@ddrreamm
ماهیان را در دریا آشفته میکنید ،
و پرندگان را در آسمان هراسزده،
چنیناید در حالی که فانی هستید؟!
ای سخترویان،
اگر جاودانه بودید چه میکردید؟
#ابوالعلاءمعری
ماهیان را در دریا آشفته میکنید ،
و پرندگان را در آسمان هراسزده،
چنیناید در حالی که فانی هستید؟!
ای سخترویان،
اگر جاودانه بودید چه میکردید؟
#ابوالعلاءمعری
🔥2👍1
👍4
@ddrreamm
در این عکس هزار غم نهفته است.
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
#ملک_الشعرا_بهار
در این عکس هزار غم نهفته است.
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
#ملک_الشعرا_بهار
💔2😢1
@ddrreamm
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.
قطرهها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
#سهراب_سپهری
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.
قطرهها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
#سهراب_سپهری
❤2👍2
@ddrreamm
زاد مردی چاشتگاهی در رسی
در سراعدل سلیمان در دوید
رویش از غم ، زرد و هر دو لب ، کبود
پس سلیمان گفت : ای خواجه ، چه بود
گفت : عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت : هین اکنون چه می خواهی ؟ بخواه
گفت : فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زینجا به هندستان برد
بوک بنده ، کان طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمه حرص و امل ز آنند خلق
ترس درویشی ، مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان ، بر آب
روز دیگر ، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت : عزرائیل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی ، تا شد آواره ز خان ؟
گفت : من از خشم کی کردم نظر ؟
از تعجب ، دیدمش در ره گذر
که مرا فرمود حق ، که امروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم : گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم ؟ از خود ؟ ای محال
از که برباییم ؟ از حق ؟ ای وبال
#مولانا
@ddrreamm
شرح و تفسیر نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن مرد در سرای سلیمان
خلاصۀ داستان
مردی بامدادان به سرای سلیمان نبی درآمد در حالی که از ترس رنگ از رویش پریده بود . سلیمان پرسید : چرا این همه هراسانی ؟ مرد پاسخ داد : اینک که می آمدم ، عزرائیل را دیدم که نگاهی پر کین و خشم به من انداخت ، سلیمان گفت : آیا چاره ای از من ساخته است ؟ مرد گفت : به باد دستور بده تا مرا بر دوش خود سوار کند و به سرزمین دوردست هندوستان ببرد باشد که عزرائیل نتواند بدانجا بیاید و جانم ستاند . سلیمان به باد دستور داد این مرد را شتابان به هندوستان ببر و چون بامداد فردا سربرآورد و عزرائیل به بارگاه سلیمان آمد . سلیمان به عزرائیل خطاب کرد : چرا اینقدر به آن مرد با نگاه تند و خشمین نگریستی ؟ مگر می خواستی او را از ترس مرگ آواره سازی و به هندوستان فراریش دهی ؟ عزرائیل در پاسخ گفت : من از روی خشم و کین به آن مرد نگاه نکردم بلکه نگاه من از روی تعجب و شگفتی بود زیرا خداوند به من امر کرده بود که جان این مرد را امروز در هندوستان بگیرم و من از این مسئله حیرت کرده بودم که چطور می شود که این مرد خودش را امروز از بیت المقدس به هندوستان برساند . با خودم فکر کردم اگر او صد بال و پر هم داشته باشد نمی تواند امروز به هندوستان برسد ولی وقتی خود را به امر خداوند به هندوستان رساندم دیدم آنجاست . پس جانش را همانجا ستاندم .
زاد مردی چاشتگاهی در رسی
در سراعدل سلیمان در دوید
رویش از غم ، زرد و هر دو لب ، کبود
پس سلیمان گفت : ای خواجه ، چه بود
گفت : عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت : هین اکنون چه می خواهی ؟ بخواه
گفت : فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زینجا به هندستان برد
بوک بنده ، کان طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمه حرص و امل ز آنند خلق
ترس درویشی ، مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان ، بر آب
روز دیگر ، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت : عزرائیل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی ، تا شد آواره ز خان ؟
گفت : من از خشم کی کردم نظر ؟
از تعجب ، دیدمش در ره گذر
که مرا فرمود حق ، که امروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم : گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم ؟ از خود ؟ ای محال
از که برباییم ؟ از حق ؟ ای وبال
#مولانا
@ddrreamm
شرح و تفسیر نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن مرد در سرای سلیمان
خلاصۀ داستان
مردی بامدادان به سرای سلیمان نبی درآمد در حالی که از ترس رنگ از رویش پریده بود . سلیمان پرسید : چرا این همه هراسانی ؟ مرد پاسخ داد : اینک که می آمدم ، عزرائیل را دیدم که نگاهی پر کین و خشم به من انداخت ، سلیمان گفت : آیا چاره ای از من ساخته است ؟ مرد گفت : به باد دستور بده تا مرا بر دوش خود سوار کند و به سرزمین دوردست هندوستان ببرد باشد که عزرائیل نتواند بدانجا بیاید و جانم ستاند . سلیمان به باد دستور داد این مرد را شتابان به هندوستان ببر و چون بامداد فردا سربرآورد و عزرائیل به بارگاه سلیمان آمد . سلیمان به عزرائیل خطاب کرد : چرا اینقدر به آن مرد با نگاه تند و خشمین نگریستی ؟ مگر می خواستی او را از ترس مرگ آواره سازی و به هندوستان فراریش دهی ؟ عزرائیل در پاسخ گفت : من از روی خشم و کین به آن مرد نگاه نکردم بلکه نگاه من از روی تعجب و شگفتی بود زیرا خداوند به من امر کرده بود که جان این مرد را امروز در هندوستان بگیرم و من از این مسئله حیرت کرده بودم که چطور می شود که این مرد خودش را امروز از بیت المقدس به هندوستان برساند . با خودم فکر کردم اگر او صد بال و پر هم داشته باشد نمی تواند امروز به هندوستان برسد ولی وقتی خود را به امر خداوند به هندوستان رساندم دیدم آنجاست . پس جانش را همانجا ستاندم .
👍2
@ddrreamm
در پهنهی جهان
انسان برای کشتن انسان
تا جبهه میرود
انسان برای کشتن انسان
تشویق میشود!
درجبهههای جنگ
کشتار میکنند
یا کشته میشوند
تابوتِ صدهزار جوان را
پیرانِ داغدار
با چشم اشکبار
بردوش میکشند
درخاک می نهند.
آنگاه کودکان را
تعلیم میدهند:
یک شاخه از درخت نبایست بشکنند!
#فریدون_مشیری
از دفتر
#تا_صبح_تابناک_اهورایی
در پهنهی جهان
انسان برای کشتن انسان
تا جبهه میرود
انسان برای کشتن انسان
تشویق میشود!
درجبهههای جنگ
کشتار میکنند
یا کشته میشوند
تابوتِ صدهزار جوان را
پیرانِ داغدار
با چشم اشکبار
بردوش میکشند
درخاک می نهند.
آنگاه کودکان را
تعلیم میدهند:
یک شاخه از درخت نبایست بشکنند!
#فریدون_مشیری
از دفتر
#تا_صبح_تابناک_اهورایی
👍4
@ddrreamm
مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم
كه از وجود تو مويي
به عالم نفروشم
#سعدي
مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم
كه از وجود تو مويي
به عالم نفروشم
#سعدي
🔥3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
سعدی هروقت میخواد گِله کنه،
اونقدر شیرینیزبونی درمیاره که به معشوق برنخوره،
#سعدی
#دکتر_رشید_کاکاوند
سعدی هروقت میخواد گِله کنه،
اونقدر شیرینیزبونی درمیاره که به معشوق برنخوره،
#سعدی
#دکتر_رشید_کاکاوند
👍2👏1
@ddrreamm
غم نخوری و نومید نشوی
از دراز شدنِ ظلمت
که چون تاریکی دراز آید
بعد از آن روشنی دراز آید
#شــــــــــمس_تــبــریــزے
غم نخوری و نومید نشوی
از دراز شدنِ ظلمت
که چون تاریکی دراز آید
بعد از آن روشنی دراز آید
#شــــــــــمس_تــبــریــزے
❤2👍2
👍2❤1
@ddrreamm
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
آسوده است نفس سلیم از گزند دهر
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مردان ز راه درد به درمان رسیده اند
صائب عزیزدار دل دردمند را
#صائب_تبریزی
@ddrreamm
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
آسوده است نفس سلیم از گزند دهر
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مردان ز راه درد به درمان رسیده اند
صائب عزیزدار دل دردمند را
#صائب_تبریزی
👍2