@ddrreamm
حکایتی از گلستان در باب عابدان بی درد و منع کنندگان موسیقی و هنر اصیل
سعدی می فرماید دلی که از بصیرت برخوردار باشدهنگام شنیدن موسیقی مانند گلها وگیاهان و جانوران در برابر وزش باد به رقص و حرکت در میآید و همه چیز حتی خار را تسبیح گوی جهان هستی می بیند.
در حالیکه بعضی، حتی از جانوران نیز قوه درک کمتری دارند و همانند سنگ سخت،زیبایی و هنر تاثیری در آنان ندارد:
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و هم قدم ،
وقتها زمزمه ای بکردندی
و
بیتی محققانه بگفتندی ،
عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان
تا برسیدیم بخیل بنی هلال ،
کودک سیاه از حی عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد
اشتر عابد را دیدم که برقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت.
گفتم ای شیخ سماع در حیوان اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمی کند.
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمی کزعشق بی خبری
اشتربه شعرعرب درحالتست وطرب
گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
#گلستان
#باب_دوم
در اخلاق درویشان
حکایتی از گلستان در باب عابدان بی درد و منع کنندگان موسیقی و هنر اصیل
سعدی می فرماید دلی که از بصیرت برخوردار باشدهنگام شنیدن موسیقی مانند گلها وگیاهان و جانوران در برابر وزش باد به رقص و حرکت در میآید و همه چیز حتی خار را تسبیح گوی جهان هستی می بیند.
در حالیکه بعضی، حتی از جانوران نیز قوه درک کمتری دارند و همانند سنگ سخت،زیبایی و هنر تاثیری در آنان ندارد:
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و هم قدم ،
وقتها زمزمه ای بکردندی
و
بیتی محققانه بگفتندی ،
عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان
تا برسیدیم بخیل بنی هلال ،
کودک سیاه از حی عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد
اشتر عابد را دیدم که برقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت.
گفتم ای شیخ سماع در حیوان اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمی کند.
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمی کزعشق بی خبری
اشتربه شعرعرب درحالتست وطرب
گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
#گلستان
#باب_دوم
در اخلاق درویشان
👍1
@ddrreamm
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد
که فوق العاده زیبا بود:
تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم
آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده
در رشته حقوق عهده دار پست های مهم قضائی
در دادگاه های نظامی ارتش گردند.
در این آزمون من و 25 نفر دیگر رتبه های بالای آزمون
را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود
و همه با جدیت دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره
روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم
که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی
منتظر من هستند و به محض ورود من
فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی
خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد
مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده
و به داخل سلول انفرادی انداختند.
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم!
اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی
رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد
از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند
و حداقل خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند
که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه
در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب
گذشت و گذشت تا این که روز نهم،
در حالی که انگار صد سال گذشته بود سپری شد.
صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان
بهمراه همان لباس شخصی بدنبال من آمده
و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم
در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با
حال و روزی مشابه من در اتاق هستند
و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود
آهسته پرسیدم دیدم وضعیت او هم شبیه من است!
ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد
و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده
و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه با خوشروئی تمام با یکایک ما دست داده
و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما
کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد:
هر کدام از شما که افسران لایقی هم هستید
پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را
در سطح کشور بعهده خواهید گرفت
و حالا این بازداشتی شما آخرین واحد درسی شما بود
که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود
از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان
حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده
و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر
کسی را بیش از حد جرمش به زندان محکوم نکنید!
در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی گردید
و همه ما نفس راحتی کشیدیم.
بقول سعدی شیرازی :
زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد
که فوق العاده زیبا بود:
تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم
آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده
در رشته حقوق عهده دار پست های مهم قضائی
در دادگاه های نظامی ارتش گردند.
در این آزمون من و 25 نفر دیگر رتبه های بالای آزمون
را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود
و همه با جدیت دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره
روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم
که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی
منتظر من هستند و به محض ورود من
فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی
خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد
مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده
و به داخل سلول انفرادی انداختند.
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم!
اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی
رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد
از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند
و حداقل خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند
که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه
در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب
گذشت و گذشت تا این که روز نهم،
در حالی که انگار صد سال گذشته بود سپری شد.
صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان
بهمراه همان لباس شخصی بدنبال من آمده
و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم
در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با
حال و روزی مشابه من در اتاق هستند
و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود
آهسته پرسیدم دیدم وضعیت او هم شبیه من است!
ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد
و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده
و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه با خوشروئی تمام با یکایک ما دست داده
و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما
کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد:
هر کدام از شما که افسران لایقی هم هستید
پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را
در سطح کشور بعهده خواهید گرفت
و حالا این بازداشتی شما آخرین واحد درسی شما بود
که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود
از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان
حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده
و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر
کسی را بیش از حد جرمش به زندان محکوم نکنید!
در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی گردید
و همه ما نفس راحتی کشیدیم.
بقول سعدی شیرازی :
زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل
👍2
@ddrreamm
پر خود سوختم و دم نزدم
گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است
کس ندانست که من میسوزم
سوختن، هیچ نگفتن، هنر است
#پروین_اعتصامی
پر خود سوختم و دم نزدم
گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است
کس ندانست که من میسوزم
سوختن، هیچ نگفتن، هنر است
#پروین_اعتصامی
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم...
#فریدون_مشیری
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم...
#فریدون_مشیری
👌2👍1
@ddrreamm
#محمود_دولتآبادی قشنگ گفت؛
آنجا یک قهوه خانه بود، اما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای.چرا؟
دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،همیشه عجله!
کدام گوری میخواستم بروم؟
"من به #بهانه رسیدن به #زندگی،
همیشه #زندگی را کشته ام....
#محمود_دولتآبادی قشنگ گفت؛
آنجا یک قهوه خانه بود، اما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای.چرا؟
دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،همیشه عجله!
کدام گوری میخواستم بروم؟
"من به #بهانه رسیدن به #زندگی،
همیشه #زندگی را کشته ام....
😢2
@ddrreamm
مُسَمَّط :
شعری است که از رشته های گوناگون پدید میآید. قافیه ی رشته ها متفاوت است و در هر رشته همه ی مصراع ها به جز مصراع آخر هم قافیهاند. به هر بخش رشته میگویند و به مصراع آخر هر رشته، بند گویند. در ضمن تمام بندها با هم هم قافیه میباشند.
شکل مسمط
------------+ ------------+
------------+ ------------+ رشته
------------+ ------------# بند
------------× ------------×
------------× ------------× رشته
------------× ------------# بند
ای گنبد زنگارگون ای پر جنون پر فنون
هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتها
انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازیان
ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بیوفا
گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی
گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی
گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا
فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی
هم پادشاهی هم رهی، بحری بلی، لیکن تهی
تازَندهای بر گمرهی سازندهای با ناسزا
چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن
نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
شعر مسمط از #ناصر_خسرو_قبادیانی
مُسَمَّط :
شعری است که از رشته های گوناگون پدید میآید. قافیه ی رشته ها متفاوت است و در هر رشته همه ی مصراع ها به جز مصراع آخر هم قافیهاند. به هر بخش رشته میگویند و به مصراع آخر هر رشته، بند گویند. در ضمن تمام بندها با هم هم قافیه میباشند.
شکل مسمط
------------+ ------------+
------------+ ------------+ رشته
------------+ ------------# بند
------------× ------------×
------------× ------------× رشته
------------× ------------# بند
ای گنبد زنگارگون ای پر جنون پر فنون
هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتها
انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازیان
ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بیوفا
گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی
گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی
گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا
فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی
هم پادشاهی هم رهی، بحری بلی، لیکن تهی
تازَندهای بر گمرهی سازندهای با ناسزا
چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن
نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
شعر مسمط از #ناصر_خسرو_قبادیانی
👍2🙏1
@ddrreamm
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نَرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است ،
#فریدون_مشیری
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نَرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است ،
#فریدون_مشیری
💯2👍1
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت!
#خیام
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت!
#خیام
👍2👏1
@ddrreamm
نابرابر شده این جنگ، از آن میگذرم
هرکه پرسید کجا رفت، بگو بیخبرم
تو و خالِ لب و ابرو و دو تا چشمِ سیاه
در مقابل من بیچاره فقط یک نفرم!
#شاهد_رحمانی
نابرابر شده این جنگ، از آن میگذرم
هرکه پرسید کجا رفت، بگو بیخبرم
تو و خالِ لب و ابرو و دو تا چشمِ سیاه
در مقابل من بیچاره فقط یک نفرم!
#شاهد_رحمانی
👍2
🔥2
@ddrreamm
صداي آب مي آيد ، مگر در نهر تنهايي چه مي شويند؟
لباس لحظه ها پاك است.
ميان آفتاب هشتم دي ماه
طنين برف ، نخ هاي تماشا ، چكه هاي وقت.
طراوت روي آجرهاست، روي استخوان روز.
چه مي خواهيم؟
بخار فصل گرد واژه هاي ماست.
دهان گلخانه فكر است.
سفرهايي ترا در كوچه هاشان خواب مي بينند.
ترا در قريه هاي دور مرغاني بهم تبريك مي گويند.
چرا مردم نمي دانند
كه لادن اتفاقي نيست ،
نمي دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آبهاي شط
ديروز است؟
چرا مردم نمي دانند
كه در گل هاي نا ممكن هوا سرد است؟
سهراب سپهری
صداي آب مي آيد ، مگر در نهر تنهايي چه مي شويند؟
لباس لحظه ها پاك است.
ميان آفتاب هشتم دي ماه
طنين برف ، نخ هاي تماشا ، چكه هاي وقت.
طراوت روي آجرهاست، روي استخوان روز.
چه مي خواهيم؟
بخار فصل گرد واژه هاي ماست.
دهان گلخانه فكر است.
سفرهايي ترا در كوچه هاشان خواب مي بينند.
ترا در قريه هاي دور مرغاني بهم تبريك مي گويند.
چرا مردم نمي دانند
كه لادن اتفاقي نيست ،
نمي دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آبهاي شط
ديروز است؟
چرا مردم نمي دانند
كه در گل هاي نا ممكن هوا سرد است؟
سهراب سپهری
❤1👍1