خالکوبیهای نجواگر
در پی بیشتر فهمیدن داستانهای جنایی معمایی، به سراغ نمادها رفتم. در کارگاه اسطورهنویسی، استاد به اهمیت بدن در ادبیات پرداخته بودن و یکی از اعمال مرتبط با بدن «خالکوبی» است.
دیدگاهها و مقالات متفاوتی در رابطه با خالکوبی وجود دارد.
قدمت خالکوبی تقریبا به عصر انسانهای اولیه برمیگردد، زمانی که نقاشی تنها راه مکاتبه بود.
بعدترها براساس فرهنگهای متفاوت، برچسبهای متفاوتی به افراد دارای خالکوبی نسبت داده میشد، برای مثال در ژاپن، همچنان داشتن خالکوبی عمل صحیحی نیست و فرد خالکوبیدار به چشم یاکوزا دیده میشود، و به چنین اشخاصی اجازهی ورود به برخی مکانها از جمله حمامهای سنتی را نمیدهند.
ولی در زمان حال و در سایر جوامع نه تنها عمل شنیعی به حساب نمیآید بلکه در عادیسازی مسئلهی خالکوبی کوششهای بسیار شده است.
یکی از این مقالات به خالکوبیهای ادبی میپردازد.
مقاله بر خالکوبیهای ادبی الهام گرفته از ادبیات بریتانیا، و به ویژه آنهایی که به داستانهای کودکان اختصاص داده شدهاند، تمرکز میکند.
بنا به گفتهی نویسنده: «ظاهراً بدن را در یک بازه زمانی دائمی از رشد متوقفشده نگه میدارند.
این بخش نشان میدهد که قیاس بین کتاب و بدن به ویژه در خالکوبهایی که از ادبیات کودکان الهام گرفته شدهاند، برجسته است، که به مطالب خواندنی پوست میافزایند و بدن را به عنوان یک قفسه کتاب خیالی که در آن کتابها میتوانند بایگانی، قرض گرفته شوند، مورد استفاده قرار گیرند و مقدس شمرده شوند، پیکربندی مجدد میکنند. این بخش همچنین نشان میدهد که خالکوبهای ادبی از داستان برای بازنویسی خود استفاده میکنند. خالکوبیها کیفیت روایی متمایزی دارند. آنها همیشه داستانی برای گفتن دارند، یا بهتر است بگوییم، شامل مجموعهای از داستانهای نهفته هستند.»
و به معرفی کتابهایی در زمینهی کودک و نوجوان میپردازد که خالکوبی را در همان سنین کم بپذیرند و دوستش داشته باشند.
یکی دیگر از مقالات با پرسیدن سوالاتی از ده شرکتکنندهی دارای خالکوبی صورت گرفته و پاسخهایی که به سوالات داده شده برای من جالب بود.
جیمز رابطه بین درد و حالتهای تغییر یافته را توضیح داد: «وقتی درد را تجربه میکنید، تقریباً مانند یک گوشه یا مکانی وجود دارد که میتوانید در آن درد به آنجا بروید که من آن را تقریباً یک حالت معنوی یا تغییر یافته میدانم».
هفتاد درصد از شرکتکنندگان گفتند که خالکوبیهای آنها از طریق تسلیم شدن در برابر درد، حالت تغییر یافتهای را برانگیخته است.
ایزابو خالکوبی را با حالتهای مراقبه مقایسه کرد.
بیکد در مورد شباهت آن با سفر با روانگردانها، چه از دیدگاه روانپویشی و چه از دیدگاه دانش برتر، صحبت کرد. او تأیید کرد که «هنرمندان خالکوبی قطعاً محیطی را ایجاد میکنند که برای حالتهای تغییر یافته مساعد است». بیکِد تجربه خودش از حالات تغییر یافتهای که با خالکوبی برانگیخته شده بود را اینگونه توصیف کرد:«شما نوعی تسلیم میشوید و وقتی تسلیم میشوید و این فرآیند را میپذیرید، تبدیل به چیزی شبیه مراقبه عرفانی، تجربیات مراقبهای میشود. شما به جای دیگری میروید، من به معنای واقعی کلمه لحظاتی از سعادت خالص داشتم. انگار به همه چیز، به وحدت، به آنچه مردم در دین و معنویت درباره آن صحبت میکنند، متصل شدهام. من این تجربه را از طریق درد داشتهام.»
خالکوبی، از طریق دسترسی به یک حالت تغییر یافته با تسلیم شدن در برابر درد، میتواند منجر به هویت و آگاهی معنوی بیشتر شود.
ک.ب خالکوبی را به عنوان «جایگاه تحول، تولد دوباره، ارتباط معنوی و شفا، مسیری به سوی خودشناسی تجربه کرد. »
آندرومدا گفت: «که این فرآیند قدم گذاشتن به درخشانترین نور و همسویی با واقعیترین پتانسیل من و همچنین "تغییر احساس من نسبت به خودم را تسهیل میکند.»
هفتاد درصد از شرکتکنندگان من احساس کردند که خالکوبی دریچهای به سوی بُعدی مقدس باز میکند که منجر به حساسیت بیشتر، آگاهی بیشتر، شفقت، حضور و دگرگونی میشود. ایزابو احساس کرد که به حالت وجودی گستردهتری دسترسی پیدا میکند که ما را با معنای عمیقتری در عشق و زندگی مرتبط میکند.
ولی هیچ یک از این مقالات و مقالات دیگر آنچه را که میخواستم را نداشتند، برای همین هم این پُست دیروز نوشته نشد تا اینکه امروز عصر دقیقا وقتی کاملا از گشتگذار دلسرد شده بودم عنوان جستوجوییدنم شد: «خالکوبی در ادبیات» و در کمال حیرت به چیزی که میخواستم نزدیکتر شدم.
و آن این بود. وبسایتی که در آن پاراگرافهایی راجع به خالکوبی از کتابهای مختلف گردآوری شده بود و در بین پاراگرافها، کتاب «مرد مصوّر» آب گوارایی شد بر دل بیقرار جستوجوگرم.
کتاب به زبان انگلیسی بود به سرعت ترجمهی فارسی آن را کاویدم و در نهایت پیدایش کردم
ادامه در پایین 👇
#مردمصور #خالکوبی
در پی بیشتر فهمیدن داستانهای جنایی معمایی، به سراغ نمادها رفتم. در کارگاه اسطورهنویسی، استاد به اهمیت بدن در ادبیات پرداخته بودن و یکی از اعمال مرتبط با بدن «خالکوبی» است.
دیدگاهها و مقالات متفاوتی در رابطه با خالکوبی وجود دارد.
قدمت خالکوبی تقریبا به عصر انسانهای اولیه برمیگردد، زمانی که نقاشی تنها راه مکاتبه بود.
بعدترها براساس فرهنگهای متفاوت، برچسبهای متفاوتی به افراد دارای خالکوبی نسبت داده میشد، برای مثال در ژاپن، همچنان داشتن خالکوبی عمل صحیحی نیست و فرد خالکوبیدار به چشم یاکوزا دیده میشود، و به چنین اشخاصی اجازهی ورود به برخی مکانها از جمله حمامهای سنتی را نمیدهند.
ولی در زمان حال و در سایر جوامع نه تنها عمل شنیعی به حساب نمیآید بلکه در عادیسازی مسئلهی خالکوبی کوششهای بسیار شده است.
یکی از این مقالات به خالکوبیهای ادبی میپردازد.
مقاله بر خالکوبیهای ادبی الهام گرفته از ادبیات بریتانیا، و به ویژه آنهایی که به داستانهای کودکان اختصاص داده شدهاند، تمرکز میکند.
بنا به گفتهی نویسنده: «ظاهراً بدن را در یک بازه زمانی دائمی از رشد متوقفشده نگه میدارند.
این بخش نشان میدهد که قیاس بین کتاب و بدن به ویژه در خالکوبهایی که از ادبیات کودکان الهام گرفته شدهاند، برجسته است، که به مطالب خواندنی پوست میافزایند و بدن را به عنوان یک قفسه کتاب خیالی که در آن کتابها میتوانند بایگانی، قرض گرفته شوند، مورد استفاده قرار گیرند و مقدس شمرده شوند، پیکربندی مجدد میکنند. این بخش همچنین نشان میدهد که خالکوبهای ادبی از داستان برای بازنویسی خود استفاده میکنند. خالکوبیها کیفیت روایی متمایزی دارند. آنها همیشه داستانی برای گفتن دارند، یا بهتر است بگوییم، شامل مجموعهای از داستانهای نهفته هستند.»
و به معرفی کتابهایی در زمینهی کودک و نوجوان میپردازد که خالکوبی را در همان سنین کم بپذیرند و دوستش داشته باشند.
یکی دیگر از مقالات با پرسیدن سوالاتی از ده شرکتکنندهی دارای خالکوبی صورت گرفته و پاسخهایی که به سوالات داده شده برای من جالب بود.
جیمز رابطه بین درد و حالتهای تغییر یافته را توضیح داد: «وقتی درد را تجربه میکنید، تقریباً مانند یک گوشه یا مکانی وجود دارد که میتوانید در آن درد به آنجا بروید که من آن را تقریباً یک حالت معنوی یا تغییر یافته میدانم».
هفتاد درصد از شرکتکنندگان گفتند که خالکوبیهای آنها از طریق تسلیم شدن در برابر درد، حالت تغییر یافتهای را برانگیخته است.
ایزابو خالکوبی را با حالتهای مراقبه مقایسه کرد.
بیکد در مورد شباهت آن با سفر با روانگردانها، چه از دیدگاه روانپویشی و چه از دیدگاه دانش برتر، صحبت کرد. او تأیید کرد که «هنرمندان خالکوبی قطعاً محیطی را ایجاد میکنند که برای حالتهای تغییر یافته مساعد است». بیکِد تجربه خودش از حالات تغییر یافتهای که با خالکوبی برانگیخته شده بود را اینگونه توصیف کرد:«شما نوعی تسلیم میشوید و وقتی تسلیم میشوید و این فرآیند را میپذیرید، تبدیل به چیزی شبیه مراقبه عرفانی، تجربیات مراقبهای میشود. شما به جای دیگری میروید، من به معنای واقعی کلمه لحظاتی از سعادت خالص داشتم. انگار به همه چیز، به وحدت، به آنچه مردم در دین و معنویت درباره آن صحبت میکنند، متصل شدهام. من این تجربه را از طریق درد داشتهام.»
خالکوبی، از طریق دسترسی به یک حالت تغییر یافته با تسلیم شدن در برابر درد، میتواند منجر به هویت و آگاهی معنوی بیشتر شود.
ک.ب خالکوبی را به عنوان «جایگاه تحول، تولد دوباره، ارتباط معنوی و شفا، مسیری به سوی خودشناسی تجربه کرد. »
آندرومدا گفت: «که این فرآیند قدم گذاشتن به درخشانترین نور و همسویی با واقعیترین پتانسیل من و همچنین "تغییر احساس من نسبت به خودم را تسهیل میکند.»
هفتاد درصد از شرکتکنندگان من احساس کردند که خالکوبی دریچهای به سوی بُعدی مقدس باز میکند که منجر به حساسیت بیشتر، آگاهی بیشتر، شفقت، حضور و دگرگونی میشود. ایزابو احساس کرد که به حالت وجودی گستردهتری دسترسی پیدا میکند که ما را با معنای عمیقتری در عشق و زندگی مرتبط میکند.
ولی هیچ یک از این مقالات و مقالات دیگر آنچه را که میخواستم را نداشتند، برای همین هم این پُست دیروز نوشته نشد تا اینکه امروز عصر دقیقا وقتی کاملا از گشتگذار دلسرد شده بودم عنوان جستوجوییدنم شد: «خالکوبی در ادبیات» و در کمال حیرت به چیزی که میخواستم نزدیکتر شدم.
و آن این بود. وبسایتی که در آن پاراگرافهایی راجع به خالکوبی از کتابهای مختلف گردآوری شده بود و در بین پاراگرافها، کتاب «مرد مصوّر» آب گوارایی شد بر دل بیقرار جستوجوگرم.
کتاب به زبان انگلیسی بود به سرعت ترجمهی فارسی آن را کاویدم و در نهایت پیدایش کردم
ادامه در پایین 👇
#مردمصور #خالکوبی
❤3
در اوج خوشحالی کتاب قدیمی «مرد مصور» دو دلاری را بیست و پنج هزار تومان خریدم، و درجا داستان کوتاهش را قورت دادم.
همین که تمام شد دیدم در «باشگاه ادبیات» نسخهی کاملا رایگانش هم موجود بود. ولی پول دادنش هم بسیار چسبید جوری که دلم نمیخواست دور دهان دلم را از غذای ماندهی این کتاب پاک کنم.
قسمتی از کتاب که آهنربای برادههای از هم پاشیدهام شد:
ادامه دارد، همه وجود من مصور است.نگاه کنید.
دستانش را باز کرد: روی کف دستش یک برندگی تازه قرمز رنگ با قطرههای کریستال گونه آب در بین قاچهای ارغوانی دیده میشد. من دستم را برای لمس کردن آنها جلو بردم، ولی فقط تصویر بودند.
نمیتوانم شرح بدهم چگونه نشستم و بقیه بدن او را تماشا کردم، چون او ملقمهای از راکتها و فوارهها و آدمها بود، با چنان رنگها و جزئیات پیچ در پیچی که زمزمه گنگ و ضعیف آن را میتوانستی بشنوی و صدای جمعیتی را که بدن او را برای سکونت اشغال کرده بودند. وقتی گوشت بدنش پیچ میخورد دهانهای کوچک باز و بسته میشدند، چشمان کوچک سبز و طلایی چشمک میزدند، دستان کوچک ارغوانی حرکت میکردند. چمنزارهای زرد و رودخانههای آبی موجودیت خود را نشان میدادند، کوهها، ستارگان و خورشیدها و ستارگان در دل کهکشان شیری روی سینهاش پراکنده شده بودند. مردم در بیست گروه متفاوت یا بیشتر، روی بازوان، شانهها، پشت، پهلوها، مچها و همچنین صافی روی شکمش ،یزیستند. میتوانستی آنها را در جنگلهای مو پیدا کنی که در شکلهای فلکی متشکل از کک و مکها به کمین نشستهاند، یا با چشمان درخشان الماسگونه خود از درون حفرهها به بیرون مینگرند. هرکدام در فعالیت خود مصمم به نظر میرسید، گویی هرکدام یک تابلو نقاشی ارزندهاند.
زهره رسولی
#مردمصور #خالکوبی #ادبیات
همین که تمام شد دیدم در «باشگاه ادبیات» نسخهی کاملا رایگانش هم موجود بود. ولی پول دادنش هم بسیار چسبید جوری که دلم نمیخواست دور دهان دلم را از غذای ماندهی این کتاب پاک کنم.
قسمتی از کتاب که آهنربای برادههای از هم پاشیدهام شد:
ادامه دارد، همه وجود من مصور است.نگاه کنید.
دستانش را باز کرد: روی کف دستش یک برندگی تازه قرمز رنگ با قطرههای کریستال گونه آب در بین قاچهای ارغوانی دیده میشد. من دستم را برای لمس کردن آنها جلو بردم، ولی فقط تصویر بودند.
نمیتوانم شرح بدهم چگونه نشستم و بقیه بدن او را تماشا کردم، چون او ملقمهای از راکتها و فوارهها و آدمها بود، با چنان رنگها و جزئیات پیچ در پیچی که زمزمه گنگ و ضعیف آن را میتوانستی بشنوی و صدای جمعیتی را که بدن او را برای سکونت اشغال کرده بودند. وقتی گوشت بدنش پیچ میخورد دهانهای کوچک باز و بسته میشدند، چشمان کوچک سبز و طلایی چشمک میزدند، دستان کوچک ارغوانی حرکت میکردند. چمنزارهای زرد و رودخانههای آبی موجودیت خود را نشان میدادند، کوهها، ستارگان و خورشیدها و ستارگان در دل کهکشان شیری روی سینهاش پراکنده شده بودند. مردم در بیست گروه متفاوت یا بیشتر، روی بازوان، شانهها، پشت، پهلوها، مچها و همچنین صافی روی شکمش ،یزیستند. میتوانستی آنها را در جنگلهای مو پیدا کنی که در شکلهای فلکی متشکل از کک و مکها به کمین نشستهاند، یا با چشمان درخشان الماسگونه خود از درون حفرهها به بیرون مینگرند. هرکدام در فعالیت خود مصمم به نظر میرسید، گویی هرکدام یک تابلو نقاشی ارزندهاند.
زهره رسولی
#مردمصور #خالکوبی #ادبیات
🥰3❤2👏1
سه صفحهنویسی
امروز چیزکهای جدیدی آموختم.
این که کارکردن در حوزهی کودک سن و سال کم نمیطلبد و برای هر نویسندهای الزامیست.
چون کودکانه نوشتن به گونهای تمرینِ «تکرار»است. کودکانه را زیستن به شاعری نیز کمک میکند و شاعری به زیستن. شعر گفتن یعنی مشکلات را شکلات کردن و آمیختن آن در یک کیک شکلاتی که بچهای قادر است تمام آن را به یک باره بخورد و صبح روز بعدش به خاطر نیاورد که کیک شکلاتی کی خورده شده.
میخواهم تمام ابعاد ذهنم را زندگیام را حتی با وجود هوای آلوده زندگی کنم. که در مُردن چیزی به تنم به زندگیام بدهکار نباشم.
سه صفحه نویسی یعنی بخش بزرگی از زندگیام متعلق به خودم است و با آن کاری را که مرا بهترم میکند انجام میدهم.
یعنی آنقدر بنویسم که عادت کنم به زیاد نوشتن و این کثرت به خودم ثابت کند سه صفحههای بیشتری را میتوانم بنویسم و رشد دهم، تا روندهای پر از انواع گُلهای زیبا و زنده داشته باشم.
سه صفحه نویسیهایم میتواند به صورت لیست نیز باشد. لیست سوالات، لیست پاسخ به سوالات، لیست راهحلهای یک موضوع، لیست مجرمها و لیست انواع نوشتههایی که قابلیت لیست شدن را داشته باشند.
تجربهی گشت وگذار در مسیر معمایی جنایی و یا پلیسی معمایینویسی برایم پر از تجربههای ارزنده و ارزشمند بود.
هرچند جاهایی مجبور بودم هشتاد درصد دانستههایم را که دورریز بودند را حذف کنم، ولی باقیماندهها برایم بسیار درخشیدند.
در این مسیر بر خالکوبیها سیر کردم و در جادوها جستم، به کودکانهها رسیدم و به دیوار شعر برخوردم.
همان جاهایی که اصلا مد نظرم نبودند ولی دقیقا مانند گشتن شلوار مناسب از یک فروشگاه بسیار بزرگ است که چشمم را در گوشهای و در سمتی از فروشگاه، بلوز یقه انگلیسی میگیرد.
*تحت تأثیر وبینار امروز.
زهره رسولی
امروز چیزکهای جدیدی آموختم.
این که کارکردن در حوزهی کودک سن و سال کم نمیطلبد و برای هر نویسندهای الزامیست.
چون کودکانه نوشتن به گونهای تمرینِ «تکرار»است. کودکانه را زیستن به شاعری نیز کمک میکند و شاعری به زیستن. شعر گفتن یعنی مشکلات را شکلات کردن و آمیختن آن در یک کیک شکلاتی که بچهای قادر است تمام آن را به یک باره بخورد و صبح روز بعدش به خاطر نیاورد که کیک شکلاتی کی خورده شده.
میخواهم تمام ابعاد ذهنم را زندگیام را حتی با وجود هوای آلوده زندگی کنم. که در مُردن چیزی به تنم به زندگیام بدهکار نباشم.
سه صفحه نویسی یعنی بخش بزرگی از زندگیام متعلق به خودم است و با آن کاری را که مرا بهترم میکند انجام میدهم.
یعنی آنقدر بنویسم که عادت کنم به زیاد نوشتن و این کثرت به خودم ثابت کند سه صفحههای بیشتری را میتوانم بنویسم و رشد دهم، تا روندهای پر از انواع گُلهای زیبا و زنده داشته باشم.
سه صفحه نویسیهایم میتواند به صورت لیست نیز باشد. لیست سوالات، لیست پاسخ به سوالات، لیست راهحلهای یک موضوع، لیست مجرمها و لیست انواع نوشتههایی که قابلیت لیست شدن را داشته باشند.
تجربهی گشت وگذار در مسیر معمایی جنایی و یا پلیسی معمایینویسی برایم پر از تجربههای ارزنده و ارزشمند بود.
هرچند جاهایی مجبور بودم هشتاد درصد دانستههایم را که دورریز بودند را حذف کنم، ولی باقیماندهها برایم بسیار درخشیدند.
در این مسیر بر خالکوبیها سیر کردم و در جادوها جستم، به کودکانهها رسیدم و به دیوار شعر برخوردم.
همان جاهایی که اصلا مد نظرم نبودند ولی دقیقا مانند گشتن شلوار مناسب از یک فروشگاه بسیار بزرگ است که چشمم را در گوشهای و در سمتی از فروشگاه، بلوز یقه انگلیسی میگیرد.
*تحت تأثیر وبینار امروز.
زهره رسولی
Ruseletter
Monthly Update #23 (November 2024)
Discussing the link between poetry and magic.
❤3🥰2👏2🙏1
جعبه پاندورا
کلمهای که خاص است، همه ولع دارند در کتاب، مقاله، فیلم و بهویژه در شعر از آن استفاده کنند.
هومر اسطوره را میان کشید و جهان بهواسطهی همان اسطورهها پر از استعاره و تفکر شد؛ اتفاقاً برای رهایی از خرافات.
پاندورا، نخستین زن میرای زمین، شاید همان حوای خودمان باشد؛ یکی سیب را گاز زد و دنیا به فلاکت افتاد، دیگری جعبه را گشود و تیرهبختی را رها کرد. حالا هم میتوانیم لعنهایمان را حواله کنیم به هفائستوس و پرومتئوس و بقیهی دستاندرکارانی که از سر نزاع یا بیکاری چنین کاری کردند؛ یا اینکه دور هم چند خط شعر بسنجیم و هرجا خواستیم سنجاقش کنیم.
شعر از بانو شیدا محمدی، از دفتر «یواشهای قرمز» است؛ هدیهی امروز «کتابنقد». در حال خواندنش بودم که به قطعهی «پاندورا» رسیدم و جعبه را حوّاوار گشودم:
«کفشها میروند و میروند و هوای مندرس از اینجا میگذرد
دستهای من که بیدل و دیوانه بال میزنند نمیدانند چشمهی خیالیام چشمایش را خواب دوری برده است و این خانهها شانههای خاموش را به شهر نمیبرند»
اینها شبیه گفتههای پاندوراست؛ انگار تازه به واژهها رسیده، جوشان، و دلش میخواهد گازی بزند به کلمات و گناهِ زیبای عشقبازی با شیطانِ پشتِ واژهها را مزهمزه کند.
«- این همه آفتاب و بی من؟ چرا حرف نمیزنی؟
این کوچه کلاغ نمیخواهد
در قوطیِ مرگ زنی دراز کشیده است و مگر قرار نبود؟»
چقدر دلت میخواهد به سؤالهای پاندورا، یا شاید حوّا، جواب بدهی. مثلاً بگویی: این آفتاب بی تو هم قشنگ بود؟ مگر حرفی مانده برای گفتن؟
نه، شاید قرار نبود زنی در قوطیِ مرگ بمیرد و کلاغی هم در این کوچه نباشد.
«- یکی به این زندگی سطری بدهکار است با خانهای قرمز و آن بالا هر از گاهی چند مرغابی و روزگار بارانی
زندگی با این حرفها آدمهایش را به روی صحنه میآورد
با چند درخت گیلاس آنجا
با چند دوست اینجا»
چه خوشت آمده بانوی من که خباثتها را پشت صحنهآراییهای زئوس پنهان کنی و خودت بشوی بدهکار سطرهای زندگی. بدهکارِ همهی آدمهایی که با بهانههای قولزنندهات به صحنه آوردی؛ بدهکارِ چند گیلاس آنجا و چند دوست اینجا.
«اینجا خواسته بود نارون بیاید این وسط
عکس بگیرد از پیراهنی که میخواست
پرسههای عاشقانه داشته باشد
از پیراهنی که قرار بود همهی راه را دنبال خودش بکشاند بیاید سر قرار
و شهر با شاخههای مست بلندبلند بخندد
زبانه بکشد»
نارونِ شهر من هنوز محکم و زیباست، اما دیگر عاشق نیست. در هوایی که درختان دود میخورند و تا صبح بالا میآورند، تمام عاشقانهها ته میکشد. شهر دیگر نمیخندد؛ عزادار است، فقط هنوز با پیراهن ژولیدهاش عکس میگیرد.
«شاهدم این زنجرهها و پنجرههاست
مگر نگفتی یکی از این درختها خبر را به گوش کوه خواهد گفت و انبوهانبوه اسب از آینه خواهند پاشید روی این کاغذ
یا تن و تنبور دست به دست توی ماه خواهند چرخید؟
ها؟»
محبوب من، جعبهای که گشودی نمایش زیبایی از آنچه میخواستی نیست. آنچه دیدی خیالِ خوشی بود که برای انکارِ ناگزیرها بر ما هجوم آورد. اسبی هم اگر از آینه روی کاغذت بپاشد، چیزی جز خیسیِ گلهای لگدکردهاش نخواهد داشت.
«تو به این ستارهها شبی بدهکاری با یالهای سیاه دریایی بیقرار
آفتابت با این حرفها با ریشههای من خلوت کرد
خط و نشانی در نقشهی گمنام
عزیز!
اسمت اینطوری دلم را به لکنت انداخت که در وقتِ برف گفتم باشد! شکوفهها بزنند از خبرها بیرون»
ما همه به شبهایمان بدهکاریم؛ به ستارههایی با یالهای سیاهِ دریایی بیقرار.
آفتاب من هم همین است؛ ریشههایت را گرم میکند اما نمیسوزاند. آفتاب من از جنس آب است، جاری در نقشهی گمنامت.
اسمت، چه پاندورایی، چه حوایی، دلم را به لکنت انداخت.
اما اینجا دنیایی نیست که از لای برف، خبری شکوفه بزند؛ اینجا خبرها زیر برف گیر میکنند و یخ میزنند.
«- خودت را به آن راه نزن
تو به شعر مرا بدهکاری
خودت را به این موسیقی
با یک عمر عاشقی و خانهای در خون این متن
با چند ستارهی بالدار در گِلِ شب»
من تو را در تمام شعرهایت نوشتم؛ با نگاه.
بیا شبها به گِلزار برویم و زیر آسمان شب، با ستارههای دنبالهدارِ یالدار،
خودمان را در گِل چال کنیم.
*به تاثیر از کتابنقد.
زهره رسولی
کلمهای که خاص است، همه ولع دارند در کتاب، مقاله، فیلم و بهویژه در شعر از آن استفاده کنند.
هومر اسطوره را میان کشید و جهان بهواسطهی همان اسطورهها پر از استعاره و تفکر شد؛ اتفاقاً برای رهایی از خرافات.
پاندورا، نخستین زن میرای زمین، شاید همان حوای خودمان باشد؛ یکی سیب را گاز زد و دنیا به فلاکت افتاد، دیگری جعبه را گشود و تیرهبختی را رها کرد. حالا هم میتوانیم لعنهایمان را حواله کنیم به هفائستوس و پرومتئوس و بقیهی دستاندرکارانی که از سر نزاع یا بیکاری چنین کاری کردند؛ یا اینکه دور هم چند خط شعر بسنجیم و هرجا خواستیم سنجاقش کنیم.
شعر از بانو شیدا محمدی، از دفتر «یواشهای قرمز» است؛ هدیهی امروز «کتابنقد». در حال خواندنش بودم که به قطعهی «پاندورا» رسیدم و جعبه را حوّاوار گشودم:
«کفشها میروند و میروند و هوای مندرس از اینجا میگذرد
دستهای من که بیدل و دیوانه بال میزنند نمیدانند چشمهی خیالیام چشمایش را خواب دوری برده است و این خانهها شانههای خاموش را به شهر نمیبرند»
اینها شبیه گفتههای پاندوراست؛ انگار تازه به واژهها رسیده، جوشان، و دلش میخواهد گازی بزند به کلمات و گناهِ زیبای عشقبازی با شیطانِ پشتِ واژهها را مزهمزه کند.
«- این همه آفتاب و بی من؟ چرا حرف نمیزنی؟
این کوچه کلاغ نمیخواهد
در قوطیِ مرگ زنی دراز کشیده است و مگر قرار نبود؟»
چقدر دلت میخواهد به سؤالهای پاندورا، یا شاید حوّا، جواب بدهی. مثلاً بگویی: این آفتاب بی تو هم قشنگ بود؟ مگر حرفی مانده برای گفتن؟
نه، شاید قرار نبود زنی در قوطیِ مرگ بمیرد و کلاغی هم در این کوچه نباشد.
«- یکی به این زندگی سطری بدهکار است با خانهای قرمز و آن بالا هر از گاهی چند مرغابی و روزگار بارانی
زندگی با این حرفها آدمهایش را به روی صحنه میآورد
با چند درخت گیلاس آنجا
با چند دوست اینجا»
چه خوشت آمده بانوی من که خباثتها را پشت صحنهآراییهای زئوس پنهان کنی و خودت بشوی بدهکار سطرهای زندگی. بدهکارِ همهی آدمهایی که با بهانههای قولزنندهات به صحنه آوردی؛ بدهکارِ چند گیلاس آنجا و چند دوست اینجا.
«اینجا خواسته بود نارون بیاید این وسط
عکس بگیرد از پیراهنی که میخواست
پرسههای عاشقانه داشته باشد
از پیراهنی که قرار بود همهی راه را دنبال خودش بکشاند بیاید سر قرار
و شهر با شاخههای مست بلندبلند بخندد
زبانه بکشد»
نارونِ شهر من هنوز محکم و زیباست، اما دیگر عاشق نیست. در هوایی که درختان دود میخورند و تا صبح بالا میآورند، تمام عاشقانهها ته میکشد. شهر دیگر نمیخندد؛ عزادار است، فقط هنوز با پیراهن ژولیدهاش عکس میگیرد.
«شاهدم این زنجرهها و پنجرههاست
مگر نگفتی یکی از این درختها خبر را به گوش کوه خواهد گفت و انبوهانبوه اسب از آینه خواهند پاشید روی این کاغذ
یا تن و تنبور دست به دست توی ماه خواهند چرخید؟
ها؟»
محبوب من، جعبهای که گشودی نمایش زیبایی از آنچه میخواستی نیست. آنچه دیدی خیالِ خوشی بود که برای انکارِ ناگزیرها بر ما هجوم آورد. اسبی هم اگر از آینه روی کاغذت بپاشد، چیزی جز خیسیِ گلهای لگدکردهاش نخواهد داشت.
«تو به این ستارهها شبی بدهکاری با یالهای سیاه دریایی بیقرار
آفتابت با این حرفها با ریشههای من خلوت کرد
خط و نشانی در نقشهی گمنام
عزیز!
اسمت اینطوری دلم را به لکنت انداخت که در وقتِ برف گفتم باشد! شکوفهها بزنند از خبرها بیرون»
ما همه به شبهایمان بدهکاریم؛ به ستارههایی با یالهای سیاهِ دریایی بیقرار.
آفتاب من هم همین است؛ ریشههایت را گرم میکند اما نمیسوزاند. آفتاب من از جنس آب است، جاری در نقشهی گمنامت.
اسمت، چه پاندورایی، چه حوایی، دلم را به لکنت انداخت.
اما اینجا دنیایی نیست که از لای برف، خبری شکوفه بزند؛ اینجا خبرها زیر برف گیر میکنند و یخ میزنند.
«- خودت را به آن راه نزن
تو به شعر مرا بدهکاری
خودت را به این موسیقی
با یک عمر عاشقی و خانهای در خون این متن
با چند ستارهی بالدار در گِلِ شب»
من تو را در تمام شعرهایت نوشتم؛ با نگاه.
بیا شبها به گِلزار برویم و زیر آسمان شب، با ستارههای دنبالهدارِ یالدار،
خودمان را در گِل چال کنیم.
*به تاثیر از کتابنقد.
زهره رسولی
👏2🥰1
کودک مدهوش
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم، تو همان کودکیهای منی، کودک گستاخی که در نُه ماهگی سخن گفت تا ثابت کند علاقهای به کودک بودن ندارد.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
از رو در رو شدن در آینه بیزاریم، باران هرگز برایمان عاشقانه نیست و خورشید، هرگز زرد نبود.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
در بیماری همه را میرنجانیم،
که اگر مُردیم، به نفرت از ما،
راحتتر فراموشمان کنند.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
چون هرگز نتوانستیم دِین دینی را ادا کنیم، چون با محاسباتمان جور نبود.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
تنهایی را به شدت همآغوشیم،
و بهترین دوستمان قبل از مخلوقمان هم اوست.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
چون اصلا همدیگر را دوست نداریم.
زهره رسولی
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم، تو همان کودکیهای منی، کودک گستاخی که در نُه ماهگی سخن گفت تا ثابت کند علاقهای به کودک بودن ندارد.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
از رو در رو شدن در آینه بیزاریم، باران هرگز برایمان عاشقانه نیست و خورشید، هرگز زرد نبود.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
در بیماری همه را میرنجانیم،
که اگر مُردیم، به نفرت از ما،
راحتتر فراموشمان کنند.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
چون هرگز نتوانستیم دِین دینی را ادا کنیم، چون با محاسباتمان جور نبود.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
تنهایی را به شدت همآغوشیم،
و بهترین دوستمان قبل از مخلوقمان هم اوست.
من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
چون اصلا همدیگر را دوست نداریم.
زهره رسولی
❤3
به وقت دیدن مکعب کعبه
امروز دچار سردی و گرمی قیمت شدهام، حتی صدای ترک خوردن کاسهی سرم را هم شنیدم!
مادر مهربان من به مکه مشرف شدهاند و به پاس تکنولوژی، برای خرید سوغاتی خودم پسند، تماس تصویری برقرار میکردند.
مبالغ را که ذکر میکردند، داشتم فکر میکردم ایران جای قشنگی برای پول خرج کردن است.
زمانی گرمیام شد که دیدم یک جفت جوراب بچهگانه یکمیلیون و خوردهای تومن!
و زمانی سردیام شد که دیدم مبلغ دورهی کتابنقد حتی صدهزار تومن هم نیست.
کاسهی سر به چُخ رفتهام را چه کنم؟
جایی میان زائران کعبه نفسم تنگ شد؛ از آلودگیِ نوسانات قیمت.
پسوند «حاجخانم» نگیرم، قطعا چیزی از من کم نخواهد شد.
خوشحالم که آموزش در کشور من، ارزانترین بهای دنیا را صاحب است، حتی کتاب هم.
باید تمدن را بازیابی کنیم.
زهره رسولی
#رخدادان
امروز دچار سردی و گرمی قیمت شدهام، حتی صدای ترک خوردن کاسهی سرم را هم شنیدم!
مادر مهربان من به مکه مشرف شدهاند و به پاس تکنولوژی، برای خرید سوغاتی خودم پسند، تماس تصویری برقرار میکردند.
مبالغ را که ذکر میکردند، داشتم فکر میکردم ایران جای قشنگی برای پول خرج کردن است.
زمانی گرمیام شد که دیدم یک جفت جوراب بچهگانه یکمیلیون و خوردهای تومن!
و زمانی سردیام شد که دیدم مبلغ دورهی کتابنقد حتی صدهزار تومن هم نیست.
کاسهی سر به چُخ رفتهام را چه کنم؟
جایی میان زائران کعبه نفسم تنگ شد؛ از آلودگیِ نوسانات قیمت.
پسوند «حاجخانم» نگیرم، قطعا چیزی از من کم نخواهد شد.
خوشحالم که آموزش در کشور من، ارزانترین بهای دنیا را صاحب است، حتی کتاب هم.
باید تمدن را بازیابی کنیم.
زهره رسولی
#رخدادان
❤5🕊3
رامکردن، خواباندن
اگر آوای «پیش»، به صورت کشدار «پیششش پیششش پیششش» و با ضربهای سه تا سه تا انجام شود، عملیست برای خواباندن
و با دو ضرب و به صورت کوتاه «پیشپیش» به منظور برقراری ارتباط با گربه انجام میشود.
تا کشفیات بعدی خدانگهدارتان.
زهره رسولی
اگر آوای «پیش»، به صورت کشدار «پیششش پیششش پیششش» و با ضربهای سه تا سه تا انجام شود، عملیست برای خواباندن
و با دو ضرب و به صورت کوتاه «پیشپیش» به منظور برقراری ارتباط با گربه انجام میشود.
تا کشفیات بعدی خدانگهدارتان.
زهره رسولی
😁8😐1
وقتی مغزم معمایی میشود
مادرم مرا روی میز ناهارخوری خواباند، به همین درازای صد و هفتاد و پنج متریام.
ابتدا گمان بُردم میخواهد مرا بخورد!
کار متعارفی که روی میز ناهارخوری انجام میشود، خصوصا که جلوی پنجره هم بود و نور روی من میتابید. مانند نور زیبایی که کرهی مالیده شدهی روی پوست مرغ بریان را منعکس میکند.
ولی بعد متوجه شدم قصد دارد هیپنوتیزمم بکند. من روی میز ناهارخوری هیپنوتیزم شدم مانند کسی که او را جنگیری میکنند، سیاهی چشمانم جایش را به سفیدی داد و یک دفعه همه جا تاریک شد.
از روی میز ناهار خوری افتادم به زیر راه پلهی چوبیِ نمدار و قدیمی، که نور کوچک زرد رنگی خطوط چوبها را سوسو نشان میداد. جسمم دیگر همراهم نبود.
کسی نجوا کننان گفت:« هَربی، خیلی وقت پیش او را کُشته، و در گلدان کوچکی دفنش کرده است.»
-«کدام گلدان؟»
گلدان کوچکی روی دستان بادگونهام افتاد، عروسک سفید رنگی در آن کاشته شده بود.
دیدم که عروسک کاشته شده مانند رول نیویورکی گِرد بود.
او را برداشتم و هرچقدر در خاکش کاویدم، جسدی را که هَربی دفنش کرده بود را پیدا نکردم.
جنازه چگونه در گلدانی به اندازهی مشت دست چال میشود؟ موش است مگر؟
شاید هم جایی او را سوزانده و خاکسترش را با خاک یکی کرده.
ولی هَربی هرگز قاتل شناخته نشد، چون سابقهی کیفری نداشت.
حتی مشخص نشد که او چه کسی را به قتل رسانده است.
فقط او یکی را کشته بود و درون آن گلدان کوچک دفنش کرده بود.
✍️زهره رسولی
#معمایی #جنایی #خوابهایم
مادرم مرا روی میز ناهارخوری خواباند، به همین درازای صد و هفتاد و پنج متریام.
ابتدا گمان بُردم میخواهد مرا بخورد!
کار متعارفی که روی میز ناهارخوری انجام میشود، خصوصا که جلوی پنجره هم بود و نور روی من میتابید. مانند نور زیبایی که کرهی مالیده شدهی روی پوست مرغ بریان را منعکس میکند.
ولی بعد متوجه شدم قصد دارد هیپنوتیزمم بکند. من روی میز ناهارخوری هیپنوتیزم شدم مانند کسی که او را جنگیری میکنند، سیاهی چشمانم جایش را به سفیدی داد و یک دفعه همه جا تاریک شد.
از روی میز ناهار خوری افتادم به زیر راه پلهی چوبیِ نمدار و قدیمی، که نور کوچک زرد رنگی خطوط چوبها را سوسو نشان میداد. جسمم دیگر همراهم نبود.
کسی نجوا کننان گفت:« هَربی، خیلی وقت پیش او را کُشته، و در گلدان کوچکی دفنش کرده است.»
-«کدام گلدان؟»
گلدان کوچکی روی دستان بادگونهام افتاد، عروسک سفید رنگی در آن کاشته شده بود.
دیدم که عروسک کاشته شده مانند رول نیویورکی گِرد بود.
او را برداشتم و هرچقدر در خاکش کاویدم، جسدی را که هَربی دفنش کرده بود را پیدا نکردم.
جنازه چگونه در گلدانی به اندازهی مشت دست چال میشود؟ موش است مگر؟
شاید هم جایی او را سوزانده و خاکسترش را با خاک یکی کرده.
ولی هَربی هرگز قاتل شناخته نشد، چون سابقهی کیفری نداشت.
حتی مشخص نشد که او چه کسی را به قتل رسانده است.
فقط او یکی را کشته بود و درون آن گلدان کوچک دفنش کرده بود.
✍️زهره رسولی
#معمایی #جنایی #خوابهایم
❤6🥰2
زیر کلاویههای سفید
کسی را که زنده است ولی نمیخواهد کنار تو زندگی کند، مُردهترین زندهی دنیاست.
او را باید زیر تمام کلاویههای سفید دفن کنی.
آهسته بنوازی،
آهسته قطعهقطعه شود.
خون جهمندهاش از لای درز کلاویهها طنابوار بیرون بجهد،
و تمام دنیای کلاویههای سیاه و سفید را سیل خون بردارد،
او که در همان آغاز هم مُرده بود.
باید خودش هم قانع شود، که دیگر نیست.
زهره رسولی
#جنایی
کسی را که زنده است ولی نمیخواهد کنار تو زندگی کند، مُردهترین زندهی دنیاست.
او را باید زیر تمام کلاویههای سفید دفن کنی.
آهسته بنوازی،
آهسته قطعهقطعه شود.
خون جهمندهاش از لای درز کلاویهها طنابوار بیرون بجهد،
و تمام دنیای کلاویههای سیاه و سفید را سیل خون بردارد،
او که در همان آغاز هم مُرده بود.
باید خودش هم قانع شود، که دیگر نیست.
زهره رسولی
#جنایی
❤6👍1👏1
گذری بر سطرهای رهگذر
اسم آشنای هر نویسنده و مترجمی، مانند رفیق قدیمیِ زیستهایست که عمری در ناخودآگاهت با مشخصات مخصوص به خودش خانه گزیده.
با توجه به آموختههایم در«کتابنقد»، جسارت نقد کردن به خود داده و م.آ. بهآذین«نقش پرند» را به دوئل احتمالی احسان طبری« با پچپچهی پاییز» دعوت میکنیم.
همانطور که در آغاز اشاره شد، به آذین با ترجمهی «زنبق دره» رفاقت دیرینهای با پیامرسانهای عصبی مغزم داشت. ولی احسان طبری آشنای جدیدی برای من بود؛ لیک با نوشتههایش مهماننوازی کرد.
با کنار هم گذاشتن این دو اثر زیبا از دو نویسندهی خاص میشود فهمید که مسیر هر دو منحصر به فرد است، شاید بشود گفت: یکی عاشق و آن دیگری عارف است.
به آذین زیر درختان کورداژو* فرانسه قدم میزند، ولی طبری خواهان گریز است، از نگاه گستاخ شب، بهسوی زایشگاه پرتو.
دنیای یکی در گرو ادبیات فرانسه است و برای چاشت خود نانی میخرد ولی دنیای دیگری به پیچیدگی رگههای پنهان امواج است.
احسان طبری میگوید: «غُبار بادها در این غروب نمور، در حدقههای پر سطوت من کین میانباید.
عضلات آب با تابهای عمودی در استخوانبندی رود گوئی رژهی اشباح است.»
به آذین میگوید: «موج دریا با نوای خسته کننده روی شنهای کرانه پهن میشود، وپیام آبهای نیلگون را در گوش آببازان خفته میخواند.
ولی آنها که زیر خاک آرمیدهاند جنبشی نمیکنند و از هیچ جا پاسخی شنیده نمیشود.»
انگار به آذین یادداشتهای روزانهی خود را نثر کرده باشد و طبری همانها را سنجاق سینهی اسطورهای همیشه جاویدان.
عجیب است که هر دو را راحت میشود خواند و آسان میشود فهمید، حتی ابعاد سیاسی نهفته در لای واژهها را.
با تمام کمالاتِ کلماتشان، به دو قطب مخالف آهنربا میمانند، که هر سبکی به سمت دیگری کشیده میشود ولی در کلام هر دو باران میبارد و نیلوفرهایی در دریایشان شناور است که دست نخورده و دور از دید ماندهاند.
از طبری بخوانیم: «و مرواریدهای شب و روزمان چه سبکسرانه غربال شد!
و چگونه عمر طاقهی ابریشمین خود را فرو پیچید!
درنگ و شتاب هر دو در سرشت آدمی است:
درنگ را دوست دارد ولی شتاب میورزد.
ماندن را میخواهد ولی رفتن را میبسیجد.
و فرزندان ما و دوستان مارا به یاد آر!
چه سیماها و چه خصلتهای دلانگیزی! آه چه خاطراتی! دلانگیز و چندشآور!
و روان ما مغناطیس دوستی بود و کلبهی ما مهمانسرا.
و هر عصری قصری است تماشایی با معاصران، رویدادها، حیرتها، انتظارها، انتظار در چارچوب هستی ما، سوزندوزی بیانتهایی بود.»
و از به آذین بخوانیم: « پس از دو سال هنوز آشنای دیرینه را استوار دیدم. با وی گفتم:
- تو همانی که همیشه دیدمت.
- اما تو آن نیستی که پیش از این شناختمت.
- سرنوشت آدمی چنین است.
- آری، نام و ننگ مردم هم در این است.»
* یک محل در شهر برِست در فرانسه.
زهره رسولی
اسم آشنای هر نویسنده و مترجمی، مانند رفیق قدیمیِ زیستهایست که عمری در ناخودآگاهت با مشخصات مخصوص به خودش خانه گزیده.
با توجه به آموختههایم در«کتابنقد»، جسارت نقد کردن به خود داده و م.آ. بهآذین«نقش پرند» را به دوئل احتمالی احسان طبری« با پچپچهی پاییز» دعوت میکنیم.
همانطور که در آغاز اشاره شد، به آذین با ترجمهی «زنبق دره» رفاقت دیرینهای با پیامرسانهای عصبی مغزم داشت. ولی احسان طبری آشنای جدیدی برای من بود؛ لیک با نوشتههایش مهماننوازی کرد.
با کنار هم گذاشتن این دو اثر زیبا از دو نویسندهی خاص میشود فهمید که مسیر هر دو منحصر به فرد است، شاید بشود گفت: یکی عاشق و آن دیگری عارف است.
به آذین زیر درختان کورداژو* فرانسه قدم میزند، ولی طبری خواهان گریز است، از نگاه گستاخ شب، بهسوی زایشگاه پرتو.
دنیای یکی در گرو ادبیات فرانسه است و برای چاشت خود نانی میخرد ولی دنیای دیگری به پیچیدگی رگههای پنهان امواج است.
احسان طبری میگوید: «غُبار بادها در این غروب نمور، در حدقههای پر سطوت من کین میانباید.
عضلات آب با تابهای عمودی در استخوانبندی رود گوئی رژهی اشباح است.»
به آذین میگوید: «موج دریا با نوای خسته کننده روی شنهای کرانه پهن میشود، وپیام آبهای نیلگون را در گوش آببازان خفته میخواند.
ولی آنها که زیر خاک آرمیدهاند جنبشی نمیکنند و از هیچ جا پاسخی شنیده نمیشود.»
انگار به آذین یادداشتهای روزانهی خود را نثر کرده باشد و طبری همانها را سنجاق سینهی اسطورهای همیشه جاویدان.
عجیب است که هر دو را راحت میشود خواند و آسان میشود فهمید، حتی ابعاد سیاسی نهفته در لای واژهها را.
با تمام کمالاتِ کلماتشان، به دو قطب مخالف آهنربا میمانند، که هر سبکی به سمت دیگری کشیده میشود ولی در کلام هر دو باران میبارد و نیلوفرهایی در دریایشان شناور است که دست نخورده و دور از دید ماندهاند.
از طبری بخوانیم: «و مرواریدهای شب و روزمان چه سبکسرانه غربال شد!
و چگونه عمر طاقهی ابریشمین خود را فرو پیچید!
درنگ و شتاب هر دو در سرشت آدمی است:
درنگ را دوست دارد ولی شتاب میورزد.
ماندن را میخواهد ولی رفتن را میبسیجد.
و فرزندان ما و دوستان مارا به یاد آر!
چه سیماها و چه خصلتهای دلانگیزی! آه چه خاطراتی! دلانگیز و چندشآور!
و روان ما مغناطیس دوستی بود و کلبهی ما مهمانسرا.
و هر عصری قصری است تماشایی با معاصران، رویدادها، حیرتها، انتظارها، انتظار در چارچوب هستی ما، سوزندوزی بیانتهایی بود.»
و از به آذین بخوانیم: « پس از دو سال هنوز آشنای دیرینه را استوار دیدم. با وی گفتم:
- تو همانی که همیشه دیدمت.
- اما تو آن نیستی که پیش از این شناختمت.
- سرنوشت آدمی چنین است.
- آری، نام و ننگ مردم هم در این است.»
* یک محل در شهر برِست در فرانسه.
زهره رسولی
❤5👏2🥰1
نامهای برای یک روز خوش
روزی که دختر دومم را به دنیا میآوردم، مرگ روی سینهام پا نهاده بود و به قدری سینهام را میفشرد که ماسک اکسیژن هم یاریام نمیکرد.
من قبل از نجات پیدا کردن، مُردم و حتی بعد از به دنیا آمدن او متولد نشدم.
دخترم را که روی سینهام گذاشتند با اشاره و نفسهای شُمرده به کادر اتاق عمل فهماندم که او را بردارند، چون یک پای محکم روی سینهام کافی بود.
به اتاق بازیابی بعد از عمل منتقل شدم و فهمیدم بیماری که پیش من است خونریزیاش بند نمیآید و هیچکاری هم برای بند آمدنش نمیکردند.
او صبح به اتاق عمل رفته بود و من ظهر، هر دو در عصر به هم رسیده بودیم.
و قبل از عمل با خودش و خانوادهاش آشنا بودم.
من هنوز به دنیا نیامده بودم ولی دخترم روی بازوی بیحس من شیر میخورد.
مرا به اشتباه به اتاق خانم آشنا شده بردند، و سه بچه و شوهرش با اشتیاق روی تخت را جستوجو میکردند ولی او نبودم من.
هرچقدر به پرستارها میگفتم:«اینجا اتاق من نیست.» میگفتند:«تو ناهشیاری و نمیفهمی.» تا اینکه شوهر آن خانم گفت:«این زن من نیست.» و اتاقشان در غم در را بست.
بعد از نیمساعت راهرو پیمایی اتاق مرا پیدا کردند.
من کمکم داشتم به دنیا میآمدم و این را وقتی فهمیدم که قربان صدقههای خواهرم را شنیدم.
آن روز برای من خاطره شد، چون فهمیدم مرگ و زندگی مرز کوتاهی از نزیستن و زیستن است.
و چای داغی که شب ساعت ده نوشیدم، اثباتی برای فرضیهی بودنم بود.
به دنیا آمدن سخت خستهام کرده بود و تصمیم گرفتم از زندگی جدیدم این بار بیشتر لذت ببرم. از کوچکترین تجربهها بیاموزم و خستگی حاصل از زنده بودن را دوست داشته باشم.
حتی اگر جای پای مرگ درد داشته باشد.
*نامهای برای یک روز خوب به پیشنهاد ماهگُلک.
زهره رسولی
#رخدادان
روزی که دختر دومم را به دنیا میآوردم، مرگ روی سینهام پا نهاده بود و به قدری سینهام را میفشرد که ماسک اکسیژن هم یاریام نمیکرد.
من قبل از نجات پیدا کردن، مُردم و حتی بعد از به دنیا آمدن او متولد نشدم.
دخترم را که روی سینهام گذاشتند با اشاره و نفسهای شُمرده به کادر اتاق عمل فهماندم که او را بردارند، چون یک پای محکم روی سینهام کافی بود.
به اتاق بازیابی بعد از عمل منتقل شدم و فهمیدم بیماری که پیش من است خونریزیاش بند نمیآید و هیچکاری هم برای بند آمدنش نمیکردند.
او صبح به اتاق عمل رفته بود و من ظهر، هر دو در عصر به هم رسیده بودیم.
و قبل از عمل با خودش و خانوادهاش آشنا بودم.
من هنوز به دنیا نیامده بودم ولی دخترم روی بازوی بیحس من شیر میخورد.
مرا به اشتباه به اتاق خانم آشنا شده بردند، و سه بچه و شوهرش با اشتیاق روی تخت را جستوجو میکردند ولی او نبودم من.
هرچقدر به پرستارها میگفتم:«اینجا اتاق من نیست.» میگفتند:«تو ناهشیاری و نمیفهمی.» تا اینکه شوهر آن خانم گفت:«این زن من نیست.» و اتاقشان در غم در را بست.
بعد از نیمساعت راهرو پیمایی اتاق مرا پیدا کردند.
من کمکم داشتم به دنیا میآمدم و این را وقتی فهمیدم که قربان صدقههای خواهرم را شنیدم.
آن روز برای من خاطره شد، چون فهمیدم مرگ و زندگی مرز کوتاهی از نزیستن و زیستن است.
و چای داغی که شب ساعت ده نوشیدم، اثباتی برای فرضیهی بودنم بود.
به دنیا آمدن سخت خستهام کرده بود و تصمیم گرفتم از زندگی جدیدم این بار بیشتر لذت ببرم. از کوچکترین تجربهها بیاموزم و خستگی حاصل از زنده بودن را دوست داشته باشم.
حتی اگر جای پای مرگ درد داشته باشد.
*نامهای برای یک روز خوب به پیشنهاد ماهگُلک.
زهره رسولی
#رخدادان
❤10👏2
نویسندهی کتاب محبوبم به من مربوط است؟
من از بچگی کودک بسیار فضولی بودم، از آنهایی که حتی به در گوشی حرف زدنهای دیگران هم رحم نمیکردند. شاید جواب صادقانهام به پاسخ سوالی که در اینجا مطرح شد درست نباشد.
ولی از همان دوران طفولیت زندگی نویسندهی کتابهای محبوبم را میجستم و میجویم و حتی کلی پشت سرشان غیبت و تعریف هم میکنم.
در حدی که نگاههای خانواده فریاد میزنند: « یعنی این بچه_دختر_زن کی خفه خواهد شد!»
اما هیچ متغییری دیدگاهم را نسبت به نوشتههایش تغییر نمیدهند. مثلا کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» را در هر ردهی سنیام تهیه کرده و خواندهام و به نویسندهاش عشق میورزم و حتی به آن دختری که قبل از نوشتن این کتاب، این قصه را برایش روی قایق تعریف میکرده حسادت میکردم.
با اینهمه باز هم کتابش را بخاطر نویسندهاش نیست که دوست دارم، اما نویسندهاش را هم با شجرهنامهی خودش و حتی اینکه از خانوادهی ثروتمندی بود و یک مرد انگلیسی بود دوس میدارم.
گاهی مطالب منفی هم از نویسنده به چشمم میخورند که قطعی نیستند، ولی من تصمیم خودم را برای دوست داشتن کتاب و نویسندهاش گرفتهام، تا ابد هرچه مرتبط و الهام گرفته از این کتاب باشد هم دوستش خواهم داشت، حتی اگر یک فیلم ژاپنی آخرالزمانی باشد. حتی اگر بردپیت نقش کلاهدوز دیوانه را بازی کند.
بعد از جست و خیز در تمام ابعاد نویسندهای که اتفاقا در کالج آکسفورد ریاضیات هم تدریس میکرد، باز هم به من مربوط نیست که «کتاب آلیس در سرزمین عجایب» را او نوشته است.
ولی اگر نویسنده بینام بود، ذهن پرتاپگرم راحت بود و بدون حاشیه میتوانستم بگویم: «این کتاب فاقد نویسنده، عجیب دلم را میبرد.»
یعنی با وجود اینکه به من مربوط نیست نویسندهی کتاب محبوبم کیست، باز هم به من مربوط است که او کیست.
زهره رسولی
#نقدمقد
من از بچگی کودک بسیار فضولی بودم، از آنهایی که حتی به در گوشی حرف زدنهای دیگران هم رحم نمیکردند. شاید جواب صادقانهام به پاسخ سوالی که در اینجا مطرح شد درست نباشد.
ولی از همان دوران طفولیت زندگی نویسندهی کتابهای محبوبم را میجستم و میجویم و حتی کلی پشت سرشان غیبت و تعریف هم میکنم.
در حدی که نگاههای خانواده فریاد میزنند: « یعنی این بچه_دختر_زن کی خفه خواهد شد!»
اما هیچ متغییری دیدگاهم را نسبت به نوشتههایش تغییر نمیدهند. مثلا کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» را در هر ردهی سنیام تهیه کرده و خواندهام و به نویسندهاش عشق میورزم و حتی به آن دختری که قبل از نوشتن این کتاب، این قصه را برایش روی قایق تعریف میکرده حسادت میکردم.
با اینهمه باز هم کتابش را بخاطر نویسندهاش نیست که دوست دارم، اما نویسندهاش را هم با شجرهنامهی خودش و حتی اینکه از خانوادهی ثروتمندی بود و یک مرد انگلیسی بود دوس میدارم.
گاهی مطالب منفی هم از نویسنده به چشمم میخورند که قطعی نیستند، ولی من تصمیم خودم را برای دوست داشتن کتاب و نویسندهاش گرفتهام، تا ابد هرچه مرتبط و الهام گرفته از این کتاب باشد هم دوستش خواهم داشت، حتی اگر یک فیلم ژاپنی آخرالزمانی باشد. حتی اگر بردپیت نقش کلاهدوز دیوانه را بازی کند.
بعد از جست و خیز در تمام ابعاد نویسندهای که اتفاقا در کالج آکسفورد ریاضیات هم تدریس میکرد، باز هم به من مربوط نیست که «کتاب آلیس در سرزمین عجایب» را او نوشته است.
ولی اگر نویسنده بینام بود، ذهن پرتاپگرم راحت بود و بدون حاشیه میتوانستم بگویم: «این کتاب فاقد نویسنده، عجیب دلم را میبرد.»
یعنی با وجود اینکه به من مربوط نیست نویسندهی کتاب محبوبم کیست، باز هم به من مربوط است که او کیست.
زهره رسولی
#نقدمقد
Telegram
مدرسه نویسندگی|شاهین کلانتری
بریم که بیاغازیم 😍:
https://t.me/shahinkalantari/14577
https://t.me/shahinkalantari/14577
❤2🥰1👏1😁1
عاشقانه معمایی
یکی از همین روزهاست که با خوابهایم دعوا کنم، یک دعوای مفصل.
مرا کوچه به کوچه میکشاندم، تا پلک باز میکنم؛ تمام گشتهای نیمه شبم میپرد.
اینبار میان کوچههای دزدیاب، عاشق دزد خواهم شد، یا عاشق قاتل، شاید هم مقتول و اشیای دور و برش.
باید به ناخودآگاهم نرسیده عاشق شوم.
زهره رسولی
#خوابهایم
یکی از همین روزهاست که با خوابهایم دعوا کنم، یک دعوای مفصل.
مرا کوچه به کوچه میکشاندم، تا پلک باز میکنم؛ تمام گشتهای نیمه شبم میپرد.
اینبار میان کوچههای دزدیاب، عاشق دزد خواهم شد، یا عاشق قاتل، شاید هم مقتول و اشیای دور و برش.
باید به ناخودآگاهم نرسیده عاشق شوم.
زهره رسولی
#خوابهایم
❤3🥰2
رومیزی از جنس تور فرانسه
گاهی رومیزی به میز نمیآید.
گاهی میز به رومیزی نمیآید.
گاهی هم هیچکدام به هیچچیز نمیآید.
گاهی نه میز و نه رومیزی به فرش نمیآید.
گاهی هم میز و رومیزی و فرش به خانه نمیآیند.
گاهی روزها هم خانه به ما نمیآید.
گاهی هم ما به خانه نمیآییم.
گاهی در خانه به رویمان قفل میشود.
گاهی هم ما به در خانه قفل میشویم.
گاهی وقتها رومیزی را باید بُرید.
گاهی وقتها خانه را باید خالی کرد.
گاهی وقتها باید خانه را فهمید.
گاهی هم خانه باید ما را بفهمد.
گاهی غذا را میشود پُخت.
گاهی هم با خانه قهریم، به مدت دوهفته و دو روز.
گاهی خانه یادش میرود ناز بکشد.
گاهی ما آهسته روی رومیزی سُر میخوریم.
گاهی رومیزی در نگاه ما سُر میخورد.
گاهی انگار اشیا خانه در حرکتاند.
گاهی این را من از آینه میشنوم.
گاهی خانه خانه است.
گاهی رومیزی روی فرش است.
گاهی رومیزی و فرش جابهجا میشوند.
گاهی هرگز نمیفهمم چرا، خانه دوست ندارد که درش قفل شود.
زهره رسولی
گاهی رومیزی به میز نمیآید.
گاهی میز به رومیزی نمیآید.
گاهی هم هیچکدام به هیچچیز نمیآید.
گاهی نه میز و نه رومیزی به فرش نمیآید.
گاهی هم میز و رومیزی و فرش به خانه نمیآیند.
گاهی روزها هم خانه به ما نمیآید.
گاهی هم ما به خانه نمیآییم.
گاهی در خانه به رویمان قفل میشود.
گاهی هم ما به در خانه قفل میشویم.
گاهی وقتها رومیزی را باید بُرید.
گاهی وقتها خانه را باید خالی کرد.
گاهی وقتها باید خانه را فهمید.
گاهی هم خانه باید ما را بفهمد.
گاهی غذا را میشود پُخت.
گاهی هم با خانه قهریم، به مدت دوهفته و دو روز.
گاهی خانه یادش میرود ناز بکشد.
گاهی ما آهسته روی رومیزی سُر میخوریم.
گاهی رومیزی در نگاه ما سُر میخورد.
گاهی انگار اشیا خانه در حرکتاند.
گاهی این را من از آینه میشنوم.
گاهی خانه خانه است.
گاهی رومیزی روی فرش است.
گاهی رومیزی و فرش جابهجا میشوند.
گاهی هرگز نمیفهمم چرا، خانه دوست ندارد که درش قفل شود.
زهره رسولی
❤3
جدلهای من و دخترم
- (با ناله) نمیتونم تا چهارصد بنویسم، دستم دیگه خسته شده.
دلم برایش کباب میشود ولی مجبورم بگویم:
- تکالیف مدرسهست باید تموم کنی.
- مامان از سن صندلی کم شد.
- مگه آدمه سن داشته باشه.
- نه ولی اونقد نشستم روش پیرش کردم.
- خب بخواب رو زمین.
- اونوقت از عمر زمین کم میشه.
- بیا باهم بنویسیم.
- نه، میخوام بمیری! دیگه موهای فرفریمو دوس نداشته باش. نگو موهات قشنگن. دیگه نگو خورشید خانم خونهای، دیگه دوسم نداشته باش، باشه؟
چه دوس داشتنی منتظر تایید من بود. منم از رو نمیرم و میگم.
- بیا تا دویست بنویسیم بعد بریم بازی.
در عدد صد و پنجاه.
- مامان مداد داره تو دستم سُر میره.
- چرا دخترم؟
- انگار دستام عرق کرده.
چک میکنم، دریغ از قطرهای عرق.
- دخترم پنجاه تا مونده تا دویست.
- بشینم بغلت بنویسیم؟
- باشه.(من در حال گوش دادن به فایل جلسهی آخر کتابنقد.)
- دویست، من دلم کنتاکی میخواد.
- قیمه داریم.
- من کنتاکی.
- ناگت سرخ کنم؟
- نه کنتاکی نخری تا چهارصد نمیرم، صندلی پیر شد دیگه زانوش شیکست.
بعد از صرف کنتاکی، رسیدیم به جاییکه استاد گفت:« رفتار ایدهآلتان در کتابخوانی چیه؟»
- مامان نمیخوام بنویسم.
- با هم مینویسیم.
دختر بیست و یک ماههم: « ماما آب.»
- دویست و سی، مامان حالا تو بنویس من بعد از تو مینویسم.
- چشم.
و تا چهارصد مینویسم.
- بیا دخترم، من برم آبجیتو بخوابونم بیام.
نیم ساعت بعد.
- مامان من قول میدم، ایندفعه واقعا قول میدم، رو قولم میمونم، مثل دفعههای قبل زیرش نمیزنم.
بریم شهربازی برگردم، تا چهارصد مینویسم.
- نه دخترم، تموم نکنی نمیریم.
- ببین دختر به من خوشگلی ( به خوشگلی من) دلت میاد زور کنی که هی بنویس بنویس، من حیف نیستم تا چهارصد بنویسم.
- دخترم ما با انجام دادن کاری مفهوم پیدا میکنیم.
- این در مورد خوشگلا دلالت نمیکنه، ببین مداد قشنگمم کوچیک شد، طفلییی.
مامان تو چون قیافهت معمولیه، کمی هم جوش داری، مجبوری یه کاری کنی بالاخره بابا پشیمون نشه عروسش شدی.
- من؟ دخترم چه ربطی داره، بابا صبح میره شب میاد، من هرکاری میکنم واسه دل خودمه.
- خب تو مجبوری دلتو راضی نگهداری، دل من ازم راضیه.
دیگه نفس کم میارم و به جواب سوال استاد فک میکنم.
گمونم کتاب خوندن ایدهآل من همین شکلیه، یه بچهای بره رو اعصابم و من مجبور بشم بیشتر روی کتاب متمرکز بشم بعد در صورت عدم حضور دخترم، کتاب خوندن و نوشتنهای بیوقفهی ساعت دو ظهر، برام مثل معجزه میمونه.
زهره رسولی
#رخدادان
- (با ناله) نمیتونم تا چهارصد بنویسم، دستم دیگه خسته شده.
دلم برایش کباب میشود ولی مجبورم بگویم:
- تکالیف مدرسهست باید تموم کنی.
- مامان از سن صندلی کم شد.
- مگه آدمه سن داشته باشه.
- نه ولی اونقد نشستم روش پیرش کردم.
- خب بخواب رو زمین.
- اونوقت از عمر زمین کم میشه.
- بیا باهم بنویسیم.
- نه، میخوام بمیری! دیگه موهای فرفریمو دوس نداشته باش. نگو موهات قشنگن. دیگه نگو خورشید خانم خونهای، دیگه دوسم نداشته باش، باشه؟
چه دوس داشتنی منتظر تایید من بود. منم از رو نمیرم و میگم.
- بیا تا دویست بنویسیم بعد بریم بازی.
در عدد صد و پنجاه.
- مامان مداد داره تو دستم سُر میره.
- چرا دخترم؟
- انگار دستام عرق کرده.
چک میکنم، دریغ از قطرهای عرق.
- دخترم پنجاه تا مونده تا دویست.
- بشینم بغلت بنویسیم؟
- باشه.(من در حال گوش دادن به فایل جلسهی آخر کتابنقد.)
- دویست، من دلم کنتاکی میخواد.
- قیمه داریم.
- من کنتاکی.
- ناگت سرخ کنم؟
- نه کنتاکی نخری تا چهارصد نمیرم، صندلی پیر شد دیگه زانوش شیکست.
بعد از صرف کنتاکی، رسیدیم به جاییکه استاد گفت:« رفتار ایدهآلتان در کتابخوانی چیه؟»
- مامان نمیخوام بنویسم.
- با هم مینویسیم.
دختر بیست و یک ماههم: « ماما آب.»
- دویست و سی، مامان حالا تو بنویس من بعد از تو مینویسم.
- چشم.
و تا چهارصد مینویسم.
- بیا دخترم، من برم آبجیتو بخوابونم بیام.
نیم ساعت بعد.
- مامان من قول میدم، ایندفعه واقعا قول میدم، رو قولم میمونم، مثل دفعههای قبل زیرش نمیزنم.
بریم شهربازی برگردم، تا چهارصد مینویسم.
- نه دخترم، تموم نکنی نمیریم.
- ببین دختر به من خوشگلی ( به خوشگلی من) دلت میاد زور کنی که هی بنویس بنویس، من حیف نیستم تا چهارصد بنویسم.
- دخترم ما با انجام دادن کاری مفهوم پیدا میکنیم.
- این در مورد خوشگلا دلالت نمیکنه، ببین مداد قشنگمم کوچیک شد، طفلییی.
مامان تو چون قیافهت معمولیه، کمی هم جوش داری، مجبوری یه کاری کنی بالاخره بابا پشیمون نشه عروسش شدی.
- من؟ دخترم چه ربطی داره، بابا صبح میره شب میاد، من هرکاری میکنم واسه دل خودمه.
- خب تو مجبوری دلتو راضی نگهداری، دل من ازم راضیه.
دیگه نفس کم میارم و به جواب سوال استاد فک میکنم.
گمونم کتاب خوندن ایدهآل من همین شکلیه، یه بچهای بره رو اعصابم و من مجبور بشم بیشتر روی کتاب متمرکز بشم بعد در صورت عدم حضور دخترم، کتاب خوندن و نوشتنهای بیوقفهی ساعت دو ظهر، برام مثل معجزه میمونه.
زهره رسولی
#رخدادان
👏2😁2🤨1
دستهای آلوده به خون
زمانی که پدرم طرح خود را در شهرستان تیکمهداش میگذراند، زندگی برای من مفهوم عمیقتری داشت. هنوز هم هر موقع جریان زندگیام متوقف میشود، به دوران قبل از بلوغم در آنجا برمیگردم و زندگی دوباره برای من جریان پیدا میکند.
یکی از خاطراتی که در آنجا داشتم، دوستی با پسر دکتر درمانگاه بود.
اسم او علی بود و همسن بودیم ولی از نظر جثه، من در کنار او تایتان بودم.
همیشه جریان ثابت داروخانهی پدرم برای من خسته کننده بود و ترجیح میدادم در زیرزمین داروخانه که درمانگاه بود روزهایم را شب کنم.
آن روز دکتر درمانگاه پدر علی نبود، دوست پدر علی بود.
علی از دوچرخه افتاده بود، و او را در حالی به درمانگاه آوردند، که نصف لبش شکاف بزرگی برداشته بود و خون لبش از گردنش سر ریز شده بود.
بیناییام از شدت شوق هشتاد برابر درخشانتر میدید و ته دلم میگفتم:«بهبه خون!»
دکتر دستیاری نداشت و از مادرش که اتفاقا در مرکز بهداشت هم فعالیت داشتند، درخواست کرد که دو طرف لب پایین علی را نگهدارد تا بتواند بخیه بزند ولی دل مادرش تاب نیاورد.
دکتر دید من بسیار مشتاقانه و با چهرهای عاری از ترس به خونریزی علی چشم دوختهام گفت: « میتونی کمکم کنی؟»
مرا میگویی، انگار هفت آسمان را فرش زیر پایم کرده بودند.
با دستانم هر طور که میگفت، انگشتانم را تکان میدادم تا لب او را صاف و درست بدوزد.
و حین این کار به او قوت قلب میدادم که سوزن ریزیست و نخ بسیار نازکی، علی از دیدن چهرهی خونسرد من آرام شد و دوختن لب او به ده دقیقه نرسیده تمام شد.
همان روزها تصمیم گرفتم پزشک شوم و حتما جراحی کنم ولی همیشه همهچیز آنطور که میخواهیم پیش نمیرود.
از آن روزها بیست و خوردهای سال میگذرد و من همچنان از دیدن خون به وجد میآیم و تمام وقایای واقعی جنایی و دیدن تصویر اجساد واقعی برایم زیباست.
از استاد گرانقدر بینهایت سپاسگذارم که در رابطه با اشتیاق من، منابع بسیار ارزشمندی را در اختیارم قرار دادند، یکی از این منابع دوست داشتنی، کتاب پلیس علمی بود.
مطالب این کتاب برای من مثل جعبهی شکلات بود، با شکلاتهای ارزنده و متنوع.
یکی از این شکلاتهای مغزدار، آشنایی با علم «حشره شناسی جنایی» بود.
به نقل از کتاب، قدمت این علم به قرن سیزده میلادی برمیگردد، که یک بازرس پلیس چین برای شناسایی قاتلی، که با داس کشاورزی شخصی را کشته بود. از کشاورزان محل خواست داسهای خود را کنار هم روی زمین بگذارند، از تجمع مگسها روی یکی از داسها توانست قاتل را شناسایی کند.
هرچقدر نسبت به موضوعی آگاهی حاصل میشود، ترس جای خود را به قدرت حلمسئله میدهد.
با اندکی کاوش در این علم، فهمیدم:
لاروها تعیین کنندهی سن جسد هستند.
و تورم جسد، چهل و هشت ساعت پس از مرگ، بخاطر وجود باکتریهای غیرهوازیست.
بعد از اتمام ماموریت این باکتریها؛ در مراحل خشکی جسد، شیفت خود را با کنهها و سوسکها عوض میکنند.
بدن بعد از مرگ ما به تکتک این حشرات نیازمند است.
سالها این حشرات را تهدید منکرات داخل قبر میپنداشتم و فشار قبر را تهدید خدا و نه گازهای آزاد شده ناشی از بین رفتن جسم.
زهره رسولی
#جنایی #معمایی #رخدادان
زمانی که پدرم طرح خود را در شهرستان تیکمهداش میگذراند، زندگی برای من مفهوم عمیقتری داشت. هنوز هم هر موقع جریان زندگیام متوقف میشود، به دوران قبل از بلوغم در آنجا برمیگردم و زندگی دوباره برای من جریان پیدا میکند.
یکی از خاطراتی که در آنجا داشتم، دوستی با پسر دکتر درمانگاه بود.
اسم او علی بود و همسن بودیم ولی از نظر جثه، من در کنار او تایتان بودم.
همیشه جریان ثابت داروخانهی پدرم برای من خسته کننده بود و ترجیح میدادم در زیرزمین داروخانه که درمانگاه بود روزهایم را شب کنم.
آن روز دکتر درمانگاه پدر علی نبود، دوست پدر علی بود.
علی از دوچرخه افتاده بود، و او را در حالی به درمانگاه آوردند، که نصف لبش شکاف بزرگی برداشته بود و خون لبش از گردنش سر ریز شده بود.
بیناییام از شدت شوق هشتاد برابر درخشانتر میدید و ته دلم میگفتم:«بهبه خون!»
دکتر دستیاری نداشت و از مادرش که اتفاقا در مرکز بهداشت هم فعالیت داشتند، درخواست کرد که دو طرف لب پایین علی را نگهدارد تا بتواند بخیه بزند ولی دل مادرش تاب نیاورد.
دکتر دید من بسیار مشتاقانه و با چهرهای عاری از ترس به خونریزی علی چشم دوختهام گفت: « میتونی کمکم کنی؟»
مرا میگویی، انگار هفت آسمان را فرش زیر پایم کرده بودند.
با دستانم هر طور که میگفت، انگشتانم را تکان میدادم تا لب او را صاف و درست بدوزد.
و حین این کار به او قوت قلب میدادم که سوزن ریزیست و نخ بسیار نازکی، علی از دیدن چهرهی خونسرد من آرام شد و دوختن لب او به ده دقیقه نرسیده تمام شد.
همان روزها تصمیم گرفتم پزشک شوم و حتما جراحی کنم ولی همیشه همهچیز آنطور که میخواهیم پیش نمیرود.
از آن روزها بیست و خوردهای سال میگذرد و من همچنان از دیدن خون به وجد میآیم و تمام وقایای واقعی جنایی و دیدن تصویر اجساد واقعی برایم زیباست.
از استاد گرانقدر بینهایت سپاسگذارم که در رابطه با اشتیاق من، منابع بسیار ارزشمندی را در اختیارم قرار دادند، یکی از این منابع دوست داشتنی، کتاب پلیس علمی بود.
مطالب این کتاب برای من مثل جعبهی شکلات بود، با شکلاتهای ارزنده و متنوع.
یکی از این شکلاتهای مغزدار، آشنایی با علم «حشره شناسی جنایی» بود.
به نقل از کتاب، قدمت این علم به قرن سیزده میلادی برمیگردد، که یک بازرس پلیس چین برای شناسایی قاتلی، که با داس کشاورزی شخصی را کشته بود. از کشاورزان محل خواست داسهای خود را کنار هم روی زمین بگذارند، از تجمع مگسها روی یکی از داسها توانست قاتل را شناسایی کند.
هرچقدر نسبت به موضوعی آگاهی حاصل میشود، ترس جای خود را به قدرت حلمسئله میدهد.
با اندکی کاوش در این علم، فهمیدم:
لاروها تعیین کنندهی سن جسد هستند.
و تورم جسد، چهل و هشت ساعت پس از مرگ، بخاطر وجود باکتریهای غیرهوازیست.
بعد از اتمام ماموریت این باکتریها؛ در مراحل خشکی جسد، شیفت خود را با کنهها و سوسکها عوض میکنند.
بدن بعد از مرگ ما به تکتک این حشرات نیازمند است.
سالها این حشرات را تهدید منکرات داخل قبر میپنداشتم و فشار قبر را تهدید خدا و نه گازهای آزاد شده ناشی از بین رفتن جسم.
زهره رسولی
#جنایی #معمایی #رخدادان
طاقچه
کتاب پلیس علمی مهدی نجابتی + دانلود نمونه رایگان
کتاب پلیس علمی اثر مهدی نجابتی از انتشارات سمت با قیمت ویژه | ۳۰درصد تخفیف برای اولین خرید
❤4🥰1👏1
با این کتابها مثل کارآگاهان فکر کنید
تفکر کارآگاهی، با کارآگاه بودن متفاوت است، چه بسا کارآگاهانی باشند فاقد چنین تفکری.
با مراجعه به چندین کتاب مرجع آموختم که برای دستیابی به چنین تفکری، علاوه بر وادی جنایی، باید به دریچهی هنر نیز وارد شد.
وگرنه شاید نیاموزیم که در آمریکا، هرگز انسان نخستینی نبود و اولین مهاجرانش چینیها بودند، که تمدن و هنر را با خود به آنجا روانه کردند.
و بعدها اسپانیاییها بر آنها حملهور شدند و تاریخی جدید در آنجا شکل گرفت.
برای تفکر کارآگاهی، باید ردپاهارا جور دیگر کاوید، ذرهبین بزرگتری برداشت، چون ردپاها همهجا هستند.
شاید زیر بنای ساختمانی به سبک مدرن و یا پشت تابلوی نقاشی، متصل به ریشهی درختی و یا آویزان از سقف.
آری، ردپاها در نامرئیترین بخشهای ممکن نیز وجود دارند.
برای تفکر کارآگاهی، به نقل از استاد: « باید صدای خرچخرچ قلنجهای مغزتان را بشنوید.»
مواد لازم برای تهیهی تفکر کارآگاهی به صورت زیر است:
معمایی برای یک جنایت
با گذر از آثار شاخص نویسندگان معمایی پلیسی و با دادن تعریفی دقیق از قاتل و مقتول و پلیس، گام به گام نوشتن در این زمینه و حتی پیچیدهسازی آن را میآموزد.
تاریخچه رمان پلیسی
فریدون هویدا، در شاهراههای تاریخ رمان پلیسی قدم میگذارد، و از امپراطوری چین تا عصر معاصر، جزء به جزء آثار نویسندگان را شرح میدهد.
پلیس علمی
کتاب تخصصی جرمشناسی، که لباس کارآگاهی شما را تنتان میکند، و شما را همراه خود به کالبدشکافی، صحنهی جرم و یافتن مجرم میبرد.
مجموعه کتابهای آگاتاکریستی
با مطالعه این آثار، سبک نوشتن معمایی پلیسی را خواهید آموخت.
ترجمهی پیشنهادی این مجموعه،مجتبی عبدالله نژاد.
خلاصه تاریخ هنر
قطعا ژانرهای مختلف با نخهای نامرئی به همدیگر وصل هستند، اگر مضنون شما اثر هنری از خود به جا گذارد، شما به این کتاب نیاز خواهید داشت، شاید او بخواهد، با یک اثر هنری برایتان پیغام بگذارد.
زهره رسولی
#نقدمقد
تفکر کارآگاهی، با کارآگاه بودن متفاوت است، چه بسا کارآگاهانی باشند فاقد چنین تفکری.
با مراجعه به چندین کتاب مرجع آموختم که برای دستیابی به چنین تفکری، علاوه بر وادی جنایی، باید به دریچهی هنر نیز وارد شد.
وگرنه شاید نیاموزیم که در آمریکا، هرگز انسان نخستینی نبود و اولین مهاجرانش چینیها بودند، که تمدن و هنر را با خود به آنجا روانه کردند.
و بعدها اسپانیاییها بر آنها حملهور شدند و تاریخی جدید در آنجا شکل گرفت.
برای تفکر کارآگاهی، باید ردپاهارا جور دیگر کاوید، ذرهبین بزرگتری برداشت، چون ردپاها همهجا هستند.
شاید زیر بنای ساختمانی به سبک مدرن و یا پشت تابلوی نقاشی، متصل به ریشهی درختی و یا آویزان از سقف.
آری، ردپاها در نامرئیترین بخشهای ممکن نیز وجود دارند.
برای تفکر کارآگاهی، به نقل از استاد: « باید صدای خرچخرچ قلنجهای مغزتان را بشنوید.»
مواد لازم برای تهیهی تفکر کارآگاهی به صورت زیر است:
معمایی برای یک جنایت
با گذر از آثار شاخص نویسندگان معمایی پلیسی و با دادن تعریفی دقیق از قاتل و مقتول و پلیس، گام به گام نوشتن در این زمینه و حتی پیچیدهسازی آن را میآموزد.
تاریخچه رمان پلیسی
فریدون هویدا، در شاهراههای تاریخ رمان پلیسی قدم میگذارد، و از امپراطوری چین تا عصر معاصر، جزء به جزء آثار نویسندگان را شرح میدهد.
پلیس علمی
کتاب تخصصی جرمشناسی، که لباس کارآگاهی شما را تنتان میکند، و شما را همراه خود به کالبدشکافی، صحنهی جرم و یافتن مجرم میبرد.
مجموعه کتابهای آگاتاکریستی
با مطالعه این آثار، سبک نوشتن معمایی پلیسی را خواهید آموخت.
ترجمهی پیشنهادی این مجموعه،مجتبی عبدالله نژاد.
خلاصه تاریخ هنر
قطعا ژانرهای مختلف با نخهای نامرئی به همدیگر وصل هستند، اگر مضنون شما اثر هنری از خود به جا گذارد، شما به این کتاب نیاز خواهید داشت، شاید او بخواهد، با یک اثر هنری برایتان پیغام بگذارد.
زهره رسولی
#نقدمقد
نشر آموت
معمایی برای یک جنایت
«معمایی برای یک جنایت» با عنوان فرعي «تکنیک داستانپردازی پلیسی؛ از نوع معمایی» نوشته: محمدمهدی نحویفرد 232 صفحه نويسنده در اين اثر پژوهشي سعي داشته...
❤4👍2🥰1
نقد به نقد
در پیرامون گذر از نقدهایی از فیلم روانشناختی «سکوتبرهها»، به
این نقد برخوردم.
اولین قدم در نقد فیلم، شناخت آن است.
بر فیلم روانشناختی، نقد غیرروانشناختی نوشتن، طبیعتا خارج از حرفهی یک نقاد است.
دومین قدم استفاده از کلمات فارسی در نقد فارسیست.
نویسندهی این متن از واژههایی مانند «دوقطبی»، «آزار دهنده»، «سخیف» «اُورریت»، «دیالوگپرانی»، «کلوزآپ»، «پرسوناژ»و... استفاده میکند.
ایراداتی که بر چنین نقدهایی وارد است، وفور واژههای اغراق آمیز و استفادهی مکرر از کلمات انگلیسی در متن فارسی است.
چنانچه نقد به زبان انگلیسی باشد، جایگاه چنین واژههایی احتمالا در آنجا مناسبتر است.
نقد پیشگفتار مناسبی ندارد و در همان جملهی اول برای مخاطب تعیین تکلیف کرده و به هر نحوی شبه نقد خود را به مخاطب تحمیل میکند.
نقاد میگوید:«فیلم به شکلی هارمونیکی بد است؛ یک پیانیست را در نظر بگیرید که در اجرای قطعهایی، در اجرای حامل بالا برتری بلامنازعی از خود نشان میدهد و در نمایش حامل پایین با ضعفی عجیب همراه میشود.»
چیدمان جملات نامفهوم است.
گویا میخواهد اغراق در فیلم را با کلمهی « هارمونیک» به تصویر بکشد، ولی خواننده با این جملات، برداشتهای متفاوتی میتواند داشته باشد و ذهن مخاطب را از اصل مطلب و مفهوم و برداشت واقعی فیلم دور میکند.
زهره رسولی
#نقدمقد
در پیرامون گذر از نقدهایی از فیلم روانشناختی «سکوتبرهها»، به
این نقد برخوردم.
اولین قدم در نقد فیلم، شناخت آن است.
بر فیلم روانشناختی، نقد غیرروانشناختی نوشتن، طبیعتا خارج از حرفهی یک نقاد است.
دومین قدم استفاده از کلمات فارسی در نقد فارسیست.
نویسندهی این متن از واژههایی مانند «دوقطبی»، «آزار دهنده»، «سخیف» «اُورریت»، «دیالوگپرانی»، «کلوزآپ»، «پرسوناژ»و... استفاده میکند.
ایراداتی که بر چنین نقدهایی وارد است، وفور واژههای اغراق آمیز و استفادهی مکرر از کلمات انگلیسی در متن فارسی است.
چنانچه نقد به زبان انگلیسی باشد، جایگاه چنین واژههایی احتمالا در آنجا مناسبتر است.
نقد پیشگفتار مناسبی ندارد و در همان جملهی اول برای مخاطب تعیین تکلیف کرده و به هر نحوی شبه نقد خود را به مخاطب تحمیل میکند.
نقاد میگوید:«فیلم به شکلی هارمونیکی بد است؛ یک پیانیست را در نظر بگیرید که در اجرای قطعهایی، در اجرای حامل بالا برتری بلامنازعی از خود نشان میدهد و در نمایش حامل پایین با ضعفی عجیب همراه میشود.»
چیدمان جملات نامفهوم است.
گویا میخواهد اغراق در فیلم را با کلمهی « هارمونیک» به تصویر بکشد، ولی خواننده با این جملات، برداشتهای متفاوتی میتواند داشته باشد و ذهن مخاطب را از اصل مطلب و مفهوم و برداشت واقعی فیلم دور میکند.
زهره رسولی
#نقدمقد
گیمفا
نقد و بررسی فیلم The Silence of the Lambs؛ بس است، سکوت کن
«سکوت برّهها» یا «The Silence of the Lambs» ساخته جاناتن دِمی در سال ۱۹۹۱ اثری به غایت دو قطبی میباشد و به دنبال آن، دوگانگی میان عناصر فیلم و هارمونی آن به شدت آزار دهنده. هم میخواهد از یک قاتل سریالی با محوریت الگوهای نامعمول بگوید و هم به سراغ یک آدمخوار…
👏2
سیگار مور نعنایی
بعد از چهارسال روانشناسی خواندن و هشت سال مادری کردن، تجربه به من آموخت «تربیت» یکی از عبثترین آموزههاست.
فرزند متولد شده، مانند چهارفصل یک سال است، او را باید زیست.
برای با او بودن باید تمام حواسپنجگانه درگیر شوند.
تنش را بویید، مانند برگ درختی لمس کرد، مانند منظرهای خیره شد، مانند غروب تماشایش کرد و فقط گاهی با او حرف زد، هر زمان که خودش بخواهد.
او مانند کوهیست، که تمام تو را برایت باز میگرداند و در نهایت شاید بخواهد که تو شود، شاید هم تو بودن دلزدهاش کند، گُلی شود وحشی، میان انبوهی خار، بدرخشد.
* خوشحالم که به جای لباسات، نشانگذار کتاباتو باهام ست میکنی.
زهره رسولی
#رخدادان
بعد از چهارسال روانشناسی خواندن و هشت سال مادری کردن، تجربه به من آموخت «تربیت» یکی از عبثترین آموزههاست.
فرزند متولد شده، مانند چهارفصل یک سال است، او را باید زیست.
برای با او بودن باید تمام حواسپنجگانه درگیر شوند.
تنش را بویید، مانند برگ درختی لمس کرد، مانند منظرهای خیره شد، مانند غروب تماشایش کرد و فقط گاهی با او حرف زد، هر زمان که خودش بخواهد.
او مانند کوهیست، که تمام تو را برایت باز میگرداند و در نهایت شاید بخواهد که تو شود، شاید هم تو بودن دلزدهاش کند، گُلی شود وحشی، میان انبوهی خار، بدرخشد.
* خوشحالم که به جای لباسات، نشانگذار کتاباتو باهام ست میکنی.
زهره رسولی
#رخدادان
❤11🥰4
از ولادیمیر ناباکوف بخوانیم
نوشتههای سرگیجهآور لذتبخشاند.
مغز دچار شوک عجیبی میشود،
میخواهد یاد بگیرد ولی نمیداند چه چیزی را.
منبع فهم نامعلوم است، و همین باعث میشود نگهبانهای بسیاری برای یافتن فهم استخدام کند.
اگر باز هم فهم یافت نشد نشانهی خوبیست،
فهمیدن اینکه همیشه قرار نیست بفهمیم، خودش کم چیزی نیست.
* کتاب نشانهها و سمبلها
زهره رسولی
نوشتههای سرگیجهآور لذتبخشاند.
مغز دچار شوک عجیبی میشود،
میخواهد یاد بگیرد ولی نمیداند چه چیزی را.
منبع فهم نامعلوم است، و همین باعث میشود نگهبانهای بسیاری برای یافتن فهم استخدام کند.
اگر باز هم فهم یافت نشد نشانهی خوبیست،
فهمیدن اینکه همیشه قرار نیست بفهمیم، خودش کم چیزی نیست.
* کتاب نشانهها و سمبلها
زهره رسولی
طاقچه
دانلود رایگان کتاب نشانهها و سمبلها ولادیمیر ناباکوف
کتاب نشانهها و سمبلها اثر ولادیمیر ناباکوف از خانه داستان چوک را رایگان دریافت کنید!
👏4❤3