@ddrreamm
و من آنان را
به صدای قدم پیک
بشارت دادم.
و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ!
به طنین گل سرخ ،پشت پرچین سخنهای درشت.
و به آنان گفتم
هر که در حافظهٔ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشهٔ شور ابدی
خواهد ماند
#سهراب_سپهری
و من آنان را
به صدای قدم پیک
بشارت دادم.
و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ!
به طنین گل سرخ ،پشت پرچین سخنهای درشت.
و به آنان گفتم
هر که در حافظهٔ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشهٔ شور ابدی
خواهد ماند
#سهراب_سپهری
❤1👍1
👍2
@ddrreamm
تفسیر اَنَالحَق گفتنِ برخی از صوفیه مانند منصور حلاج
آخِر، این "اَنَا الحَق گفتن"، مردم می پندارند که دعویِ بزرگی است!
"اَنَا العَبد گفتن" دعویِ بزرگ است!
اَنَا الحَق، عظیم تواضع است!
زیرا این که می گوید:
"من عبد خدایم"، دو هستی اثبات می کند:
یکی خود را و یکی خدا را!
اما آن که "اَنَا الحَق" می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد!
می گوید: "اَنَا الحَق" یعنی من نیستم، همه اوست!
جز خدا را هستی نیست!
من به کلی عدم محض اَم و هیچ اَم! تواضع در این بیشتر است.
این است که مردم فهم نمی کنند.
#فیه_مافیه
#مولانا
تفسیر اَنَالحَق گفتنِ برخی از صوفیه مانند منصور حلاج
آخِر، این "اَنَا الحَق گفتن"، مردم می پندارند که دعویِ بزرگی است!
"اَنَا العَبد گفتن" دعویِ بزرگ است!
اَنَا الحَق، عظیم تواضع است!
زیرا این که می گوید:
"من عبد خدایم"، دو هستی اثبات می کند:
یکی خود را و یکی خدا را!
اما آن که "اَنَا الحَق" می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد!
می گوید: "اَنَا الحَق" یعنی من نیستم، همه اوست!
جز خدا را هستی نیست!
من به کلی عدم محض اَم و هیچ اَم! تواضع در این بیشتر است.
این است که مردم فهم نمی کنند.
#فیه_مافیه
#مولانا
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ایرانِ من
ایران من ای دمبدمت دل نگرانم
ای قبله گه ی پُر بَرَکاتِ پدرانم
خوبیِ ترا چند توانم بشمارم
افسانهْ حُسنت بطلسمید زبانم
هم زادگه کورش و هم مهدِ تمدن
آوردگه ی آرشِ ِ با تیر و کمانم
عشق تو عجین گشته به اعضای وجودم
مهرِ تو گره خورده به آن جامه درانم
گر لایق خاکِ تو بُوَد این سر و جانم
هم سر بدهم ، جان بدهم هم پسرانم
آبیم اگر می برویم ورنه که خاشاک
پستند ز پیشِ قدمِ سرو قدانم
گر شک به دل اُفتد خَلَفِ وعده نمایم
نامی ز خودم هیچ نباشد نه نشانم
گویند که این مومنی از بهر تو باقیست
کارِدگرم نیست مرا جان شما هموطنانم
#امیر_مومنی
@ddrreamm
ایران من ای دمبدمت دل نگرانم
ای قبله گه ی پُر بَرَکاتِ پدرانم
خوبیِ ترا چند توانم بشمارم
افسانهْ حُسنت بطلسمید زبانم
هم زادگه کورش و هم مهدِ تمدن
آوردگه ی آرشِ ِ با تیر و کمانم
عشق تو عجین گشته به اعضای وجودم
مهرِ تو گره خورده به آن جامه درانم
گر لایق خاکِ تو بُوَد این سر و جانم
هم سر بدهم ، جان بدهم هم پسرانم
آبیم اگر می برویم ورنه که خاشاک
پستند ز پیشِ قدمِ سرو قدانم
گر شک به دل اُفتد خَلَفِ وعده نمایم
نامی ز خودم هیچ نباشد نه نشانم
گویند که این مومنی از بهر تو باقیست
کارِدگرم نیست مرا جان شما هموطنانم
#امیر_مومنی
@ddrreamm
👏1💯1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm
#شکیلا،،،
امشب در سر شورے دارم امشب در دل نورے دارم امشب در اوج آسمانم...
رازے باشد با ستارگان،،،
#شکیلا،،،
امشب در سر شورے دارم امشب در دل نورے دارم امشب در اوج آسمانم...
رازے باشد با ستارگان،،،
👍1👏1
👍1
@ddrreamm
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم،
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار،
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
#فریدون_مشیری
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم،
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار،
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
#فریدون_مشیری
👏1
@ddrreamm
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق شاهدی گزیدست
ما جز تو ندیدهایم یارا
#مولانــــا
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق شاهدی گزیدست
ما جز تو ندیدهایم یارا
#مولانــــا
👍1
@ddrreamm
#سعدی
مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
#سعدی
مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
👍1