🎥 📜دهـڪــده فیلــم و رمــان 📜🎥
617 subscribers
1.24K photos
1.14K videos
49 files
252 links
Download Telegram
🎥 📜دهـڪــده فیلــم و رمــان 📜🎥
📕#رمــان " بــرزخ_ســرد #پـــــــارت7 با گفتن این حرفا مامان درسته قورتم میداد. با همون وصف هم میدیدم چطور نگاهشو به من دوخته و عاجزانه میخواد به من بفهمونه که حرفی نزنم که باعث کینه و کدورت بشه، چون دایی و زن دایی رو خوب میشناخت که اگه تقی به توقی بخوره…
📕#رمــان " بــرزخ_ســرد
#پـــــــارت8


نفسی کشید و گفت:
-هوای خنکیه ... نمیخوره که توی اواسط تیرماه باشیم نه!؟
میدونستم که میخواد سر صحبتو باز کنه، سرمو به معنای تأیید حرفش تکون دادم و گفتم:
- من عاشق اینجور شباییم که قرص ماه کامل میشه و همه جا نورانیه ...
-آره قشنگه ...

بدنبال حرفش، به کنار خودش اشاره کرد و به من که روبروش دست به سینه وایساده بودم گفت:
-حالا چرا نمی یای بشینی؟!

با اینکه زیاد دختر خجالتی نبودم ولی نمیدونم شاید با محمّد هیچوقت راحت نبودم و یه احساس سوای دخترعمه و پسردایی بهش داشتم که مانع میشد بهش نزدیک بشم، هنوز حرفی نزده بودم که محمّد با خنده ایی گفت:
-نکنه از من خجالت میکشی؟!
به خودم اومدم و با عجله گفتم:
-نه ... نه اصلاً بحث این حرفا نیست!
-پس چرا صورتت گل انداخته؟!
-هیچی ...

" پسره ی فضول با اون چشای هیزش انگار میخواست قورتم بده ... به همین خیال باش که نزدیکت بشم! کور خوندی !! "

-خب چی شد؟!
-من اینجوری راحتترم.
-خب باشه همونجا وایسا تا خسته بشی چون حقیقتش من عادت ندارم زیاد سر پا وایسم!

" هِ ... خوشمزه!! به خدا اگه تا صبحم همین جا وایسم به خاطر رو کم کنی تو هم باشه اعتراض نمیکنم ..."

-ببین حنا من خیلی وقته که تورو دوست دارم و به فکر ازدواج هستم باهات... راستش درسته که بابا و مامانم خیلی با این ازدواج راضی و موافق هستن ولی نصف بیشترش من خودم بودم که ازشون خواستم ازت خواستگاری کنن ولی خب خودم دوست نداشتم رابطه ای بینمون به وجود بیاد و من فعلاً تو این دوسال تورو به خودم وابسته کنم... تو دختر ایده آل منی... راستش حقیقتا دوست ندارم یه غریبه بیاد دست تورو بگیره و برداره ببره... توی فامیل هم میدونی که من تنها پسری هستم که وضعیت مالی و اجتماعی و تحصیلی اش مناسبه... احساس میکنم مرد ایده آلت باشم یعنی دلم میخواد که تو هم مثل من فکر کنی.

" عجب پسر مغرور و از خود راضیه!! واقعا که نوبره... ! "

-ولی من مثل تو فکر نمیکنم!

" اینو دیگه با صدای بلند گفتم "
📕#رمــان "خدمتڪار_هـات_مـن
#پـــــــارت8


نگاهی به پنجره بخار گرفته انداختم و برگشتم سمتش..
مچ نگاه خیرشو گرفتم..
معذب شده پرسیدم:
- شرطتون چیه؟!
پاهای کشیدش رو روی هم انداخت بی مقدمه و سریع گفت:
- صیغم شو...
همین..
مات شده نگاهش می کردم ..
با نگاه مصممی خیره ی صورتم بود و من نمیدونستم چیکار کنم
تو اون لحظه یه احمق به تمام معنا بودم...
- برای موندنِ الانت فقط یه هم آغوشی ازت میخوام..
اما برای بقیه شبا ، تصمیم با خودته..
نفس حبس شدم و رها کردم و با بغض نالیدم:
- فکر کردم قصدت خیره...
حتی نمیدونم چرا یهو اول شخص شد...

- قصدم خیر بود ، ولی قبل از این که متوجه بشم تو خاصی..
با تعجب نگاهش کردم که خم شد و دستم رو گرفت
- تو واسه من خاصی ، واسه منی که هیچ زنی تحریکم نمیکنه...
تو واسه من ...
نزاشتم ادامه بده،
از جا پریدم که اونم بلند شد..
نزاشت دور تر برم..
دستشو دورم انداخت و بغلم کرد..
واقعا خشک شدم..
سرش رو روی شونم گذاشت و دستشو دور کمرم قفل کرد ،، برعکس وقتی که اونا بهم دست
میزدن وقتی تو آغوش این مرد عجیب بودم حالم خوب بود...
-چیکار میکنی؟! ولم کن نمیخوام اینجا باشم..
-ولت کنم باید بری پیش همون جوونا ،،منو انتخاب میکنی یا اونارو؟!