@ddrreamm
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
#شهریار
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
#شهریار
👍3
❤1👍1
@ddrreamm
سِرّ شدگان!
آنان که مُلک را به بلا مبتلا کنند
از رنجِ مردمان شده هرگز حیا کنند؟
خود میچپاوُلند به شادی کنار هم
ما را ولی حواله به نذر و دعا کنند!
تقسیم شد بهشت و جهنم میانِ ما
ما زجر میکشیم که آنها صفا کنند!
در آن حریم راه ندارد به جز خودی
یک عده هم خودی-نخودی را جدا کنند!
ما پایهی معاملهایم از ازل ولی
اینها فقط معامله با آشنا کنند!
موسا عصا به آب زد و نیل خشک شد
اینها همان کنند ولی بیعصا کنند!
پایی که روی خرخرههامان گذاشتند
یککم بگو که حداقل جابهجا کنند!
یارب ببخش عرشِ خودت را به این شیوخ
بلکه برون کشیده و ما را رها کنند!
ماها که سِر شدیم ولی بچههای ما
وقتش که شد دو لِنگِ شما را هوا کنند!
#شروین_سلیمانی
سِرّ شدگان!
آنان که مُلک را به بلا مبتلا کنند
از رنجِ مردمان شده هرگز حیا کنند؟
خود میچپاوُلند به شادی کنار هم
ما را ولی حواله به نذر و دعا کنند!
تقسیم شد بهشت و جهنم میانِ ما
ما زجر میکشیم که آنها صفا کنند!
در آن حریم راه ندارد به جز خودی
یک عده هم خودی-نخودی را جدا کنند!
ما پایهی معاملهایم از ازل ولی
اینها فقط معامله با آشنا کنند!
موسا عصا به آب زد و نیل خشک شد
اینها همان کنند ولی بیعصا کنند!
پایی که روی خرخرههامان گذاشتند
یککم بگو که حداقل جابهجا کنند!
یارب ببخش عرشِ خودت را به این شیوخ
بلکه برون کشیده و ما را رها کنند!
ماها که سِر شدیم ولی بچههای ما
وقتش که شد دو لِنگِ شما را هوا کنند!
#شروین_سلیمانی
👌2👏1
@ddrreamm
#زمستان است
هوا بس ناجوانمردانه گرم است ،
زمین لب تشنه و غمگین،
امید آسمان خاموش
نگاه مردمان بر پیکر خشکیده ای مدهوش
نه بارانی ، نه برفی ،
نمی آید ز قلب آسمان، آخر ،
صدای نعرهی مستانه ای بر گوش ،
خداوندا ،تو میدانی
گنه از بنده ات گر هست
درختان را گناهی نیست !
خطایی گر کند این بندهی ناچیز
گناه مار و موران بیابان چیست؟
چرا بگرفته ای آغوش باران را ؟
مگر بغض زمستان را نمی بینی؟
مگر اندوه مهمان را نمی بینی؟
غبار آلوده چشم باغ و بستان را نمی بینی؟
مگر نوزادگان تشنه ی باران را نمی بینی؟
مگر جام ترک برداشته ی خالی
میان مشت خاک آلودهی
بیچارگان را نمی بینی؟
خداوندا !!!
گناهم را ببخشای و
مرا از هجمه ی فریاد خالی کن
جسارت کردم از پرسیدن بی جا،
ببخشایم....خطاهای مرا نادیده انگار
تو میبینی و میدانم که دانایی و
بر هر امر ناممکن توانایی
خداوندا...زمستان رو به نوروز است
زمین، اما...همان خاشاک
تیپا خورده ی دیروز است
رها کن مَشک باران را
بشوی اندوه انسان را
ببخشای شبنمی دیگر
چمن ها و درختان را
طراوت بخش
این باغ و بستان را
سلامم را تو پاسخ میدهی بی شک
بپوشان بر تن دیماه خاک آلود
کفن از جنس الطاف خداوندی
خداوندا ، زمستان است ،
هوا بس ناجوانمردانه گرم است.
#حمید_مصدق
#زمستان است
هوا بس ناجوانمردانه گرم است ،
زمین لب تشنه و غمگین،
امید آسمان خاموش
نگاه مردمان بر پیکر خشکیده ای مدهوش
نه بارانی ، نه برفی ،
نمی آید ز قلب آسمان، آخر ،
صدای نعرهی مستانه ای بر گوش ،
خداوندا ،تو میدانی
گنه از بنده ات گر هست
درختان را گناهی نیست !
خطایی گر کند این بندهی ناچیز
گناه مار و موران بیابان چیست؟
چرا بگرفته ای آغوش باران را ؟
مگر بغض زمستان را نمی بینی؟
مگر اندوه مهمان را نمی بینی؟
غبار آلوده چشم باغ و بستان را نمی بینی؟
مگر نوزادگان تشنه ی باران را نمی بینی؟
مگر جام ترک برداشته ی خالی
میان مشت خاک آلودهی
بیچارگان را نمی بینی؟
خداوندا !!!
گناهم را ببخشای و
مرا از هجمه ی فریاد خالی کن
جسارت کردم از پرسیدن بی جا،
ببخشایم....خطاهای مرا نادیده انگار
تو میبینی و میدانم که دانایی و
بر هر امر ناممکن توانایی
خداوندا...زمستان رو به نوروز است
زمین، اما...همان خاشاک
تیپا خورده ی دیروز است
رها کن مَشک باران را
بشوی اندوه انسان را
ببخشای شبنمی دیگر
چمن ها و درختان را
طراوت بخش
این باغ و بستان را
سلامم را تو پاسخ میدهی بی شک
بپوشان بر تن دیماه خاک آلود
کفن از جنس الطاف خداوندی
خداوندا ، زمستان است ،
هوا بس ناجوانمردانه گرم است.
#حمید_مصدق
👍1💯1
@ddrreamm
نیک بختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند زان پیشتر که پسینیان به واقعه او مثل زنند. دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته کنند.
نرود مرغ سوى دانه فراز
چو دگر مرغ بیند اندر بند
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران به تو پند
#سعدی_گلستان_باب_هشتم
#در_آداب_صحبت
نیک بختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند زان پیشتر که پسینیان به واقعه او مثل زنند. دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته کنند.
نرود مرغ سوى دانه فراز
چو دگر مرغ بیند اندر بند
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران به تو پند
#سعدی_گلستان_باب_هشتم
#در_آداب_صحبت
👍2
@ddrreamm
هرکجا عدل روی بنموده ست
نعمت اندر جهان بیفزوده ست
هرکجا ظلم رَخت افکنده ست
مملکت را ز بیخ برکنده ست
#حکیم_سنایی
هرکجا عدل روی بنموده ست
نعمت اندر جهان بیفزوده ست
هرکجا ظلم رَخت افکنده ست
مملکت را ز بیخ برکنده ست
#حکیم_سنایی
👍1👏1
@ddrreamm
یک چند، میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم
چون آب در آبگینه، آتش در سنگ
#شیخ_بهایی
یک چند، میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم
چون آب در آبگینه، آتش در سنگ
#شیخ_بهایی
👍2
#پاپک_نامه
بخشی از :
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
در هفدهم دی ماه ، سالروز جان باختن سردار بزرگ آریایی ، فرزند جاوید نام آذرابادگان ، بابک خُرّمدين بخشی از "بابک نامه "👇
بیت های ۱۲۸۲۴تا ۱۲۸۴۳
خیانت افشین و گرفتار شدن بابک به حیله ی او
خبر آمد از هر ولایت که شیر
سپهدار ، بابک شد آخر اسیر
چنین ، ناگهان بعدِ چند ازمَنه
به افسونِ افشین اَشْروسنه
گرفتار شد ، بابک قهرمان
امید دلِ پارسی _مردمان
برآمد ز هر سینه ای سوز و ساز
ز نو ، زخمِ کهنه ، دهان کرد باز
که گویی شکستِ نهاوند -جنگ
به تکرار تاریخ ، برگشته ننگ ...
چو آن سروِ آزاد ، قدش شکست
همای رهایی ، پر و بال بست .
...
خلیفه به تختِ غرورش در اوج
نشست و عرب _مردمان ، فوج فوج
به دیدار بابک ، سراسیمه سر
دویدند از خانه هاشان به در
که در بند ، بینند ، شیرِ اَهَر
خداوندِ بَذ را ، بدون سپر
گذشت آفتاب از سرِ نیمروز
و جمعیت منتظر ، چشم -دوز
به رخ ، سایبان کرده ، دست و کلاه
به راهی که افشین رسد با سپاه
به ناگه ، افق شد سیاه از غبار
به سمکوبِ اسبِ هزاران سوار
فضا پر شد از هلهله ، سوت و جیغ
و خورشید در میغ شد ، بر ستیغ
طنین دو صد ، طبل و شیپور و ساز
به گوش بیابان ، دهان کرد باز
جلو دار ، افشین ، به کبر و غرور
و در پس ، سپاه آمد از راه دور
...
در این بین ، بابک ، یَلِ نامدار
بر اسبی کَهَر ، خسته ، بی زین سوار
نشسته به زنجیر ، با زخمِ تَن
میان دو صد مردِ شمشیر زن
سرش، بیرقی سرفراز و بلند
چنان تیر آماده ی در خدنگ
اگر چه به زنجیر و غُل ، پای بست
حضورش ، شب تیره را می شکست.
ادامه دارد ...
📚 بن مایه ی پژوهشی شعرها ؛
تاریخ طبری
تاریخ نهضت های ملی
بابک خرمدین ؛ سعید نفیسی
دو قرن سکوت زرین کوب
#کانال_آثار_شعر_نقاشی_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
بخشی از :
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
در هفدهم دی ماه ، سالروز جان باختن سردار بزرگ آریایی ، فرزند جاوید نام آذرابادگان ، بابک خُرّمدين بخشی از "بابک نامه "👇
بیت های ۱۲۸۲۴تا ۱۲۸۴۳
خیانت افشین و گرفتار شدن بابک به حیله ی او
خبر آمد از هر ولایت که شیر
سپهدار ، بابک شد آخر اسیر
چنین ، ناگهان بعدِ چند ازمَنه
به افسونِ افشین اَشْروسنه
گرفتار شد ، بابک قهرمان
امید دلِ پارسی _مردمان
برآمد ز هر سینه ای سوز و ساز
ز نو ، زخمِ کهنه ، دهان کرد باز
که گویی شکستِ نهاوند -جنگ
به تکرار تاریخ ، برگشته ننگ ...
چو آن سروِ آزاد ، قدش شکست
همای رهایی ، پر و بال بست .
...
خلیفه به تختِ غرورش در اوج
نشست و عرب _مردمان ، فوج فوج
به دیدار بابک ، سراسیمه سر
دویدند از خانه هاشان به در
که در بند ، بینند ، شیرِ اَهَر
خداوندِ بَذ را ، بدون سپر
گذشت آفتاب از سرِ نیمروز
و جمعیت منتظر ، چشم -دوز
به رخ ، سایبان کرده ، دست و کلاه
به راهی که افشین رسد با سپاه
به ناگه ، افق شد سیاه از غبار
به سمکوبِ اسبِ هزاران سوار
فضا پر شد از هلهله ، سوت و جیغ
و خورشید در میغ شد ، بر ستیغ
طنین دو صد ، طبل و شیپور و ساز
به گوش بیابان ، دهان کرد باز
جلو دار ، افشین ، به کبر و غرور
و در پس ، سپاه آمد از راه دور
...
در این بین ، بابک ، یَلِ نامدار
بر اسبی کَهَر ، خسته ، بی زین سوار
نشسته به زنجیر ، با زخمِ تَن
میان دو صد مردِ شمشیر زن
سرش، بیرقی سرفراز و بلند
چنان تیر آماده ی در خدنگ
اگر چه به زنجیر و غُل ، پای بست
حضورش ، شب تیره را می شکست.
ادامه دارد ...
📚 بن مایه ی پژوهشی شعرها ؛
تاریخ طبری
تاریخ نهضت های ملی
بابک خرمدین ؛ سعید نفیسی
دو قرن سکوت زرین کوب
#کانال_آثار_شعر_نقاشی_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
17 دی ماه سالروز جانباختن سردار بابک خرمدین در راه آزادی میهن
آخرین سخن #بابک_خرمدین چنین بوده است : تو ای معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد! من لرزه ای بر ارکان حکومت تازیان انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود!
تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی هزاران بابک در شمال و جنوب و شرق و غرب ایران ظهور خواهند کرد و قدرت پوشالی شما #پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهد داشت!
این را بدان که #ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه #بیگانگان را تحمل نخواهد کرد من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آن را #فراموش نخواهند کرد!
من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان #ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند صدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده طغیان هستند. #مازیار هنوز مبارزه میکند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست متجاوزان و یوغ #تازیان مردم فریب برهانند!
17 دی ماه سالروز جانباختن سردار بابک خرمدین در راه آزادی میهن
آخرین سخن #بابک_خرمدین چنین بوده است : تو ای معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد! من لرزه ای بر ارکان حکومت تازیان انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود!
تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی هزاران بابک در شمال و جنوب و شرق و غرب ایران ظهور خواهند کرد و قدرت پوشالی شما #پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهد داشت!
این را بدان که #ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه #بیگانگان را تحمل نخواهد کرد من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آن را #فراموش نخواهند کرد!
من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان #ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند صدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده طغیان هستند. #مازیار هنوز مبارزه میکند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست متجاوزان و یوغ #تازیان مردم فریب برهانند!
❤2💔1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
دلی که با سر زلفین او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآید
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآید
#حافظ
#علی_قمصری و گروه تنبورنوازان مستور
دلی که با سر زلفین او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآید
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآید
#حافظ
#علی_قمصری و گروه تنبورنوازان مستور
👍1
@ddrreamm
حکایتی از گلستان در باب عابدان بی درد و منع کنندگان موسیقی و هنر اصیل
سعدی می فرماید دلی که از بصیرت برخوردار باشدهنگام شنیدن موسیقی مانند گلها وگیاهان و جانوران در برابر وزش باد به رقص و حرکت در میآید و همه چیز حتی خار را تسبیح گوی جهان هستی می بیند.
در حالیکه بعضی، حتی از جانوران نیز قوه درک کمتری دارند و همانند سنگ سخت،زیبایی و هنر تاثیری در آنان ندارد:
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و هم قدم ،
وقتها زمزمه ای بکردندی
و
بیتی محققانه بگفتندی ،
عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان
تا برسیدیم بخیل بنی هلال ،
کودک سیاه از حی عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد
اشتر عابد را دیدم که برقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت.
گفتم ای شیخ سماع در حیوان اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمی کند.
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمی کزعشق بی خبری
اشتربه شعرعرب درحالتست وطرب
گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
#گلستان
#باب_دوم
در اخلاق درویشان
حکایتی از گلستان در باب عابدان بی درد و منع کنندگان موسیقی و هنر اصیل
سعدی می فرماید دلی که از بصیرت برخوردار باشدهنگام شنیدن موسیقی مانند گلها وگیاهان و جانوران در برابر وزش باد به رقص و حرکت در میآید و همه چیز حتی خار را تسبیح گوی جهان هستی می بیند.
در حالیکه بعضی، حتی از جانوران نیز قوه درک کمتری دارند و همانند سنگ سخت،زیبایی و هنر تاثیری در آنان ندارد:
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و هم قدم ،
وقتها زمزمه ای بکردندی
و
بیتی محققانه بگفتندی ،
عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان
تا برسیدیم بخیل بنی هلال ،
کودک سیاه از حی عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد
اشتر عابد را دیدم که برقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت.
گفتم ای شیخ سماع در حیوان اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمی کند.
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمی کزعشق بی خبری
اشتربه شعرعرب درحالتست وطرب
گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
#گلستان
#باب_دوم
در اخلاق درویشان
👍1
@ddrreamm
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد
که فوق العاده زیبا بود:
تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم
آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده
در رشته حقوق عهده دار پست های مهم قضائی
در دادگاه های نظامی ارتش گردند.
در این آزمون من و 25 نفر دیگر رتبه های بالای آزمون
را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود
و همه با جدیت دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره
روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم
که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی
منتظر من هستند و به محض ورود من
فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی
خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد
مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده
و به داخل سلول انفرادی انداختند.
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم!
اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی
رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد
از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند
و حداقل خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند
که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه
در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب
گذشت و گذشت تا این که روز نهم،
در حالی که انگار صد سال گذشته بود سپری شد.
صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان
بهمراه همان لباس شخصی بدنبال من آمده
و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم
در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با
حال و روزی مشابه من در اتاق هستند
و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود
آهسته پرسیدم دیدم وضعیت او هم شبیه من است!
ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد
و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده
و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه با خوشروئی تمام با یکایک ما دست داده
و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما
کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد:
هر کدام از شما که افسران لایقی هم هستید
پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را
در سطح کشور بعهده خواهید گرفت
و حالا این بازداشتی شما آخرین واحد درسی شما بود
که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود
از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان
حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده
و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر
کسی را بیش از حد جرمش به زندان محکوم نکنید!
در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی گردید
و همه ما نفس راحتی کشیدیم.
بقول سعدی شیرازی :
زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد
که فوق العاده زیبا بود:
تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم
آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده
در رشته حقوق عهده دار پست های مهم قضائی
در دادگاه های نظامی ارتش گردند.
در این آزمون من و 25 نفر دیگر رتبه های بالای آزمون
را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود
و همه با جدیت دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره
روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم
که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی
منتظر من هستند و به محض ورود من
فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی
خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد
مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده
و به داخل سلول انفرادی انداختند.
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم!
اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی
رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد
از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند
و حداقل خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند
که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه
در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب
گذشت و گذشت تا این که روز نهم،
در حالی که انگار صد سال گذشته بود سپری شد.
صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان
بهمراه همان لباس شخصی بدنبال من آمده
و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم
در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با
حال و روزی مشابه من در اتاق هستند
و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود
آهسته پرسیدم دیدم وضعیت او هم شبیه من است!
ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد
و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده
و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه با خوشروئی تمام با یکایک ما دست داده
و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما
کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد:
هر کدام از شما که افسران لایقی هم هستید
پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را
در سطح کشور بعهده خواهید گرفت
و حالا این بازداشتی شما آخرین واحد درسی شما بود
که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود
از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان
حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده
و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر
کسی را بیش از حد جرمش به زندان محکوم نکنید!
در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی گردید
و همه ما نفس راحتی کشیدیم.
بقول سعدی شیرازی :
زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل
👍2