ĐŔĖĄM$
212 subscribers
9.21K photos
2.45K videos
21 files
129 links
باده از ما مست شد ؛ نی ما از او

قالب از ما هست شد؛ نی ما از او

#مولانا
@ddrreamm
Download Telegram
@ddrreamm

تو را درک می‌کنم
ای ماه!
ای دختر شگفت رؤیاها...
یگانه شهرآشوبِ همه آشوب‌ها!
تو را درک می‌کنم
ای ماه
و تنهایی‌ات را
در پس ابرهای باران‌ زا...


👤حسین پناهی
👍1👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm

🎊

☆مهر ماهی جان تولدت مباࢪڪ ☆

🧁🎁
.
🎉1
@ddrreamm



چه بود؟
این تیر بی‌رحم از کجا آمد؟!
که غمگین باغِ بی‌آواز ما را باز
در این محرومی و عریانی پاییز،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟!

چه وحشتناک!
نمی‌آید مرا باور...
و من با این شبیخون‌های بیشرمانه و شومی
که دارد مرگ
بدم می‌آید از این زندگی دیگر

   #مهدی_اخوان‌‌ثالث
🔥1
@ddrreamm

جشن‌مهرگان بزرگترين جشن و پايكوبي ايرانيان بعد از نوروز است😍

این جشن توسط نياكانمان به مدت ٦ روز جهت شكرگزاری از خداوند برگزار ميگرديد.
مهر یا میترا در زبان فارسی به معنای «فروغ، روشنایی، دوستی، پیوستگی، پیوند و محبت» است و ضد دروغ، دروغ‌گویی، پیمان‌شکنی و نامهربانی کردن است. فلسفه جشن مهرگان سپاسگزاری از خداوند به خاطر نعمت‌هایی است که به انسان ارزانی داشته و استوار کردن دوستی‌ها و مهرورزی میان انسانهاست
این جشن در روزهای آغازین فصل پاییز برگزار می‌شود.

مهرگان مبارک♥️🌺🎉🕊
1👍1
@ddrreamm

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد


هشدار پاییزی #حافظ
👏2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
تنِ آدمی شریف است به جانِ آدمیت
نه همین لباس زیباست نشانِ آدمیت

اگر این دَرَنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عُمر زنده باشی به روانِ آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

#سعدی
👏2
@ddrreamm

زین گونه که جلوه آن دِلاویز کند!

عاشق زِ بَلا چگونه پرهیز کند!؟

#جامی
👏2👍1
@ddrreamm

کم کن طمع از جهان و می‌زی خرسند
و از نیک و بد زمانه مگسل پیوند

می در کف و زلف دلبری گیر که زود
هم بگذرد و نماند این  روزی چند

   #خیام
👍1🏆1
@ddrreamm

جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد
غلام همت آنم که دل بر او ننهاد
چ
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد

کدام عیش درین بوستان که باد اجل
همی برآورد از بیخ قامت شمشاد

وجود عاریتی خانه‌ایست بر ره سیل
چراغ عمر نهادست بر دریچهٔ باد

بسی برآید و بی‌ما فرو رود خورشید
بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد

برین چه می‌گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد

#سعدی
👍1👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm


اینم خداحافظی بچه های با ذوق و با مزه از تعطیلات تابستون و باز شدن مدارس😍🕊
👍1
@ddrreamm

وقتی میگن زاویه‌ی دید خیلی مهمه...🪝

آدمای منفی حتی بهشت رو هم جهنم میبینن🐾
👍1
@ddrreamm

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است

#حافظ
👍1
@ddrreamm

روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانه جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟!
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوار هستی؟
شمس پاسخ داد: بلی. مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم. ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. ـ در این موقع شب ، شراب از کجا گیر بیاورم؟ ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. پس خودت برو و شراب خریداری کن. در این شهر همه مرا می‌شناسند چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟
اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می‌توانم غذا بخورم نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس داشت، خرقه ای به دوش می‌اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می‌کند و به سمت محله نصاری نشین راه می‌افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی‌کرد اما همین که وارد آنجا شد. مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده‌ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می‌کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: ای مردم!شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می‌کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است. آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: این منافق که ادعای زهد می‌کند و به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می‌برد. سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مردم بی حیا! شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می‌زنید. این شیشه که می‌بینید حاوی سرکه است  که هرروز با غذای خود تناول می‌کنید. رقیب مولوی فریاد زد: این سرکه نیست بلکه شراب است. شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه  مردم از جمله آن رقیب، قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت. دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟  شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می‌نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می‌کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی با تصور یک شیشه شراب همه  آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می‌رساندند. این سرمایه  تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت
👍1💯1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm

جهودی و ترسایی و مسلمانی رفیق بودند.
در راه حلوایی یافتند. گفتند: بی گاه است. فردا بخوریم و این اندک است.
آن کس خورَد که خواب نیکوتر دیده باشد.
غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند.
مسلمان نیمه شب برخاست و جمله حلوا را بخورد.
بامداد عیسوی گفت: دیشب عیسی فرود آمد و مرا برکشید به آسمان. جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت برد.
مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت ای بیچاره یکی را عیسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت. تو محروم بیچاره برخیز و این حلوا را بخور. آنگه من برخاستم و حلوا را خوردم.
گفتند: والله خواب آن بود که تو دیدی، آنِ ما همه خیال بود و باطل.

#مولانا
کتاب: فیه ما فیه
👍4
@ddrreamm
شب گریزد چونک نور آید ز دور

پس چه داند ظلمتِ شب حال نور

#مولانا
👍1
آمد امّا...
غلام‌حسین بنان
@ddrreamm

ابوالحسن ورزی زن زیبائی داشت که از خوبرویان تهران بود و علاوه بر چهره‌، روحی زیباپرست و لطیف داشت. اهل دل و شیفته شعر و ادبیات و هنر بود و با این خصائل جسمی و روحی، الهام‌بخش طبع شاعرانه ورزی به شمار می‌آمد و در جلساتی که همسرش شرکت می‌کرد، حضور داشت و در همین نشست‌ها بین او و جوانِ بلندبالای مازندرانی علائق عاشقانه شکفته شد و حدیث مهرورزی آن‌ها به یکدیگر از پرده بیرون افتاد و نهایتاً بین ورزی و همسرش جدائی رخ داد و آن دو باهم ازدواج کردند.
طبع ظریف و حساس ورزی از این جدائی بسیار مکدّر و ملول شد و به آشفتگی‌های روحی گرفتار آمد. دوستان مشترک آن‌ها که رنج بی‌حد وی را می‌دیدند، احتمال می‌دادند که به جنون گرفتار آید و بسیار رنجیده شدند. آن را مغایر آئین دوستی و جوانمردی می‌دانستند و جمعاً به مرد مازندرانی فشار آوردند و پس از چند ماه آن دو از هم جدا شدند و زن بار دیگر به زندگی ورزی پیوست و غزل زیبا و پرمعنای «آمد امّا در نگاهش آن نوازش‌ها نبود»، بازتاب این رویداد بود. موجب شد ورزی، آزردگی‌های روحی و احساسات لگدمال شده خود را بیان کند. که استاد بنان حقِ داستان را به نیکی ادا کرد
👍2
@ddrreamm

سخنِ اندک و مُفید همچنان است که چراغی افروخته، چراغی ناافروخته را بوسه‌ای داد و برفت. آن در حقِّ او بَس است و او به مقصود رسید.

#فیه_ما_فیه
#مولانا
👍2