🎥 📜دهـڪــده فیلــم و رمــان 📜🎥
475 subscribers
1.24K photos
1.14K videos
49 files
252 links
Download Telegram
🎥 📜دهـڪــده فیلــم و رمــان 📜🎥
📕#رمــان " بــرزخ_ســرد #پـــــــارت13 صدای جیغ بنفش ستاره توی گوشی تلفن پیچید و گفت: -وای حنا...یعنی تو به محمّد جواب مثبت دادی؟! خودمو روی تختم جابه جا کردم و گفتم: -خب آره... -دختر باورم نمیشه... پس اون حرفای شاعر مسلکیت کجا رفته؟! -کدوم حرفا؟!…
📕#رمــان " بــرزخ_ســرد
#پـــــــارت14


بعد از گذشت دو هفته مراسم خواستگاری اولیه و رسمی انجام شد و بعد هم مراسم بله برون توی یه شب مهتابی تو خونه ی خودمون برگزار شد.
مادر میخواست سنگ تموم بذاره، کلّی مهمون و دوست و آشنا دعوت کرده بود و منم به آرایشگاه رفتم. زیباتر از همیشه شده بودم و به قول محمّد خواستنی تر شده بودم. ابروهامو کمی نازکتر کردم و موهامو شنیون کرده و یه لباس ماکسی بلند که از پشت چاک داشت و از جلو سنگ دوزی شده بود و رنگشم به ارغوانی میزد رو پوشیدم. محمّد اون شب حلقه ی نامزدیمو دستم کرد و ما رسما نامزد شدیم. شب خوب و شادی بود. همه خوشحال بودن و بعد شام هم جشن و پایکوبی شروع شد. بعد از اون شب و پایان مراسم نامزدی محمّد بیشتر از همیشه به خونمون می اومد و سعی میکرد به من بیشتر نزدیک بشه امّا نمیدونم چرا هنوزم هیچ حس و علاقه ای تو قلبم نسبت به محمّد ایجاد نمیشد! به خودم نهیب میزدم که این احساس حتما به وجود میاد امّا نه! از نزدیک شدن بهش حس خوبی نداشتم و یه وقتایی حالم بد میشد و فوراً محیطو ترک میکردم.

با اعلام جواب نهایی دانشگاه و قبول شدنم توی همون رشته ی مورد علاقم مامان یه مهمونی ترتیب داد. بیشتر خوشحالیم به خاطر قبولی ستاره تو همون دانشگاه بود! حنانه هم برای ثبت نام باهام به دانشگاه اومد. شاگرد الف دانشگاه بود و همه با احترام باهاش برخورد میکردن! بعد از تموم شدن کاروبار ثبت نام همراه ستاره و حنانه به محیط بیرون دانشگاه رفتیم و حنانه کمی از محیط دانشگاه و بچه های دانشکده برامون حرف زد.

توی روزهای بعد با باز شدن دانشگاه و شروع کلاسها ما با ستاره راهی دانشگاه شدیم.
رشته ی من و ستاره با هم فرق داشت و به همین خاطر شروع کلاسها و اتمام اونا هم کمی با هم فرق میکرد، امّا بیشتر وقتمونو سعی میکردیم با هم باشیم. روزای اوّل بیشتر در محیط دانشگاه بودیم و سعی میکردیم بچه هارو بیشتر بشناسیم. پسرای خوشتیپ و باحالو با چشامون دید میزدیم. اونروز روی نیمکتی نشسته بودیم که من با دیدن یکی از پسرای دانشکده سوتی کشیدم و گفتم:
- ستاره... ببین این مانکنو!
ستاره خیره خیره نگام کرد و گفت:
- ببند اون چشمای هیزتو... مگه تو نامزد نداری اینجوری پسر مردمو دید میزنی؟!
-ای وای... یادم نبود!!
-حالا درویش کن اون چشای بیصاب مونده تو!
-خب باشه حالا که چیزی نشده...
-هیچی فقط با چشمات داشتی قورتش میدادی.
-من چیکار کنم خب محشر بود ک ث ا ف ت ...
-حرف بد نزن دختر گنده... مثلاً فردا پس فردا میخوای مادر بشی!! این حرفارو نشون اون بچه ی خُلت میدی؟
-وا؟! خیلیم دلت بخواد! اتفاقا پسر من باید همه جور حرف خوب و بد و زشتو بلد باشه تا جایی به مشکل برنخوره.
-آهان!... پس همینه شما اصلاً به مشکل برنمیخورین؟!
📕#رمــان "خدمتڪار_هـات_مـن
#پـــــــارت14


هنوز محو بودم که با شنیدن صدای گرمی تموم وجودم گرم شد...
تونستم چشم هام رو باز کنم...
صداش فوق العاده بود.
داشت تو حموم آهنگی رو میخوند..
قلبم تند میزد و ریتم گرفته بود..
ملافه رو کنار زدم..
با دیدن خونی که قسمتی رو پوشونده بود سرخ شدمم..
لخت و عریون بودم و نمیدونم چرا به هیچ وجه درد نداشتم..
همیشه دوستام بهم میگفتن به خاطر گودی کمر بسیار زیادم فردای شب حجلم درد زیادی
میکشم...
اما اینطور نبود..
نگاهی به تیشرتش انداختم..
به زحمت خم شدم و از روی زمین چنگش زدم...
موهای بلندم ژولیده بود اما بهم میومد...
حالا وقتی میخواستم برم عروسی به هیچ وجه این شکلی نمیشد...
باورم نمیشد انقد ریلکسم..
تیشرتو پوشیدم..حداقل تا زیر باسنم بود..
از جا بلند شدم و سمت پنجره رفتم..هوا ابری بود ،، پرده رو کشیدم و به خیابون زل زدم..
صداش هنوز گرم بود..
یه طوریم میکرد...حتی صداشم تحریکم میکرد..
یاد دیشب باعث شد لب هام رو بهم فشار بدم...
دلم هری پایین ریخت و یه حس خوبه خواستنی درونم به وجود اومد..
من حتی اسم اون مرد جذاب و نمیدونستم و با این حال داشتم رویا پردازی میکردم.. به خودم
خندیدم و..
وای وای از صداش..
چشم بستم و با لذت گوش سپردم...***
شهزاده ی رویای من ، شاید تویی..
اونکس شب در خواب من آید توییی...
تووووووو