This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
✨ اجرای زیبای سرود جاودان «ای ایران» به صورت زنده از شبکه یک بلغارستان توسط هنرمندان ایرانی
#پاینده_ایران
✨ اجرای زیبای سرود جاودان «ای ایران» به صورت زنده از شبکه یک بلغارستان توسط هنرمندان ایرانی
#پاینده_ایران
❤1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
#حیدر_یغما (۲۰ دی ۱۳۰۲ – ۲ اسفند ۱۳۶۶) شاعر ایرانی و متولد روستای صومعه در شمال نیشابور و در جوار رشته کوه بینالود بود. یغما به سبب شغل اصلیاش که در حدود ۳۰ سال از زندگیاش را بدان اشتغال داشت، به «شاعر خشتمال نیشابوری» مشهور است.
وی فاقد سواد رسمی و کلاسیک بود اما شعر میسرود.
نوع ادبی مورد علاقهی وی، غزل بود و دیوانش، عمدتا بر این نوع تکیه دارد اما تعدادی رباعی، قصیده، مثنوی و ترکیببند هم در آن دیده میشود.
دلیل شهرت وی بیسوادی و امی بودن و سرایش اشعار قوی با اسلوب ادبیات سنتی و کهن ایران و صوت و گویش زیبایش میباشد.
بیابانگرد و صحرا ورز و دور از مردمم، آری
میان شهر در غوغای بیحاصل نمیگنجم
#حیدر_یغما (۲۰ دی ۱۳۰۲ – ۲ اسفند ۱۳۶۶) شاعر ایرانی و متولد روستای صومعه در شمال نیشابور و در جوار رشته کوه بینالود بود. یغما به سبب شغل اصلیاش که در حدود ۳۰ سال از زندگیاش را بدان اشتغال داشت، به «شاعر خشتمال نیشابوری» مشهور است.
وی فاقد سواد رسمی و کلاسیک بود اما شعر میسرود.
نوع ادبی مورد علاقهی وی، غزل بود و دیوانش، عمدتا بر این نوع تکیه دارد اما تعدادی رباعی، قصیده، مثنوی و ترکیببند هم در آن دیده میشود.
دلیل شهرت وی بیسوادی و امی بودن و سرایش اشعار قوی با اسلوب ادبیات سنتی و کهن ایران و صوت و گویش زیبایش میباشد.
بیابانگرد و صحرا ورز و دور از مردمم، آری
میان شهر در غوغای بیحاصل نمیگنجم
❤3👍1
👍1💔1
@ddrreamm
#حکایت
#میرزا_نعمت_الله_خان_طالبی شاعر طناز اصفهانی حکایتی داره شنیدنی که میگه :
در عصر ماضی؛ در شهر بلخ لطفی نامی بود که در بین مردم داوری می کرد ؛ من در اینجا یکی از بهترین قضاوت هایش را نقل داستان می کنم تا حساب کار بیاید دستتان،
دزد و قاضی
@ddrreamm
راویان گفتند : دزدی نابکار
رفت گِرد خانهای در شام تار
گربه آسا بر سر دیوار شد
نردۀ ایوان گرفت و دار شد
از قضا آن نرده خیلی سست بود
زود با دزد دغَل ، آمد فرود
دزد ، محکم خورد بر روی زمین
گشت خون آلود، از پا تا جبین
چونکه از آن خانه ناراضی برفت
لنگ لنگان ، تا بَرِ قاضی برفت
چون به قاضی گفت شرح حال خویش
قلب قاضی گشت از این قصّه ریش
گفت: میباید شود بالای دار
صاحب آن خانه ی بی اعتبار
آوریدش تا بپرسم کاو چرا ؟
کرده بر این دزد بیچاره جفا
پس بیاوردند صاحبخانه را
آن ز قانون نوین ، بیگانه را
چونکه قاضی خواند متن دادخواست
گفت : ای قاضی! مگو چون نارواست
نیست تقصیر من برگشته بخت
چوب آن شاید نبوده خوب و سخت
باید آن نجّار آید پای دار
چونکه او چوب بدی برده به کار
گفت قاضی: حرف او باشد درست
باید آن نجّار را ، فِی الفور جُست
گزمه ها رفتند و او را یافتند
زود سوی محکمه ، بشتافتند
مثل مرغ گیر کرده ، بین تور
در عدالتخانه بردندش به زور
کرد قاضی بد نگاهی سوی او
کز نگاهش سیخ شد هر موی او
گفت : ای نجّار ، مُردن حقّ توست
نرده میسازی چرا با چوب سست؟
گفت آن نجّار : هستم بی گناه
در قضاوت مینمایید اشتباه
چوب سست و بد کجا بردم به کار
بوده جنس نرده ، از چوب چنار
لیک وقتی نرده را ، میساختم
چون به محکم کاریاش پرداختم
ماهرویی کرد ، از آن جا عبور
جامه بر تن داشت همرنگ سمور
بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
رفت از سر، هوش و از رُخ رفت، رنگ
چونکه من هم شاکیام از این عذاب
گو : بیاید او دهد ما را جواب
با نشانی ها که آن نجّار ، داد
گزمه ای آورد او را همچو باد
دید قاضی وه چه زیبا منظری ست
راستی کاو دلربا و دلبری ست
گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
مایۀ اخلال در هوش و حواس
دانی از نجّار ، بُردی آبرو ؟
میخ ها را جا به جا کرده فرو
زآن لباس نو که بر تن کردهای
خلق را درگیر ، با من کردهای
در جواب او بگفت آن ماهرو :
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
از قد و اندام و چشمان و دهان
بنده هم هستم به مثل دیگران
گر لباسم اندکی زیباتر است
پاسخش با مردمان دیگر است
رنگرز اینگونه رنگش کرده است
بیشتر از حد قشنگش کرده است
گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
رنگرز را ، زود اینجا آورید
پس در آن دَم گزمه ها بشتافتند
رنگرز را ، در پسِ خُم یافتند
گزمهای سیلی بزد بر گوش او
جَست برق از گوش و از سر هوش او
گزمهای آنقدر گوشش را کشید
تا به نزد قاضی عادل رسید
چون سلام از رنگرز قاضی شنفت
نه جوابش داد ، با فریاد گفت:
جامه ی نسوان ملوّن میکنی؟
بنده را با دزد ، دشمن میکنی؟
هیچ میدانی طناب و چوب دار
هست بهر گردنت ، در انتظار؟
رنگرز با این سخن ، از هوش رفت
بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت
گفت قاضی : زود بیرونش کنید
تا که بیهوش است، بر دارش زنید
گزمه ها بردند او را ، پای دار
تا بماند عدل و قانون ، پایدار
رنگرز چون روی کرسی ایستاد
گزمهای چشمش به قد او فتاد
داد زد : ای گزمگان! این نابکار
گردنش بالاتر است از چوب دار
گزمه چون اعدام را دشوار دید
بی تأمّل تا بر قاضی ، دوید
گفت: قربانت شوم، این بی تبار
کلّه اش بالاتر است از چوب دار
گفت قاضی: بردی از ما آبروی
زودتر یک فرد کوته تر ، بجوی
رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
یک نفر باید شود ، بالای دار
زودتر معدوم کن یک زنده را
تا که بربندیم ، این پرونده را
آری آن پرونده ، اینسان بسته شد
(طالبی) بس کن که دستت خسته شد
آری واقعا چقدر این داستانها آشناست
#حکایت
#میرزا_نعمت_الله_خان_طالبی شاعر طناز اصفهانی حکایتی داره شنیدنی که میگه :
در عصر ماضی؛ در شهر بلخ لطفی نامی بود که در بین مردم داوری می کرد ؛ من در اینجا یکی از بهترین قضاوت هایش را نقل داستان می کنم تا حساب کار بیاید دستتان،
دزد و قاضی
@ddrreamm
راویان گفتند : دزدی نابکار
رفت گِرد خانهای در شام تار
گربه آسا بر سر دیوار شد
نردۀ ایوان گرفت و دار شد
از قضا آن نرده خیلی سست بود
زود با دزد دغَل ، آمد فرود
دزد ، محکم خورد بر روی زمین
گشت خون آلود، از پا تا جبین
چونکه از آن خانه ناراضی برفت
لنگ لنگان ، تا بَرِ قاضی برفت
چون به قاضی گفت شرح حال خویش
قلب قاضی گشت از این قصّه ریش
گفت: میباید شود بالای دار
صاحب آن خانه ی بی اعتبار
آوریدش تا بپرسم کاو چرا ؟
کرده بر این دزد بیچاره جفا
پس بیاوردند صاحبخانه را
آن ز قانون نوین ، بیگانه را
چونکه قاضی خواند متن دادخواست
گفت : ای قاضی! مگو چون نارواست
نیست تقصیر من برگشته بخت
چوب آن شاید نبوده خوب و سخت
باید آن نجّار آید پای دار
چونکه او چوب بدی برده به کار
گفت قاضی: حرف او باشد درست
باید آن نجّار را ، فِی الفور جُست
گزمه ها رفتند و او را یافتند
زود سوی محکمه ، بشتافتند
مثل مرغ گیر کرده ، بین تور
در عدالتخانه بردندش به زور
کرد قاضی بد نگاهی سوی او
کز نگاهش سیخ شد هر موی او
گفت : ای نجّار ، مُردن حقّ توست
نرده میسازی چرا با چوب سست؟
گفت آن نجّار : هستم بی گناه
در قضاوت مینمایید اشتباه
چوب سست و بد کجا بردم به کار
بوده جنس نرده ، از چوب چنار
لیک وقتی نرده را ، میساختم
چون به محکم کاریاش پرداختم
ماهرویی کرد ، از آن جا عبور
جامه بر تن داشت همرنگ سمور
بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
رفت از سر، هوش و از رُخ رفت، رنگ
چونکه من هم شاکیام از این عذاب
گو : بیاید او دهد ما را جواب
با نشانی ها که آن نجّار ، داد
گزمه ای آورد او را همچو باد
دید قاضی وه چه زیبا منظری ست
راستی کاو دلربا و دلبری ست
گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
مایۀ اخلال در هوش و حواس
دانی از نجّار ، بُردی آبرو ؟
میخ ها را جا به جا کرده فرو
زآن لباس نو که بر تن کردهای
خلق را درگیر ، با من کردهای
در جواب او بگفت آن ماهرو :
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
از قد و اندام و چشمان و دهان
بنده هم هستم به مثل دیگران
گر لباسم اندکی زیباتر است
پاسخش با مردمان دیگر است
رنگرز اینگونه رنگش کرده است
بیشتر از حد قشنگش کرده است
گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
رنگرز را ، زود اینجا آورید
پس در آن دَم گزمه ها بشتافتند
رنگرز را ، در پسِ خُم یافتند
گزمهای سیلی بزد بر گوش او
جَست برق از گوش و از سر هوش او
گزمهای آنقدر گوشش را کشید
تا به نزد قاضی عادل رسید
چون سلام از رنگرز قاضی شنفت
نه جوابش داد ، با فریاد گفت:
جامه ی نسوان ملوّن میکنی؟
بنده را با دزد ، دشمن میکنی؟
هیچ میدانی طناب و چوب دار
هست بهر گردنت ، در انتظار؟
رنگرز با این سخن ، از هوش رفت
بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت
گفت قاضی : زود بیرونش کنید
تا که بیهوش است، بر دارش زنید
گزمه ها بردند او را ، پای دار
تا بماند عدل و قانون ، پایدار
رنگرز چون روی کرسی ایستاد
گزمهای چشمش به قد او فتاد
داد زد : ای گزمگان! این نابکار
گردنش بالاتر است از چوب دار
گزمه چون اعدام را دشوار دید
بی تأمّل تا بر قاضی ، دوید
گفت: قربانت شوم، این بی تبار
کلّه اش بالاتر است از چوب دار
گفت قاضی: بردی از ما آبروی
زودتر یک فرد کوته تر ، بجوی
رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
یک نفر باید شود ، بالای دار
زودتر معدوم کن یک زنده را
تا که بربندیم ، این پرونده را
آری آن پرونده ، اینسان بسته شد
(طالبی) بس کن که دستت خسته شد
آری واقعا چقدر این داستانها آشناست
👏2👌1
@ddrreamm
در نبندیم به نور
در نبندیم به آرامشِ پُر مهرِ نسیم !
زندگی رسمِ پذیرایی از تقدیر است
وزنِ خوشبختی من ،
وزنِ رضایتمندیست
#سهراب_سپهری
در نبندیم به نور
در نبندیم به آرامشِ پُر مهرِ نسیم !
زندگی رسمِ پذیرایی از تقدیر است
وزنِ خوشبختی من ،
وزنِ رضایتمندیست
#سهراب_سپهری
👍1😍1
@ddrreamm
آنان که چراغ عشق افروختهاند
صدبار به آتشِ بلا سوختهاند
آسودهدلان نه درخورِ وصل تواَند
کاین جامه به قدّ عاشقان دوختهاند
#عصمت_بخاری
آنان که چراغ عشق افروختهاند
صدبار به آتشِ بلا سوختهاند
آسودهدلان نه درخورِ وصل تواَند
کاین جامه به قدّ عاشقان دوختهاند
#عصمت_بخاری
👍1🔥1👏1
@ddrreamm
در این میخانه خاموش و دور افتاده و خلوت
تن تنها نشسته نرم نرمک باده مینوشم
کم و کم کم
من و خلوت
لبی تر میکنیم آهسته و نم نم
و من با خویش میکوشم
که با هرجام
بلورین خلعتی بر قامت هر لحظه ای پوشم
حریفم
خلوت و ساقی، سکوتِ ساکتِ صحرا
و من خاموش خاموشم
و چشم اندازِ من تا چشم بیند دشت
و بازیهای خاک و باد گهگاهی وزان با نور
در این تنهایی و گلگشت
همین بازیست ،
گر باری تماشاییست ،،،
#اخوان_ثالث
در این میخانه خاموش و دور افتاده و خلوت
تن تنها نشسته نرم نرمک باده مینوشم
کم و کم کم
من و خلوت
لبی تر میکنیم آهسته و نم نم
و من با خویش میکوشم
که با هرجام
بلورین خلعتی بر قامت هر لحظه ای پوشم
حریفم
خلوت و ساقی، سکوتِ ساکتِ صحرا
و من خاموش خاموشم
و چشم اندازِ من تا چشم بیند دشت
و بازیهای خاک و باد گهگاهی وزان با نور
در این تنهایی و گلگشت
همین بازیست ،
گر باری تماشاییست ،،،
#اخوان_ثالث
👍2
@ddrreamm
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست
آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی
باز میگویم که هر دعوی که کردم باطلست
زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست
چون ز دست دوست میگیری شفای عاجلست
من قدم بیرون نمییارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گلست
باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست
آن که میگوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همیبیند ز معنی غافلست
ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست
چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست
سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی
لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست
#سعدی
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست
آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی
باز میگویم که هر دعوی که کردم باطلست
زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست
چون ز دست دوست میگیری شفای عاجلست
من قدم بیرون نمییارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گلست
باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست
آن که میگوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همیبیند ز معنی غافلست
ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست
چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست
سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی
لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست
#سعدی
👍2👌1