@ddrreamm
گفتی که مرا عذاب خواهی فرمود
من در عجبم که در کجا خواهد بود
آن جا که تویی عذاب آن جا نبوَد
آن جا که تو نیستی کجا خواهد بود
#ابوسعید_ابوالخیر
گفتی که مرا عذاب خواهی فرمود
من در عجبم که در کجا خواهد بود
آن جا که تویی عذاب آن جا نبوَد
آن جا که تو نیستی کجا خواهد بود
#ابوسعید_ابوالخیر
🔥3👍1
دل دادم و بد کردم
یک درد به صد کردم
وین جرم چو خود کردم
با خود چه توانم کرد
دی گفت نکو خواهی
توبه است تورا راهی
از روی چنان ماهی
من توبه ندانم کرد
#عطار_نيشابورى ✨👈 @ddrreamm
یک درد به صد کردم
وین جرم چو خود کردم
با خود چه توانم کرد
دی گفت نکو خواهی
توبه است تورا راهی
از روی چنان ماهی
من توبه ندانم کرد
#عطار_نيشابورى ✨👈 @ddrreamm
👍2🔥2
@ddrreamm
#مارسل_پرست » نویسنده فرانسوی در جایی گفته بود:
در من بسیاری چیزها از بین رفتند،
که گمان میکردم تا ابد ماندگارند،
بله دوستان!
آدمها میروند، تغییر میکنند، آدمها صفحه خاصی از کتاب نیستند که رهایشان کنید و بروید و وقتی برگشتید، همچنان سر جای خودشان باشند. آدمها را در زمان خودش دریابید.
#مارسل_پرست » نویسنده فرانسوی در جایی گفته بود:
در من بسیاری چیزها از بین رفتند،
که گمان میکردم تا ابد ماندگارند،
بله دوستان!
آدمها میروند، تغییر میکنند، آدمها صفحه خاصی از کتاب نیستند که رهایشان کنید و بروید و وقتی برگشتید، همچنان سر جای خودشان باشند. آدمها را در زمان خودش دریابید.
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
نغمهٔ من ،
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم :
چهرهٔ تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینهام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم
#فروغ_فرخزاد
وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
نغمهٔ من ،
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم :
چهرهٔ تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینهام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم
#فروغ_فرخزاد
👌2👍1
@ddrreamm
زندگی ،،
با همهی وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به جزا دادن
و افسردن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
از تماشاگاهه آغاز حیات
تا به جایی که خدا میداند ،،!!!
#سهراب_سپهری
زندگی ،،
با همهی وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به جزا دادن
و افسردن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
از تماشاگاهه آغاز حیات
تا به جایی که خدا میداند ،،!!!
#سهراب_سپهری
❤1👍1👏1
@ddrreamm
#مثنوی_گذشته_حال_آینده
پیش از این گل می شکفت از خارها
نغمه گل می کرد از منقارها
کتف ِ مردان زخمی خنجر نبود
ذکر ِ خیر ِ خنجر سنجر نبود
پیش از این شب گلشن ِ اسرار بود
چشم ِ عاشق تا سحر بیدار بود
ذکر ِ ساقی بود در میخانه ها
باده می جوشید در پیمانه ها
دست پاک و چشم از دل پاکتر
هر که عاشقتر گریبان چاکتر
پیش از این آیینه بی زنگار بود
دل سرای ِ جلوه ی دلدار بود
با نوای موسیقی در بادها
زنده میشد آرزو در یادها
هر کسی با دیگری همدرد بود
عشق کار ِ عاشق ِ شبگرد بود
شرح ِ حال ِ عاشقان در قصه ها
سینه را میکرد پاک از غصه ها
کس خجل از سفره ی بی نان نبود
گرچه نان خوردن چنین آسان نبود
هر جوانی داشت میل ِ سرکشی
ماجرا میکرد با لیلا وشی
زندگانی فرصت ِ پرواز بود
هرکسی با جفت ِ خود دمساز بود
بحث ِ یاری بود بر درماندگان
جان ِ قاتل بود حتی در امان
لیک اینک دوره ی کفتارهاست
عیشها در خوردن ِ مردارهاست
زندگی تصویر ِ خود را باخته
خستگی با نا امیدی ساخته
بیشه ها از رد ِ شیران خالی اند
خود فروشان در پی ِ دلالی اند
هیچ شهری صاحب ِ میخانه نیست
میکشان را حالت ِ مستانه نیست
دامن ِ صحراست خالی از صفا
چار فصل ِ زندگی گشته شتا
مردم از بی دانشی حسرت به دل
نامراد و درد مند و منفعل
سر به زیر و بی خیال و بی هدف
میشود عمر و جوانیشان تلف
دامن و دست و نگاهی پاک نیست
هیچکس در عاشقی بی باک نیست
سینه ها از آتش ِ غم سوخته
چهره ها از تاب ِ درد افروخته
هر کسی در لاک ِ خود پنهان شده
گوهر ِ آزادگی ارزان شده
هیچکس از زندگی خرسند نیست
با کسان ِ خویش در پیوند نیست
گشته بازار ِ هنرمندان کساد
بسکه سر گرمند مردم با فساد
شادکامی قسمت ِ بی دردهاست
مال و مکنت در کف ِ نامردهاست
زندگی با این روش کی میشود
عاقبت این روزه ها طی میشود
میرسد روزی که شادی بیخبر
حلقه می کوبد که بگشایید در
ما گُل افشان پیش وازش میکنیم
قصه با زلف ِ درازش می کنیم
عطر ِ شادی با پر ِ پروانه ها
پخش میگردد به صحن ِخانه ها
نابسامانی به سامان میشود
زندگی با عشق آسان میشود
هیجکس دیگر به فکر خویش نیست
در تمام ِ شهر یک درویش نیست
مردمان از ناز و نعمت سر بلند
هیچ مظلومی نمی افتد به بند
صحبت از درد و غم و بیداد نیست
کار ِ قاضی غیر ِ نشر ِ داد نیست
نی غم ِ نان باشد و نی هول جان
میرود تهدید و تحقیر از میان
مال و دارایی نمی آید به چشم
پس نمی سوزد دلت در نار ِ خشم
چاپلوسیها نمی یابد رواج
چون به لطف ِ کس نباشد احتیاج
آنکه دارد در هنر دستی تمام
پیش ِ مردم می شود با احترام
علم و ایمان می شود باهم قرین
عاشق و معشوق با هم همنشین
هرکه خواهد آب نوشد یا شراب
دارد آزادی و حق ِ انتخاب
بی گمان نوروز از ره می رسد
نور ِ ظلمت سوز از ره میرسد
از سفر میآید آن فرزند ِ نور
میکند از پرده ی غیبت ظهور
#منصوردولتی
#مثنوی_گذشته_حال_آینده
پیش از این گل می شکفت از خارها
نغمه گل می کرد از منقارها
کتف ِ مردان زخمی خنجر نبود
ذکر ِ خیر ِ خنجر سنجر نبود
پیش از این شب گلشن ِ اسرار بود
چشم ِ عاشق تا سحر بیدار بود
ذکر ِ ساقی بود در میخانه ها
باده می جوشید در پیمانه ها
دست پاک و چشم از دل پاکتر
هر که عاشقتر گریبان چاکتر
پیش از این آیینه بی زنگار بود
دل سرای ِ جلوه ی دلدار بود
با نوای موسیقی در بادها
زنده میشد آرزو در یادها
هر کسی با دیگری همدرد بود
عشق کار ِ عاشق ِ شبگرد بود
شرح ِ حال ِ عاشقان در قصه ها
سینه را میکرد پاک از غصه ها
کس خجل از سفره ی بی نان نبود
گرچه نان خوردن چنین آسان نبود
هر جوانی داشت میل ِ سرکشی
ماجرا میکرد با لیلا وشی
زندگانی فرصت ِ پرواز بود
هرکسی با جفت ِ خود دمساز بود
بحث ِ یاری بود بر درماندگان
جان ِ قاتل بود حتی در امان
لیک اینک دوره ی کفتارهاست
عیشها در خوردن ِ مردارهاست
زندگی تصویر ِ خود را باخته
خستگی با نا امیدی ساخته
بیشه ها از رد ِ شیران خالی اند
خود فروشان در پی ِ دلالی اند
هیچ شهری صاحب ِ میخانه نیست
میکشان را حالت ِ مستانه نیست
دامن ِ صحراست خالی از صفا
چار فصل ِ زندگی گشته شتا
مردم از بی دانشی حسرت به دل
نامراد و درد مند و منفعل
سر به زیر و بی خیال و بی هدف
میشود عمر و جوانیشان تلف
دامن و دست و نگاهی پاک نیست
هیچکس در عاشقی بی باک نیست
سینه ها از آتش ِ غم سوخته
چهره ها از تاب ِ درد افروخته
هر کسی در لاک ِ خود پنهان شده
گوهر ِ آزادگی ارزان شده
هیچکس از زندگی خرسند نیست
با کسان ِ خویش در پیوند نیست
گشته بازار ِ هنرمندان کساد
بسکه سر گرمند مردم با فساد
شادکامی قسمت ِ بی دردهاست
مال و مکنت در کف ِ نامردهاست
زندگی با این روش کی میشود
عاقبت این روزه ها طی میشود
میرسد روزی که شادی بیخبر
حلقه می کوبد که بگشایید در
ما گُل افشان پیش وازش میکنیم
قصه با زلف ِ درازش می کنیم
عطر ِ شادی با پر ِ پروانه ها
پخش میگردد به صحن ِخانه ها
نابسامانی به سامان میشود
زندگی با عشق آسان میشود
هیجکس دیگر به فکر خویش نیست
در تمام ِ شهر یک درویش نیست
مردمان از ناز و نعمت سر بلند
هیچ مظلومی نمی افتد به بند
صحبت از درد و غم و بیداد نیست
کار ِ قاضی غیر ِ نشر ِ داد نیست
نی غم ِ نان باشد و نی هول جان
میرود تهدید و تحقیر از میان
مال و دارایی نمی آید به چشم
پس نمی سوزد دلت در نار ِ خشم
چاپلوسیها نمی یابد رواج
چون به لطف ِ کس نباشد احتیاج
آنکه دارد در هنر دستی تمام
پیش ِ مردم می شود با احترام
علم و ایمان می شود باهم قرین
عاشق و معشوق با هم همنشین
هرکه خواهد آب نوشد یا شراب
دارد آزادی و حق ِ انتخاب
بی گمان نوروز از ره می رسد
نور ِ ظلمت سوز از ره میرسد
از سفر میآید آن فرزند ِ نور
میکند از پرده ی غیبت ظهور
#منصوردولتی
👏3👍1
@ddrreamm
#داستانی_از_مثنوی
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
✨قصه دبّاغی که در بازار عطرفروشان از بوی عطر بیهوش شد
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت. ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید ، اما این درمانها هیچ سودی نداشت. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بیخبر
نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحولگو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او می براند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
آن یکی دستش همیمالید و سر
وآن دگر کهگل همی آورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش میکرد کم
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
چون سبب معلوم نبود مشکلست
داروی رنج و در آن صد محملست
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد
#مثنوی
#دفتر_چهارم
#داستانی_از_مثنوی
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
✨قصه دبّاغی که در بازار عطرفروشان از بوی عطر بیهوش شد
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت. ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید ، اما این درمانها هیچ سودی نداشت. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بیخبر
نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحولگو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او می براند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
آن یکی دستش همیمالید و سر
وآن دگر کهگل همی آورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش میکرد کم
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
چون سبب معلوم نبود مشکلست
داروی رنج و در آن صد محملست
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد
#مثنوی
#دفتر_چهارم
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
✨ اجرای زیبای سرود جاودان «ای ایران» به صورت زنده از شبکه یک بلغارستان توسط هنرمندان ایرانی
#پاینده_ایران
✨ اجرای زیبای سرود جاودان «ای ایران» به صورت زنده از شبکه یک بلغارستان توسط هنرمندان ایرانی
#پاینده_ایران
❤1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
#حیدر_یغما (۲۰ دی ۱۳۰۲ – ۲ اسفند ۱۳۶۶) شاعر ایرانی و متولد روستای صومعه در شمال نیشابور و در جوار رشته کوه بینالود بود. یغما به سبب شغل اصلیاش که در حدود ۳۰ سال از زندگیاش را بدان اشتغال داشت، به «شاعر خشتمال نیشابوری» مشهور است.
وی فاقد سواد رسمی و کلاسیک بود اما شعر میسرود.
نوع ادبی مورد علاقهی وی، غزل بود و دیوانش، عمدتا بر این نوع تکیه دارد اما تعدادی رباعی، قصیده، مثنوی و ترکیببند هم در آن دیده میشود.
دلیل شهرت وی بیسوادی و امی بودن و سرایش اشعار قوی با اسلوب ادبیات سنتی و کهن ایران و صوت و گویش زیبایش میباشد.
بیابانگرد و صحرا ورز و دور از مردمم، آری
میان شهر در غوغای بیحاصل نمیگنجم
#حیدر_یغما (۲۰ دی ۱۳۰۲ – ۲ اسفند ۱۳۶۶) شاعر ایرانی و متولد روستای صومعه در شمال نیشابور و در جوار رشته کوه بینالود بود. یغما به سبب شغل اصلیاش که در حدود ۳۰ سال از زندگیاش را بدان اشتغال داشت، به «شاعر خشتمال نیشابوری» مشهور است.
وی فاقد سواد رسمی و کلاسیک بود اما شعر میسرود.
نوع ادبی مورد علاقهی وی، غزل بود و دیوانش، عمدتا بر این نوع تکیه دارد اما تعدادی رباعی، قصیده، مثنوی و ترکیببند هم در آن دیده میشود.
دلیل شهرت وی بیسوادی و امی بودن و سرایش اشعار قوی با اسلوب ادبیات سنتی و کهن ایران و صوت و گویش زیبایش میباشد.
بیابانگرد و صحرا ورز و دور از مردمم، آری
میان شهر در غوغای بیحاصل نمیگنجم
❤3👍1