دل‌دوده‌ها | زهره رسولی
121 subscribers
34 photos
1 video
4 files
35 links
دفتر مشق «مدرسه نویسندگی»

t.me/mouzamini :کانال داستان کودک
Download Telegram
کم خوابی

وارد کلاس دوم ابتدایی شده‌ام. ساعت شش صبح بیدار می‌شوم. همیشه هم تنم خسته‌ست. از مادرم که بعد از مدرسه مرا مجبور به درس خواندن می‌کند متنفرم!
دلم برای پسر عمه‌ام تنگ شده است ولی مادرم می‌گوید: «هر موقع درس‌هایت تمام شدند»، و من هر روز کمی مانده به وقت خوابم تکالیفم را تمام می‌کنم.
چقدر دلم سه ماه تابستان را می‌خواهد. هرگز فکر نمی‌کردم ماه‌های باارزش عمرم باشند.
از ریاضی بدم می‌آید، به اندازه‌ی تمام جمع‌های و تفریق‌های فرآیندی دنیا!
گاهی پیش خودم فکر می‌کنم اگر مادرم بمیرد من از دست این همه درس راحت می‌شوم؟ آن موقع چه کسی لباس‌هایم را می‌شوید؟ پدرم برایم کمک استخدام می‌کند؟
قطعا اگر غریبه باشد مرا کلافه نخواهد کرد.
باید نامه‌ای دیگر برای خدا بنویسم و بدهم کلاغ‌ نامه‌رسان به دستش برساند.

زهره رسولی
#رخدادان
😢5🔥3🤷‍♀1
گاه دوست‌

همان‌جا بود دوست،

پُشت رخت‌های پهن شده

رخت‌های بی‌حجاب

نیمه خشک، زیر آفتاب سرد.

وانگه که دید مرا

در پساپس انبوهی از رخت

چنگ انداختم به موهایم

از لای بخت پیشانی‌ام

مرتب کردم،

دسته‌ای از سرنوشتم را

در آن سوی رخت‌ها، دوست

رنگِ رخت گرفته بود به خود

رنگارنگ بود دوست،

بیش‌ترش صورتی

رنگ معصومیت رخت‌های تمیز

نگاهم بندآویزِ دوست شد،

چشمانش عقاب بود

در ارتفاعی ناممکن

در اواسط سقوطم از رخت‌بند

عقاب چشمانش گرفت قلبم را

در ارتفاع حجیمِ گلوگیر

گلوگیرِ بغض‌ها، بغض‌های گلوگیر.

زهره رسولی
3🥰2
عبورِ بی‌مرور

نفهمید که چرا برنج کته‌ی روی گاز، چرا سبز بود؟
او که مانند همیشه درستش کرده بود. سه روز پیش.
به بچه‌هایش که زنگ زد، از چند بچه و بچه‌زاده، تنها یکی جواب داده بود. گفته بود که: «آب‌گرم‌کنت خراب است و بیا خانه‌ی ما دوش بگیر». سه روز پیش جواب داده بود: «نیازی به آب گرم ندارم، خانه‌ی خودم راحت‌تر است.»
همان روز با همه تسویه‌هایش را حساب کرده بود و برای ناهارش کته داشت. این‌بار خالی بود، خورشتی در کار نبود. مرغ و گوشت‌هایش هم تمام شده بود، معده‌اش غذا را نمی‌کشید، پیچ و تاب نمی‌داد، گرسنه بود ولی نمی‌توانست غذا بخورد. چراغ زیر زمینِ زیر آشپزخانه هم خیلی وقت بود که خاموش بود.
زانوهایش دیگر نه نبود، مفصل هم نداشت، یک چیزی غیر از غضروف و مفصل و استخوان او را سرپا نگه داشته بود، شاید بچه‌هایش.
کته را که ساده گذاشته بود، ولی سبز شده بود.
شاید برنج درون قابلمه دوباره هوس رشد کردن داشت.
خودش هم ادعا داشت دمادم پیری قرار است دوباره دندان در بیاورد، دندان‌های مصنوعی‌اش را هم از مهمانی به مهمانی دیگر دهان می‌کرد. می‌گفت: « اگر مدام در دهانم بمانند ساییده می‌شوند، خراب می‌شوند.»
چه مقدار از کته را سفید خورده بود نمی‌دانم ولی از سه روز پیش دیگر در دسترس نبود.
به پهلو خوابیده بود و دستمال همه‌جا پاک‌کنش هم زیر بالشتش بود.
از یک پهلو به پهلوی دیگر نچرخیده بود، در همان یک پهلو توانسته بود که برود. از کوچه‌هایی که محل عبورش بود.
کته هم سه روزه شده بود، به مناسبت سه روزه شدنش سبزه زده بود.
ولی درختان مو حیاط، همه پشت سرت رفته‌ بودند، حتی یک برگ زرد هم برای یک دلمه‌ی اضافی باقی نمانده بود.
همان موقع که گفتی: «بیایید تا برگ‌ها سبز است بچینید.»
باید به حرفت گوش می‌دادیم.

زهره رسولی
#رخدادان
2😭1
دل‌خوشی با پیراهن چینی به سبک انگلیسی

یک ماه پیش از آنلاین شاپی پیراهنی سفارش داده بود.
شبیه پیراهن‌های انگلیسی زمان خانم مارپل.
سبز کله غازی، بندوک‌های پیچ در پیچ انبوه در جلوی سینه با پارچه‌ای متفاوت‌تر از پارچه‌ی آستین‌ها و اَتَکَش*، آستین ها و پایین تنه‌ی چین سوزنی‌دار.
قسمت بالا‌تنه و پایین تنه با یک برش هفت، یا شاید هم هشت از هم جدا شده بودند.
ممکن است خنده‌دار باشد ولی با وجود تنِ غیر لاغرم، عاشق تمام لباس‌های چین‌دار دنیا هستم، اللخصوص چین‌های دور مچ دست.
جور خاصی دست‌ها میان آن چین‌ها دلبری می‌کنند، حتی زشت‌ترین دست‌ها.
جلوی همسرم که حاضر شدم و طبق عادت، قبل از زشتی و زیبایی، حدس مبلغ را جویا می‌شوم، که گران بگوید و من خوشحال شوم که ارزان خریده‌ام آن‌را.
ولی در کمال تاسف قیمتش را درست گفت، قیمت بعد تخفیفش که من هم به همان تومان خریده بودم.
مایوس شدم، هرچند کلی از زیبایی‌هایش تعریف کرد: «فلان مزون اگر این را می‌دوخت فلان قدر فقط هزینه‌ی دوختش می‌شد و ...».
دیگر گوشم اصلا هیچ نشنید، جز تکرارحدس دقیق مبلغ آن پیراهن.
وسواس‌های عجیب غریب انتزاعی آغاز شد.
رنگ ابروهایم را روشن کردم، نه نشد، روشن‌‌تر، باز هم که نشد، پس دوباره روشن‌تر، تا اینکه دیگر ابروهایم از شدت روشنی دیگر قابل تشخیص نبودند.
باید کمی هم تمیزتر می‌شدند، یک مو از ابرو راست یک مو از چپ، نه قرینه نشد. تکرار چندین باره‌ی چینش راست‌ها و چپ‌ها، در نهایت بر بالای چشم‌هایم قحطی بی‌اَبرویی موج‌های ناهمگون می‌زد، مانند دریای سونامی زده.
بعد از ریدن بر ابروهایم انگار دلم هم کمی خنک شد، از دست افکارم، که به خودم دلداری بدهم: «حالت خوب است، حال پیراهن هم خوب است، و حال تمام چین‌های دنیا و پول‌های توی جیب و آب‌های پشت‌ سدهای تبریز خوب است.
می‌توانی خوب بخوابی، با ابروهایی که دیگر بر بالای چشمت سنگینی نمی‌کنند.»

*پایینش
زهره رسولی
#رخدادان
😍3
پرنده‌ی وهم‌آلود

پرنده که به سوی من پرواز می‌کند،
چه بال‌های خوش رنگی دارد
چه زیبا بال می‌زند.

*ظهر که در حد چند دقیقه چرت زدم، یه صدای اکوداری شبیه صدای خودم، تو ذهنم اینو زمزمه می‌کرد، خواستم اینجا ثبتش کنم، برام جالب و عجیب بود.
4🥰1
تو که آمدی به دنیایم

مردی که می‌آمد در پاییز،
تیرکمان چشم‌هایش
می‌‌پراند،
تمام پرنده‌های دلم را،
مردی که آمد
شانه‌هایش پُر بود،
از تمام برگ‌ها
برگ‌هایی که خشکیده بودند
به بهانه‌ی زیبایی،
مردی که آمد درخت نبود
ولی مانندش حیات‌آور،
دوستی با او دل و قلوه نه
روند آرام دوست داشتن بود
مانند بذری
که به شوق آب دادنش
صبحت شب می‌شود،
و از دیدن خورشید
خوشحالی
تن تو، بوی تمام مرکبات عصاره‌دار
می‌شود در تو زیست پاییز
و به تماشایت نشست
مانند برگی که بر شاخه
کنار لبش پیپ دود می‌کند
در هوا
هوایی که بارانش شُل می‌بارد
و می‌ریزد
بر ناودان سی شیارِ لب‌هایت
بوسه‌هایت را بیش‌تر دوس دارم
بر لبابت لب‌های قعر
قعر خیالی که چاه ندارد
به‌‌ دنیا که آمدی
بر‌گ‌هایش ریخت
درخت
زهره رسولی
5🥰4
آغاز راه جدید

چیزک‌هایی هست که گه‌گاه باعث آزار ذهنی‌ام می‌شود، مثلا اینکه: « چرا مانند عصر خودم دیگر مجله‌ی گُل‌آقایی و یا مجله‌ی دوچرخه‌ای دیگر نیست، که دختر هشت ساله‌ام را با مجله آشنا کنم؟»
و یا چرا دیگر کسی نیست، که داستان‌های جنایی را مانند « آگاتا کریستی» با دید معمایی به تصویر بکشد؟
فیلم‌های ژانر پلیسی عصر جدید، فقط مشتی آب‌آلبالو‌ را الکی هدر می‌دهند، چون نوشته‌ها همین‌اند و هیچ حل‌مسئله‌ای در کار نیست.
یکی از دلایلی که از ادامه‌ی روانشناسی صرف‌نظر کردم، این بود که من «روانشناسی جنایی» را دوست داشتم ولی در دانشگاه‌های شهر من این رشته نبود و بخاطر شرایط موجود، امکان ادامه‌ی این رشته در شهر دیگری برایم ممکن نبود.
ولی از امروز به مدت چند هفته یا شاید هم چند ماه هدف مورد نظر آموختن چگونه درست نوشتن پلیسی_معمایی خواهد بود.
و به لطف استاد و کارگاه بی‌نظیرش، یکی دیگر از آرزوهایم در حال تیک خوردن است.

زهره رسولی
#پلیسی #معمایی
3👏3
پراید کلاسیک‌تر از تسلا

با توجه به سرعت پیشرفت ماشین‌های خودران در سراسر جهان، نوع جنایات توسط این اتومبیل‌ها تغییر خواهند کرد و احتمالا از حالت کلاسیکی خود خارج می‌شوند.
در حال حاضر ایران تنها کشوریست که این اوج پیشرفت را در صنعت خودروسازی ندارد و به این زودی‌ها هم نخواهد داشت.
پس امکان نوشتن در سبک کلاسیک پلیسی معمایی مانند رمان‌های آگاتاکریستی برای نویسنده‌های مقیم ایران فراهم‌تر است.
هرچند بستگی به سلیقه‌ی نویسنده هم دارد، به طور مثال در این فیلم که نویسنده‌ی آن «میشل آرلن رُز» است و از ماشین خودران دُلُس در سرتاسر سناریوی خود استفاده می‌کند، از نظر شخصی من فیلم بدی هم نیست ولی رتبه‌ای که دریافت کرده چیز دیگری می‌گوید.
و به احتمال قوی اگر «آنتونی هاپکینز» در این فیلم‌ سینمایی نقش آفرینی نمی‌کرد، امتیاز این فیلم کمتر از این نیز می‌بود.
فیلم جنایی که به زور بخواهد کلاسیک شود، آن هم با حضور اتومبیل خودران، قطعا مخاطبان خاصی را می‌طلبد و عامه پسند نخواهد بود.
وسایل نقلیه و یا الکترونیکی و یا ربات و هوش‌مصنوعی، جایگاه خود را لابه‌لای نوشته‌ها پیدا می‌کنند ولی کلاسیک نمی‌شوند.
جنایات ایران فعلا به صورت دستی انجام می‌شود،

در یک خیابان بالاتر از محل سکونت من مردی همسر خود را می‌کشد و زیر فرش خانه‌اش دفن می‌کند و به همه حتی پلیس می‌گوید: «او از خانه فرار کرده است!» و بعد از سه سال با اعتراف خودش دستگیر می‌شود.
و یا
یک سال پیش، پسر نوجوان چهارده ساله‌ای به ضرب چهارده بار با چاقو، به قتل می‌رسد و قاتلش هرگز پیدا نمی‌شود.
و در هیچ یک از این رخداد‌ها، تکنولوژی دخیل نیست، همین‌قدر تر و تمیز و کلاسیک برای نوشتن یک معمایی پلیسی دست نخورده.

زهره رسولی

#معمایی #جنایی
2👏2
قاتل زنجیره‌ای به‌نام آب

دختری که در زیر آب سرفه می‌کرد، پری بی‌تابی نبود.
عجله‌ای نداشت برای چیدن خزه‌ها، از روی سنگ‌ها.
آب که کم شد، ماهی‌ها را شیرهای آب به خود کشید.
همه شیرهای آب را باز گذاشتند، که ماهی‌ها از راه برسند.
ماهی‌ها را سوراخ‌های شیرهای آب چرخ کرد.
لخته‌لخته ماهی‌ شد دنیا ولی هیچ کس نفهمید،
که درون سینک هر خانه‌ای قتلی در حال رخ دادن است،
چون ماهی‌ها خون و اثر انگشت نداشتند،
چون انگشت نداشتند.
دختری که پری بود، بیرون آب و در بالای سدّی ایستاده بود.
تا جریان طبیعی قتل ماهی‌ها را بنگرد،
او می‌دانست که ماهی‌ها پا ندارند، برای گیر کردن
داخل طنابه‌ی خزه‌ها،
ولی به تله‌ها شاید.
شکارچی‌ها در شب ترسناک‌ترند،
این را تارزان پیش‌تر فهمیده بود.
آن‌ها خزه‌های طناب را،
دور دست‌های ماهی‌ها بستند، افسوس!
ماهی‌ها دست نداشتند.
آبِ در‌جریانِ راکد، جریان داشت،
زیر سایه‌ی سروهایی که بی‌رحم بودند.
سروها پشت درختی قائم شدند،
و رنده‌رنده چرخ شدن ماهی‌ها را دیدند.
ولی از بی‌ریشگی حرکت نکردند،
و در ازدحام دهان‌ها، فریاد نزدند.
آن‌ها میان هرآب و برکه‌‌ای،
گناه‌کارانِ بی‌اثبات گناه‌اند.
ماهی‌های ته حوض، اسفنج شدند
و تمام آبِ در جریانِ راکد را جرعه‌جرعه جذب کردند.
هیچ کس به ما نگفت که در این بین،
چرا آن پری تمام آب را بالا کشید؟
اسفنج‌ماهی‌ها باد کردند و کبود شدند،
ماهی‌های بی‌تربیتی که هرگز در مصرف آب،
صرفه‌جویی نکردند.
پس پری برایشان بنزین ریخت،
که یک قدم در خودکشی به آن‌ها کمک کند.
برای دومین قدم آب دریا را
بالا کشید
بالا‌ کشید
بالا کشید
اگر آبی در ته آن جسم می‌ماند،
ماهی‌ها هرگز خود‌سوزی نمی‌کردند.
ولی پری هرگز ندید
دست‌‌های ماهی‌ها برای خودکشی بسته بود.

* #داستان‌شعر ، اختتامیه‌ی دوره‌ی هشتم شعرماهی.

زهره رسولی
5👏3👍2
کبوترباز

- هیچ‌وقت دنیای کبوتربازا رو درک نمی‌کنم، خب که چی مثلا؟ خسته هم نمیشه، ببین! کار هر روزشه‌ها هر روووز صبح.
جوری‌ قوربون صدقه‌شون می‌ره انگار بچه‌هاشه.
+ از تو بالکن بیا تو سرما‌ می‌خوری، سینوزیت درست‌حسابی‌ام که نداری، از سر پاییز ورم می‌کنه تا خودِ بهار.

گوشیش زنگ می‌خوره

+الو سلام بله، خب،خب.
واقعا؟ خودش اعتراف کرده؟ نکنه الکی باشه؟ سریع خودمو می‌رسونم.
- چی‌ شده؟
+ در مورد کبوترباز چی گفتی؟
- گفتم خسته...
+ نه آخری.
- گفتم انگار مثل بچه‌هاشه.
+ اگه یه روزی از عشقش به بچه‌هاش خسته بشه، جوری که سر همههه شونو در جا بزنه،
و یه بچه‌ای گوشه‌ی حیاط، این کارشو از اول تا آخر ببینه، به نظرت چه اتفاقی می‌افته؟
- بچه‌ی گوشه‌ی حیاط می‌ترسه و تا آخر عمرش یادش می‌مونه.
+ چیرو دقیقا یادش می‌مونه، ترس‌شو؟ یا قطع کردن سر کبوترارو؟
- هر جفتشو.
+ ولی ترس به مرور زمان یادش می‌ره.
- بعد چی‌ می‌شه؟
+ ولی اینکه سر کبوترارو بزنه رو یادش نمی‌ره.
- کی رو دستگیر کردن؟
+ قاتل زنجیره‌ای کبوترا.
- سر کبوترارو بریده؟
+ نه، اومده اعتراف کرده گفته: « از نظر من همه‌ی آدمای دنیا شکل کبوترن، همون‌قدر زیبا و معصوم، باید سر همه‌شون قطع بشه، چون موقع بریدن سرشون تندتر بال می‌زنن و این صحنه‌ی اوج سرعت پرواز زیر چاقو خیلی قشنگه.»
- حالا چرا اعتراف کرده؟
+ گفته بیاین چنتاشم پیش شما ببُرم، تو این لذت سهیم بشین.
وقتی سه سالش بوده پدرش کبوترباز بوده و جلوی چشم بچه سر همه کبوتراشو بریده.
- حکمش چیه؟
+ قطعا اعدام نیست.
- این‌جوری که ترسناک‌تره.
+ دیگه نری تو بالکن، از پُشت پنجره نگاه کن، بیرون سرده.

زهره رسولی

#داستانک
👍4😐2🤡1
گیرنده شناخته نشد

اگر نامه‌ای بد موقع به مقصد برسد چه اتفاقی ممکن است بی‌افتد؟
شاید همان نامه مانند چاقویی باشد به زیر گلو و یا روغن گرچکی که به زور خورانده می‌شود تا روده‌های مقتول ذره‌ذره منهدم شود.
اگر جواب نامه‌ی رسیده به مقصد، خود نامه باشد، با یادداشت «گیرنده شناخته نشد»، یعنی نامه هرگز صاحب خود را پیدا نکرد!
شاید کمتر کسی این فکر به سرش بزند که: «باید با ارسال نامه‌های مکرر انتقام مرگ خواهرم را بگیرم!»
یک داستان کوتاه به سبک نامه‌نگاری، که مجموعا شصت صفحه بود و قسمت‌های غافل‌گیر کننده‌اش از صفحه‌ی بیست به بعد شروع می‌شود.
این کتاب ثابت می‌کند قرار نیست برای کُشتن یک فرد کار عجیب و غریبی انجام داد و فقط با ارسال چند نامه‌ی بسیار ساده و به ظاهر خوشحال‌کننده، می‌توان شخص مشخصی و حتی متشخصی را به کُشتن داد.
این کتاب را از کتاب‌خانه‌ی دوست داشتنی مدرسه تهیه کرده بودم و از تاریخ‌گذاری نامه‌ها گرفته تا متن اصلی، قطره‌قطره لذت بردم.
لینک فیدیبویی کتاب را روی تیتر برای دوستان‌جان علاقه‌مند قرار دادم.
نوشتن این نوع سبک در عصر خودش یک نبوغ تمام عیار است.

زهره رسولی

#معمایی #جنایی
👏32
خال‌کوبی‌های نجواگر

در پی بیشتر فهمیدن داستان‌های جنایی معمایی، به سراغ نمادها رفتم. در کارگاه اسطوره‌نویسی، استاد به اهمیت بدن در ادبیات پرداخته بودن و یکی از اعمال مرتبط با بدن «خالکوبی» است.
دیدگاه‌ها و مقالات متفاوتی در رابطه با خالکوبی وجود دارد.
قدمت خالکوبی تقریبا به عصر انسان‌های اولیه برمی‌گردد، زمانی که نقاشی تنها راه مکاتبه بود.
بعدتر‌ها براساس فرهنگ‌های متفاوت، برچسب‌های متفاوتی به افراد دارای خالکوبی نسبت داده می‌شد، برای مثال در ژاپن، همچنان داشتن خالکوبی عمل صحیحی نیست و فرد خالکوبی‌دار به چشم یاکوزا دیده می‌شود، و به چنین اشخاصی اجازه‌ی ورود به برخی مکان‌ها از جمله حمام‌های سنتی را نمی‌دهند.
ولی در زمان حال و در سایر جوامع نه تنها عمل شنیعی به حساب نمی‌آید بلکه در عادی‌سازی مسئله‌ی خالکوبی کوشش‌های بسیار شده است.
یکی از این مقالات به خالکوبی‌های ادبی می‌پردازد.
مقاله بر خالکوبی‌های ادبی الهام گرفته از ادبیات بریتانیا، و به ویژه آنهایی که به داستان‌های کودکان اختصاص داده شده‌اند، تمرکز می‌کند.

بنا به گفته‌ی نویسنده: «ظاهراً بدن را در یک بازه زمانی دائمی از رشد متوقف‌شده نگه می‌دارند.
این بخش نشان می‌دهد که قیاس بین کتاب و بدن به ویژه در خالکوب‌هایی که از ادبیات کودکان الهام گرفته شده‌اند، برجسته است، که به مطالب خواندنی پوست می‌افزایند و بدن را به عنوان یک قفسه کتاب خیالی که در آن کتاب‌ها می‌توانند بایگانی، قرض گرفته شوند، مورد استفاده قرار گیرند و مقدس شمرده شوند، پیکربندی مجدد می‌کنند. این بخش همچنین نشان می‌دهد که خالکوب‌های ادبی از داستان برای بازنویسی خود استفاده می‌کنند. خالکوبی‌ها کیفیت روایی متمایزی دارند. آنها همیشه داستانی برای گفتن دارند، یا بهتر است بگوییم، شامل مجموعه‌ای از داستان‌های نهفته هستند.»
و به معرفی کتاب‌هایی در زمینه‌ی کودک و نوجوان می‌پردازد که خالکوبی را در همان سنین کم بپذیرند و دوستش داشته باشند.

یکی دیگر از مقالات با پرسیدن سوالاتی از ده شرکت‌کننده‌ی دارای خالکوبی صورت گرفته و پاسخ‌هایی که به سوالات داده شده برای من جالب بود.

جیمز رابطه بین درد و حالت‌های تغییر یافته را توضیح داد: «وقتی درد را تجربه می‌کنید، تقریباً مانند یک گوشه یا مکانی وجود دارد که می‌توانید در آن درد به آنجا بروید که من آن را تقریباً یک حالت معنوی یا تغییر یافته می‌دانم».

هفتاد درصد از شرکت‌کنندگان گفتند که خالکوبی‌های آنها از طریق تسلیم شدن در برابر درد، حالت تغییر یافته‌ای را برانگیخته است.
ایزابو خالکوبی را با حالت‌های مراقبه مقایسه کرد.
بیکد در مورد شباهت آن با سفر با روانگردان‌ها، چه از دیدگاه روان‌پویشی و چه از دیدگاه دانش برتر، صحبت کرد. او تأیید کرد که «هنرمندان خالکوبی قطعاً محیطی را ایجاد می‌کنند که برای حالت‌های تغییر یافته مساعد است». بیکِد تجربه خودش از حالات تغییر یافته‌ای که با خالکوبی برانگیخته شده بود را اینگونه توصیف کرد:«شما نوعی تسلیم می‌شوید و وقتی تسلیم می‌شوید و این فرآیند را می‌پذیرید، تبدیل به چیزی شبیه مراقبه عرفانی، تجربیات مراقبه‌ای می‌شود. شما به جای دیگری می‌روید، من به معنای واقعی کلمه لحظاتی از سعادت خالص داشتم. انگار به همه چیز، به وحدت، به آنچه مردم در دین و معنویت درباره آن صحبت می‌کنند، متصل شده‌ام. من این تجربه را از طریق درد داشته‌ام.»
خالکوبی، از طریق دسترسی به یک حالت تغییر یافته با تسلیم شدن در برابر درد، می‌تواند منجر به هویت و آگاهی معنوی بیشتر شود.
ک.ب خالکوبی را به عنوان «جایگاه تحول، تولد دوباره، ارتباط معنوی و شفا، مسیری به سوی خودشناسی تجربه کرد. »
آندرومدا گفت: «که این فرآیند قدم گذاشتن به درخشان‌ترین نور و همسویی با واقعی‌ترین پتانسیل من و همچنین "تغییر احساس من نسبت به خودم را تسهیل می‌کند.»
هفتاد درصد از شرکت‌کنندگان من احساس کردند که خالکوبی دریچه‌ای به سوی بُعدی مقدس باز می‌کند که منجر به حساسیت بیشتر، آگاهی بیشتر، شفقت، حضور و دگرگونی می‌شود. ایزابو احساس کرد که به حالت وجودی گسترده‌تری دسترسی پیدا می‌کند که ما را با معنای عمیق‌تری در عشق و زندگی مرتبط می‌کند.

ولی هیچ یک از این مقالات و مقالات دیگر آن‌چه را که می‌خواستم را نداشتند، برای همین هم این پُست دیروز نوشته نشد تا این‌که امروز عصر دقیقا وقتی کاملا از گشت‌گذار دلسرد شده بودم عنوان جست‌وجوییدنم شد: «خالکوبی در ادبیات» و در کمال حیرت به چیزی که می‌خواستم نزدیک‌تر شدم.
و آن این بود. وب‌سایتی که در آن پاراگراف‌هایی راجع به خالکوبی از کتاب‌های مختلف گردآوری شده بود و در بین پاراگراف‌ها، کتاب «مرد مصوّر» آب گوارایی شد بر دل بی‌قرار جست‌و‌جو‌گرم.
کتاب به زبان انگلیسی بود به سرعت ترجمه‌ی فارسی آن را کاویدم و در نهایت پیدایش کردم
ادامه در پایین 👇

#مردمصور #خالکوبی
3
در اوج خوشحالی کتاب قدیمی «مرد مصور» دو دلاری را بیست‌ و پنج هزار تومان خریدم، و درجا داستان کوتاهش را قورت دادم.
همین که تمام‌ شد دیدم در «باشگاه ادبیات» نسخه‌ی کاملا رایگانش هم موجود بود. ولی پول دادنش هم بسیار چسبید جوری که دلم نمی‌خواست دور دهان دلم را از غذای مانده‌ی این کتاب پاک کنم.
قسمتی از کتاب که آهن‌ربای براده‌های از هم پاشیده‌ام شد:

ادامه‌ دارد، همه وجود من مصور است.نگاه کنید.
دستانش را باز کرد: روی کف دستش یک برندگی تازه قرمز رنگ با قطره‌های کریستال گونه آب در بین قاچ‌های ارغوانی دیده می‌شد. من دستم را برای لمس کردن آن‌ها جلو بردم، ولی فقط تصویر بودند.
نمی‌توانم شرح بدهم چگونه نشستم و بقیه بدن او را تماشا کردم، چون او ملقمه‌ای از راکت‌ها و فواره‌ها و آدم‌ها بود، با چنان رنگها و جزئیات پیچ در پیچی که زمزمه گنگ و ضعیف آن را می‌توانستی بشنوی و صدای جمعیتی را که بدن او را برای سکونت اشغال کرده بودند. وقتی گوشت بدنش پیچ می‌خورد دهانهای کوچک باز و بسته می‌شدند، چشمان کوچک سبز و طلایی چشمک می‌زدند، دستان کوچک ارغوانی حرکت می‌کردند. چمن‌زارهای زرد و رودخانه‌های آبی موجودیت خود را نشان می‌دادند، کوهها، ستارگان و خورشیدها و ستارگان در دل کهکشان شیری روی سینه‌اش پراکنده شده بودند. مردم در بیست گروه متفاوت یا بیشتر، روی بازوان، شانه‌ها، پشت، پهلوها، مچ‌ها و همچنین صافی روی شکمش ،ی‌زیستند. می‌توانستی آن‌ها را در جنگل‌های مو پیدا کنی که در شکلهای فلکی متشکل از کک و مکها به کمین نشسته‌اند، یا با چشمان درخشان الماس‌گونه خود از درون حفره‌ها به بیرون می‌نگرند. هرکدام در فعالیت خود مصمم به نظر می‌رسید، گویی هرکدام یک تابلو نقاشی ارزنده‌اند.
زهره رسولی

#مردمصور #خالکوبی #ادبیات
🥰32👏1
سه صفحه‌نویسی

امروز چیزک‌های جدیدی آموختم.
این که کارکردن در حوزه‌ی کودک سن و سال کم نمی‌طلبد و برای هر نویسنده‌ای الزامیست.
چون کودکانه نوشتن به گونه‌ای تمرینِ «تکرار»است. کودکانه را زیستن به شاعری نیز کمک می‌کند و شاعری به زیستن. شعر گفتن یعنی مشکلات را شکلات کردن و آمیختن آن در یک کیک شکلاتی که بچه‌ای قادر است تمام آن‌ را به یک باره بخورد و صبح روز بعدش به خاطر نیاورد که کیک شکلاتی کی خورده شده.
می‌خواهم تمام ابعاد ذهنم را زندگی‌ام را حتی با وجود هوای آلوده زندگی کنم. که در مُردن چیزی به تنم به زندگی‌ام بدهکار نباشم.
سه صفحه نویسی یعنی بخش بزرگی از زندگی‌ام متعلق به خودم است و با آن کاری را که مرا بهترم می‌کند انجام می‌دهم.
یعنی آنقدر بنویسم که عادت کنم به زیاد نوشتن و این کثرت به خودم ثابت کند سه صفحه‌های بیشتری را می‌توانم بنویسم و رشد دهم‌‌، تا رونده‌ای پر از انواع گُلهای زیبا و زنده داشته باشم.
سه صفحه نویسی‌هایم می‌تواند به صورت لیست نیز باشد. لیست سوالات، لیست پاسخ به سوالات، لیست راه‌حل‌های یک موضوع، لیست مجرم‌ها و لیست انواع نوشته‌هایی که قابلیت لیست شدن را داشته باشند.

تجربه‌ی گشت وگذار در مسیر معمایی جنایی و یا پلیسی معمایی‌نویسی برایم پر از تجربه‌های ارزنده و ارزشمند بود.
هرچند جاهایی مجبور بودم هشتاد درصد دانسته‌هایم را که دورریز بودند را حذف کنم، ولی باقی‌مانده‌ها برایم بسیار درخشیدند.
در این مسیر بر خالکوبی‌ها سیر کردم و در جادوها جستم، به کودکانه‌ها رسیدم و به دیوار شعر برخوردم.
همان جاهایی که اصلا مد نظرم نبودند ولی دقیقا مانند گشتن شلوار مناسب از یک فروشگاه بسیار بزرگ است که چشمم را در گوشه‌ای و در سمتی از فروشگاه، بلوز یقه انگلیسی می‌گیرد.

*تحت تأثیر وبینار امروز.

زهره رسولی
3🥰2👏2🙏1
جعبه پاندورا

کلمه‌ای که خاص است، همه ولع دارند در کتاب، مقاله، فیلم و به‌ویژه در شعر از آن استفاده کنند.
هومر اسطوره را میان کشید و جهان به‌واسطه‌ی همان اسطوره‌ها پر از استعاره و تفکر شد؛ اتفاقاً برای رهایی از خرافات.
پاندورا، نخستین زن میرای زمین، شاید همان حوای خودمان باشد؛ یکی سیب را گاز زد و دنیا به فلاکت افتاد، دیگری جعبه را گشود و تیره‌بختی را رها کرد. حالا هم می‌توانیم لعن‌هایمان را حواله کنیم به هفائستوس و پرومتئوس و بقیه‌ی دست‌اندرکارانی که از سر نزاع یا بی‌کاری چنین کاری کردند؛ یا این‌که دور هم چند خط شعر بسنجیم و هرجا خواستیم سنجاقش کنیم.

شعر از بانو شیدا محمدی، از دفتر «یواش‌های قرمز» است؛ هدیه‌ی امروز «کتابنقد». در حال خواندنش بودم که به قطعه‌ی «پاندورا» رسیدم و جعبه را حوّاوار گشودم:

«کفش‌ها می‌روند و می‌روند و هوای مندرس از این‌جا می‌گذرد
دست‌های من که بی‌دل و دیوانه بال می‌زنند نمی‌دانند چشمه‌ی خیالی‌ام چشمایش را خواب دوری برده است و این خانه‌ها شانه‌های خاموش را به شهر نمی‌برند»

این‌ها شبیه گفته‌های پاندوراست؛ انگار تازه به واژه‌ها رسیده، جوشان، و دلش می‌خواهد گازی بزند به کلمات و گناهِ زیبای عشق‌بازی با شیطانِ پشتِ واژه‌ها را مزه‌مزه کند.

«- این همه آفتاب و بی من؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
این کوچه کلاغ نمی‌خواهد
در قوطیِ مرگ زنی دراز کشیده است و مگر قرار نبود؟»

چقدر دلت می‌خواهد به سؤال‌های پاندورا، یا شاید حوّا، جواب بدهی. مثلاً بگویی: این آفتاب بی تو هم قشنگ بود؟ مگر حرفی مانده برای گفتن؟
نه، شاید قرار نبود زنی در قوطیِ مرگ بمیرد و کلاغی هم در این کوچه نباشد.

«- یکی به این زندگی سطری بدهکار است با خانه‌ای قرمز و آن بالا هر از گاهی چند مرغابی و روزگار بارانی
زندگی با این حرف‌ها آدم‌هایش را به روی صحنه می‌آورد
با چند درخت گیلاس آن‌جا
با چند دوست این‌جا»

چه خوشت آمده بانوی من که خباثت‌ها را پشت صحنه‌آرایی‌های زئوس پنهان کنی و خودت بشوی بدهکار سطرهای زندگی. بدهکارِ همه‌ی آدم‌هایی که با بهانه‌های قول‌زننده‌ات به صحنه آوردی؛ بدهکارِ چند گیلاس آن‌جا و چند دوست این‌جا.

«این‌جا خواسته بود نارون بیاید این وسط
عکس بگیرد از پیراهنی که می‌خواست
پرسه‌های عاشقانه داشته باشد
از پیراهنی که قرار بود همه‌ی راه را دنبال خودش بکشاند بیاید سر قرار
و شهر با شاخه‌های مست بلند‌بلند بخندد
زبانه بکشد»

نارونِ شهر من هنوز محکم و زیباست، اما دیگر عاشق نیست. در هوایی که درختان دود می‌خورند و تا صبح بالا می‌آورند، تمام عاشقانه‌ها ته می‌کشد. شهر دیگر نمی‌خندد؛ عزادار است، فقط هنوز با پیراهن ژولیده‌اش عکس می‌گیرد.

«شاهدم این زنجره‌ها و پنجره‌هاست
مگر نگفتی یکی از این درخت‌ها خبر را به گوش کوه خواهد گفت و انبوه‌انبوه اسب از آینه خواهند پاشید روی این کاغذ
یا تن و تنبور دست به دست توی ماه خواهند چرخید؟
ها؟»

محبوب من، جعبه‌ای که گشودی نمایش زیبایی از آنچه می‌خواستی نیست. آنچه دیدی خیالِ خوشی بود که برای انکارِ ناگزیرها بر ما هجوم آورد. اسبی هم اگر از آینه روی کاغذت بپاشد، چیزی جز خیسیِ گل‌های لگدکرده‌اش نخواهد داشت.

«تو به این ستاره‌ها شبی بدهکاری با یال‌های سیاه دریایی بی‌قرار
آفتابت با این حرف‌ها با ریشه‌های من خلوت کرد
خط و نشانی در نقشه‌ی گمنام
عزیز!
اسمت این‌طوری دلم را به لکنت انداخت که در وقتِ برف گفتم باشد! شکوفه‌ها بزنند از خبرها بیرون»

ما همه به شب‌هایمان بدهکاریم؛ به ستاره‌هایی با یال‌های سیاهِ دریایی بی‌قرار.
آفتاب من هم همین است؛ ریشه‌هایت را گرم می‌کند اما نمی‌سوزاند. آفتاب من از جنس آب است، جاری در نقشه‌ی گمنامت.
اسمت، چه پاندورایی، چه حوایی، دلم را به لکنت انداخت.
اما این‌جا دنیایی نیست که از لای برف، خبری شکوفه بزند؛ این‌جا خبرها زیر برف گیر می‌کنند و یخ می‌زنند.

«- خودت را به آن راه نزن
تو به شعر مرا بدهکاری
خودت را به این موسیقی
با یک عمر عاشقی و خانه‌ای در خون این متن
با چند ستاره‌ی بالدار در گِلِ شب»

من تو را در تمام شعرهایت نوشتم؛ با نگاه.
بیا شب‌ها به گِل‌زار برویم و زیر آسمان شب، با ستاره‌های دنباله‌دارِ یال‌دار،
خودمان را در گِل چال کنیم.

*به تاثیر از کتابنقد.

زهره رسولی
👏2🥰1
کودک مدهوش

من و تو خیلی شبیه یکدیگریم، تو همان کودکی‌های منی، کودک گستاخی که در نُه ماهگی سخن گفت تا ثابت کند علاقه‌ای به کودک بودن ندارد.

من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
از رو در رو شدن در آینه بی‌زاریم، باران هرگز برایمان عاشقانه نیست و خورشید، هرگز زرد نبود.

من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
در بیماری همه را می‌رنجانیم،
که اگر مُردیم، به نفرت از ما،
راحت‌تر فراموش‌مان کنند.

من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
چون هرگز نتوانستیم دِین دینی را ادا کنیم، چون با محاسباتمان جور نبود.

من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
تنهایی را به شدت هم‌آغوشیم،
و بهترین دوست‌مان قبل از مخلوقمان هم اوست.

من و تو خیلی شبیه یکدیگریم،
چون اصلا همدیگر را دوست نداریم.

زهره رسولی
3
به وقت دیدن مکعب کعبه

امروز دچار سردی و گرمی قیمت شده‌ام، حتی صدای ترک خوردن کاسه‌‌ی سرم را هم شنیدم!
مادر مهربان من به مکه مشرف شده‌اند و به پاس تکنولوژی، برای خرید سوغاتی خودم پسند، تماس تصویری برقرار می‌کردند.

مبالغ را که ذکر می‌کردند، داشتم فکر می‌کردم ایران جای قشنگی برای پول خرج کردن است.
زمانی گرمی‌ام شد که دیدم یک جفت جوراب بچه‌گانه یک‌میلیون و خورده‌ای تومن!
و زمانی سردی‌ام شد که دیدم مبلغ دوره‌ی کتابنقد حتی صدهزار تومن هم نیست.
کاسه‌ی سر به چُخ رفته‌ام را چه کنم؟

جایی میان زائران کعبه نفسم تنگ شد؛ از آلودگیِ نوسانات قیمت.
پسوند «حاج‌خانم» نگیرم، قطعا چیزی از من کم نخواهد شد.

خوشحالم که آموزش در کشور من، ارزان‌ترین بهای دنیا را صاحب است، حتی کتاب هم.
باید تمدن را بازیابی کنیم.

زهره رسولی
#رخدادان
5🕊3
رام‌کردن، خواباندن

اگر آوای «پیش»، به صورت کش‌دار «پیششش پیششش پیششش» و با ضرب‌های سه تا سه تا انجام شود، عملی‌ست برای خواباندن
و با دو ضرب و به صورت کوتاه «پیش‌پیش» به منظور برقراری ارتباط با گربه انجام می‌شود.

تا کشفیات بعدی خدانگه‌دارتان.

زهره رسولی
😁8😐1
وقتی مغزم معمایی می‌شود

مادرم مرا روی میز ناهارخوری خواباند، به همین درازای صد و هفتاد و پنج متری‌ام.
ابتدا گمان بُردم می‌خواهد مرا بخورد!
کار متعارفی که روی میز ناهارخوری انجام می‌شود، خصوصا که جلوی پنجره هم بود و نور روی من می‌تابید. مانند نور زیبایی که کره‌ی مالیده شده‌ی روی پوست مرغ بریان را منعکس می‌کند.

ولی بعد متوجه شدم قصد دارد هیپنوتیزمم بکند. من روی میز ناهارخوری هیپنوتیزم شدم مانند کسی که او را جن‌گیری می‌کنند، سیاهی چشمانم جایش را به سفیدی داد و یک دفعه همه جا تاریک شد.
از روی میز ناهار خوری افتادم به زیر راه پله‌ی چوبیِ نم‌دار و قدیمی، که نور کوچک زرد رنگی خطوط چوب‌ها را سوسو نشان می‌داد. جسمم دیگر همراهم نبود.

کسی نجوا کننان گفت:« هَربی، خیلی وقت پیش او را کُشته، و در گلدان کوچکی دفنش کرده است.»
-«کدام گلدان؟»
گلدان کوچکی روی دستان بادگونه‌ام افتاد، عروسک سفید رنگی در آن کاشته شده بود.
دیدم که عروسک کاشته شده مانند رول نیویورکی گِرد بود.
او را برداشتم و هرچقدر در خاکش کاویدم، جسدی را که هَربی دفنش کرده بود را پیدا نکردم.

جنازه چگونه در گلدانی به اندازه‌ی مشت دست چال می‌شود؟ موش است مگر؟
شاید هم جایی او را سوزانده و خاکسترش را با خاک یکی کرده.
ولی هَربی هرگز قاتل شناخته نشد، چون سابقه‌ی کیفری نداشت.
حتی مشخص نشد که او چه کسی را به قتل رسانده است.
فقط او یکی را کشته بود و درون آن گلدان کوچک دفنش کرده بود.

✍️زهره رسولی

#معمایی #جنایی #خواب‌هایم
6🥰2
زیر کلاویه‌های سفید

کسی را که زنده‌ است ولی نمی‌خواهد کنار تو زندگی کند، مُرده‌ترین زنده‌ی دنیاست.
او را باید زیر تمام کلاویه‌های سفید دفن کنی.
آهسته بنوازی،
آهسته قطعه‌قطعه شود.
خون جهمنده‌اش از لای درز کلاویه‌ها طناب‌وار بیرون بجهد،
و تمام دنیای کلاویه‌های سیاه و سفید را سیل خون بر‌دارد،
او که در همان آغاز هم مُرده بود.
باید خودش هم قانع شود، که دیگر نیست.

زهره رسولی

#جنایی
6👍1👏1
گذری بر سطر‌های رهگذر

اسم آشنای هر نویسنده‌ و مترجمی، مانند رفیق قدیمیِ زیسته‌ایست که عمری در ناخودآگاهت با مشخصات مخصوص به خودش خانه گزیده.
با توجه به آموخته‌هایم در«کتابنقد»، جسارت نقد کردن به خود داده و م.آ. به‌آذین«نقش پرند» را به دوئل احتمالی احسان طبری« با پچپچه‌ی پاییز» دعوت می‌کنیم.

همان‌طور که در آغاز اشاره شد، به آذین با ترجمه‌ی «زنبق دره» رفاقت دیرینه‌ای با پیام‌رسان‌های عصبی مغزم داشت. ولی احسان طبری آشنای جدیدی برای من بود؛ لیک با نوشته‌هایش مهمان‌نوازی کرد.
با کنار هم گذاشتن این دو اثر زیبا از دو نویسنده‌ی خاص می‌شود فهمید که مسیر هر دو منحصر به فرد است، شاید بشود گفت: یکی عاشق و آن دیگری عارف است.
به آذین زیر درختان کورداژو* فرانسه قدم می‌زند، ولی طبری خواهان گریز است، از نگاه گستاخ شب، به‌سوی زایشگاه پرتو.

دنیای یکی در گرو ادبیات فرانسه است و برای چاشت خود نانی می‌خرد ولی دنیای دیگری به پیچیدگی رگه‌های پنهان امواج است.

احسان طبری می‌گوید: «غُبار بادها در این غروب نمور، در حدقه‌های پر سطوت من کین می‌انباید.
عضلات آب با تابهای عمودی در استخوان‌بندی رود گوئی رژه‌ی اشباح است.»


به آذین می‌گوید: «موج دریا با نوای خسته کننده روی شن‌های کرانه پهن می‌شود، وپیام آب‌های نیلگون را در گوش آب‌بازان خفته می‌خواند.
ولی آن‌ها که زیر خاک آرمیده‌اند جنبشی نمی‌کنند و از هیچ جا پاسخی شنیده نمی‌شود.
»

انگار به آذین یادداشت‌های روزانه‌ی خود را نثر کرده باشد و طبری همان‌‌ها را سنجاق سینه‌ی اسطوره‌ای همیشه جاویدان.
عجیب است که هر دو را راحت می‌شود خواند و آسان می‌شود فهمید، حتی ابعاد سیاسی نهفته در لای واژه‌‌ها را.
با تمام کمالاتِ کلماتشان، به دو قطب مخالف آهن‌ربا می‌مانند، که هر سبکی به سمت دیگری کشیده می‌شود ولی در کلام هر دو باران می‌بارد و نیلوفرهایی در دریای‌شان شناور است که دست نخورده و دور از دید مانده‌اند.

از طبری بخوانیم: «و مروارید‌های شب و روزمان چه سبکسرانه غربال شد!
و چگونه عمر طاقه‌ی ابریشمین خود را فرو پیچید!
درنگ و شتاب هر دو در سرشت آدمی است:
درنگ را دوست دارد ولی شتاب می‌ورزد.
ماندن را می‌خواهد ولی رفتن را می‌بسیجد.
و فرزندان ما و دوستان مارا به یاد آر!
چه سیماها و چه خصلت‌های دل‌انگیزی! آه چه خاطراتی! دل‌انگیز و چندش‌آور!
و روان ما مغناطیس دوستی بود و کلبه‌ی ما مهمان‌سرا.
و هر عصری قصری است تماشایی با معاصران، رویدادها، حیرت‌ها، انتظارها، انتظار در چارچوب هستی ما، سوزن‌دوزی بی‌انتهایی بود
.»
و از به آذین بخوانیم: « پس از دو سال هنوز آشنای دیرینه‌ را استوار دیدم. با وی گفتم:
- تو همانی که همیشه دیدمت.
- اما تو آن نیستی که پیش از این شناختمت.
- سرنوشت آدمی چنین است.
- آری، نام و ننگ مردم هم در این است.»


* یک محل در شهر برِست در فرانسه.

زهره رسولی
5👏2🥰1