@ddrreamm
در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو
گرفتارترین
می توان با دل تو
حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من راز نگهدارترین
#فریدون_مشیری
در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو
گرفتارترین
می توان با دل تو
حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من راز نگهدارترین
#فریدون_مشیری
👍2
@ddrreamm
گفتم که روی
خوبت از من چرا نهانست
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیانست
گفتم که از
که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشانست !!!
#فیض_کاشانی
گفتم که روی
خوبت از من چرا نهانست
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیانست
گفتم که از
که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشانست !!!
#فیض_کاشانی
🔥2👍1
@ddrreamm
گفتی که مرا عذاب خواهی فرمود
من در عجبم که در کجا خواهد بود
آن جا که تویی عذاب آن جا نبوَد
آن جا که تو نیستی کجا خواهد بود
#ابوسعید_ابوالخیر
گفتی که مرا عذاب خواهی فرمود
من در عجبم که در کجا خواهد بود
آن جا که تویی عذاب آن جا نبوَد
آن جا که تو نیستی کجا خواهد بود
#ابوسعید_ابوالخیر
🔥3👍1
دل دادم و بد کردم
یک درد به صد کردم
وین جرم چو خود کردم
با خود چه توانم کرد
دی گفت نکو خواهی
توبه است تورا راهی
از روی چنان ماهی
من توبه ندانم کرد
#عطار_نيشابورى ✨👈 @ddrreamm
یک درد به صد کردم
وین جرم چو خود کردم
با خود چه توانم کرد
دی گفت نکو خواهی
توبه است تورا راهی
از روی چنان ماهی
من توبه ندانم کرد
#عطار_نيشابورى ✨👈 @ddrreamm
👍2🔥2
@ddrreamm
#مارسل_پرست » نویسنده فرانسوی در جایی گفته بود:
در من بسیاری چیزها از بین رفتند،
که گمان میکردم تا ابد ماندگارند،
بله دوستان!
آدمها میروند، تغییر میکنند، آدمها صفحه خاصی از کتاب نیستند که رهایشان کنید و بروید و وقتی برگشتید، همچنان سر جای خودشان باشند. آدمها را در زمان خودش دریابید.
#مارسل_پرست » نویسنده فرانسوی در جایی گفته بود:
در من بسیاری چیزها از بین رفتند،
که گمان میکردم تا ابد ماندگارند،
بله دوستان!
آدمها میروند، تغییر میکنند، آدمها صفحه خاصی از کتاب نیستند که رهایشان کنید و بروید و وقتی برگشتید، همچنان سر جای خودشان باشند. آدمها را در زمان خودش دریابید.
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
نغمهٔ من ،
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم :
چهرهٔ تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینهام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم
#فروغ_فرخزاد
وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
نغمهٔ من ،
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم :
چهرهٔ تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینهام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم
#فروغ_فرخزاد
👌2👍1
@ddrreamm
زندگی ،،
با همهی وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به جزا دادن
و افسردن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
از تماشاگاهه آغاز حیات
تا به جایی که خدا میداند ،،!!!
#سهراب_سپهری
زندگی ،،
با همهی وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به جزا دادن
و افسردن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
از تماشاگاهه آغاز حیات
تا به جایی که خدا میداند ،،!!!
#سهراب_سپهری
❤1👍1👏1
@ddrreamm
#مثنوی_گذشته_حال_آینده
پیش از این گل می شکفت از خارها
نغمه گل می کرد از منقارها
کتف ِ مردان زخمی خنجر نبود
ذکر ِ خیر ِ خنجر سنجر نبود
پیش از این شب گلشن ِ اسرار بود
چشم ِ عاشق تا سحر بیدار بود
ذکر ِ ساقی بود در میخانه ها
باده می جوشید در پیمانه ها
دست پاک و چشم از دل پاکتر
هر که عاشقتر گریبان چاکتر
پیش از این آیینه بی زنگار بود
دل سرای ِ جلوه ی دلدار بود
با نوای موسیقی در بادها
زنده میشد آرزو در یادها
هر کسی با دیگری همدرد بود
عشق کار ِ عاشق ِ شبگرد بود
شرح ِ حال ِ عاشقان در قصه ها
سینه را میکرد پاک از غصه ها
کس خجل از سفره ی بی نان نبود
گرچه نان خوردن چنین آسان نبود
هر جوانی داشت میل ِ سرکشی
ماجرا میکرد با لیلا وشی
زندگانی فرصت ِ پرواز بود
هرکسی با جفت ِ خود دمساز بود
بحث ِ یاری بود بر درماندگان
جان ِ قاتل بود حتی در امان
لیک اینک دوره ی کفتارهاست
عیشها در خوردن ِ مردارهاست
زندگی تصویر ِ خود را باخته
خستگی با نا امیدی ساخته
بیشه ها از رد ِ شیران خالی اند
خود فروشان در پی ِ دلالی اند
هیچ شهری صاحب ِ میخانه نیست
میکشان را حالت ِ مستانه نیست
دامن ِ صحراست خالی از صفا
چار فصل ِ زندگی گشته شتا
مردم از بی دانشی حسرت به دل
نامراد و درد مند و منفعل
سر به زیر و بی خیال و بی هدف
میشود عمر و جوانیشان تلف
دامن و دست و نگاهی پاک نیست
هیچکس در عاشقی بی باک نیست
سینه ها از آتش ِ غم سوخته
چهره ها از تاب ِ درد افروخته
هر کسی در لاک ِ خود پنهان شده
گوهر ِ آزادگی ارزان شده
هیچکس از زندگی خرسند نیست
با کسان ِ خویش در پیوند نیست
گشته بازار ِ هنرمندان کساد
بسکه سر گرمند مردم با فساد
شادکامی قسمت ِ بی دردهاست
مال و مکنت در کف ِ نامردهاست
زندگی با این روش کی میشود
عاقبت این روزه ها طی میشود
میرسد روزی که شادی بیخبر
حلقه می کوبد که بگشایید در
ما گُل افشان پیش وازش میکنیم
قصه با زلف ِ درازش می کنیم
عطر ِ شادی با پر ِ پروانه ها
پخش میگردد به صحن ِخانه ها
نابسامانی به سامان میشود
زندگی با عشق آسان میشود
هیجکس دیگر به فکر خویش نیست
در تمام ِ شهر یک درویش نیست
مردمان از ناز و نعمت سر بلند
هیچ مظلومی نمی افتد به بند
صحبت از درد و غم و بیداد نیست
کار ِ قاضی غیر ِ نشر ِ داد نیست
نی غم ِ نان باشد و نی هول جان
میرود تهدید و تحقیر از میان
مال و دارایی نمی آید به چشم
پس نمی سوزد دلت در نار ِ خشم
چاپلوسیها نمی یابد رواج
چون به لطف ِ کس نباشد احتیاج
آنکه دارد در هنر دستی تمام
پیش ِ مردم می شود با احترام
علم و ایمان می شود باهم قرین
عاشق و معشوق با هم همنشین
هرکه خواهد آب نوشد یا شراب
دارد آزادی و حق ِ انتخاب
بی گمان نوروز از ره می رسد
نور ِ ظلمت سوز از ره میرسد
از سفر میآید آن فرزند ِ نور
میکند از پرده ی غیبت ظهور
#منصوردولتی
#مثنوی_گذشته_حال_آینده
پیش از این گل می شکفت از خارها
نغمه گل می کرد از منقارها
کتف ِ مردان زخمی خنجر نبود
ذکر ِ خیر ِ خنجر سنجر نبود
پیش از این شب گلشن ِ اسرار بود
چشم ِ عاشق تا سحر بیدار بود
ذکر ِ ساقی بود در میخانه ها
باده می جوشید در پیمانه ها
دست پاک و چشم از دل پاکتر
هر که عاشقتر گریبان چاکتر
پیش از این آیینه بی زنگار بود
دل سرای ِ جلوه ی دلدار بود
با نوای موسیقی در بادها
زنده میشد آرزو در یادها
هر کسی با دیگری همدرد بود
عشق کار ِ عاشق ِ شبگرد بود
شرح ِ حال ِ عاشقان در قصه ها
سینه را میکرد پاک از غصه ها
کس خجل از سفره ی بی نان نبود
گرچه نان خوردن چنین آسان نبود
هر جوانی داشت میل ِ سرکشی
ماجرا میکرد با لیلا وشی
زندگانی فرصت ِ پرواز بود
هرکسی با جفت ِ خود دمساز بود
بحث ِ یاری بود بر درماندگان
جان ِ قاتل بود حتی در امان
لیک اینک دوره ی کفتارهاست
عیشها در خوردن ِ مردارهاست
زندگی تصویر ِ خود را باخته
خستگی با نا امیدی ساخته
بیشه ها از رد ِ شیران خالی اند
خود فروشان در پی ِ دلالی اند
هیچ شهری صاحب ِ میخانه نیست
میکشان را حالت ِ مستانه نیست
دامن ِ صحراست خالی از صفا
چار فصل ِ زندگی گشته شتا
مردم از بی دانشی حسرت به دل
نامراد و درد مند و منفعل
سر به زیر و بی خیال و بی هدف
میشود عمر و جوانیشان تلف
دامن و دست و نگاهی پاک نیست
هیچکس در عاشقی بی باک نیست
سینه ها از آتش ِ غم سوخته
چهره ها از تاب ِ درد افروخته
هر کسی در لاک ِ خود پنهان شده
گوهر ِ آزادگی ارزان شده
هیچکس از زندگی خرسند نیست
با کسان ِ خویش در پیوند نیست
گشته بازار ِ هنرمندان کساد
بسکه سر گرمند مردم با فساد
شادکامی قسمت ِ بی دردهاست
مال و مکنت در کف ِ نامردهاست
زندگی با این روش کی میشود
عاقبت این روزه ها طی میشود
میرسد روزی که شادی بیخبر
حلقه می کوبد که بگشایید در
ما گُل افشان پیش وازش میکنیم
قصه با زلف ِ درازش می کنیم
عطر ِ شادی با پر ِ پروانه ها
پخش میگردد به صحن ِخانه ها
نابسامانی به سامان میشود
زندگی با عشق آسان میشود
هیجکس دیگر به فکر خویش نیست
در تمام ِ شهر یک درویش نیست
مردمان از ناز و نعمت سر بلند
هیچ مظلومی نمی افتد به بند
صحبت از درد و غم و بیداد نیست
کار ِ قاضی غیر ِ نشر ِ داد نیست
نی غم ِ نان باشد و نی هول جان
میرود تهدید و تحقیر از میان
مال و دارایی نمی آید به چشم
پس نمی سوزد دلت در نار ِ خشم
چاپلوسیها نمی یابد رواج
چون به لطف ِ کس نباشد احتیاج
آنکه دارد در هنر دستی تمام
پیش ِ مردم می شود با احترام
علم و ایمان می شود باهم قرین
عاشق و معشوق با هم همنشین
هرکه خواهد آب نوشد یا شراب
دارد آزادی و حق ِ انتخاب
بی گمان نوروز از ره می رسد
نور ِ ظلمت سوز از ره میرسد
از سفر میآید آن فرزند ِ نور
میکند از پرده ی غیبت ظهور
#منصوردولتی
👏3👍1