@ddrreamm
چون شمع سحرگاه مرا کشته خود کن
حیف است که گریان تو سر داشته باشد
جز گریه رهی نیست به سرمنزل مقصود
هیهات که این خانه دو در داشته باشد
#محمد_سهرابی
چون شمع سحرگاه مرا کشته خود کن
حیف است که گریان تو سر داشته باشد
جز گریه رهی نیست به سرمنزل مقصود
هیهات که این خانه دو در داشته باشد
#محمد_سهرابی
👍2
@ddrreamm
#دمی_با_مولانا
همنشین تو را در عالَم خویش کِشد.
نان در همنشینی جان، زندگی مییابد و به جان تبدیل میشود:
ای خُنُک زشتی که خوبش شد حریف
وایِ گلرویی که جفتش شد خریف
نانِ مرده چون حریفِ جان شود
زنده گردد نان و عینِ آن شود
مثنوی
هیزم در همنشینی آتش، از تیرگیها رها میشود و سراسر نور میگردد:
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
مثنوی
و آهن. آهن در مجاورت آتش، سرخ میشود و خموشانه میگوید آتشم، آتشم!به رنگ و سرشت آتش درمیآید. میگوید شک داری که آتش شدهام؟ به من دست بزن تا ببینی:
رنگِ آهن محوِ رنگِ آتش است
ز آتشی میلافد و، خامشوَش است
چون به سرخی گشت همچون زرِّ کان
پس «أنا النّار» است لافش، بیزبان
شد ز رنگ و طبعِ آتش محتشم
گوید او: من آتشم، من آتشم
آتشم من؛ گر تو را شکّ است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من؛ بر تو گر شد مشتبِه
روی خود بر روی من یک دم بنهْ
مثنوی
آهن، سرد است و سیاه. در آتش میرود، با آتش میآمیزد و خواص آتش را پیدا میکند. سفر آهن به آتش، بعید و بلکه محال به نظر میرسد، اما با جادوی همنشینی ممکن میشود و حاصل.
مولانا این مثالها را میآورد تا به ما بیاموزد برای تبدیل شدن به چیزی باید همصحبت و معاشر آن بود. با پاکان و کلمات پاک همنشین شد تا پاکی یافت. برای تبدّل هیچ راهی جز صحبت، معاشرت، و همنشینی نیست.
شمس تبریزی فرماید:
لاشَک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخسیتگی(پژمردگی، افسردگی) درآید، در سبزه و گُل نگری تازگی درآید. زیرا همنشین، تو را در عالَم خویشتن کشد.
#دمی_با_مولانا
همنشین تو را در عالَم خویش کِشد.
نان در همنشینی جان، زندگی مییابد و به جان تبدیل میشود:
ای خُنُک زشتی که خوبش شد حریف
وایِ گلرویی که جفتش شد خریف
نانِ مرده چون حریفِ جان شود
زنده گردد نان و عینِ آن شود
مثنوی
هیزم در همنشینی آتش، از تیرگیها رها میشود و سراسر نور میگردد:
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
مثنوی
و آهن. آهن در مجاورت آتش، سرخ میشود و خموشانه میگوید آتشم، آتشم!به رنگ و سرشت آتش درمیآید. میگوید شک داری که آتش شدهام؟ به من دست بزن تا ببینی:
رنگِ آهن محوِ رنگِ آتش است
ز آتشی میلافد و، خامشوَش است
چون به سرخی گشت همچون زرِّ کان
پس «أنا النّار» است لافش، بیزبان
شد ز رنگ و طبعِ آتش محتشم
گوید او: من آتشم، من آتشم
آتشم من؛ گر تو را شکّ است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من؛ بر تو گر شد مشتبِه
روی خود بر روی من یک دم بنهْ
مثنوی
آهن، سرد است و سیاه. در آتش میرود، با آتش میآمیزد و خواص آتش را پیدا میکند. سفر آهن به آتش، بعید و بلکه محال به نظر میرسد، اما با جادوی همنشینی ممکن میشود و حاصل.
مولانا این مثالها را میآورد تا به ما بیاموزد برای تبدیل شدن به چیزی باید همصحبت و معاشر آن بود. با پاکان و کلمات پاک همنشین شد تا پاکی یافت. برای تبدّل هیچ راهی جز صحبت، معاشرت، و همنشینی نیست.
شمس تبریزی فرماید:
لاشَک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخسیتگی(پژمردگی، افسردگی) درآید، در سبزه و گُل نگری تازگی درآید. زیرا همنشین، تو را در عالَم خویشتن کشد.
👍1
@ddrreamm
گُل را تو گُل گفتی
و گُل، گُل شد!
ورنه
گُل، نباتی بیش نبود،
روئیده بر
کنارهی جادهی قول و قرارها،
مشتاق نور
و رزق و روزی خویش...
#حسین_پناهی
گُل را تو گُل گفتی
و گُل، گُل شد!
ورنه
گُل، نباتی بیش نبود،
روئیده بر
کنارهی جادهی قول و قرارها،
مشتاق نور
و رزق و روزی خویش...
#حسین_پناهی
👍1
بنام دوست
@ddrreamm
مگذار که غصه در میانت گیرد
یا وسوسههای این جهانت گیرد
رو شربت عشق در دهان نه شب و روز
زان پیش که حکم حق دهانت گیرد
#مولانــــا
@ddrreamm
مگذار که غصه در میانت گیرد
یا وسوسههای این جهانت گیرد
رو شربت عشق در دهان نه شب و روز
زان پیش که حکم حق دهانت گیرد
#مولانــــا
👍1
@ddrreamm
تا به کِی با عصای دیگران؟
به پا روید!
این سخنان که میگویید،
از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره، سخنان مردمِ آن زمان است؛
که هر یکی در عهدِ خود بر مسندِ مردی نشسته بودند.
و چون مردانِ این عهد شمائید،
اسرار و سخنان شما کو؟
#مقالات
#شــــــــــمس_تــبــریــزے
تا به کِی با عصای دیگران؟
به پا روید!
این سخنان که میگویید،
از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره، سخنان مردمِ آن زمان است؛
که هر یکی در عهدِ خود بر مسندِ مردی نشسته بودند.
و چون مردانِ این عهد شمائید،
اسرار و سخنان شما کو؟
#مقالات
#شــــــــــمس_تــبــریــزے
❤1👍1
@ddrreamm
در زمان نابینایی ابوعیناء شخصی نزد او آمد
ابو عیناء از او پرسید : کیستی؟
گفت: یکی از فرزندان آدم
گفت: خدا تو را طول عمر دهد، من گمان می بردم مدتی است که نسل آدم برافتاده است!
#علی_اکبر_دهخدا
بگو به نطفه اگر در مسیرِ ایجاد است:
نیا نیا که جهان جایگاهِ بیداد ست!
به نامِ نامیِ انسان چهها که زاده نشد
ولی چو درنگری قحط آدمیزاد است!
#مرتضی_لطفی
در زمان نابینایی ابوعیناء شخصی نزد او آمد
ابو عیناء از او پرسید : کیستی؟
گفت: یکی از فرزندان آدم
گفت: خدا تو را طول عمر دهد، من گمان می بردم مدتی است که نسل آدم برافتاده است!
#علی_اکبر_دهخدا
بگو به نطفه اگر در مسیرِ ایجاد است:
نیا نیا که جهان جایگاهِ بیداد ست!
به نامِ نامیِ انسان چهها که زاده نشد
ولی چو درنگری قحط آدمیزاد است!
#مرتضی_لطفی
🔥1
@ddrreamm
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم
غافل از خود دیگری را هم قضاوت می کنیم
کودکی جان میدهد از درد و فقر و ما هنوز
چشم می بندیم و هر شب خواب راحت می کنیم
#شیخ_بهایی
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم
غافل از خود دیگری را هم قضاوت می کنیم
کودکی جان میدهد از درد و فقر و ما هنوز
چشم می بندیم و هر شب خواب راحت می کنیم
#شیخ_بهایی
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین
چــو ویران بود بوم ایرانزمین
#حکیم_فردوسی
#دکلمه_کتایون_ریاحی
#اواز_کوروش_اسدپور
#تدوین_پیام_مجیدی
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین
چــو ویران بود بوم ایرانزمین
#حکیم_فردوسی
#دکلمه_کتایون_ریاحی
#اواز_کوروش_اسدپور
#تدوین_پیام_مجیدی
👍1🔥1
👌2❤1👍1
@ddrreamm
حکایات #فیه_ما_فیه
افتادن قدح از دست غلام
پادشاهی غلامان را فرمود که: هر یکی قدحی زرّین به کف گیرند که مهمان میآید و آن غلامِ مقرّبتر را نیز هم فرمود که: قدحی بگیر.
چون پادشاه روی نمود، آن غلامِ خاص از دیدارِ پادشاه بیخود و مَست شد، قدح از دستش بیفتاد و بشکست.
دیگران چون از او چنین دیدند، گفتند: مگر چنین میباید؟، قَدحها را به قصد بینداختند.
پادشاه عتاب کرد که: چرا کردند؟
گفتند که: او که مقرّب بود چنین کرد.
پادشاه گفت: ای ابلهان، آن را او نکرد، آن را من کردم.
#فيه_ما_فيه
(هر قصه ای را مغزی هست. قصه را جهت آن مغز آوردهاند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت.
#شــــــــــمس_تــبــریــزے
حکایات #فیه_ما_فیه
افتادن قدح از دست غلام
پادشاهی غلامان را فرمود که: هر یکی قدحی زرّین به کف گیرند که مهمان میآید و آن غلامِ مقرّبتر را نیز هم فرمود که: قدحی بگیر.
چون پادشاه روی نمود، آن غلامِ خاص از دیدارِ پادشاه بیخود و مَست شد، قدح از دستش بیفتاد و بشکست.
دیگران چون از او چنین دیدند، گفتند: مگر چنین میباید؟، قَدحها را به قصد بینداختند.
پادشاه عتاب کرد که: چرا کردند؟
گفتند که: او که مقرّب بود چنین کرد.
پادشاه گفت: ای ابلهان، آن را او نکرد، آن را من کردم.
#فيه_ما_فيه
(هر قصه ای را مغزی هست. قصه را جهت آن مغز آوردهاند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت.
#شــــــــــمس_تــبــریــزے
👍1💯1