چراغِهای خانهی او
هفت سالی میشود که شبها را در خانهات نمانده بودم.
دلم برای چراغهایت تنگ شده بود، چراغهای نیمه شبت.
چراغِ آن تیر چراغ برقی که به زور، از لای هر درز کوچکی، جا باز میکند، که وارد خانه شود، بیوفتد بر چشمِ خواب شونده. به نشانِ هشدار. که نیمه شب است.
یا چند چراغ خوابی که از پیچ و تابِ ارواح آویزان است.
روشنایی دارد، ولی روشن نمیکند.
دلم برای بوی ملحفههایتان تنگ بود، تنگتر هم شد، قلبم خارج از ماتریکس میزند چون.
هفت سال و چندین سال هم رویش.
چقدر سالیان سال اسباب زحمت بودم و برویم نیاوردی.
حالا که بچه دارم میفهمم، بیدار کردنت، آن هم نصف شب، برای آوردن آب، حماقت محض بود!
هفت سال و چند سالی که میگذرد، شبها را به قصد پرواز، میخوابیدم.
سالهاست که نخوابیدهم، چراغ کورم میکند، ولی یادم رفته چگونه میخوابیدم، که رویم به تو بود و حالا نیست.
من و تو، یک دنیا اتاق باهم فاصله داریم.
مسافت کوتاه و عجیبیست.
اینجا شمال نیست، ولی از تخت تو،
صدای دریا میآید.
قایقت آماده است، برای پرواز؟
خدا، ما را به هم وعده داده، تو بهشت منی و من هم...
هفت سالی میشود که شبها را در خانهات نمانده بودم.
دلم برای چراغهایت تنگ شده بود، چراغهای نیمه شبت.
چراغِ آن تیر چراغ برقی که به زور، از لای هر درز کوچکی، جا باز میکند، که وارد خانه شود، بیوفتد بر چشمِ خواب شونده. به نشانِ هشدار. که نیمه شب است.
یا چند چراغ خوابی که از پیچ و تابِ ارواح آویزان است.
روشنایی دارد، ولی روشن نمیکند.
دلم برای بوی ملحفههایتان تنگ بود، تنگتر هم شد، قلبم خارج از ماتریکس میزند چون.
هفت سال و چندین سال هم رویش.
چقدر سالیان سال اسباب زحمت بودم و برویم نیاوردی.
حالا که بچه دارم میفهمم، بیدار کردنت، آن هم نصف شب، برای آوردن آب، حماقت محض بود!
هفت سال و چند سالی که میگذرد، شبها را به قصد پرواز، میخوابیدم.
سالهاست که نخوابیدهم، چراغ کورم میکند، ولی یادم رفته چگونه میخوابیدم، که رویم به تو بود و حالا نیست.
من و تو، یک دنیا اتاق باهم فاصله داریم.
مسافت کوتاه و عجیبیست.
اینجا شمال نیست، ولی از تخت تو،
صدای دریا میآید.
قایقت آماده است، برای پرواز؟
خدا، ما را به هم وعده داده، تو بهشت منی و من هم...
😢3❤2🕊1
Audio
🔥1
سرما خُرده ریزهها
سرما هم که آمد.
صاف و مستقیم،
با مُشت به صورت من،
بالاخره که باید حالیام کند
پاییزِ تبریز رسیده.
زهره رسولی
سرما هم که آمد.
صاف و مستقیم،
با مُشت به صورت من،
بالاخره که باید حالیام کند
پاییزِ تبریز رسیده.
زهره رسولی
❤4☃2💯1
شعرماهی(دوره اول) (3).pdf
1.1 MB
دوره ی اول«شعر ماهی» هم با این نیمچه دفتر به پایان رسید، در کنار استاد و دوستان خیلی خوش گذشت.🍀
👏1
اگرهای چند روز قبل
اگر مادربزرگ بودم، نوههامو لوس میکردم تا از بچههام انتقام بگیرم.
اگر معلم بودم، هرگز درس نمیدادم، درس یاد میگرفتم، از دنیای بچهها.
اگر جانور بودم، مورچه میشدم، هیچ وقت تنها نیست.
اگر باران بودم هیچوقت نمیباریدم، رهگذر بیچتر باید خشک بمونه.
اگر سطر بودم، سطر پنجم بودم، ازش خوشم میاد.
اگر کیک بودم، کیک سیب بودم، تو همهی فصلا هست.
اگر گُل بودم، یاسمن بودم، چون گُلهای یاسمن هم چشمنوازن هم مشامنواز و هم...
اگر طبقه بودم، زیر شیروونی بودم، که اولین نفر صدای بارونو پخش کنم.
اگر حس بودم اضطراب بودم، دائم قلبو میتپوندم.
اگر کشور باشم، ژاپن میشم، چون وجدانش زیاده.
اگر سماور بودم سماور ذغالی بودم، با بویم، همه را مسحور میکردم.
اگر دفتر بودم، یادداشت بودم، سایز متوسط، که در هر کیفی جا بشوم.
اگر کلاس بودم کلاس نویسندگی بودم، مملو از شوقِ نویسندگان.
اگر رفتار بودم گستاخ نبودم، دل میآزارد.
اگر عضو میشدم، «چشم» بودم، کور بشه دنیا دیگر نیست.
اگر زنگ میشدم در آن دنیا، مادربزرگ مادرم را میگرفتم.
اگر میمون بودم هرگز تارزان رو بزرگ نمیکردم، چون آدم بود.
زهره رسولی
اگر مادربزرگ بودم، نوههامو لوس میکردم تا از بچههام انتقام بگیرم.
اگر معلم بودم، هرگز درس نمیدادم، درس یاد میگرفتم، از دنیای بچهها.
اگر جانور بودم، مورچه میشدم، هیچ وقت تنها نیست.
اگر باران بودم هیچوقت نمیباریدم، رهگذر بیچتر باید خشک بمونه.
اگر سطر بودم، سطر پنجم بودم، ازش خوشم میاد.
اگر کیک بودم، کیک سیب بودم، تو همهی فصلا هست.
اگر گُل بودم، یاسمن بودم، چون گُلهای یاسمن هم چشمنوازن هم مشامنواز و هم...
اگر طبقه بودم، زیر شیروونی بودم، که اولین نفر صدای بارونو پخش کنم.
اگر حس بودم اضطراب بودم، دائم قلبو میتپوندم.
اگر کشور باشم، ژاپن میشم، چون وجدانش زیاده.
اگر سماور بودم سماور ذغالی بودم، با بویم، همه را مسحور میکردم.
اگر دفتر بودم، یادداشت بودم، سایز متوسط، که در هر کیفی جا بشوم.
اگر کلاس بودم کلاس نویسندگی بودم، مملو از شوقِ نویسندگان.
اگر رفتار بودم گستاخ نبودم، دل میآزارد.
اگر عضو میشدم، «چشم» بودم، کور بشه دنیا دیگر نیست.
اگر زنگ میشدم در آن دنیا، مادربزرگ مادرم را میگرفتم.
اگر میمون بودم هرگز تارزان رو بزرگ نمیکردم، چون آدم بود.
زهره رسولی
👏2🔥1
زهره رسولی
جِنِّ مسیحی گفت: شنیدم درخت توت سِیِّده نباید قطعش کرد. گفت: آره تو جهان خودشون قطعش کردن، صاحبای این خونه مُردن. گفت: هم مردِ آدمیزاد و هم زنش؟ گفت: آره هر دو. گفت: آخه درخت توت که سرجاشه. گفت: این جهان. گفت: تو جهان خودشون؟ گفت: درخت توت نیست، انجیر هم…
جنّ مسیحی
فصل پاییز بود و برای خونه مشتری جدید پیدا شده بود.
_همیشه هوای این حیاط اینقدر خوبه؟ اصلا انگار یه جای جدایی از این شهره.
_نمیدونم چی بگم، مهم بیزینسیِ که قراره را بندازیم، کل اینجارو میکوبیم و یه مرکز تجاری شیک و پیک را میندازیم.
_آره خُب نهصد متر کم نیست، ولی کاش میشد این حیاطو با این حوضِ قشنگش نگه داشت. ببین چقدر باصفاست، عاشق اون گلخونهی گوشه حیاطم، اسم گُلاشو نمیدونم، ولی اون گلدونو نیگا، هر برگش قدِ نصفِ منه، جوریام چسبیده به شیشه که انگار داره مارو میپاد( با صدای نازک زنانه قهقه میکند).
_دوس داری بریم داخلشو ببینیم؟
_آره هانی
گلخونه درست بغل آشپزخونه دم دستی بود، همون جایی که بچه با جنّ بُز تنها بود، داشت به حضورش عادت میکرد، ولی ملتمسانه از پُشت پنجرهی سبزآبیِ آشپزخونه، نگاهشون میکرد، زیر لب با صدای ضعیف بچهگونهش زمزمه کرد:«ای کاش قید معامله رو بزنن.»
زن با کفشای پاشنه بلندش، ترق توروق سه تا پلهی گلخونه رو پایین رفت، بوی خاک و نم گلخونه رو بو کشید.
_هووم عجب بویی داره اینجا.
برمیگرده رو به شوهرش که دستشو تکیه داده به در شیشهای گلخونه.
_حاضرم صد شبو روز تو همین گلخونه عاشقت بشم و بمیرم.
_ خدا نکنه، من برا خوشبخت کردنت جونمم میدم.
جریان بادی داخل گلخونه میوزد.
_اَ کجا باد میاد؟
_نمیدونم، چندشم میشه بیام تو.
_پس من میرم.
زنِ میره ته گلخونه، برمیگرده سمت چپ، با یه تونلچهی تاریک و انبوهی تورهای عنکبوت سرگردان رو به رو میشه،از ترس کثیف شدن لباساش راه تونلچه رو ادامه نمیده، پشتپشت برمیگرده سمت در گلخونه، شوهرشو صدا میکنه. جواب نمیده.
از گلخونه خارج میشه درشو میبنده، برمیگرده، از حیرت بُهتش میزنه.
زمستون شده بود. برف کل حیاطو پوشونده بود...
شوهرش هرچقدر منتظر همسرش میمونه اون نمیاد، پلههای گلخونه رو با وسواس و دونهدونه پایین میومد، پاشنهی کفشای چرم قهوهایش، به یه چیزی گیر کرد، هر چقدر تلاش کرد، نتونست پاشو در بیاره، خواست برگرده نشد، خواست بره جلو، بازم نشد، خم شد، بچه جنّی از لای پاهاش در اومد و گفت: بیا باهام بازی کن.
مرد ترسید، پای گیر کردهش ول شد، افتاد سرش خورد به گلدونو مُرد، همون گُلدونی که برگاش قدِ نصف زنش بود، همونی که از شیشهی گلخونه دید میزد.
زن دوباره برگشت داخل گلخونه، دوباره خارج شد، هفت بار این کارو تکرار کرد که دوباره پاییز بشه، بار هفتم که خارج شد، جنّی کلاه به سر، یک شاخهی آویزون، گُل پیچاَمینالدوله بهدست، آروم سرشو بلند کرد.
رو به زن لبخند آرومی زد و گفت: میشه؟ صد شبو روز عاشقم بشی و ته دلت بخوای برام بمیری؟ این شاخه گُل تقدیم به صدای ناز و قشنگت.
چشماش واقعا عاشق بود، هلال دور چشاش «اشکِ عاشقی»جمع شده بود.
زن نترسید، فرار نکرد، دیگه نخواست که زمستون تموم بشه، شاخه گُل رو از جنّ کلاه به سر قبول کرد، خوشحال بود که دیگه حیاط تخریب نمیشد.
با هم دست تو دست رفتن داخل گلخونه، از توی تونلچه رد شدن، در چوبی رو باز کردن و رفتن تو.
برف آروم میبارید، بچه آروم کنار پنجره تماشا میکرد، دیگه گشنهش شده بود، جنّ مادر در حال آشپزی بود...
(قسمت دوم)
ادامه داشته باشه؟
#جنزدهها
زهره رسولی
فصل پاییز بود و برای خونه مشتری جدید پیدا شده بود.
_همیشه هوای این حیاط اینقدر خوبه؟ اصلا انگار یه جای جدایی از این شهره.
_نمیدونم چی بگم، مهم بیزینسیِ که قراره را بندازیم، کل اینجارو میکوبیم و یه مرکز تجاری شیک و پیک را میندازیم.
_آره خُب نهصد متر کم نیست، ولی کاش میشد این حیاطو با این حوضِ قشنگش نگه داشت. ببین چقدر باصفاست، عاشق اون گلخونهی گوشه حیاطم، اسم گُلاشو نمیدونم، ولی اون گلدونو نیگا، هر برگش قدِ نصفِ منه، جوریام چسبیده به شیشه که انگار داره مارو میپاد( با صدای نازک زنانه قهقه میکند).
_دوس داری بریم داخلشو ببینیم؟
_آره هانی
گلخونه درست بغل آشپزخونه دم دستی بود، همون جایی که بچه با جنّ بُز تنها بود، داشت به حضورش عادت میکرد، ولی ملتمسانه از پُشت پنجرهی سبزآبیِ آشپزخونه، نگاهشون میکرد، زیر لب با صدای ضعیف بچهگونهش زمزمه کرد:«ای کاش قید معامله رو بزنن.»
زن با کفشای پاشنه بلندش، ترق توروق سه تا پلهی گلخونه رو پایین رفت، بوی خاک و نم گلخونه رو بو کشید.
_هووم عجب بویی داره اینجا.
برمیگرده رو به شوهرش که دستشو تکیه داده به در شیشهای گلخونه.
_حاضرم صد شبو روز تو همین گلخونه عاشقت بشم و بمیرم.
_ خدا نکنه، من برا خوشبخت کردنت جونمم میدم.
جریان بادی داخل گلخونه میوزد.
_اَ کجا باد میاد؟
_نمیدونم، چندشم میشه بیام تو.
_پس من میرم.
زنِ میره ته گلخونه، برمیگرده سمت چپ، با یه تونلچهی تاریک و انبوهی تورهای عنکبوت سرگردان رو به رو میشه،از ترس کثیف شدن لباساش راه تونلچه رو ادامه نمیده، پشتپشت برمیگرده سمت در گلخونه، شوهرشو صدا میکنه. جواب نمیده.
از گلخونه خارج میشه درشو میبنده، برمیگرده، از حیرت بُهتش میزنه.
زمستون شده بود. برف کل حیاطو پوشونده بود...
شوهرش هرچقدر منتظر همسرش میمونه اون نمیاد، پلههای گلخونه رو با وسواس و دونهدونه پایین میومد، پاشنهی کفشای چرم قهوهایش، به یه چیزی گیر کرد، هر چقدر تلاش کرد، نتونست پاشو در بیاره، خواست برگرده نشد، خواست بره جلو، بازم نشد، خم شد، بچه جنّی از لای پاهاش در اومد و گفت: بیا باهام بازی کن.
مرد ترسید، پای گیر کردهش ول شد، افتاد سرش خورد به گلدونو مُرد، همون گُلدونی که برگاش قدِ نصف زنش بود، همونی که از شیشهی گلخونه دید میزد.
زن دوباره برگشت داخل گلخونه، دوباره خارج شد، هفت بار این کارو تکرار کرد که دوباره پاییز بشه، بار هفتم که خارج شد، جنّی کلاه به سر، یک شاخهی آویزون، گُل پیچاَمینالدوله بهدست، آروم سرشو بلند کرد.
رو به زن لبخند آرومی زد و گفت: میشه؟ صد شبو روز عاشقم بشی و ته دلت بخوای برام بمیری؟ این شاخه گُل تقدیم به صدای ناز و قشنگت.
چشماش واقعا عاشق بود، هلال دور چشاش «اشکِ عاشقی»جمع شده بود.
زن نترسید، فرار نکرد، دیگه نخواست که زمستون تموم بشه، شاخه گُل رو از جنّ کلاه به سر قبول کرد، خوشحال بود که دیگه حیاط تخریب نمیشد.
با هم دست تو دست رفتن داخل گلخونه، از توی تونلچه رد شدن، در چوبی رو باز کردن و رفتن تو.
برف آروم میبارید، بچه آروم کنار پنجره تماشا میکرد، دیگه گشنهش شده بود، جنّ مادر در حال آشپزی بود...
(قسمت دوم)
ادامه داشته باشه؟
#جنزدهها
زهره رسولی
❤2👏2
پاییزِ نابینا
برگَش چرخید
روی نقطهی ثقل
همچو مادری نابینا
که سقطِ بچهاش را ندید
سقوط کرد
چرخید،
چرخید،
چرخید،
برگِ پاییز
برگ، سرگیجه داشت
آنقدر که چرخید،
تا برسد زمین
«یک فصل کشید،
روی دفتری نو»
مگر پاییز هم
بچه سقط میکند؟
برگهای سقط شده
میاُفتند به زمین؟
یا تا ابد
میان راهِ برزخ سرگردانند؟
برزخ هم پاییز دارد؟
درختانش برگ دارند؟
در پیچشِ ثقلوار،
سرگیجه میگیرند؟
برگها کی به زمین رسیدند؟
که پاهای خوابم،
رویشان خشخش کردند؟
زهره رسولی
برگَش چرخید
روی نقطهی ثقل
همچو مادری نابینا
که سقطِ بچهاش را ندید
سقوط کرد
چرخید،
چرخید،
چرخید،
برگِ پاییز
برگ، سرگیجه داشت
آنقدر که چرخید،
تا برسد زمین
«یک فصل کشید،
روی دفتری نو»
مگر پاییز هم
بچه سقط میکند؟
برگهای سقط شده
میاُفتند به زمین؟
یا تا ابد
میان راهِ برزخ سرگردانند؟
برزخ هم پاییز دارد؟
درختانش برگ دارند؟
در پیچشِ ثقلوار،
سرگیجه میگیرند؟
برگها کی به زمین رسیدند؟
که پاهای خوابم،
رویشان خشخش کردند؟
زهره رسولی
❤2😢1
دختر بزرگه میره مدرسه
ساعت نیمی از دوازدهم گذشته ولی نمیتونم بخوابم. چقدر زود بزرگ شد.
فردا قراره بره کلاس دوم، پارسالم که اول بود، سال بعد هم میره سوم. امیدوارم لابهلای این درس خوندنا، بتونه یه جایی هم برای کارایی که دوسشون داره باز کنه. یه جای بزرگ، برای کارایی که دوس داره.
اگه مدال بیاره غصه میخورم، مطمئن میشم که کمتر بچگی کرده.
اگه همه املاها بدون غلط باشه، دروغ چرا، ته قلبم میشکنه، یه جاهایی باید از زیر درس در بره املاش پُر بشه از غلط، دوس دارم غلطاشو، خوشم میاد یه وقتایی زنبور و «ضنبور» ببینه، یه جاهایی تو جمع و تفریق اشتباه بکنه، بچهس خُب، باید اشتباه بُکُنه. سال پیش سر املاهاش با معلمش دعوام شد. بش گفتم: به همه دو صفحه املا گفتنی، به دختر من یک صفحه بگو، خوشش نمیاد دو صفحه بنویسه، از روانشناسم دلیل و مدرک بردم که خودت اشتباه میکنی😁
نه که بخوام لیلی به لالاش بزارم، با درس شوخی نداریم، ولی باید چاه بچگیشو تا ته بِکَنه، میدونم او تهته یه چیزای قشنگتری پیدا میکنه، یه چیزای قشنگی براش چشمک میزنن.
نمیتونم بخوابم راستش، فردا چند ساعتی، چند متری، دور از همیم. دقیقا همون ساعاتی که میرفت پایین با گوشی مادرشوهرم کلی کلیپ از «مادر» واسم میفرستاد.
بعد میرسید خونه دعوامون میشد، بعد دلش بغل میخواست، شبا لالایی الکی و کتاب قصه میخواست، که بعدش که تموم شد، از جاش بلند شه تو خونه راسراس را بره و ته دلش به ریشِ نداشتهم بخنده.
کل هفته دستم به کتاب نمیرفت، دلم نوشتن نمیخواست، بُغضامو لای برچسبای اسمشو، چیدن لوازم تحریراشو، درست کردن پاپیونو اتو کردن مقنعه و فلان، جا میکردم، که گریه نکنم، الکی. که به گریهش نندازم، تو بازخورد تمرینا کنارم مینشست، استاد که تو شعر ماهی ازم تعریف میکرد، بغلم میکرد، روز هشتمِ شعرماهی گفت:«مامان میدم تو مرکز شهر مجسمهتو بسازن»، من خندیدم، ولی اون جدی بود، نمی دونست اینجا مجسمهی زنهارو نمیسازن، نمیذارن مرکز شهر.
امسالش خوب بچرخه براش، بجای درسای خوبش، خوشحالیاشو بیاره نشونم بده.
درسا یادش نمیمونن،
ولی خوشحالیاش یادش میمونن.
زهره رسولی
ساعت نیمی از دوازدهم گذشته ولی نمیتونم بخوابم. چقدر زود بزرگ شد.
فردا قراره بره کلاس دوم، پارسالم که اول بود، سال بعد هم میره سوم. امیدوارم لابهلای این درس خوندنا، بتونه یه جایی هم برای کارایی که دوسشون داره باز کنه. یه جای بزرگ، برای کارایی که دوس داره.
اگه مدال بیاره غصه میخورم، مطمئن میشم که کمتر بچگی کرده.
اگه همه املاها بدون غلط باشه، دروغ چرا، ته قلبم میشکنه، یه جاهایی باید از زیر درس در بره املاش پُر بشه از غلط، دوس دارم غلطاشو، خوشم میاد یه وقتایی زنبور و «ضنبور» ببینه، یه جاهایی تو جمع و تفریق اشتباه بکنه، بچهس خُب، باید اشتباه بُکُنه. سال پیش سر املاهاش با معلمش دعوام شد. بش گفتم: به همه دو صفحه املا گفتنی، به دختر من یک صفحه بگو، خوشش نمیاد دو صفحه بنویسه، از روانشناسم دلیل و مدرک بردم که خودت اشتباه میکنی😁
نه که بخوام لیلی به لالاش بزارم، با درس شوخی نداریم، ولی باید چاه بچگیشو تا ته بِکَنه، میدونم او تهته یه چیزای قشنگتری پیدا میکنه، یه چیزای قشنگی براش چشمک میزنن.
نمیتونم بخوابم راستش، فردا چند ساعتی، چند متری، دور از همیم. دقیقا همون ساعاتی که میرفت پایین با گوشی مادرشوهرم کلی کلیپ از «مادر» واسم میفرستاد.
بعد میرسید خونه دعوامون میشد، بعد دلش بغل میخواست، شبا لالایی الکی و کتاب قصه میخواست، که بعدش که تموم شد، از جاش بلند شه تو خونه راسراس را بره و ته دلش به ریشِ نداشتهم بخنده.
کل هفته دستم به کتاب نمیرفت، دلم نوشتن نمیخواست، بُغضامو لای برچسبای اسمشو، چیدن لوازم تحریراشو، درست کردن پاپیونو اتو کردن مقنعه و فلان، جا میکردم، که گریه نکنم، الکی. که به گریهش نندازم، تو بازخورد تمرینا کنارم مینشست، استاد که تو شعر ماهی ازم تعریف میکرد، بغلم میکرد، روز هشتمِ شعرماهی گفت:«مامان میدم تو مرکز شهر مجسمهتو بسازن»، من خندیدم، ولی اون جدی بود، نمی دونست اینجا مجسمهی زنهارو نمیسازن، نمیذارن مرکز شهر.
امسالش خوب بچرخه براش، بجای درسای خوبش، خوشحالیاشو بیاره نشونم بده.
درسا یادش نمیمونن،
ولی خوشحالیاش یادش میمونن.
زهره رسولی
❤3😍1
زهره رسولی
جنّ مسیحی فصل پاییز بود و برای خونه مشتری جدید پیدا شده بود. _همیشه هوای این حیاط اینقدر خوبه؟ اصلا انگار یه جای جدایی از این شهره. _نمیدونم چی بگم، مهم بیزینسیِ که قراره را بندازیم، کل اینجارو میکوبیم و یه مرکز تجاری شیک و پیک را میندازیم. _آره خُب نهصد…
جنّ مسیحی
-پاییز اغراق میکرد، با برگهای تلمبار شدهی همهی درختا.
اگه مادربزرگم زنده بود، نمیذاشت حیاط به این روز بیوفته، توی حوض، پُره خزه و خَزانه ولی همچین دلمو هم نمیزنه.
ناهار رو خورده بودن، نتونستم ناهار بخورم، عصرونه میخورم به جاش.
جن مادر با نون و پنیر و چای نبات اومد نشست پیشش و گفت:
رنگت پریده بچه آدمیزاد، برات لقمه بگیرم بخوری؟
- نمیتونم.
-اینجوری دلت ضعف میره، میمیری.
-از دستات...
-چته؟ چندشت میشه با دستام لقمه بگیرم؟
بچه یادش افتاد، عاقبت آخرین نفری رو که چندشش شد از گلخونه.
- نه، دلم برا لقمههای مادربزرگم تنگ شده.
-خُب اون مُرده، ولی اینجاست، اما لقمه نمیتونه بگیره، خودت که میفهمی. مکث میکنه،
بیا لُقمه بگیرم با چای نبات بخور، از همین سوپر روبهروی خونه خریدیم، با خیال راحت بخور.
چشای مهربونشو میدوزه به چشمای بچه. لقمهی بیست سانتی رو پیچوند و گذاشت تو سینی، بغل چای نبات و گذاشت جلوش.
بچه با ولع تا نصفهشو با چای نبات قورت داد، با نصف لقمه رفت و نشست لبهی پنجره ولی نه تو آشپزخونه، تو نشیمن خونه دم دستی.
چندبار چشماشو مالید که مطمئن بشه بیرون پنجره پاییزه. میترسید در مورد تغییر ناگهانی فصلها سوال بپرسه.
شب که شد از کمد لحاف تشک،که اونم تو نشیمنه، یه لحاف و بالش کشید بیرون، جلوی طاقچه بالشتشو گذاشت و خوابید.
نُه خوابید و نُهم بیدار شد، ایندفه هرچقدر چشماشو مالید، صبح نشد.
زمان لای شب گیر کرده بود انگار.
جنّ دایی در زد و داخل شد، گفت: نترس همه چی روبراهه.
- چطور روبراهه وقتی هنوز شبه و من گُشنمه.
-الان برات چایی و خرما میارم، میدونی که بهش چی میگن؟«آز آچما» یعنی وعدهای که باهاش دهنت باز میشه.
زمزمه میکنه: همینجوریشم بخاطر رُخدادها دهنم بازه.
- آروم باش، این خونه گذرگاهه خوابهاست، الانم بخاطر خواب یه نفر شبو معطل کردن، تا فردا همهچی درست میشه.
- حوصلهم اینجا سر رفته، تقریبا مطمئنم هیچکس دنبال من نیست.
-ببینم دوس داری ببینی تو بُعد دیگه اتاق مادربزرگت چه شکلی بود؟
- آره.
- بیا بریم ته گلخونه نشونت بدم.
- میترسم، بعدشم اون آقا و خانم اونجا زندگی میکنن.
-( با صدای عجیب میخنده)
- فعلا همون چای و خرما رو واسم بیار.
- باشه میارم، ولی ته گلخونه هم میبرمت، بعد تموم کردن چای و خرمات.
- زیر لب زمزمه میکنه: مرتیکه سیریش...
(قسمت سوم)
زهرهرسولی
#جنزدهها
-پاییز اغراق میکرد، با برگهای تلمبار شدهی همهی درختا.
اگه مادربزرگم زنده بود، نمیذاشت حیاط به این روز بیوفته، توی حوض، پُره خزه و خَزانه ولی همچین دلمو هم نمیزنه.
ناهار رو خورده بودن، نتونستم ناهار بخورم، عصرونه میخورم به جاش.
جن مادر با نون و پنیر و چای نبات اومد نشست پیشش و گفت:
رنگت پریده بچه آدمیزاد، برات لقمه بگیرم بخوری؟
- نمیتونم.
-اینجوری دلت ضعف میره، میمیری.
-از دستات...
-چته؟ چندشت میشه با دستام لقمه بگیرم؟
بچه یادش افتاد، عاقبت آخرین نفری رو که چندشش شد از گلخونه.
- نه، دلم برا لقمههای مادربزرگم تنگ شده.
-خُب اون مُرده، ولی اینجاست، اما لقمه نمیتونه بگیره، خودت که میفهمی. مکث میکنه،
بیا لُقمه بگیرم با چای نبات بخور، از همین سوپر روبهروی خونه خریدیم، با خیال راحت بخور.
چشای مهربونشو میدوزه به چشمای بچه. لقمهی بیست سانتی رو پیچوند و گذاشت تو سینی، بغل چای نبات و گذاشت جلوش.
بچه با ولع تا نصفهشو با چای نبات قورت داد، با نصف لقمه رفت و نشست لبهی پنجره ولی نه تو آشپزخونه، تو نشیمن خونه دم دستی.
چندبار چشماشو مالید که مطمئن بشه بیرون پنجره پاییزه. میترسید در مورد تغییر ناگهانی فصلها سوال بپرسه.
شب که شد از کمد لحاف تشک،که اونم تو نشیمنه، یه لحاف و بالش کشید بیرون، جلوی طاقچه بالشتشو گذاشت و خوابید.
نُه خوابید و نُهم بیدار شد، ایندفه هرچقدر چشماشو مالید، صبح نشد.
زمان لای شب گیر کرده بود انگار.
جنّ دایی در زد و داخل شد، گفت: نترس همه چی روبراهه.
- چطور روبراهه وقتی هنوز شبه و من گُشنمه.
-الان برات چایی و خرما میارم، میدونی که بهش چی میگن؟«آز آچما» یعنی وعدهای که باهاش دهنت باز میشه.
زمزمه میکنه: همینجوریشم بخاطر رُخدادها دهنم بازه.
- آروم باش، این خونه گذرگاهه خوابهاست، الانم بخاطر خواب یه نفر شبو معطل کردن، تا فردا همهچی درست میشه.
- حوصلهم اینجا سر رفته، تقریبا مطمئنم هیچکس دنبال من نیست.
-ببینم دوس داری ببینی تو بُعد دیگه اتاق مادربزرگت چه شکلی بود؟
- آره.
- بیا بریم ته گلخونه نشونت بدم.
- میترسم، بعدشم اون آقا و خانم اونجا زندگی میکنن.
-( با صدای عجیب میخنده)
- فعلا همون چای و خرما رو واسم بیار.
- باشه میارم، ولی ته گلخونه هم میبرمت، بعد تموم کردن چای و خرمات.
- زیر لب زمزمه میکنه: مرتیکه سیریش...
(قسمت سوم)
زهرهرسولی
#جنزدهها
❤3👀2
زهره رسولی
جنّ مسیحی -پاییز اغراق میکرد، با برگهای تلمبار شدهی همهی درختا. اگه مادربزرگم زنده بود، نمیذاشت حیاط به این روز بیوفته، توی حوض، پُره خزه و خَزانه ولی همچین دلمو هم نمیزنه. ناهار رو خورده بودن، نتونستم ناهار بخورم، عصرونه میخورم به جاش. جن مادر با…
عکسهای مرتبط با داستان«جنّ مسیحی.» 👻
👻2
برم برای اینا بمیرمو برگردم.🤩 فقط یا خدای شهر اشباح🥰😍
*زحمتش با عشقجان بود
@Khiyal_bafy
https://t.me/khiyal_bafy_Nazli
#شهراشباح
#میازاکی
*زحمتش با عشقجان بود
@Khiyal_bafy
https://t.me/khiyal_bafy_Nazli
#شهراشباح
#میازاکی
😱1
کتابی از اعماقِ هیروشیما
بُمبی که بر فراز هیروشیما فرود آمد نامش «پسر بچه» بود، پسر بچهای که رویای مردم هیروشیما را تیره و تار کرد.
«ساداکو» هم دختر بچه بود، سمبل استقامت در برابر پسر بچه، دختری که به جای اشک ریختن هزاران دُرنا ساخت. هزاران قطعه اعلام صلح.
در نهایت مرگ جلویش زانو زد، تا ساداکو بر پشتش سوار شود.
با اینکه سنی از من گذاشته ولی همچنان کتاب قصههای مصوّر را دوست دارم، ذوق میکنم با یک صفحه در میان نوشته و عکس.
کتاب پیش رو، مصوّر است و غمگین از روایت واقعی زندگینامهی دختری به نام ساداکو. اگر روحیهی مساعدی دارین، خواندن این کتاب خالی از لطف نیست.
در صفحهی پایانی هم شما را دعوت میکند به ساختن دُرنای کاغذی، کودک درونتان را غمگین و سرگرم خواهد کرد.
زهره رسولی
بُمبی که بر فراز هیروشیما فرود آمد نامش «پسر بچه» بود، پسر بچهای که رویای مردم هیروشیما را تیره و تار کرد.
«ساداکو» هم دختر بچه بود، سمبل استقامت در برابر پسر بچه، دختری که به جای اشک ریختن هزاران دُرنا ساخت. هزاران قطعه اعلام صلح.
در نهایت مرگ جلویش زانو زد، تا ساداکو بر پشتش سوار شود.
با اینکه سنی از من گذاشته ولی همچنان کتاب قصههای مصوّر را دوست دارم، ذوق میکنم با یک صفحه در میان نوشته و عکس.
کتاب پیش رو، مصوّر است و غمگین از روایت واقعی زندگینامهی دختری به نام ساداکو. اگر روحیهی مساعدی دارین، خواندن این کتاب خالی از لطف نیست.
در صفحهی پایانی هم شما را دعوت میکند به ساختن دُرنای کاغذی، کودک درونتان را غمگین و سرگرم خواهد کرد.
زهره رسولی
❤2👏2
گذری بر صد جملهها
۱. مدتیست چای برای من کمرنگ شده، عاشقش نیستم دیگر.
۲. عضلات مغزم آتروفی گرفتهاند.
۳. مدرسه گذرگاهِ برزخِ این دنیاست.
۴. هرگز روانشناس خوبی نمیشوم، دلم کرم دارد.
۵. افکارِ مزاحم دیگر جایی در این تن ندارند.
۶. انگار در آسمان هم مانند زمین خبری نیست.
۷. دوختن را هم دوست دارم، مانندِ نوشتن.
۸. عضلاتِ امید به زندگی را تقویت کن.
۹. باور کن، مرگ از زندگی هم کسلتر است.
۱۰. خانهی تخریب شده موشکافانهتر ساخته خواهد شد.
۱۱. غصه نخور، تا نوتلا هست.
۱۲. همیشه که نباید سفر کرد، وقتهایی هم باید بمانی، سردت شود، پتو پیچ شوی و چای بوست کند.
۱۳. بوی پیپ، عجیب میچسبد، در پاییزِ تبریز.
۱۴. بادام به هند نرسیده کمرش خم شد.
۱۵. نوشتن تمام ماجراست، مثل یار خوب.
۱۶. نوشتن، نبش قبر کلمات است.
۱۷. نوشتن مسافرت است، به اعماق ناشناختههایی که خودت هم نمیشناسی.
۱۸. آنقدر استوار بودی که نفهمیدم کی زانوانت خم شد.
۱۹. دریچهی قلبم رسوب نمیکند ولی چکّه چرا.
۲۰. دروغ که رسید، عشق رفت.
۲۱. واژهها کینهای نیستند ولی شاعرها چرا.
۲۲. در خواب هم واژه میچینم.
۲۳. در خواب واژهها مرا بلعیدند، تراژدیِ محبوب من.
۲۴. آنقدر واژه دارم که شاعر شوم.
۲۵. مرا هیپنوتیزم نکن، جز واژه هیچ ندارم.
۲۶. شاعر همیشه عاشق نیست، شاید هم هیچوقت.
۲۷. خاک که سبک شد واژهها روییدند.
۲۸. عشق که آمد، برون ریزی واژهها شروع شد.
۲۹. میانِ شما احساس غریبی نمیکنم، واژهها.
۳۰. دفترم ظرف است و واژهها کوکیهای درون آن.
۳۱. شاید روزی هم خجالت بکشم از آینهها.
۳۲. میشود رژ بزنی و من آینهات باشم؟
۳۳. خودش را در آینه دیده بود که دلم را شکست؟ زنیکهی بُز.
۳۴. یکی از آرزوهایم این است، خودِ درون آینهام دست بدهد.
۳۵. شب به آینه خیره ماندم هیچ نشد، فقط من چشمانم را مالیدم و او خمیازه کشید.
۳۶. آینهی عاشق دیدهای؟ فقط مدام نگاه میکند تو را.
۳۷. شب که شد، آینه رویش را لحاف کشید.
۳۸. مَنِ در آینه زیباتر از خودم بود.
۳۹. آینه تنها زندانیست که دوست دارم گرفتارش شوم.
۴۰. دنیا مصوّرتر از آن است که بتوان تصویرش کرد.
*از صد جملههای وبینارِ مدرسه نویسندگی.
زهره رسولی
۱. مدتیست چای برای من کمرنگ شده، عاشقش نیستم دیگر.
۲. عضلات مغزم آتروفی گرفتهاند.
۳. مدرسه گذرگاهِ برزخِ این دنیاست.
۴. هرگز روانشناس خوبی نمیشوم، دلم کرم دارد.
۵. افکارِ مزاحم دیگر جایی در این تن ندارند.
۶. انگار در آسمان هم مانند زمین خبری نیست.
۷. دوختن را هم دوست دارم، مانندِ نوشتن.
۸. عضلاتِ امید به زندگی را تقویت کن.
۹. باور کن، مرگ از زندگی هم کسلتر است.
۱۰. خانهی تخریب شده موشکافانهتر ساخته خواهد شد.
۱۱. غصه نخور، تا نوتلا هست.
۱۲. همیشه که نباید سفر کرد، وقتهایی هم باید بمانی، سردت شود، پتو پیچ شوی و چای بوست کند.
۱۳. بوی پیپ، عجیب میچسبد، در پاییزِ تبریز.
۱۴. بادام به هند نرسیده کمرش خم شد.
۱۵. نوشتن تمام ماجراست، مثل یار خوب.
۱۶. نوشتن، نبش قبر کلمات است.
۱۷. نوشتن مسافرت است، به اعماق ناشناختههایی که خودت هم نمیشناسی.
۱۸. آنقدر استوار بودی که نفهمیدم کی زانوانت خم شد.
۱۹. دریچهی قلبم رسوب نمیکند ولی چکّه چرا.
۲۰. دروغ که رسید، عشق رفت.
۲۱. واژهها کینهای نیستند ولی شاعرها چرا.
۲۲. در خواب هم واژه میچینم.
۲۳. در خواب واژهها مرا بلعیدند، تراژدیِ محبوب من.
۲۴. آنقدر واژه دارم که شاعر شوم.
۲۵. مرا هیپنوتیزم نکن، جز واژه هیچ ندارم.
۲۶. شاعر همیشه عاشق نیست، شاید هم هیچوقت.
۲۷. خاک که سبک شد واژهها روییدند.
۲۸. عشق که آمد، برون ریزی واژهها شروع شد.
۲۹. میانِ شما احساس غریبی نمیکنم، واژهها.
۳۰. دفترم ظرف است و واژهها کوکیهای درون آن.
۳۱. شاید روزی هم خجالت بکشم از آینهها.
۳۲. میشود رژ بزنی و من آینهات باشم؟
۳۳. خودش را در آینه دیده بود که دلم را شکست؟ زنیکهی بُز.
۳۴. یکی از آرزوهایم این است، خودِ درون آینهام دست بدهد.
۳۵. شب به آینه خیره ماندم هیچ نشد، فقط من چشمانم را مالیدم و او خمیازه کشید.
۳۶. آینهی عاشق دیدهای؟ فقط مدام نگاه میکند تو را.
۳۷. شب که شد، آینه رویش را لحاف کشید.
۳۸. مَنِ در آینه زیباتر از خودم بود.
۳۹. آینه تنها زندانیست که دوست دارم گرفتارش شوم.
۴۰. دنیا مصوّرتر از آن است که بتوان تصویرش کرد.
*از صد جملههای وبینارِ مدرسه نویسندگی.
زهره رسولی
🥰2❤1👍1
زهره رسولی
جنّ مسیحی -پاییز اغراق میکرد، با برگهای تلمبار شدهی همهی درختا. اگه مادربزرگم زنده بود، نمیذاشت حیاط به این روز بیوفته، توی حوض، پُره خزه و خَزانه ولی همچین دلمو هم نمیزنه. ناهار رو خورده بودن، نتونستم ناهار بخورم، عصرونه میخورم به جاش. جن مادر با…
جنّ مسیحی
توی اتاق نشیمن، جنّ دایی منتظر موند تا بچه چاییشو تموم کنه.
- خرما زیاد بخور.
-چرا؟
- نمیدونم خواهرم میگه برا بچهها خوبه.
- بسّمه دیگه، بسمالله بگم میری؟
-نه.
-عصبانی میشی؟
-نه، من مسیحیام(به مدال صلیبش اشاره میکنه).
اگه تموم شدی بریم.
-میترسم باهات بیام، اگه بلایی سرم بیاری نمیدونم باید چیکار کنم.
-من که انسان نیستم پدوفیلی داشته باشم.
- من پشت سرت میاما.
-(با نیمخند) باشه.
دوتا پله رو رفتن پایینو پیچیدن سمت گلخونه، خورشید در اومده بود و فصلم سر جای خودش بود، پاییز. اول جنّ دایی رفت تو گلخونه و بعدم بچه.
جنازهی مَرد خریدار نبود ولی یه گلدون شمعدونیِ قرمز به گلخونه اضافه شده بود.
دایی جنّه پیچید و بچه پیچید، تارهای عنکبوت هم نبودن، یه در چوبی بود هم قدِ بچه و دایی.
-آمادهای ببینی اتاق مادربزرگت تو بُعد دیگه چه شکلی بود؟
-آره، خودشم اون توئه؟ دلم براش تنگ شده.
-نه فقط اتاقشه.
درو باز کرد و رفتن تو، اُتاقِ زیبایی بود، به سبک اروپایی چیده شده بود. کاغذ دیواری زمینه کِرم رنگ با گُلهای خیلی ریزِ صورتیِ کهنه، یک تخت دو نفره با رو تختی کرمطلاییِ چینچینی، روش پُرِ گلدوزیهای محو و بالای تختم ازون تورهای خوشگلِ مایهدارهای اروپایی.
یک ننوی بچه هم بغل تختشون بود که همه چیش با تخت اینا ست بود.
-مادربزرگم ده تا بچه داشت، اینجا چرا یدونه ننویی هس؟
-تو این بُعد از زندگیش یدونه بچه داشت.
-لابد شوهرش فرق میکرد.
-(میخنده و با خنده میگه): نه، اتفاقا شوهرشم همونه.
-میشه همیاینجا بمونم؟
-نه اینجا در حالِ گذره، نمیتونیم ازت مواظبت کنیم.
صدا و رفت و آمد از حیاط به گوش میرسه.
-بریم دیگه.
از گلخونه زدن بیرون، حیاط پُرِ فک و فامیل اجنه بود، بچه رنگش شد عینهو گچ.
-حالم خوب نیست، حالت تهوع دارم.
-بیا بهت از انجیرهای حیاط بدم، حالت خوب میشه، پدرتم از میوههای حیاط میذاشت لای نون میخورد و میرفت شیفت دوم مدرسه، هیچوقت مامانبزرگتو اذیت نکرد، خیلیام کمکش بود.
- بده کوف کنم.
-خیلی بیادبی باید روی ادبتم کار کنیم.
پَن شیشتا انجیر و تو مُشتش بُرد تو آب حوض و در آورد.
-بگیر بخورش.
یدونه خورد تموم نشده دومیشم خورد.
- چیزیت نیست، قندت اُفتاده، دو روز تو اتاقِ مادربزرگت بودی.
-(دهنش پُرِ انجیر گفت): چی؟ دو روز؟
-آره اون تو دو ساعت دو روز میگذره.
-متنفرم ازت.
-چرا؟
-دو روز از عمرم الکی رفت.
-حالا انجیراتو بخور، خواهرم ناهار پُخته، از گوشت تازهی گوسفندی که پدربزرگت هرسال بغل همین حوض قربونی میکرد.
-نیاز دارم کلی بخوابم و فعلا چشمم به هیچکدومتون نیوفته.
-هیس، یکی داره خواب میبینه، مواظب باش ریتم خوابشو بهم نزنی...
(قسمت چهارم)
زهره رسولی
#جنزدهها
توی اتاق نشیمن، جنّ دایی منتظر موند تا بچه چاییشو تموم کنه.
- خرما زیاد بخور.
-چرا؟
- نمیدونم خواهرم میگه برا بچهها خوبه.
- بسّمه دیگه، بسمالله بگم میری؟
-نه.
-عصبانی میشی؟
-نه، من مسیحیام(به مدال صلیبش اشاره میکنه).
اگه تموم شدی بریم.
-میترسم باهات بیام، اگه بلایی سرم بیاری نمیدونم باید چیکار کنم.
-من که انسان نیستم پدوفیلی داشته باشم.
- من پشت سرت میاما.
-(با نیمخند) باشه.
دوتا پله رو رفتن پایینو پیچیدن سمت گلخونه، خورشید در اومده بود و فصلم سر جای خودش بود، پاییز. اول جنّ دایی رفت تو گلخونه و بعدم بچه.
جنازهی مَرد خریدار نبود ولی یه گلدون شمعدونیِ قرمز به گلخونه اضافه شده بود.
دایی جنّه پیچید و بچه پیچید، تارهای عنکبوت هم نبودن، یه در چوبی بود هم قدِ بچه و دایی.
-آمادهای ببینی اتاق مادربزرگت تو بُعد دیگه چه شکلی بود؟
-آره، خودشم اون توئه؟ دلم براش تنگ شده.
-نه فقط اتاقشه.
درو باز کرد و رفتن تو، اُتاقِ زیبایی بود، به سبک اروپایی چیده شده بود. کاغذ دیواری زمینه کِرم رنگ با گُلهای خیلی ریزِ صورتیِ کهنه، یک تخت دو نفره با رو تختی کرمطلاییِ چینچینی، روش پُرِ گلدوزیهای محو و بالای تختم ازون تورهای خوشگلِ مایهدارهای اروپایی.
یک ننوی بچه هم بغل تختشون بود که همه چیش با تخت اینا ست بود.
-مادربزرگم ده تا بچه داشت، اینجا چرا یدونه ننویی هس؟
-تو این بُعد از زندگیش یدونه بچه داشت.
-لابد شوهرش فرق میکرد.
-(میخنده و با خنده میگه): نه، اتفاقا شوهرشم همونه.
-میشه همیاینجا بمونم؟
-نه اینجا در حالِ گذره، نمیتونیم ازت مواظبت کنیم.
صدا و رفت و آمد از حیاط به گوش میرسه.
-بریم دیگه.
از گلخونه زدن بیرون، حیاط پُرِ فک و فامیل اجنه بود، بچه رنگش شد عینهو گچ.
-حالم خوب نیست، حالت تهوع دارم.
-بیا بهت از انجیرهای حیاط بدم، حالت خوب میشه، پدرتم از میوههای حیاط میذاشت لای نون میخورد و میرفت شیفت دوم مدرسه، هیچوقت مامانبزرگتو اذیت نکرد، خیلیام کمکش بود.
- بده کوف کنم.
-خیلی بیادبی باید روی ادبتم کار کنیم.
پَن شیشتا انجیر و تو مُشتش بُرد تو آب حوض و در آورد.
-بگیر بخورش.
یدونه خورد تموم نشده دومیشم خورد.
- چیزیت نیست، قندت اُفتاده، دو روز تو اتاقِ مادربزرگت بودی.
-(دهنش پُرِ انجیر گفت): چی؟ دو روز؟
-آره اون تو دو ساعت دو روز میگذره.
-متنفرم ازت.
-چرا؟
-دو روز از عمرم الکی رفت.
-حالا انجیراتو بخور، خواهرم ناهار پُخته، از گوشت تازهی گوسفندی که پدربزرگت هرسال بغل همین حوض قربونی میکرد.
-نیاز دارم کلی بخوابم و فعلا چشمم به هیچکدومتون نیوفته.
-هیس، یکی داره خواب میبینه، مواظب باش ریتم خوابشو بهم نزنی...
(قسمت چهارم)
زهره رسولی
#جنزدهها
🙈2
ساعتِ ناکوک
دخترک روی تختش با خوابش کلنجار میرود. ساعت بیداری برای رفتن به مدرسه برای هیچ بچهای لذتبخش نیست و نخواهد بود.
مادرش در تقلا برای بیدار کردنش سینی صبحانه را دم تختش میبرد و درحالیکه دخترک چشمانش بسته است، لقمه در دهانش میگذارد.
صد و چند بار به او میگوید: دوست ندارم صدای تو زنگ ساعتم باشد، از تو متنفر میشوم.
مادر میگوید: ساعتت که خراب شد، به گُمانم چون پلاستیکی بود زودتر خراب شد، باید فلزیاش را برایت بخرم، هرچند ساعت مدرسهی خودم پلاستیکی بود ولی خراب هم نشد تا ابد.
- نه فلزیاش راهم نخر. مامان میدانی چرا ساعت تو هرگز خراب نشد؟
- چرا؟
- چون تو از ساعتت مدام استفاده میکردی ولی من نه؟
- چه ربطی دارد!
- تو که مدام استفاده میکردی ساعتت با خودش گفته بگذار کار کنم که خواب نماند ولی ساعت من آنقدر میزد و میزد من بیدار نمیشدم، دید نادیدهاش میگیرم خراب شد و این گونه از حرص عقربههایش را کند و انداخت داخل شیشهی بستهاش.
میخندم
میخندد
- بالاخره که ساعت لازم داری چون نمیخواهی صدای من بیدارت کند.
- ساعت شنی بخر، خیلی بزرگ، آنقدر که صدای شنریزه هایش برود روی اعصابم و تا صبح نگذارد خوابم عمیق شود.
- صدای زنگ ساعت پلاستیکی بیدارت نمیکند، ساعت شنی در مقابل آن توانی ندارد.
- چرا دارد، گوشهای من به صداهای ریز حساستر است.
- اینگونه مجاب نمیشوم.
- پس تو ساعت فلزیِ محبوب خودت را بخر، برای من هم ساعت شنی گُنده، هر دو را در اتاقم بار میگذاریم، بالاخره که یکی موفق میشود بیدارم کند.
- باشد، هر دو را میخرم، یکی را کوک میکنم دیگری را معکوس، ولی میدانم وقتی صبح دمید باز هم دنبال صدای من میگردی که بیدارت کند و نق بزنی که چرا بیدارم کرد.
- شاید هم چنین شد، ولی تو نباید از دست من خسته شوی، ناسلامتی مادری.
زهرهرسولی
#داستانک
دخترک روی تختش با خوابش کلنجار میرود. ساعت بیداری برای رفتن به مدرسه برای هیچ بچهای لذتبخش نیست و نخواهد بود.
مادرش در تقلا برای بیدار کردنش سینی صبحانه را دم تختش میبرد و درحالیکه دخترک چشمانش بسته است، لقمه در دهانش میگذارد.
صد و چند بار به او میگوید: دوست ندارم صدای تو زنگ ساعتم باشد، از تو متنفر میشوم.
مادر میگوید: ساعتت که خراب شد، به گُمانم چون پلاستیکی بود زودتر خراب شد، باید فلزیاش را برایت بخرم، هرچند ساعت مدرسهی خودم پلاستیکی بود ولی خراب هم نشد تا ابد.
- نه فلزیاش راهم نخر. مامان میدانی چرا ساعت تو هرگز خراب نشد؟
- چرا؟
- چون تو از ساعتت مدام استفاده میکردی ولی من نه؟
- چه ربطی دارد!
- تو که مدام استفاده میکردی ساعتت با خودش گفته بگذار کار کنم که خواب نماند ولی ساعت من آنقدر میزد و میزد من بیدار نمیشدم، دید نادیدهاش میگیرم خراب شد و این گونه از حرص عقربههایش را کند و انداخت داخل شیشهی بستهاش.
میخندم
میخندد
- بالاخره که ساعت لازم داری چون نمیخواهی صدای من بیدارت کند.
- ساعت شنی بخر، خیلی بزرگ، آنقدر که صدای شنریزه هایش برود روی اعصابم و تا صبح نگذارد خوابم عمیق شود.
- صدای زنگ ساعت پلاستیکی بیدارت نمیکند، ساعت شنی در مقابل آن توانی ندارد.
- چرا دارد، گوشهای من به صداهای ریز حساستر است.
- اینگونه مجاب نمیشوم.
- پس تو ساعت فلزیِ محبوب خودت را بخر، برای من هم ساعت شنی گُنده، هر دو را در اتاقم بار میگذاریم، بالاخره که یکی موفق میشود بیدارم کند.
- باشد، هر دو را میخرم، یکی را کوک میکنم دیگری را معکوس، ولی میدانم وقتی صبح دمید باز هم دنبال صدای من میگردی که بیدارت کند و نق بزنی که چرا بیدارم کرد.
- شاید هم چنین شد، ولی تو نباید از دست من خسته شوی، ناسلامتی مادری.
زهرهرسولی
#داستانک
❤4🥰1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
وقتی همزمان هم میخوای آهنگ گوش بدی و هم کتاب بخونی.😁
کتاب«خرگوش فقط گوش کرد»
انتشارات نردبان.
کتاب«خرگوش فقط گوش کرد»
انتشارات نردبان.
😍3