@ddrreamm
رکب پشتِ رکب خوردم، ولی دم بَر نیاوردم
خودم از صبر بیحدِ خودم، سر در نیاوردم
شنیدم گرگ وحشی زاهد و عارف شده اما
به توبه کردن و ایمان او باور نیاوردم
خیالم پرت خود بود و حواسم جمع افکارم
خیال هر کسی را بیهوا در سر نیاوردم
گذشتم از گذشته، زخمهایم را رفو کردم
برای دل بریدن با خودم خنجر نیاوردم
اگرچه خستهام از درد بی درمان بیداری
برای چشمِ بازم قرص خوابآور نیاوردم
به بند عشق پیچیدم تن عریان نفسم را
برای دیو در بند دلم، دلبر نیاوردم
ندارم قصد ماندن در دل طوفان این دریا
برای کشتی درماندهام لنگر نیاوردم
اگرچه دستهایم خالی اند اما پُرم از عشق
برای زندگی سرمایهای دیگر نیاوردم
#معصومه_شفیعی
رکب پشتِ رکب خوردم، ولی دم بَر نیاوردم
خودم از صبر بیحدِ خودم، سر در نیاوردم
شنیدم گرگ وحشی زاهد و عارف شده اما
به توبه کردن و ایمان او باور نیاوردم
خیالم پرت خود بود و حواسم جمع افکارم
خیال هر کسی را بیهوا در سر نیاوردم
گذشتم از گذشته، زخمهایم را رفو کردم
برای دل بریدن با خودم خنجر نیاوردم
اگرچه خستهام از درد بی درمان بیداری
برای چشمِ بازم قرص خوابآور نیاوردم
به بند عشق پیچیدم تن عریان نفسم را
برای دیو در بند دلم، دلبر نیاوردم
ندارم قصد ماندن در دل طوفان این دریا
برای کشتی درماندهام لنگر نیاوردم
اگرچه دستهایم خالی اند اما پُرم از عشق
برای زندگی سرمایهای دیگر نیاوردم
#معصومه_شفیعی
👏1
@ddrreamm
#حزین_لاهیجی » مثنویات » تذکرة العاشقین »
بخش ۹ - تمثیل
ز استاد، که باد روح او شاد
زیبا مثلی مرا بود یاد
روشن گهرانه، راز می گفت
در سلک فسانه، این گهر سفت
کز خانهٔ کدخدای دهقان
بگریخت بُزی، فراز ایوان
می گشت فراز بام نخجیر
گرگی به گذاره بود، در زیر
بُز دید چو گرگ را به ناکام
بگشاد زبان به طعن و دشنام
چون دید به حال ناگزیرش
افسوس شمرد، تا به دیرش
گرگ از سرِ وقت، گفت کای شوخ
بیداد منت مباد منسوخ
این عربده نیست از زبانت
دشنام به من دهد مکانت
بُز را نرسد به گرگ، دشنام
این طعن و سخط به ماست از بام
زین گونه، درین زمانهٔ دون
افسوس خسان بود ز گردون
هر گوشه، سپهر سفله پرور
بوزینه و بُز نموده سرور
حیزانِ زمانه را به میدان
کرده ست حریف شیرمردان
زین بُز فرمان نبود تشویر
گر بود مجال حملهٔ شیر
بز بر سر بام جا گرفته
خوش عرصه ز دست ما گرفته
تا کی به جهان، جگر توان خورد؟
فریاد ز چرخ ناجوانمرد
هر خیره سری، به کام دارد
یک بزچه؟ که صد به بام دارد
#حزین_لاهیجی » مثنویات » تذکرة العاشقین »
بخش ۹ - تمثیل
ز استاد، که باد روح او شاد
زیبا مثلی مرا بود یاد
روشن گهرانه، راز می گفت
در سلک فسانه، این گهر سفت
کز خانهٔ کدخدای دهقان
بگریخت بُزی، فراز ایوان
می گشت فراز بام نخجیر
گرگی به گذاره بود، در زیر
بُز دید چو گرگ را به ناکام
بگشاد زبان به طعن و دشنام
چون دید به حال ناگزیرش
افسوس شمرد، تا به دیرش
گرگ از سرِ وقت، گفت کای شوخ
بیداد منت مباد منسوخ
این عربده نیست از زبانت
دشنام به من دهد مکانت
بُز را نرسد به گرگ، دشنام
این طعن و سخط به ماست از بام
زین گونه، درین زمانهٔ دون
افسوس خسان بود ز گردون
هر گوشه، سپهر سفله پرور
بوزینه و بُز نموده سرور
حیزانِ زمانه را به میدان
کرده ست حریف شیرمردان
زین بُز فرمان نبود تشویر
گر بود مجال حملهٔ شیر
بز بر سر بام جا گرفته
خوش عرصه ز دست ما گرفته
تا کی به جهان، جگر توان خورد؟
فریاد ز چرخ ناجوانمرد
هر خیره سری، به کام دارد
یک بزچه؟ که صد به بام دارد
💯2
@ddrreamm
فرجام تلخ #واقعیت
سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ #یک_کشیش، #یک_وکیل_دادگستری و #یک_فیزیکدان
در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد؛ سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست ؟
گفت : خدا .خدا...خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند،نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده! وبه این ترتیب نجات یافت،
نوبت به وکیل دادگستری رسید؛
از او سؤال شد:آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛
عدالت عدالت.عدالت.
گیوتین پایین رفت،اما نزدیک گردنش ایستاد.
مردم متعجب، گفتند : آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده وکیل هم آزاد شد.
آخرکار نوبت به فیزیکدان رسید؛
سؤال شد:آخرین حرفت را بزن
گفت :من نه کشیشم که خدا را بشناسم و نه وکیلم که عدالت را بدانم.
اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه میشود!!!
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
که ناگهان تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد.
چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره میكنند.
فرجام تلخ #واقعیت
سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ #یک_کشیش، #یک_وکیل_دادگستری و #یک_فیزیکدان
در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد؛ سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست ؟
گفت : خدا .خدا...خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند،نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده! وبه این ترتیب نجات یافت،
نوبت به وکیل دادگستری رسید؛
از او سؤال شد:آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛
عدالت عدالت.عدالت.
گیوتین پایین رفت،اما نزدیک گردنش ایستاد.
مردم متعجب، گفتند : آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده وکیل هم آزاد شد.
آخرکار نوبت به فیزیکدان رسید؛
سؤال شد:آخرین حرفت را بزن
گفت :من نه کشیشم که خدا را بشناسم و نه وکیلم که عدالت را بدانم.
اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه میشود!!!
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
که ناگهان تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد.
چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره میكنند.
❤1👍1
@ddrreamm
رنج جدایی، بیشتر از انکه از نبود دیگری باشد، از گم کردن تصویری از خودمان است که فقط در حضور او معنا داشت
#الن_دوباتن
رنج جدایی، بیشتر از انکه از نبود دیگری باشد، از گم کردن تصویری از خودمان است که فقط در حضور او معنا داشت
#الن_دوباتن
👌1💯1
🕊2