@ddrreamm
#حکایت
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود
و از وصله دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم
امسال قصد حج کردم تا بروم.
روزی سرپوشیده ای (همسر) که در خانه است حامله بود
از همسایه بوی طعامی میآمد.
مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام.
من رفتم به در خانه همسایه آن حال خبر دادم.
همسایه گریست و گفت: بدانکه سه شبانه روز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند.
امروز خری مرده دیدم. بار را از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد.
چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درهم برداشتم و بدو دادم.
گفتم: نفقه ی اطفال کن که حج ما این است.
#تذکره_الاولیا
#عبدالله_مبارک
#علی_بن_موفق_وصله_دوز
#حکایت
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود
و از وصله دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم
امسال قصد حج کردم تا بروم.
روزی سرپوشیده ای (همسر) که در خانه است حامله بود
از همسایه بوی طعامی میآمد.
مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام.
من رفتم به در خانه همسایه آن حال خبر دادم.
همسایه گریست و گفت: بدانکه سه شبانه روز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند.
امروز خری مرده دیدم. بار را از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد.
چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درهم برداشتم و بدو دادم.
گفتم: نفقه ی اطفال کن که حج ما این است.
#تذکره_الاولیا
#عبدالله_مبارک
#علی_بن_موفق_وصله_دوز
👍2
@ddrreamm
#نکته
به افکار منفی اجازه ی رشد نده
اونقدر رشد میکنن که در نهایت خودتو میخورن!
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
#فریدون_مشیری
#نکته
به افکار منفی اجازه ی رشد نده
اونقدر رشد میکنن که در نهایت خودتو میخورن!
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
#فریدون_مشیری
👍2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
وقتی شاعر از نسل اساتید بزرگ و فرهیختگان ادبیات باشد
وقتی مجری رادیو از نسل بزرگان و فرهیختگان رادیو باشد
و وقتی نوازنده از نسل بزرگان و فرهیختگان موسیقی باشد .
نتیجه میشود کلیپ بالا
ببندید و گوش دهید .
وقتی شاعر از نسل اساتید بزرگ و فرهیختگان ادبیات باشد
وقتی مجری رادیو از نسل بزرگان و فرهیختگان رادیو باشد
و وقتی نوازنده از نسل بزرگان و فرهیختگان موسیقی باشد .
نتیجه میشود کلیپ بالا
ببندید و گوش دهید .
👌2
@ddrreamm
ماهیان را در دریا آشفته میکنید ،
و پرندگان را در آسمان هراسزده،
چنیناید در حالی که فانی هستید؟!
ای سخترویان،
اگر جاودانه بودید چه میکردید؟
#ابوالعلاءمعری
ماهیان را در دریا آشفته میکنید ،
و پرندگان را در آسمان هراسزده،
چنیناید در حالی که فانی هستید؟!
ای سخترویان،
اگر جاودانه بودید چه میکردید؟
#ابوالعلاءمعری
🔥2👍1
👍4
@ddrreamm
در این عکس هزار غم نهفته است.
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
#ملک_الشعرا_بهار
در این عکس هزار غم نهفته است.
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
#ملک_الشعرا_بهار
💔2😢1
@ddrreamm
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.
قطرهها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
#سهراب_سپهری
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.
قطرهها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
#سهراب_سپهری
❤2👍2
@ddrreamm
زاد مردی چاشتگاهی در رسی
در سراعدل سلیمان در دوید
رویش از غم ، زرد و هر دو لب ، کبود
پس سلیمان گفت : ای خواجه ، چه بود
گفت : عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت : هین اکنون چه می خواهی ؟ بخواه
گفت : فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زینجا به هندستان برد
بوک بنده ، کان طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمه حرص و امل ز آنند خلق
ترس درویشی ، مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان ، بر آب
روز دیگر ، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت : عزرائیل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی ، تا شد آواره ز خان ؟
گفت : من از خشم کی کردم نظر ؟
از تعجب ، دیدمش در ره گذر
که مرا فرمود حق ، که امروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم : گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم ؟ از خود ؟ ای محال
از که برباییم ؟ از حق ؟ ای وبال
#مولانا
@ddrreamm
شرح و تفسیر نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن مرد در سرای سلیمان
خلاصۀ داستان
مردی بامدادان به سرای سلیمان نبی درآمد در حالی که از ترس رنگ از رویش پریده بود . سلیمان پرسید : چرا این همه هراسانی ؟ مرد پاسخ داد : اینک که می آمدم ، عزرائیل را دیدم که نگاهی پر کین و خشم به من انداخت ، سلیمان گفت : آیا چاره ای از من ساخته است ؟ مرد گفت : به باد دستور بده تا مرا بر دوش خود سوار کند و به سرزمین دوردست هندوستان ببرد باشد که عزرائیل نتواند بدانجا بیاید و جانم ستاند . سلیمان به باد دستور داد این مرد را شتابان به هندوستان ببر و چون بامداد فردا سربرآورد و عزرائیل به بارگاه سلیمان آمد . سلیمان به عزرائیل خطاب کرد : چرا اینقدر به آن مرد با نگاه تند و خشمین نگریستی ؟ مگر می خواستی او را از ترس مرگ آواره سازی و به هندوستان فراریش دهی ؟ عزرائیل در پاسخ گفت : من از روی خشم و کین به آن مرد نگاه نکردم بلکه نگاه من از روی تعجب و شگفتی بود زیرا خداوند به من امر کرده بود که جان این مرد را امروز در هندوستان بگیرم و من از این مسئله حیرت کرده بودم که چطور می شود که این مرد خودش را امروز از بیت المقدس به هندوستان برساند . با خودم فکر کردم اگر او صد بال و پر هم داشته باشد نمی تواند امروز به هندوستان برسد ولی وقتی خود را به امر خداوند به هندوستان رساندم دیدم آنجاست . پس جانش را همانجا ستاندم .
زاد مردی چاشتگاهی در رسی
در سراعدل سلیمان در دوید
رویش از غم ، زرد و هر دو لب ، کبود
پس سلیمان گفت : ای خواجه ، چه بود
گفت : عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت : هین اکنون چه می خواهی ؟ بخواه
گفت : فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زینجا به هندستان برد
بوک بنده ، کان طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمه حرص و امل ز آنند خلق
ترس درویشی ، مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان ، بر آب
روز دیگر ، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت : عزرائیل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی ، تا شد آواره ز خان ؟
گفت : من از خشم کی کردم نظر ؟
از تعجب ، دیدمش در ره گذر
که مرا فرمود حق ، که امروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم : گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم ؟ از خود ؟ ای محال
از که برباییم ؟ از حق ؟ ای وبال
#مولانا
@ddrreamm
شرح و تفسیر نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن مرد در سرای سلیمان
خلاصۀ داستان
مردی بامدادان به سرای سلیمان نبی درآمد در حالی که از ترس رنگ از رویش پریده بود . سلیمان پرسید : چرا این همه هراسانی ؟ مرد پاسخ داد : اینک که می آمدم ، عزرائیل را دیدم که نگاهی پر کین و خشم به من انداخت ، سلیمان گفت : آیا چاره ای از من ساخته است ؟ مرد گفت : به باد دستور بده تا مرا بر دوش خود سوار کند و به سرزمین دوردست هندوستان ببرد باشد که عزرائیل نتواند بدانجا بیاید و جانم ستاند . سلیمان به باد دستور داد این مرد را شتابان به هندوستان ببر و چون بامداد فردا سربرآورد و عزرائیل به بارگاه سلیمان آمد . سلیمان به عزرائیل خطاب کرد : چرا اینقدر به آن مرد با نگاه تند و خشمین نگریستی ؟ مگر می خواستی او را از ترس مرگ آواره سازی و به هندوستان فراریش دهی ؟ عزرائیل در پاسخ گفت : من از روی خشم و کین به آن مرد نگاه نکردم بلکه نگاه من از روی تعجب و شگفتی بود زیرا خداوند به من امر کرده بود که جان این مرد را امروز در هندوستان بگیرم و من از این مسئله حیرت کرده بودم که چطور می شود که این مرد خودش را امروز از بیت المقدس به هندوستان برساند . با خودم فکر کردم اگر او صد بال و پر هم داشته باشد نمی تواند امروز به هندوستان برسد ولی وقتی خود را به امر خداوند به هندوستان رساندم دیدم آنجاست . پس جانش را همانجا ستاندم .
👍2