راه پلهی چوبیِ نمدار و قدیمی، که نور کوچک زرد رنگی خطوط چوبها را سوسو نشان میداد. جسمم دیگر همراهم نبود.
کسی نجوا کننان گفت:« هَربی، خیلی وقت پیش او را کُشته، و در گلدان کوچکی دفنش کرده است.»
-«کدام گلدان؟»
گلدان کوچکی روی دستان بادگونهام افتاد، عروسک سفید رنگی در آن کاشته شده بود.
دیدم که عروسک کاشته شده مانند رول نیویورکی گِرد بود.
او را برداشتم و هرچقدر در خاکش کاویدم، جسدی را که هَربی دفنش کرده بود را پیدا نکردم.
جنازه چگونه در گلدانی به اندازهی مشت دست چال میشود؟ موش است مگر؟
شاید هم جایی او را سوزانده و خاکسترش را با خاک یکی کرده.
ولی هَربی هرگز قاتل شناخته نشد، چون سابقهی کیفری نداشت.
حتی مشخص نشد که او چه کسی را به قتل رسانده است.
فقط او یکی را کشته بود و درون آن گلدان کوچک دفنش کرده بود.
✍️زهره رسولی
#معمایی #جنایی #خوابهایم
❤6🥰2
زیر کلاویههای سفید
کسی را که زنده است ولی نمیخواهد کنار تو زندگی کند، مُردهترین زندهی دنیاست.
او را باید زیر تمام کلاویههای سفید دفن کنی.
آهسته بنوازی،
آهسته قطعهقطعه شود.
خون جهمندهاش از لای درز کلاویهها طنابوار بیرون بجهد،
و تمام دنیای کلاویههای سیاه و سفید را سیل خون بردارد،
او که در همان آغاز هم مُرده بود.
باید خودش هم قانع شود، که دیگر نیست.
زهره رسولی
#جنایی
کسی را که زنده است ولی نمیخواهد کنار تو زندگی کند، مُردهترین زندهی دنیاست.
او را باید زیر تمام کلاویههای سفید دفن کنی.
آهسته بنوازی،
آهسته قطعهقطعه شود.
خون جهمندهاش از لای درز کلاویهها طنابوار بیرون بجهد،
و تمام دنیای کلاویههای سیاه و سفید را سیل خون بردارد،
او که در همان آغاز هم مُرده بود.
باید خودش هم قانع شود، که دیگر نیست.
زهره رسولی
#جنایی
❤6👍1👏1
گذری بر سطرهای رهگذر
اسم آشنای هر نویسنده و مترجمی، مانند رفیق قدیمیِ زیستهایست که عمری در ناخودآگاهت با مشخصات مخصوص به خودش خانه گزیده.
با توجه به آموختههایم در«کتابنقد»، جسارت نقد کردن به خود داده و م.آ. بهآذین«نقش پرند» را به دوئل احتمالی احسان طبری« با پچپچهی پاییز» دعوت میکنیم.
همانطور که در آغاز اشاره شد، به آذین با ترجمهی «زنبق دره» رفاقت دیرینهای با پیامرسانهای عصبی مغزم داشت. ولی احسان طبری آشنای جدیدی برای من بود؛ لیک با نوشتههایش مهماننوازی کرد.
با کنار هم گذاشتن این دو اثر زیبا از دو نویسندهی خاص میشود فهمید که مسیر هر دو منحصر به فرد است، شاید بشود گفت: یکی عاشق و آن دیگری عارف است.
به آذین زیر درختان کورداژو* فرانسه قدم میزند، ولی طبری خواهان گریز است، از نگاه گستاخ شب، بهسوی زایشگاه پرتو.
دنیای یکی در گرو ادبیات فرانسه است و برای چاشت خود نانی میخرد ولی دنیای دیگری به پیچیدگی رگههای پنهان امواج است.
احسان طبری میگوید: «غُبار بادها در این غروب نمور، در حدقههای پر سطوت من کین میانباید.
عضلات آب با تابهای عمودی در استخوانبندی رود گوئی رژهی اشباح است.»
به آذین میگوید: «موج دریا با نوای خسته کننده روی شنهای کرانه پهن میشود، وپیام آبهای نیلگون را در گوش آببازان خفته میخواند.
ولی آنها که زیر خاک آرمیدهاند جنبشی نمیکنند و از هیچ جا پاسخی شنیده نمیشود.»
انگار به آذین یادداشتهای روزانهی خود را نثر کرده باشد و طبری همانها را سنجاق سینهی اسطورهای همیشه جاویدان.
عجیب است که هر دو را راحت میشود خواند و آسان میشود فهمید، حتی ابعاد سیاسی نهفته در لای واژهها را.
با تمام کمالاتِ کلماتشان، به دو قطب مخالف آهنربا میمانند، که هر سبکی به سمت دیگری کشیده میشود ولی در کلام هر دو باران میبارد و نیلوفرهایی در دریایشان شناور است که دست نخورده و دور از دید ماندهاند.
از طبری بخوانیم: «و مرواریدهای شب و روزمان چه سبکسرانه غربال شد!
و چگونه عمر طاقهی ابریشمین خود را فرو پیچید!
درنگ و شتاب هر دو در سرشت آدمی است:
درنگ را دوست دارد ولی شتاب میورزد.
ماندن را میخواهد ولی رفتن را میبسیجد.
و فرزندان ما و دوستان مارا به یاد آر!
چه سیماها و چه خصلتهای دلانگیزی! آه چه خاطراتی! دلانگیز و چندشآور!
و روان ما مغناطیس دوستی بود و کلبهی ما مهمانسرا.
و هر عصری قصری است تماشایی با معاصران، رویدادها، حیرتها، انتظارها، انتظار در چارچوب هستی ما، سوزندوزی بیانتهایی بود.»
و از به آذین بخوانیم: « پس از دو سال هنوز آشنای دیرینه را استوار دیدم. با وی گفتم:
- تو همانی که همیشه دیدمت.
- اما تو آن نیستی که پیش از این شناختمت.
- سرنوشت آدمی چنین است.
- آری، نام و ننگ مردم هم در این است.»
* یک محل در شهر برِست در فرانسه.
زهره رسولی
اسم آشنای هر نویسنده و مترجمی، مانند رفیق قدیمیِ زیستهایست که عمری در ناخودآگاهت با مشخصات مخصوص به خودش خانه گزیده.
با توجه به آموختههایم در«کتابنقد»، جسارت نقد کردن به خود داده و م.آ. بهآذین«نقش پرند» را به دوئل احتمالی احسان طبری« با پچپچهی پاییز» دعوت میکنیم.
همانطور که در آغاز اشاره شد، به آذین با ترجمهی «زنبق دره» رفاقت دیرینهای با پیامرسانهای عصبی مغزم داشت. ولی احسان طبری آشنای جدیدی برای من بود؛ لیک با نوشتههایش مهماننوازی کرد.
با کنار هم گذاشتن این دو اثر زیبا از دو نویسندهی خاص میشود فهمید که مسیر هر دو منحصر به فرد است، شاید بشود گفت: یکی عاشق و آن دیگری عارف است.
به آذین زیر درختان کورداژو* فرانسه قدم میزند، ولی طبری خواهان گریز است، از نگاه گستاخ شب، بهسوی زایشگاه پرتو.
دنیای یکی در گرو ادبیات فرانسه است و برای چاشت خود نانی میخرد ولی دنیای دیگری به پیچیدگی رگههای پنهان امواج است.
احسان طبری میگوید: «غُبار بادها در این غروب نمور، در حدقههای پر سطوت من کین میانباید.
عضلات آب با تابهای عمودی در استخوانبندی رود گوئی رژهی اشباح است.»
به آذین میگوید: «موج دریا با نوای خسته کننده روی شنهای کرانه پهن میشود، وپیام آبهای نیلگون را در گوش آببازان خفته میخواند.
ولی آنها که زیر خاک آرمیدهاند جنبشی نمیکنند و از هیچ جا پاسخی شنیده نمیشود.»
انگار به آذین یادداشتهای روزانهی خود را نثر کرده باشد و طبری همانها را سنجاق سینهی اسطورهای همیشه جاویدان.
عجیب است که هر دو را راحت میشود خواند و آسان میشود فهمید، حتی ابعاد سیاسی نهفته در لای واژهها را.
با تمام کمالاتِ کلماتشان، به دو قطب مخالف آهنربا میمانند، که هر سبکی به سمت دیگری کشیده میشود ولی در کلام هر دو باران میبارد و نیلوفرهایی در دریایشان شناور است که دست نخورده و دور از دید ماندهاند.
از طبری بخوانیم: «و مرواریدهای شب و روزمان چه سبکسرانه غربال شد!
و چگونه عمر طاقهی ابریشمین خود را فرو پیچید!
درنگ و شتاب هر دو در سرشت آدمی است:
درنگ را دوست دارد ولی شتاب میورزد.
ماندن را میخواهد ولی رفتن را میبسیجد.
و فرزندان ما و دوستان مارا به یاد آر!
چه سیماها و چه خصلتهای دلانگیزی! آه چه خاطراتی! دلانگیز و چندشآور!
و روان ما مغناطیس دوستی بود و کلبهی ما مهمانسرا.
و هر عصری قصری است تماشایی با معاصران، رویدادها، حیرتها، انتظارها، انتظار در چارچوب هستی ما، سوزندوزی بیانتهایی بود.»
و از به آذین بخوانیم: « پس از دو سال هنوز آشنای دیرینه را استوار دیدم. با وی گفتم:
- تو همانی که همیشه دیدمت.
- اما تو آن نیستی که پیش از این شناختمت.
- سرنوشت آدمی چنین است.
- آری، نام و ننگ مردم هم در این است.»
* یک محل در شهر برِست در فرانسه.
زهره رسولی
❤5👏2🥰1
نامهای برای یک روز خوش
روزی که دختر دومم را به دنیا میآوردم، مرگ روی سینهام پا نهاده بود و به قدری سینهام را میفشرد که ماسک اکسیژن هم یاریام نمیکرد.
من قبل از نجات پیدا کردن، مُردم و حتی بعد از به دنیا آمدن او متولد نشدم.
دخترم را که روی سینهام گذاشتند با اشاره و نفسهای شُمرده به کادر اتاق عمل فهماندم که او را بردارند، چون یک پای محکم روی سینهام کافی بود.
به اتاق بازیابی بعد از عمل منتقل شدم و فهمیدم بیماری که پیش من است خونریزیاش بند نمیآید و هیچکاری هم برای بند آمدنش نمیکردند.
او صبح به اتاق عمل رفته بود و من ظهر، هر دو در عصر به هم رسیده بودیم.
و قبل از عمل با خودش و خانوادهاش آشنا بودم.
من هنوز به دنیا نیامده بودم ولی دخترم روی بازوی بیحس من شیر میخورد.
مرا به اشتباه به اتاق خانم آشنا شده بردند، و سه بچه و شوهرش با اشتیاق روی تخت را جستوجو میکردند ولی او نبودم من.
هرچقدر به پرستارها میگفتم:«اینجا اتاق من نیست.» میگفتند:«تو ناهشیاری و نمیفهمی.» تا اینکه شوهر آن خانم گفت:«این زن من نیست.» و اتاقشان در غم در را بست.
بعد از نیمساعت راهرو پیمایی اتاق مرا پیدا کردند.
من کمکم داشتم به دنیا میآمدم و این را وقتی فهمیدم که قربان صدقههای خواهرم را شنیدم.
آن روز برای من خاطره شد، چون فهمیدم مرگ و زندگی مرز کوتاهی از نزیستن و زیستن است.
و چای داغی که شب ساعت ده نوشیدم، اثباتی برای فرضیهی بودنم بود.
به دنیا آمدن سخت خستهام کرده بود و تصمیم گرفتم از زندگی جدیدم این بار بیشتر لذت ببرم. از کوچکترین تجربهها بیاموزم و خستگی حاصل از زنده بودن را دوست داشته باشم.
حتی اگر جای پای مرگ درد داشته باشد.
*نامهای برای یک روز خوب به پیشنهاد ماهگُلک.
زهره رسولی
#رخدادان
روزی که دختر دومم را به دنیا میآوردم، مرگ روی سینهام پا نهاده بود و به قدری سینهام را میفشرد که ماسک اکسیژن هم یاریام نمیکرد.
من قبل از نجات پیدا کردن، مُردم و حتی بعد از به دنیا آمدن او متولد نشدم.
دخترم را که روی سینهام گذاشتند با اشاره و نفسهای شُمرده به کادر اتاق عمل فهماندم که او را بردارند، چون یک پای محکم روی سینهام کافی بود.
به اتاق بازیابی بعد از عمل منتقل شدم و فهمیدم بیماری که پیش من است خونریزیاش بند نمیآید و هیچکاری هم برای بند آمدنش نمیکردند.
او صبح به اتاق عمل رفته بود و من ظهر، هر دو در عصر به هم رسیده بودیم.
و قبل از عمل با خودش و خانوادهاش آشنا بودم.
من هنوز به دنیا نیامده بودم ولی دخترم روی بازوی بیحس من شیر میخورد.
مرا به اشتباه به اتاق خانم آشنا شده بردند، و سه بچه و شوهرش با اشتیاق روی تخت را جستوجو میکردند ولی او نبودم من.
هرچقدر به پرستارها میگفتم:«اینجا اتاق من نیست.» میگفتند:«تو ناهشیاری و نمیفهمی.» تا اینکه شوهر آن خانم گفت:«این زن من نیست.» و اتاقشان در غم در را بست.
بعد از نیمساعت راهرو پیمایی اتاق مرا پیدا کردند.
من کمکم داشتم به دنیا میآمدم و این را وقتی فهمیدم که قربان صدقههای خواهرم را شنیدم.
آن روز برای من خاطره شد، چون فهمیدم مرگ و زندگی مرز کوتاهی از نزیستن و زیستن است.
و چای داغی که شب ساعت ده نوشیدم، اثباتی برای فرضیهی بودنم بود.
به دنیا آمدن سخت خستهام کرده بود و تصمیم گرفتم از زندگی جدیدم این بار بیشتر لذت ببرم. از کوچکترین تجربهها بیاموزم و خستگی حاصل از زنده بودن را دوست داشته باشم.
حتی اگر جای پای مرگ درد داشته باشد.
*نامهای برای یک روز خوب به پیشنهاد ماهگُلک.
زهره رسولی
#رخدادان
❤10👏2
نویسندهی کتاب محبوبم به من مربوط است؟
من از بچگی کودک بسیار فضولی بودم، از آنهایی که حتی به در گوشی حرف زدنهای دیگران هم رحم نمیکردند. شاید جواب صادقانهام به پاسخ سوالی که در اینجا مطرح شد درست نباشد.
ولی از همان دوران طفولیت زندگی نویسندهی کتابهای محبوبم را میجستم و میجویم و حتی کلی پشت سرشان غیبت و تعریف هم میکنم.
در حدی که نگاههای خانواده فریاد میزنند: « یعنی این بچه_دختر_زن کی خفه خواهد شد!»
اما هیچ متغییری دیدگاهم را نسبت به نوشتههایش تغییر نمیدهند. مثلا کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» را در هر ردهی سنیام تهیه کرده و خواندهام و به نویسندهاش عشق میورزم و حتی به آن دختری که قبل از نوشتن این کتاب، این قصه را برایش روی قایق تعریف میکرده حسادت میکردم.
با اینهمه باز هم کتابش را بخاطر نویسندهاش نیست که دوست دارم، اما نویسندهاش را هم با شجرهنامهی خودش و حتی اینکه از خانوادهی ثروتمندی بود و یک مرد انگلیسی بود دوس میدارم.
گاهی مطالب منفی هم از نویسنده به چشمم میخورند که قطعی نیستند، ولی من تصمیم خودم را برای دوست داشتن کتاب و نویسندهاش گرفتهام، تا ابد هرچه مرتبط و الهام گرفته از این کتاب باشد هم دوستش خواهم داشت، حتی اگر یک فیلم ژاپنی آخرالزمانی باشد. حتی اگر بردپیت نقش کلاهدوز دیوانه را بازی کند.
بعد از جست و خیز در تمام ابعاد نویسندهای که اتفاقا در کالج آکسفورد ریاضیات هم تدریس میکرد، باز هم به من مربوط نیست که «کتاب آلیس در سرزمین عجایب» را او نوشته است.
ولی اگر نویسنده بینام بود، ذهن پرتاپگرم راحت بود و بدون حاشیه میتوانستم بگویم: «این کتاب فاقد نویسنده، عجیب دلم را میبرد.»
یعنی با وجود اینکه به من مربوط نیست نویسندهی کتاب محبوبم کیست، باز هم به من مربوط است که او کیست.
زهره رسولی
#نقدمقد
من از بچگی کودک بسیار فضولی بودم، از آنهایی که حتی به در گوشی حرف زدنهای دیگران هم رحم نمیکردند. شاید جواب صادقانهام به پاسخ سوالی که در اینجا مطرح شد درست نباشد.
ولی از همان دوران طفولیت زندگی نویسندهی کتابهای محبوبم را میجستم و میجویم و حتی کلی پشت سرشان غیبت و تعریف هم میکنم.
در حدی که نگاههای خانواده فریاد میزنند: « یعنی این بچه_دختر_زن کی خفه خواهد شد!»
اما هیچ متغییری دیدگاهم را نسبت به نوشتههایش تغییر نمیدهند. مثلا کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» را در هر ردهی سنیام تهیه کرده و خواندهام و به نویسندهاش عشق میورزم و حتی به آن دختری که قبل از نوشتن این کتاب، این قصه را برایش روی قایق تعریف میکرده حسادت میکردم.
با اینهمه باز هم کتابش را بخاطر نویسندهاش نیست که دوست دارم، اما نویسندهاش را هم با شجرهنامهی خودش و حتی اینکه از خانوادهی ثروتمندی بود و یک مرد انگلیسی بود دوس میدارم.
گاهی مطالب منفی هم از نویسنده به چشمم میخورند که قطعی نیستند، ولی من تصمیم خودم را برای دوست داشتن کتاب و نویسندهاش گرفتهام، تا ابد هرچه مرتبط و الهام گرفته از این کتاب باشد هم دوستش خواهم داشت، حتی اگر یک فیلم ژاپنی آخرالزمانی باشد. حتی اگر بردپیت نقش کلاهدوز دیوانه را بازی کند.
بعد از جست و خیز در تمام ابعاد نویسندهای که اتفاقا در کالج آکسفورد ریاضیات هم تدریس میکرد، باز هم به من مربوط نیست که «کتاب آلیس در سرزمین عجایب» را او نوشته است.
ولی اگر نویسنده بینام بود، ذهن پرتاپگرم راحت بود و بدون حاشیه میتوانستم بگویم: «این کتاب فاقد نویسنده، عجیب دلم را میبرد.»
یعنی با وجود اینکه به من مربوط نیست نویسندهی کتاب محبوبم کیست، باز هم به من مربوط است که او کیست.
زهره رسولی
#نقدمقد
Telegram
مدرسه نویسندگی|شاهین کلانتری
بریم که بیاغازیم 😍:
https://t.me/shahinkalantari/14577
https://t.me/shahinkalantari/14577
❤2🥰1👏1😁1
عاشقانه معمایی
یکی از همین روزهاست که با خوابهایم دعوا کنم، یک دعوای مفصل.
مرا کوچه به کوچه میکشاندم، تا پلک باز میکنم؛ تمام گشتهای نیمه شبم میپرد.
اینبار میان کوچههای دزدیاب، عاشق دزد خواهم شد، یا عاشق قاتل، شاید هم مقتول و اشیای دور و برش.
باید به ناخودآگاهم نرسیده عاشق شوم.
زهره رسولی
#خوابهایم
یکی از همین روزهاست که با خوابهایم دعوا کنم، یک دعوای مفصل.
مرا کوچه به کوچه میکشاندم، تا پلک باز میکنم؛ تمام گشتهای نیمه شبم میپرد.
اینبار میان کوچههای دزدیاب، عاشق دزد خواهم شد، یا عاشق قاتل، شاید هم مقتول و اشیای دور و برش.
باید به ناخودآگاهم نرسیده عاشق شوم.
زهره رسولی
#خوابهایم
❤3🥰2
رومیزی از جنس تور فرانسه
گاهی رومیزی به میز نمیآید.
گاهی میز به رومیزی نمیآید.
گاهی هم هیچکدام به هیچچیز نمیآید.
گاهی نه میز و نه رومیزی به فرش نمیآید.
گاهی هم میز و رومیزی و فرش به خانه نمیآیند.
گاهی روزها هم خانه به ما نمیآید.
گاهی هم ما به خانه نمیآییم.
گاهی در خانه به رویمان قفل میشود.
گاهی هم ما به در خانه قفل میشویم.
گاهی وقتها رومیزی را باید بُرید.
گاهی وقتها خانه را باید خالی کرد.
گاهی وقتها باید خانه را فهمید.
گاهی هم خانه باید ما را بفهمد.
گاهی غذا را میشود پُخت.
گاهی هم با خانه قهریم، به مدت دوهفته و دو روز.
گاهی خانه یادش میرود ناز بکشد.
گاهی ما آهسته روی رومیزی سُر میخوریم.
گاهی رومیزی در نگاه ما سُر میخورد.
گاهی انگار اشیا خانه در حرکتاند.
گاهی این را من از آینه میشنوم.
گاهی خانه خانه است.
گاهی رومیزی روی فرش است.
گاهی رومیزی و فرش جابهجا میشوند.
گاهی هرگز نمیفهمم چرا، خانه دوست ندارد که درش قفل شود.
زهره رسولی
گاهی رومیزی به میز نمیآید.
گاهی میز به رومیزی نمیآید.
گاهی هم هیچکدام به هیچچیز نمیآید.
گاهی نه میز و نه رومیزی به فرش نمیآید.
گاهی هم میز و رومیزی و فرش به خانه نمیآیند.
گاهی روزها هم خانه به ما نمیآید.
گاهی هم ما به خانه نمیآییم.
گاهی در خانه به رویمان قفل میشود.
گاهی هم ما به در خانه قفل میشویم.
گاهی وقتها رومیزی را باید بُرید.
گاهی وقتها خانه را باید خالی کرد.
گاهی وقتها باید خانه را فهمید.
گاهی هم خانه باید ما را بفهمد.
گاهی غذا را میشود پُخت.
گاهی هم با خانه قهریم، به مدت دوهفته و دو روز.
گاهی خانه یادش میرود ناز بکشد.
گاهی ما آهسته روی رومیزی سُر میخوریم.
گاهی رومیزی در نگاه ما سُر میخورد.
گاهی انگار اشیا خانه در حرکتاند.
گاهی این را من از آینه میشنوم.
گاهی خانه خانه است.
گاهی رومیزی روی فرش است.
گاهی رومیزی و فرش جابهجا میشوند.
گاهی هرگز نمیفهمم چرا، خانه دوست ندارد که درش قفل شود.
زهره رسولی
❤3
جدلهای من و دخترم
- (با ناله) نمیتونم تا چهارصد بنویسم، دستم دیگه خسته شده.
دلم برایش کباب میشود ولی مجبورم بگویم:
- تکالیف مدرسهست باید تموم کنی.
- مامان از سن صندلی کم شد.
- مگه آدمه سن داشته باشه.
- نه ولی اونقد نشستم روش پیرش کردم.
- خب بخواب رو زمین.
- اونوقت از عمر زمین کم میشه.
- بیا باهم بنویسیم.
- نه، میخوام بمیری! دیگه موهای فرفریمو دوس نداشته باش. نگو موهات قشنگن. دیگه نگو خورشید خانم خونهای، دیگه دوسم نداشته باش، باشه؟
چه دوس داشتنی منتظر تایید من بود. منم از رو نمیرم و میگم.
- بیا تا دویست بنویسیم بعد بریم بازی.
در عدد صد و پنجاه.
- مامان مداد داره تو دستم سُر میره.
- چرا دخترم؟
- انگار دستام عرق کرده.
چک میکنم، دریغ از قطرهای عرق.
- دخترم پنجاه تا مونده تا دویست.
- بشینم بغلت بنویسیم؟
- باشه.(من در حال گوش دادن به فایل جلسهی آخر کتابنقد.)
- دویست، من دلم کنتاکی میخواد.
- قیمه داریم.
- من کنتاکی.
- ناگت سرخ کنم؟
- نه کنتاکی نخری تا چهارصد نمیرم، صندلی پیر شد دیگه زانوش شیکست.
بعد از صرف کنتاکی، رسیدیم به جاییکه استاد گفت:« رفتار ایدهآلتان در کتابخوانی چیه؟»
- مامان نمیخوام بنویسم.
- با هم مینویسیم.
دختر بیست و یک ماههم: « ماما آب.»
- دویست و سی، مامان حالا تو بنویس من بعد از تو مینویسم.
- چشم.
و تا چهارصد مینویسم.
- بیا دخترم، من برم آبجیتو بخوابونم بیام.
نیم ساعت بعد.
- مامان من قول میدم، ایندفعه واقعا قول میدم، رو قولم میمونم، مثل دفعههای قبل زیرش نمیزنم.
بریم شهربازی برگردم، تا چهارصد مینویسم.
- نه دخترم، تموم نکنی نمیریم.
- ببین دختر به من خوشگلی ( به خوشگلی من) دلت میاد زور کنی که هی بنویس بنویس، من حیف نیستم تا چهارصد بنویسم.
- دخترم ما با انجام دادن کاری مفهوم پیدا میکنیم.
- این در مورد خوشگلا دلالت نمیکنه، ببین مداد قشنگمم کوچیک شد، طفلییی.
مامان تو چون قیافهت معمولیه، کمی هم جوش داری، مجبوری یه کاری کنی بالاخره بابا پشیمون نشه عروسش شدی.
- من؟ دخترم چه ربطی داره، بابا صبح میره شب میاد، من هرکاری میکنم واسه دل خودمه.
- خب تو مجبوری دلتو راضی نگهداری، دل من ازم راضیه.
دیگه نفس کم میارم و به جواب سوال استاد فک میکنم.
گمونم کتاب خوندن ایدهآل من همین شکلیه، یه بچهای بره رو اعصابم و من مجبور بشم بیشتر روی کتاب متمرکز بشم بعد در صورت عدم حضور دخترم، کتاب خوندن و نوشتنهای بیوقفهی ساعت دو ظهر، برام مثل معجزه میمونه.
زهره رسولی
#رخدادان
- (با ناله) نمیتونم تا چهارصد بنویسم، دستم دیگه خسته شده.
دلم برایش کباب میشود ولی مجبورم بگویم:
- تکالیف مدرسهست باید تموم کنی.
- مامان از سن صندلی کم شد.
- مگه آدمه سن داشته باشه.
- نه ولی اونقد نشستم روش پیرش کردم.
- خب بخواب رو زمین.
- اونوقت از عمر زمین کم میشه.
- بیا باهم بنویسیم.
- نه، میخوام بمیری! دیگه موهای فرفریمو دوس نداشته باش. نگو موهات قشنگن. دیگه نگو خورشید خانم خونهای، دیگه دوسم نداشته باش، باشه؟
چه دوس داشتنی منتظر تایید من بود. منم از رو نمیرم و میگم.
- بیا تا دویست بنویسیم بعد بریم بازی.
در عدد صد و پنجاه.
- مامان مداد داره تو دستم سُر میره.
- چرا دخترم؟
- انگار دستام عرق کرده.
چک میکنم، دریغ از قطرهای عرق.
- دخترم پنجاه تا مونده تا دویست.
- بشینم بغلت بنویسیم؟
- باشه.(من در حال گوش دادن به فایل جلسهی آخر کتابنقد.)
- دویست، من دلم کنتاکی میخواد.
- قیمه داریم.
- من کنتاکی.
- ناگت سرخ کنم؟
- نه کنتاکی نخری تا چهارصد نمیرم، صندلی پیر شد دیگه زانوش شیکست.
بعد از صرف کنتاکی، رسیدیم به جاییکه استاد گفت:« رفتار ایدهآلتان در کتابخوانی چیه؟»
- مامان نمیخوام بنویسم.
- با هم مینویسیم.
دختر بیست و یک ماههم: « ماما آب.»
- دویست و سی، مامان حالا تو بنویس من بعد از تو مینویسم.
- چشم.
و تا چهارصد مینویسم.
- بیا دخترم، من برم آبجیتو بخوابونم بیام.
نیم ساعت بعد.
- مامان من قول میدم، ایندفعه واقعا قول میدم، رو قولم میمونم، مثل دفعههای قبل زیرش نمیزنم.
بریم شهربازی برگردم، تا چهارصد مینویسم.
- نه دخترم، تموم نکنی نمیریم.
- ببین دختر به من خوشگلی ( به خوشگلی من) دلت میاد زور کنی که هی بنویس بنویس، من حیف نیستم تا چهارصد بنویسم.
- دخترم ما با انجام دادن کاری مفهوم پیدا میکنیم.
- این در مورد خوشگلا دلالت نمیکنه، ببین مداد قشنگمم کوچیک شد، طفلییی.
مامان تو چون قیافهت معمولیه، کمی هم جوش داری، مجبوری یه کاری کنی بالاخره بابا پشیمون نشه عروسش شدی.
- من؟ دخترم چه ربطی داره، بابا صبح میره شب میاد، من هرکاری میکنم واسه دل خودمه.
- خب تو مجبوری دلتو راضی نگهداری، دل من ازم راضیه.
دیگه نفس کم میارم و به جواب سوال استاد فک میکنم.
گمونم کتاب خوندن ایدهآل من همین شکلیه، یه بچهای بره رو اعصابم و من مجبور بشم بیشتر روی کتاب متمرکز بشم بعد در صورت عدم حضور دخترم، کتاب خوندن و نوشتنهای بیوقفهی ساعت دو ظهر، برام مثل معجزه میمونه.
زهره رسولی
#رخدادان
👏2😁2🤨1
دستهای آلوده به خون
زمانی که پدرم طرح خود را در شهرستان تیکمهداش میگذراند، زندگی برای من مفهوم عمیقتری داشت. هنوز هم هر موقع جریان زندگیام متوقف میشود، به دوران قبل از بلوغم در آنجا برمیگردم و زندگی دوباره برای من جریان پیدا میکند.
یکی از خاطراتی که در آنجا داشتم، دوستی با پسر دکتر درمانگاه بود.
اسم او علی بود و همسن بودیم ولی از نظر جثه، من در کنار او تایتان بودم.
همیشه جریان ثابت داروخانهی پدرم برای من خسته کننده بود و ترجیح میدادم در زیرزمین داروخانه که درمانگاه بود روزهایم را شب کنم.
آن روز دکتر درمانگاه پدر علی نبود، دوست پدر علی بود.
علی از دوچرخه افتاده بود، و او را در حالی به درمانگاه آوردند، که نصف لبش شکاف بزرگی برداشته بود و خون لبش از گردنش سر ریز شده بود.
بیناییام از شدت شوق هشتاد برابر درخشانتر میدید و ته دلم میگفتم:«بهبه خون!»
دکتر دستیاری نداشت و از مادرش که اتفاقا در مرکز بهداشت هم فعالیت داشتند، درخواست کرد که دو طرف لب پایین علی را نگهدارد تا بتواند بخیه بزند ولی دل مادرش تاب نیاورد.
دکتر دید من بسیار مشتاقانه و با چهرهای عاری از ترس به خونریزی علی چشم دوختهام گفت: « میتونی کمکم کنی؟»
مرا میگویی، انگار هفت آسمان را فرش زیر پایم کرده بودند.
با دستانم هر طور که میگفت، انگشتانم را تکان میدادم تا لب او را صاف و درست بدوزد.
و حین این کار به او قوت قلب میدادم که سوزن ریزیست و نخ بسیار نازکی، علی از دیدن چهرهی خونسرد من آرام شد و دوختن لب او به ده دقیقه نرسیده تمام شد.
همان روزها تصمیم گرفتم پزشک شوم و حتما جراحی کنم ولی همیشه همهچیز آنطور که میخواهیم پیش نمیرود.
از آن روزها بیست و خوردهای سال میگذرد و من همچنان از دیدن خون به وجد میآیم و تمام وقایای واقعی جنایی و دیدن تصویر اجساد واقعی برایم زیباست.
از استاد گرانقدر بینهایت سپاسگذارم که در رابطه با اشتیاق من، منابع بسیار ارزشمندی را در اختیارم قرار دادند، یکی از این منابع دوست داشتنی، کتاب پلیس علمی بود.
مطالب این کتاب برای من مثل جعبهی شکلات بود، با شکلاتهای ارزنده و متنوع.
یکی از این شکلاتهای مغزدار، آشنایی با علم «حشره شناسی جنایی» بود.
به نقل از کتاب، قدمت این علم به قرن سیزده میلادی برمیگردد، که یک بازرس پلیس چین برای شناسایی قاتلی، که با داس کشاورزی شخصی را کشته بود. از کشاورزان محل خواست داسهای خود را کنار هم روی زمین بگذارند، از تجمع مگسها روی یکی از داسها توانست قاتل را شناسایی کند.
هرچقدر نسبت به موضوعی آگاهی حاصل میشود، ترس جای خود را به قدرت حلمسئله میدهد.
با اندکی کاوش در این علم، فهمیدم:
لاروها تعیین کنندهی سن جسد هستند.
و تورم جسد، چهل و هشت ساعت پس از مرگ، بخاطر وجود باکتریهای غیرهوازیست.
بعد از اتمام ماموریت این باکتریها؛ در مراحل خشکی جسد، شیفت خود را با کنهها و سوسکها عوض میکنند.
بدن بعد از مرگ ما به تکتک این حشرات نیازمند است.
سالها این حشرات را تهدید منکرات داخل قبر میپنداشتم و فشار قبر را تهدید خدا و نه گازهای آزاد شده ناشی از بین رفتن جسم.
زهره رسولی
#جنایی #معمایی #رخدادان
زمانی که پدرم طرح خود را در شهرستان تیکمهداش میگذراند، زندگی برای من مفهوم عمیقتری داشت. هنوز هم هر موقع جریان زندگیام متوقف میشود، به دوران قبل از بلوغم در آنجا برمیگردم و زندگی دوباره برای من جریان پیدا میکند.
یکی از خاطراتی که در آنجا داشتم، دوستی با پسر دکتر درمانگاه بود.
اسم او علی بود و همسن بودیم ولی از نظر جثه، من در کنار او تایتان بودم.
همیشه جریان ثابت داروخانهی پدرم برای من خسته کننده بود و ترجیح میدادم در زیرزمین داروخانه که درمانگاه بود روزهایم را شب کنم.
آن روز دکتر درمانگاه پدر علی نبود، دوست پدر علی بود.
علی از دوچرخه افتاده بود، و او را در حالی به درمانگاه آوردند، که نصف لبش شکاف بزرگی برداشته بود و خون لبش از گردنش سر ریز شده بود.
بیناییام از شدت شوق هشتاد برابر درخشانتر میدید و ته دلم میگفتم:«بهبه خون!»
دکتر دستیاری نداشت و از مادرش که اتفاقا در مرکز بهداشت هم فعالیت داشتند، درخواست کرد که دو طرف لب پایین علی را نگهدارد تا بتواند بخیه بزند ولی دل مادرش تاب نیاورد.
دکتر دید من بسیار مشتاقانه و با چهرهای عاری از ترس به خونریزی علی چشم دوختهام گفت: « میتونی کمکم کنی؟»
مرا میگویی، انگار هفت آسمان را فرش زیر پایم کرده بودند.
با دستانم هر طور که میگفت، انگشتانم را تکان میدادم تا لب او را صاف و درست بدوزد.
و حین این کار به او قوت قلب میدادم که سوزن ریزیست و نخ بسیار نازکی، علی از دیدن چهرهی خونسرد من آرام شد و دوختن لب او به ده دقیقه نرسیده تمام شد.
همان روزها تصمیم گرفتم پزشک شوم و حتما جراحی کنم ولی همیشه همهچیز آنطور که میخواهیم پیش نمیرود.
از آن روزها بیست و خوردهای سال میگذرد و من همچنان از دیدن خون به وجد میآیم و تمام وقایای واقعی جنایی و دیدن تصویر اجساد واقعی برایم زیباست.
از استاد گرانقدر بینهایت سپاسگذارم که در رابطه با اشتیاق من، منابع بسیار ارزشمندی را در اختیارم قرار دادند، یکی از این منابع دوست داشتنی، کتاب پلیس علمی بود.
مطالب این کتاب برای من مثل جعبهی شکلات بود، با شکلاتهای ارزنده و متنوع.
یکی از این شکلاتهای مغزدار، آشنایی با علم «حشره شناسی جنایی» بود.
به نقل از کتاب، قدمت این علم به قرن سیزده میلادی برمیگردد، که یک بازرس پلیس چین برای شناسایی قاتلی، که با داس کشاورزی شخصی را کشته بود. از کشاورزان محل خواست داسهای خود را کنار هم روی زمین بگذارند، از تجمع مگسها روی یکی از داسها توانست قاتل را شناسایی کند.
هرچقدر نسبت به موضوعی آگاهی حاصل میشود، ترس جای خود را به قدرت حلمسئله میدهد.
با اندکی کاوش در این علم، فهمیدم:
لاروها تعیین کنندهی سن جسد هستند.
و تورم جسد، چهل و هشت ساعت پس از مرگ، بخاطر وجود باکتریهای غیرهوازیست.
بعد از اتمام ماموریت این باکتریها؛ در مراحل خشکی جسد، شیفت خود را با کنهها و سوسکها عوض میکنند.
بدن بعد از مرگ ما به تکتک این حشرات نیازمند است.
سالها این حشرات را تهدید منکرات داخل قبر میپنداشتم و فشار قبر را تهدید خدا و نه گازهای آزاد شده ناشی از بین رفتن جسم.
زهره رسولی
#جنایی #معمایی #رخدادان
طاقچه
کتاب پلیس علمی مهدی نجابتی + دانلود نمونه رایگان
کتاب پلیس علمی اثر مهدی نجابتی از انتشارات سمت با قیمت ویژه | ۳۰درصد تخفیف برای اولین خرید
❤4🥰1👏1
با این کتابها مثل کارآگاهان فکر کنید
تفکر کارآگاهی، با کارآگاه بودن متفاوت است، چه بسا کارآگاهانی باشند فاقد چنین تفکری.
با مراجعه به چندین کتاب مرجع آموختم که برای دستیابی به چنین تفکری، علاوه بر وادی جنایی، باید به دریچهی هنر نیز وارد شد.
وگرنه شاید نیاموزیم که در آمریکا، هرگز انسان نخستینی نبود و اولین مهاجرانش چینیها بودند، که تمدن و هنر را با خود به آنجا روانه کردند.
و بعدها اسپانیاییها بر آنها حملهور شدند و تاریخی جدید در آنجا شکل گرفت.
برای تفکر کارآگاهی، باید ردپاهارا جور دیگر کاوید، ذرهبین بزرگتری برداشت، چون ردپاها همهجا هستند.
شاید زیر بنای ساختمانی به سبک مدرن و یا پشت تابلوی نقاشی، متصل به ریشهی درختی و یا آویزان از سقف.
آری، ردپاها در نامرئیترین بخشهای ممکن نیز وجود دارند.
برای تفکر کارآگاهی، به نقل از استاد: « باید صدای خرچخرچ قلنجهای مغزتان را بشنوید.»
مواد لازم برای تهیهی تفکر کارآگاهی به صورت زیر است:
معمایی برای یک جنایت
با گذر از آثار شاخص نویسندگان معمایی پلیسی و با دادن تعریفی دقیق از قاتل و مقتول و پلیس، گام به گام نوشتن در این زمینه و حتی پیچیدهسازی آن را میآموزد.
تاریخچه رمان پلیسی
فریدون هویدا، در شاهراههای تاریخ رمان پلیسی قدم میگذارد، و از امپراطوری چین تا عصر معاصر، جزء به جزء آثار نویسندگان را شرح میدهد.
پلیس علمی
کتاب تخصصی جرمشناسی، که لباس کارآگاهی شما را تنتان میکند، و شما را همراه خود به کالبدشکافی، صحنهی جرم و یافتن مجرم میبرد.
مجموعه کتابهای آگاتاکریستی
با مطالعه این آثار، سبک نوشتن معمایی پلیسی را خواهید آموخت.
ترجمهی پیشنهادی این مجموعه،مجتبی عبدالله نژاد.
خلاصه تاریخ هنر
قطعا ژانرهای مختلف با نخهای نامرئی به همدیگر وصل هستند، اگر مضنون شما اثر هنری از خود به جا گذارد، شما به این کتاب نیاز خواهید داشت، شاید او بخواهد، با یک اثر هنری برایتان پیغام بگذارد.
زهره رسولی
#نقدمقد
تفکر کارآگاهی، با کارآگاه بودن متفاوت است، چه بسا کارآگاهانی باشند فاقد چنین تفکری.
با مراجعه به چندین کتاب مرجع آموختم که برای دستیابی به چنین تفکری، علاوه بر وادی جنایی، باید به دریچهی هنر نیز وارد شد.
وگرنه شاید نیاموزیم که در آمریکا، هرگز انسان نخستینی نبود و اولین مهاجرانش چینیها بودند، که تمدن و هنر را با خود به آنجا روانه کردند.
و بعدها اسپانیاییها بر آنها حملهور شدند و تاریخی جدید در آنجا شکل گرفت.
برای تفکر کارآگاهی، باید ردپاهارا جور دیگر کاوید، ذرهبین بزرگتری برداشت، چون ردپاها همهجا هستند.
شاید زیر بنای ساختمانی به سبک مدرن و یا پشت تابلوی نقاشی، متصل به ریشهی درختی و یا آویزان از سقف.
آری، ردپاها در نامرئیترین بخشهای ممکن نیز وجود دارند.
برای تفکر کارآگاهی، به نقل از استاد: « باید صدای خرچخرچ قلنجهای مغزتان را بشنوید.»
مواد لازم برای تهیهی تفکر کارآگاهی به صورت زیر است:
معمایی برای یک جنایت
با گذر از آثار شاخص نویسندگان معمایی پلیسی و با دادن تعریفی دقیق از قاتل و مقتول و پلیس، گام به گام نوشتن در این زمینه و حتی پیچیدهسازی آن را میآموزد.
تاریخچه رمان پلیسی
فریدون هویدا، در شاهراههای تاریخ رمان پلیسی قدم میگذارد، و از امپراطوری چین تا عصر معاصر، جزء به جزء آثار نویسندگان را شرح میدهد.
پلیس علمی
کتاب تخصصی جرمشناسی، که لباس کارآگاهی شما را تنتان میکند، و شما را همراه خود به کالبدشکافی، صحنهی جرم و یافتن مجرم میبرد.
مجموعه کتابهای آگاتاکریستی
با مطالعه این آثار، سبک نوشتن معمایی پلیسی را خواهید آموخت.
ترجمهی پیشنهادی این مجموعه،مجتبی عبدالله نژاد.
خلاصه تاریخ هنر
قطعا ژانرهای مختلف با نخهای نامرئی به همدیگر وصل هستند، اگر مضنون شما اثر هنری از خود به جا گذارد، شما به این کتاب نیاز خواهید داشت، شاید او بخواهد، با یک اثر هنری برایتان پیغام بگذارد.
زهره رسولی
#نقدمقد
نشر آموت
معمایی برای یک جنایت
«معمایی برای یک جنایت» با عنوان فرعي «تکنیک داستانپردازی پلیسی؛ از نوع معمایی» نوشته: محمدمهدی نحویفرد 232 صفحه نويسنده در اين اثر پژوهشي سعي داشته...
❤4👍2🥰1
نقد به نقد
در پیرامون گذر از نقدهایی از فیلم روانشناختی «سکوتبرهها»، به
این نقد برخوردم.
اولین قدم در نقد فیلم، شناخت آن است.
بر فیلم روانشناختی، نقد غیرروانشناختی نوشتن، طبیعتا خارج از حرفهی یک نقاد است.
دومین قدم استفاده از کلمات فارسی در نقد فارسیست.
نویسندهی این متن از واژههایی مانند «دوقطبی»، «آزار دهنده»، «سخیف» «اُورریت»، «دیالوگپرانی»، «کلوزآپ»، «پرسوناژ»و... استفاده میکند.
ایراداتی که بر چنین نقدهایی وارد است، وفور واژههای اغراق آمیز و استفادهی مکرر از کلمات انگلیسی در متن فارسی است.
چنانچه نقد به زبان انگلیسی باشد، جایگاه چنین واژههایی احتمالا در آنجا مناسبتر است.
نقد پیشگفتار مناسبی ندارد و در همان جملهی اول برای مخاطب تعیین تکلیف کرده و به هر نحوی شبه نقد خود را به مخاطب تحمیل میکند.
نقاد میگوید:«فیلم به شکلی هارمونیکی بد است؛ یک پیانیست را در نظر بگیرید که در اجرای قطعهایی، در اجرای حامل بالا برتری بلامنازعی از خود نشان میدهد و در نمایش حامل پایین با ضعفی عجیب همراه میشود.»
چیدمان جملات نامفهوم است.
گویا میخواهد اغراق در فیلم را با کلمهی « هارمونیک» به تصویر بکشد، ولی خواننده با این جملات، برداشتهای متفاوتی میتواند داشته باشد و ذهن مخاطب را از اصل مطلب و مفهوم و برداشت واقعی فیلم دور میکند.
زهره رسولی
#نقدمقد
در پیرامون گذر از نقدهایی از فیلم روانشناختی «سکوتبرهها»، به
این نقد برخوردم.
اولین قدم در نقد فیلم، شناخت آن است.
بر فیلم روانشناختی، نقد غیرروانشناختی نوشتن، طبیعتا خارج از حرفهی یک نقاد است.
دومین قدم استفاده از کلمات فارسی در نقد فارسیست.
نویسندهی این متن از واژههایی مانند «دوقطبی»، «آزار دهنده»، «سخیف» «اُورریت»، «دیالوگپرانی»، «کلوزآپ»، «پرسوناژ»و... استفاده میکند.
ایراداتی که بر چنین نقدهایی وارد است، وفور واژههای اغراق آمیز و استفادهی مکرر از کلمات انگلیسی در متن فارسی است.
چنانچه نقد به زبان انگلیسی باشد، جایگاه چنین واژههایی احتمالا در آنجا مناسبتر است.
نقد پیشگفتار مناسبی ندارد و در همان جملهی اول برای مخاطب تعیین تکلیف کرده و به هر نحوی شبه نقد خود را به مخاطب تحمیل میکند.
نقاد میگوید:«فیلم به شکلی هارمونیکی بد است؛ یک پیانیست را در نظر بگیرید که در اجرای قطعهایی، در اجرای حامل بالا برتری بلامنازعی از خود نشان میدهد و در نمایش حامل پایین با ضعفی عجیب همراه میشود.»
چیدمان جملات نامفهوم است.
گویا میخواهد اغراق در فیلم را با کلمهی « هارمونیک» به تصویر بکشد، ولی خواننده با این جملات، برداشتهای متفاوتی میتواند داشته باشد و ذهن مخاطب را از اصل مطلب و مفهوم و برداشت واقعی فیلم دور میکند.
زهره رسولی
#نقدمقد
گیمفا
نقد و بررسی فیلم The Silence of the Lambs؛ بس است، سکوت کن
«سکوت برّهها» یا «The Silence of the Lambs» ساخته جاناتن دِمی در سال ۱۹۹۱ اثری به غایت دو قطبی میباشد و به دنبال آن، دوگانگی میان عناصر فیلم و هارمونی آن به شدت آزار دهنده. هم میخواهد از یک قاتل سریالی با محوریت الگوهای نامعمول بگوید و هم به سراغ یک آدمخوار…
👏2
سیگار مور نعنایی
بعد از چهارسال روانشناسی خواندن و هشت سال مادری کردن، تجربه به من آموخت «تربیت» یکی از عبثترین آموزههاست.
فرزند متولد شده، مانند چهارفصل یک سال است، او را باید زیست.
برای با او بودن باید تمام حواسپنجگانه درگیر شوند.
تنش را بویید، مانند برگ درختی لمس کرد، مانند منظرهای خیره شد، مانند غروب تماشایش کرد و فقط گاهی با او حرف زد، هر زمان که خودش بخواهد.
او مانند کوهیست، که تمام تو را برایت باز میگرداند و در نهایت شاید بخواهد که تو شود، شاید هم تو بودن دلزدهاش کند، گُلی شود وحشی، میان انبوهی خار، بدرخشد.
* خوشحالم که به جای لباسات، نشانگذار کتاباتو باهام ست میکنی.
زهره رسولی
#رخدادان
بعد از چهارسال روانشناسی خواندن و هشت سال مادری کردن، تجربه به من آموخت «تربیت» یکی از عبثترین آموزههاست.
فرزند متولد شده، مانند چهارفصل یک سال است، او را باید زیست.
برای با او بودن باید تمام حواسپنجگانه درگیر شوند.
تنش را بویید، مانند برگ درختی لمس کرد، مانند منظرهای خیره شد، مانند غروب تماشایش کرد و فقط گاهی با او حرف زد، هر زمان که خودش بخواهد.
او مانند کوهیست، که تمام تو را برایت باز میگرداند و در نهایت شاید بخواهد که تو شود، شاید هم تو بودن دلزدهاش کند، گُلی شود وحشی، میان انبوهی خار، بدرخشد.
* خوشحالم که به جای لباسات، نشانگذار کتاباتو باهام ست میکنی.
زهره رسولی
#رخدادان
❤11🥰4
از ولادیمیر ناباکوف بخوانیم
نوشتههای سرگیجهآور لذتبخشاند.
مغز دچار شوک عجیبی میشود،
میخواهد یاد بگیرد ولی نمیداند چه چیزی را.
منبع فهم نامعلوم است، و همین باعث میشود نگهبانهای بسیاری برای یافتن فهم استخدام کند.
اگر باز هم فهم یافت نشد نشانهی خوبیست،
فهمیدن اینکه همیشه قرار نیست بفهمیم، خودش کم چیزی نیست.
* کتاب نشانهها و سمبلها
زهره رسولی
نوشتههای سرگیجهآور لذتبخشاند.
مغز دچار شوک عجیبی میشود،
میخواهد یاد بگیرد ولی نمیداند چه چیزی را.
منبع فهم نامعلوم است، و همین باعث میشود نگهبانهای بسیاری برای یافتن فهم استخدام کند.
اگر باز هم فهم یافت نشد نشانهی خوبیست،
فهمیدن اینکه همیشه قرار نیست بفهمیم، خودش کم چیزی نیست.
* کتاب نشانهها و سمبلها
زهره رسولی
طاقچه
دانلود رایگان کتاب نشانهها و سمبلها ولادیمیر ناباکوف
کتاب نشانهها و سمبلها اثر ولادیمیر ناباکوف از خانه داستان چوک را رایگان دریافت کنید!
👏4❤3
مسخ یک استعاره
دوست دارم گاهی در کتابی بهعنوان یک اول شخص درون داستان قدم بردارم.
که در این کتاب اگر جای خواهر«من» بودم، قطعا از او بیرحمتر وارد عمل میشدم.
صبحی از خواب بیدار شوم و در اولین برخورد، برادرم به سوسک تبدیل شده باشد!
برای حذف این استعاره در خوشبینانهترین حالت ممکن، از خانه فرار میکنم و در بدبینانهترین حالت، حشرهکش استعارهکشی را به خانه آورده و برادر سوسک شدهام را به قتل میرسانم.
و حتی منتظر دیدن شیرههای مالیده شدهاش بر سقف و کف و کل خانه نمیشوم.
ولی اگر اول شخصم را از کتاب بیرون بکشم و جایی میان جمعیت مخاطب بنشینم و پا روی پا گذارم،میگویم:
« مسخ کافکا یک اثر هنری ادبیست که در آن سوسک استعاره از انسانیست که مدتها پیش هویت خود را بخاطر رسیدگی به خانواده از دست داده بود و تبدیل به سوسک شدن او به منزلهی گرفتن سپری به دست انسانیست که دیگر نمیتواند مسئولیت سنگین سه نفر دیگر اعضای خانواده را به دوش بکشد.
پس پرچم تسلیم خود را بواسطهی این دگردیسی بالا میبرد.
ولی هیچ چیز آنطور که انتظارش را داشت پیش نرفت.
اُبهت او با گذر سطرها از بین میرود.
در اوایل داستان اُتاقش را با طبیعت جدیدش سازگار میکنند.
ولی در فصل بعد، او و اُتاقش و هر آنچه برای آسوده خاطری خانواده انجام داده بود، رنگ خود را از دست میدهد و فراموشی روند طبیعی خود را سیر میکند.»
ادامه دارد...
زهره رسولی
#نقدمقد
دوست دارم گاهی در کتابی بهعنوان یک اول شخص درون داستان قدم بردارم.
که در این کتاب اگر جای خواهر«من» بودم، قطعا از او بیرحمتر وارد عمل میشدم.
صبحی از خواب بیدار شوم و در اولین برخورد، برادرم به سوسک تبدیل شده باشد!
برای حذف این استعاره در خوشبینانهترین حالت ممکن، از خانه فرار میکنم و در بدبینانهترین حالت، حشرهکش استعارهکشی را به خانه آورده و برادر سوسک شدهام را به قتل میرسانم.
و حتی منتظر دیدن شیرههای مالیده شدهاش بر سقف و کف و کل خانه نمیشوم.
ولی اگر اول شخصم را از کتاب بیرون بکشم و جایی میان جمعیت مخاطب بنشینم و پا روی پا گذارم،میگویم:
« مسخ کافکا یک اثر هنری ادبیست که در آن سوسک استعاره از انسانیست که مدتها پیش هویت خود را بخاطر رسیدگی به خانواده از دست داده بود و تبدیل به سوسک شدن او به منزلهی گرفتن سپری به دست انسانیست که دیگر نمیتواند مسئولیت سنگین سه نفر دیگر اعضای خانواده را به دوش بکشد.
پس پرچم تسلیم خود را بواسطهی این دگردیسی بالا میبرد.
ولی هیچ چیز آنطور که انتظارش را داشت پیش نرفت.
اُبهت او با گذر سطرها از بین میرود.
در اوایل داستان اُتاقش را با طبیعت جدیدش سازگار میکنند.
ولی در فصل بعد، او و اُتاقش و هر آنچه برای آسوده خاطری خانواده انجام داده بود، رنگ خود را از دست میدهد و فراموشی روند طبیعی خود را سیر میکند.»
ادامه دارد...
زهره رسولی
#نقدمقد
👏7❤5
مسخ یک جسم
گره گوار مسخ شده، تبدیل به سوسکی میشود به اندازهی یک سگ!
با این وجود او اسطورهی داستان است.
اسطورهای که حتی در آخرین دقايق حیاتش احساس مسئولیت را میزیست.
گره گوار مانند کسیست، که بیماری لاعلاجش، نتوانسته بُعد انسانی او را از بین ببرد.
و تمام تفکراتش همچنان با اوست، حتی اگر بدن جدیدش قادر به انجام هیچ یک از خواستههایش نباشد.
او شبیه پیرمردیست که آلزایمر دارد، و گمان میبرد خانه، مدرسهی اوست، و هر روز صبح به شوق نواختن زنگ مدرسه از خواب بیدار میشود اما میبیند که زنگ نیست!
حتی خودش هم دیگر او نیست.
عقربههای ساعت هرگز برای او، متوقف نمیشوند، منتظرش نمیمانند،
عقربههای ساعت برای هیچ کس منتظر نمیمانند.
گره گوار، زیر عقربههای ساعت اُتاقش، له میشود و میمیرد.
و داستان زندگی، روال عادی مسیر خودش را میپیماید، حتی خواهرش بعد از او بالغتر میشود، میدرخشد.
ولی بناها، به احترام گره گوار از جایشان تکان نمیخورند. ( این جمله را برای دلگرمی روحش مینویسم، وگرنه که طبیعت بناها پایداریست، چه راهرویی پیچ در پیچ و چه بیمارستانی روبهروی پنجرهاش.)
زهره رسولی
#نقدمقد
گره گوار مسخ شده، تبدیل به سوسکی میشود به اندازهی یک سگ!
با این وجود او اسطورهی داستان است.
اسطورهای که حتی در آخرین دقايق حیاتش احساس مسئولیت را میزیست.
گره گوار مانند کسیست، که بیماری لاعلاجش، نتوانسته بُعد انسانی او را از بین ببرد.
و تمام تفکراتش همچنان با اوست، حتی اگر بدن جدیدش قادر به انجام هیچ یک از خواستههایش نباشد.
او شبیه پیرمردیست که آلزایمر دارد، و گمان میبرد خانه، مدرسهی اوست، و هر روز صبح به شوق نواختن زنگ مدرسه از خواب بیدار میشود اما میبیند که زنگ نیست!
حتی خودش هم دیگر او نیست.
عقربههای ساعت هرگز برای او، متوقف نمیشوند، منتظرش نمیمانند،
عقربههای ساعت برای هیچ کس منتظر نمیمانند.
گره گوار، زیر عقربههای ساعت اُتاقش، له میشود و میمیرد.
و داستان زندگی، روال عادی مسیر خودش را میپیماید، حتی خواهرش بعد از او بالغتر میشود، میدرخشد.
ولی بناها، به احترام گره گوار از جایشان تکان نمیخورند. ( این جمله را برای دلگرمی روحش مینویسم، وگرنه که طبیعت بناها پایداریست، چه راهرویی پیچ در پیچ و چه بیمارستانی روبهروی پنجرهاش.)
زهره رسولی
#نقدمقد
👏1
Maskh.pdf
19.2 MB
ضمائم دو پست قبل
مغز معمایی شده(۲)
قسمت اول:
همسایهی راه روی طبقهی بالا، تازه زایمان کرده بود.
رفتم تا نوزاد تازه بهدنیا آمدهاش را ببینم. پسر مو مشکی زیبایی بود، اما نه به زیبایی مادرش.
موهای هایلایت شدهی شلابهای او، تا به گودی کمرش میرسید. و لباس خواب سفید ابریشمی، با آستینهای چیندار، به تن نحیف او خودنمایی میکرد.
کشی همرنگ پیراهنش از دور مُچ دست خود جدا کرد و موهایش را شلخته بست. نوزاد پسر شیر میخواست.
دستهایش که به دقت او را از بستر آبی و مشکی رنگ جدا میکرد، کلاسیکتر از محل خواب نوزاد مینمود و حتی خانه هم با اسباب نوزاد پسر همخوانی نداشتند.
خانهای ششصدمتری، که طول آن با یک طاق بلند آینهکاری شده در عرضش جدا شده بود.
چهارفرش دوازده متری قرمز رنگ، در آینههای ریز طاق منعکس میشدند.
بعد از دقایقی بدون تشریفات پذیرایی از خانهشان مقید خارج شدم. در را بستم و به خانهی خودمان، واقع در راهروی زیرین وارد شدم، شب شد و خوابیدم، صبح که بیدار شدم، خانهمان عوض شده بود. در خانهی نئوکلاسیک کنونی پدری بیدار شدم.
قسمت دوم:
با چندی از جوانان فامیل در حال کهنه بازی بودیم، ( به خانههای قدیمی و متروک سر میزدیم).
به در قدیمی برخوردیم که قبلا همیشه بسته بود، با قفل و زنگزدگیهای محکم، ولی آنروز نیم باز بود.
یکی گفت: «برویم داخل؟ چه میگویند؟ که چرا آمدید؟ آنوقت برمیگردیم.»
با هم که داخل شدیم و برخلاف تصور تمام چراغها روشن بودند.
کل فضا چوب بود، از ساخت گرفته تا ملزومات دکوری و کف و سقف. روی میز چوبی با وسواس خاصی چیده شده بود. گویا همکف مکان، دفتر کار مرد خانه بود. ولی هیچ کس نبود.
از سمت راست همکف دالانی بود منتهی به راهپلهای، که سقفش روی پلهها ریخته بود.
هیچ کس حاضر نشد که پلههای پر ریسک را بالا رود جز من.
همه رفتند و من ماندم. پلهها را با مصیبت فراوان بالا رفتم، هرچند پنج پله بیشتر نبود، با دو پلهی دیگر در پیچ آن.
و بعد اتمام پلهها متحیر در جای خود میخکوب شدم!
خانه، خانهی همان زنی بود که تازه زایمان کرده بود!
همهچیز در جای خودش بود، تخت دو نفرهی خودش و حتی آن خوابگاه آبی و سیاه نوزادش، که باز هم با شرایط کلاسیک آنجا در نقض بود.
صاحب خانه، ابدا در خانه نبود، پس گشتی عمیق در خانه زدم، روی مبلهای کندهکاریاش در سمت راست طاق نشستم، روی تخت دونفرهاش در چپ طاق خوابیدم و بعد معذب شدم.
همین که خواستم برگردم، اقوامم یکی پس از دیگری وارد خانه شدند و به ترتیب روی تمامی مبلها پُر شد، چیزی حدود پنجاه نفر!
چگونه بیرونشان کنم؟ مگر نمیدانستند اینجا خانهی ما نیست؟ خانهی هیچ یک از ما نیست.
نه خوردند و نه آشامیدنید، چون چیزی برای خوردن و نوشیدن نبود، ولی مدام به دستشویی رفت و آمد میکردند.
از شدت فشارهای ذهنی دندانهایم را ناخواسته روی هم میفشردم.
و از اضطراب برگشتن احتمالی صاحب خانه بعد هر خروج، من وارد دستشویی شده و میسابیدم.
بخاطر شدت فشردن دندانهایم و دندان قروچههای مداوم، درون دهانم صدای تقی به داخل گوشم لغزید. دهان باز کردم یکی از دندانهای آسیابم اُفتاد!
کمی بعد صدای تقی دیگر، دندان نیشم هم ریشه خالی کرد و بعد تقی دیگر دندان چسبیده به پهلوی دندان نیشم هم دهانم را ترک کرد.
سراسیمه از میان پنجاه نفر پدرم را یافتم و چون همیشه دلگرمم میکند،او را در جریان اتفاقات به سر آمده گذاشتم و پرسیدم: «دندانهایم چه میشوند؟»
به تدریج لبخند دائمیاش محو شد و گفت: « دندانهای اصلیات بودند، دیگر نمیتوان کاری کرد.»
صدای بلند زنگی در سرسرای خانه پیچید، منبع صدا نامشخص بود که با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم.
تازه یادم آمد از وقت دندانپزشکم دوماه است که گذشته.
زهره رسولی
#معمایی #خوابهایم
قسمت اول:
همسایهی راه روی طبقهی بالا، تازه زایمان کرده بود.
رفتم تا نوزاد تازه بهدنیا آمدهاش را ببینم. پسر مو مشکی زیبایی بود، اما نه به زیبایی مادرش.
موهای هایلایت شدهی شلابهای او، تا به گودی کمرش میرسید. و لباس خواب سفید ابریشمی، با آستینهای چیندار، به تن نحیف او خودنمایی میکرد.
کشی همرنگ پیراهنش از دور مُچ دست خود جدا کرد و موهایش را شلخته بست. نوزاد پسر شیر میخواست.
دستهایش که به دقت او را از بستر آبی و مشکی رنگ جدا میکرد، کلاسیکتر از محل خواب نوزاد مینمود و حتی خانه هم با اسباب نوزاد پسر همخوانی نداشتند.
خانهای ششصدمتری، که طول آن با یک طاق بلند آینهکاری شده در عرضش جدا شده بود.
چهارفرش دوازده متری قرمز رنگ، در آینههای ریز طاق منعکس میشدند.
بعد از دقایقی بدون تشریفات پذیرایی از خانهشان مقید خارج شدم. در را بستم و به خانهی خودمان، واقع در راهروی زیرین وارد شدم، شب شد و خوابیدم، صبح که بیدار شدم، خانهمان عوض شده بود. در خانهی نئوکلاسیک کنونی پدری بیدار شدم.
قسمت دوم:
با چندی از جوانان فامیل در حال کهنه بازی بودیم، ( به خانههای قدیمی و متروک سر میزدیم).
به در قدیمی برخوردیم که قبلا همیشه بسته بود، با قفل و زنگزدگیهای محکم، ولی آنروز نیم باز بود.
یکی گفت: «برویم داخل؟ چه میگویند؟ که چرا آمدید؟ آنوقت برمیگردیم.»
با هم که داخل شدیم و برخلاف تصور تمام چراغها روشن بودند.
کل فضا چوب بود، از ساخت گرفته تا ملزومات دکوری و کف و سقف. روی میز چوبی با وسواس خاصی چیده شده بود. گویا همکف مکان، دفتر کار مرد خانه بود. ولی هیچ کس نبود.
از سمت راست همکف دالانی بود منتهی به راهپلهای، که سقفش روی پلهها ریخته بود.
هیچ کس حاضر نشد که پلههای پر ریسک را بالا رود جز من.
همه رفتند و من ماندم. پلهها را با مصیبت فراوان بالا رفتم، هرچند پنج پله بیشتر نبود، با دو پلهی دیگر در پیچ آن.
و بعد اتمام پلهها متحیر در جای خود میخکوب شدم!
خانه، خانهی همان زنی بود که تازه زایمان کرده بود!
همهچیز در جای خودش بود، تخت دو نفرهی خودش و حتی آن خوابگاه آبی و سیاه نوزادش، که باز هم با شرایط کلاسیک آنجا در نقض بود.
صاحب خانه، ابدا در خانه نبود، پس گشتی عمیق در خانه زدم، روی مبلهای کندهکاریاش در سمت راست طاق نشستم، روی تخت دونفرهاش در چپ طاق خوابیدم و بعد معذب شدم.
همین که خواستم برگردم، اقوامم یکی پس از دیگری وارد خانه شدند و به ترتیب روی تمامی مبلها پُر شد، چیزی حدود پنجاه نفر!
چگونه بیرونشان کنم؟ مگر نمیدانستند اینجا خانهی ما نیست؟ خانهی هیچ یک از ما نیست.
نه خوردند و نه آشامیدنید، چون چیزی برای خوردن و نوشیدن نبود، ولی مدام به دستشویی رفت و آمد میکردند.
از شدت فشارهای ذهنی دندانهایم را ناخواسته روی هم میفشردم.
و از اضطراب برگشتن احتمالی صاحب خانه بعد هر خروج، من وارد دستشویی شده و میسابیدم.
بخاطر شدت فشردن دندانهایم و دندان قروچههای مداوم، درون دهانم صدای تقی به داخل گوشم لغزید. دهان باز کردم یکی از دندانهای آسیابم اُفتاد!
کمی بعد صدای تقی دیگر، دندان نیشم هم ریشه خالی کرد و بعد تقی دیگر دندان چسبیده به پهلوی دندان نیشم هم دهانم را ترک کرد.
سراسیمه از میان پنجاه نفر پدرم را یافتم و چون همیشه دلگرمم میکند،او را در جریان اتفاقات به سر آمده گذاشتم و پرسیدم: «دندانهایم چه میشوند؟»
به تدریج لبخند دائمیاش محو شد و گفت: « دندانهای اصلیات بودند، دیگر نمیتوان کاری کرد.»
صدای بلند زنگی در سرسرای خانه پیچید، منبع صدا نامشخص بود که با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم.
تازه یادم آمد از وقت دندانپزشکم دوماه است که گذشته.
زهره رسولی
#معمایی #خوابهایم
❤3👏2👍1
آشفتگیهایت
وزش شورآشفتهی شَهرت
تاق تاق، کودتای قَدمت
در کشورِ خالهای پیرهَنت
زهره رسولی
#ماهیهایخسروانی
وزش شورآشفتهی شَهرت
تاق تاق، کودتای قَدمت
در کشورِ خالهای پیرهَنت
زهره رسولی
#ماهیهایخسروانی
🥰3❤1
هر شب با یکی سر کنم
آسمان امشب شهرم عجیب زیبا بود، چشمک ستارهها حسابی گردگیری شده بود و ابرها، به سرعت از رویشان میتاختند.
هوس میکردم ای کاش امشب را با ماهگل میگذراندم.
روی تخت حیاط خانه به زیر چند پتو میچپیدیم.
هم دیگر را بغل میکردیم و تا صبح از تئاتر آسمان شب حرف میزدیم.
او شعر میسرود و من حرف میزدم، آنقدر حرف میزدم که خوابش ببرد، حتما روی ران من.
و غم بعدش، که چرا خوابش برد؟
باید اشعار زیادی میسرود، من صدای او را دوست دارم، از آن صداهاییست که اگر نشنوی کلافه میشوی، از نبود آن صدا.
باید باهم ستارهها را بدرقه میکردیم، باهم میخوابیدیم و خوابهایمان، ادامهی تمام شور و عشقهای رد و بدل نشدهمان میبود.
جذر و مد شب را به افکارمان بدل میکردیم.
گولش میزدیم ماه را، زمین را.
که حول محور خواسته های ما بچرخند.
که گمان بریم صبح شده ولی کرکرهی شب پایین بماند.
هیچ کس متوجه من و ماهگل نباشد.
یک نفر جای ما زندگی کند، ما باهم تبادل کنیم، نمیدانم چههایمان را.
زهره رسولی
آسمان امشب شهرم عجیب زیبا بود، چشمک ستارهها حسابی گردگیری شده بود و ابرها، به سرعت از رویشان میتاختند.
هوس میکردم ای کاش امشب را با ماهگل میگذراندم.
روی تخت حیاط خانه به زیر چند پتو میچپیدیم.
هم دیگر را بغل میکردیم و تا صبح از تئاتر آسمان شب حرف میزدیم.
او شعر میسرود و من حرف میزدم، آنقدر حرف میزدم که خوابش ببرد، حتما روی ران من.
و غم بعدش، که چرا خوابش برد؟
باید اشعار زیادی میسرود، من صدای او را دوست دارم، از آن صداهاییست که اگر نشنوی کلافه میشوی، از نبود آن صدا.
باید باهم ستارهها را بدرقه میکردیم، باهم میخوابیدیم و خوابهایمان، ادامهی تمام شور و عشقهای رد و بدل نشدهمان میبود.
جذر و مد شب را به افکارمان بدل میکردیم.
گولش میزدیم ماه را، زمین را.
که حول محور خواسته های ما بچرخند.
که گمان بریم صبح شده ولی کرکرهی شب پایین بماند.
هیچ کس متوجه من و ماهگل نباشد.
یک نفر جای ما زندگی کند، ما باهم تبادل کنیم، نمیدانم چههایمان را.
زهره رسولی
👍2🥰2❤1👏1