ĐŔĖĄM$
212 subscribers
9.21K photos
2.43K videos
21 files
129 links
باده از ما مست شد ؛ نی ما از او

قالب از ما هست شد؛ نی ما از او

#مولانا
@ddrreamm
Download Telegram
@ddrreamm

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

#حافظ
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm


جان
به
فدای
عاشقان

خوش
هَوسی ست
عاشقی

عشق پَرست اِی پسر

بادِ هواست مابَقی

#مولانا
2👍1
@ddrreamm


#داستانی_از_مثنوی

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

قصه دبّاغی که در بازار عطرفروشان از بوی عطر بیهوش شد

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت. ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید ، اما این درمانها هیچ سودی نداشت.  تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.


آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید

بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد

هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر
نیم روز اندر میان ره‌گذر

جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحول‌گو درمان کنان

آن یکی کف بر دل او می براند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند

آن یکی دستش همی‌مالید و سر
وآن دگر کهگل همی آورد تر

آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش می‌کرد کم

یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت

اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین

گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست

چون سبب معلوم نبود مشکلست
داروی رنج و در آن صد محملست

چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد

#مثنوی
#دفتر_چهارم
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm

اجرای زیبای سرود جاودان «ای ایران» به صورت زنده از شبکه یک بلغارستان توسط هنرمندان ایرانی

#پاینده_ایران
1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm

#حیدر_یغما (۲۰ دی ۱۳۰۲ – ۲ اسفند ۱۳۶۶) شاعر ایرانی و متولد روستای صومعه در شمال نیشابور و در جوار رشته کوه بینالود بود. یغما به سبب شغل اصلی‌اش که در حدود ۳۰ سال از زندگی‌اش را بدان اشتغال داشت، به «شاعر خشتمال نیشابوری» مشهور است.
وی فاقد سواد رسمی و کلاسیک بود اما شعر می‌سرود.
نوع ادبی مورد علاقه‌ی وی، غزل بود و دیوانش، عمدتا بر این نوع تکیه دارد اما تعدادی رباعی، قصیده، مثنوی و ترکیب‌بند هم در آن دیده می‌شود.
دلیل شهرت وی بیسوادی و امی بودن و سرایش اشعار قوی با اسلوب ادبیات سنتی و کهن ایران و صوت و گویش زیبایش میباشد.

بیابانگرد و صحرا ورز و دور از مردمم، آری
میان شهر در غوغای بی‌حاصل نمی‌گنجم
3👍1
@ddrreamm

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

#حافظ
👏2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm

دختر زنده یاد #گلپا
پس از درگذشت پدرشون
👏2
@ddrreamm

صبر از همه چیز و هر که عالم
کردیم و صبوری از تو نتوان

دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان

پایان فراق ناپدیدار
و امید نمی‌رسد به پایان

وین گوی سعادتست و دولت
تا با که درافکنی به میدان

دل بود و به دست دلبر افتاد
جانست و فدای روی جانان

#سعدی
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm

بخند ای دوست چون گلشن
مبادا خاطر دشمن

کند شادی و پندارد
که دل زین بنده برکندی

#مولانا
2👍1
@ddrreamm
آهوان را هر نفس
از تیرها فریادهاست

لیک صحرا پر ز بانگ
خنده صیادهاست

#مهدی_سهیلی
👍1💔1
@ddrreamm
‏ای بسا خنده
که از گریه غم انگیزتر است

#رهی_معیری
😢2
@ddrreamm

#حکایت

#میرزا_نعمت_الله_خان_طالبی شاعر طناز اصفهانی حکایتی  داره شنیدنی که میگه :
در عصر ماضی؛ در شهر بلخ  لطفی نامی  بود که   در بین مردم داوری می کرد ؛  من در اینجا یکی از بهترین قضاوت  هایش را نقل داستان می کنم تا حساب کار بیاید دستتان،

دزد و قاضی
@ddrreamm
راویان گفتند : دزدی نابکار  
رفت گِرد خانه‌ای در شام تار
گربه آسا بر سر دیوار شد
نردۀ ایوان گرفت و دار شد

از قضا آن نرده خیلی سست بود
زود با دزد دغَل ، آمد فرود

دزد ، محکم خورد بر روی زمین
گشت خون آلود،  از پا تا جبین

چونکه از آن خانه ناراضی برفت
لنگ لنگان ، تا بَرِ قاضی برفت

چون به قاضی گفت شرح حال خویش
قلب قاضی گشت از این قصّه ریش

گفت: می‌باید شود بالای دار
صاحب آن خانه ی بی اعتبار

آوریدش تا بپرسم کاو چرا ؟
کرده بر این دزد بیچاره جفا

پس بیاوردند صاحبخانه را
آن ز قانون نوین ، بیگانه را

چونکه قاضی خواند متن دادخواست
گفت : ای قاضی! مگو چون نارواست

نیست  تقصیر من برگشته بخت
چوب آن شاید نبوده خوب و سخت

باید آن نجّار آید پای دار
چونکه او چوب بدی برده به کار

گفت قاضی: حرف او باشد درست
باید آن نجّار را ، فِی الفور جُست

گزمه ها رفتند و او را یافتند
زود سوی محکمه ، بشتافتند

مثل مرغ گیر کرده ، بین تور
در عدالتخانه بردندش به زور

کرد قاضی بد نگاهی سوی او
کز نگاهش سیخ شد هر موی او

گفت : ای نجّار ، مُردن حقّ توست
نرده می‌سازی چرا با چوب سست؟

گفت آن نجّار : هستم بی گناه
در قضاوت می‌نمایید اشتباه

چوب سست و بد کجا بردم به کار
بوده جنس نرده ، از چوب چنار

لیک وقتی نرده را ، می‌ساختم
چون به محکم کاری‌اش پرداختم

ماهرویی کرد ، از آن جا عبور
جامه بر تن داشت همرنگ سمور

بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
رفت از سر، هوش و از رُخ رفت، رنگ

چونکه من هم شاکی‌ام از این عذاب
گو : بیاید او دهد  ما را جواب

با نشانی ها که آن نجّار ، داد
گزمه ای آورد او را همچو باد

دید قاضی وه چه زیبا منظری ست
راستی کاو دلربا و دلبری ست

گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
مایۀ اخلال در هوش و حواس

دانی از نجّار ، بُردی  آبرو ؟
میخ ها را جا به جا کرده فرو

زآن لباس نو که بر تن کرده‌ای
خلق را درگیر ، با من کرده‌ای

در جواب او بگفت آن ماهرو :
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

از قد و اندام و چشمان و دهان
بنده هم هستم به مثل دیگران

گر لباسم اندکی زیباتر است
پاسخش با مردمان دیگر است

رنگرز این‌گونه رنگش کرده است
بیشتر از حد قشنگش کرده است

گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
رنگرز را ، زود اینجا آورید

پس در آن دَم گزمه ها بشتافتند
رنگرز را ، در پسِ خُم یافتند

گزمه‌ای سیلی بزد بر گوش او
جَست برق از گوش و از سر هوش او

گزمه‌ای آنقدر گوشش را کشید
تا به نزد قاضی عادل رسید

چون سلام از رنگرز قاضی شنفت
نه جوابش داد ، با فریاد گفت:

جامه ی نسوان ملوّن می‌کنی؟
بنده را با دزد ، دشمن می‌کنی؟

هیچ میدانی طناب و چوب دار
هست بهر گردنت ، در انتظار؟

رنگرز با این سخن ، از هوش رفت
بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت

گفت قاضی : زود بیرونش کنید
تا که بیهوش است، بر دارش زنید

گزمه ها بردند او را ، پای دار
تا بماند عدل و قانون ، پایدار

رنگرز چون روی کرسی ایستاد
گزمه‌ای چشمش به قد او فتاد

داد زد : ای گزمگان! این نابکار
گردنش بالاتر است از چوب دار

گزمه چون اعدام را دشوار دید
بی تأمّل تا بر قاضی ، دوید

گفت: قربانت شوم، این بی تبار
کلّه اش بالاتر است از چوب دار

گفت قاضی: بردی از ما آبروی
زودتر یک فرد کوته تر ، بجوی

رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
یک نفر باید شود ، بالای دار
زودتر معدوم کن یک زنده را
تا که بربندیم ، این پرونده را

آری آن پرونده ، این‌سان بسته شد
(طالبی) بس کن که دستت خسته شد

آری واقعا چقدر این داستان‌ها آشناست
👏2👌1
@ddrreamm

چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند

زانک بی گلزار بلبل خامشست
غیبت خورشید بیداری‌کشست

#مولانا
👍1👏1💯1
@ddrreamm

من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم

ور باورت نمی‌کند از بنده این حدیث
از گفته " کمال " دلیلی بیاورم

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

#حافظ
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm

در نبندیم به نور
در نبندیم به آرامشِ پُر مهرِ نسیم !
زندگی رسمِ پذیرایی از تقدیر است
وزنِ خوشبختی من ،
وزنِ رضایت‌مندیست

#سهراب_سپهری

   
👍1😍1